چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا
سینما و آبنبات
● به یاد منوچهر نوذری
به یکجور ادای دین میماند. وقتی یکی از دست میرود و آدم فکر میکند در فرصت بهدست آمده حتماً باید یادی کند از لحظههای خوبی که با آن آدم مرده گذرانده. همهٔ آن لحظههای خوبی که اگر آن آدم نبود، وجود نداشتند و حالا هم یادآوریشان به این درد میخورد که با اینکار انگار چیزی، بخشی، وجهی از آنها را نگه داشتهایم، یا حداقل دلمان خوش است که نگهداشتهایم.
این البته دربارهٔ منوچهر نوذری فرق میکند. نوذری در چند رشته استاد بود و در هر کدام از آنها خاطراتی برایمان باقی گذاشت. پس عمومیترهایش را ندیده میگیرم. مثلاً برنامههای صبح جمعهٔ رادیو که خاطرهاش برای همه باقیمانده و بهخصوص یادم هست وقتی مسافتر میرفتیم و توی ماشین بودیم (خانوادهها معمولاً صبحهای جمعه مسافرتشان را شروع میکنند)؛ باعث میشد در محیط کوچک داخل اتومبیل، با همدیگر بخندیم (میدانید که هیچچیز مثل خنده، آدمها را بههم نزدیک نمیکند) و آن وسط، صدای نوذری را که اطوار در میآورد و با لهجهها و گویشهای مختلف حرف میزد، کشف کنیم: ”نوذریهها!“
اما آن دو مورد خاص، چیزهائی که فکر میکنم اگر ننویسم، شاید بقیه یادشان برود و نگویند، اینها هستند: اولی دوبلهٔ یک سکانس از مرد عجیب (بروس هامبرستن، ۱۹۴۵)، وقتی دنی کی جای یکی دیگر میرود روی صحنه و آن اسم طولانی مشهور را میگوید و بلندگو از زیرش بیرون میآید و دنی میترسد و سریع حرف میزند و اینها. آرزو داشتم که فیلم را کامل ببینم، اما نشد. هنوز هم نشده است، هر چند که دیگر زیاد آرزویش را ندارم. اما دیدن این سکانس برمیگردد به یک آخرشب نوجوانی.
وقتی نمیدانم برنامهٔ سینمای کمدی بود، مسابقهٔ هفته بود، چی بود؛ که بخشی از این فیلم را نشان داد و یکی دو ساعت بعد که از تجربهٔ شنیدن آن صدا و هنر دوبلهٔ این صحنه خوابم نمیبرد. بهنظرم شما هم این حس را تجربه کرده باشید. اینجور موقعها آدم ناراحت نیست. خوشحال هم نیست. یکجور شیرینی غمگین ته دلش شور میزند که چه هنری و چقدر گذرا و چقدر میرا. آدم دلش میخواهد با آن صدا به خواب برود و نمیتواند. آن صدا و آن هنر را شنیده و حالا که چند لحظه گذشته، چیزی جزء یک خاطره توی مشتاش نیست. بعد خیالپردازی میکند که کی این اثر خلق شده؟ در کدام بعدازظهر سرد یا گرم تهران قدیم؟ وقت صحبت کردن جای دنی کی، چه کسانی بغل دست نوذری نشسته بودهاند؟ آن استودیو دوبله کجای تهران بوده؟ از تاریکی استودیو که بیرون آمدهاند، توی کدام خیابان روشن قدم گذاشتهاند؟ بعدش کجا رفتهاند؟ چند سال پیش بوده؟ حالا چطور میشود این صدا را نگه داشت؟ اسیر کرد؟ با خود به رختخواب برد؟ این بخشی از افسون سینما هم هست. مثل ادبیات یا نقاشی نیست که همیشه روبهروی آدم باشد و در یک لحظه اسیر. به فرض محال هم اگر همهٔ DVDهای بهترین فیلمهای عمر آدم گوشهٔ اتاق تلنبار باشد، باز میدانیم که سینما هنر تصویرهای گذراست. هنر لحظههای میرا. همیشه پیش چشممان نیست. مثل یک تابلوی نقاشی نمیتوانیم نگرش داریم. این است که در هر شرایطی و هر حالتی، بخشی از سینما حسرت و خاطره است. به دوست عزیزی میماند که برای عزیزتر کردن خودش، یکجا بند نمیشود. میآید و میرود. فقط سر میزند. و نوذری هم که بخشی از این سینما بود.
مورد خاص بعدی هم مربوط میشود به وقتی نوذری مسابقه هفته را اجراء میکرد. آرام و مسلط و شوخ و جذاب. اجرائی که سبک و لحن داشت و وقتی نوب بخش دوم برنامه میشد، منوچهر نوذری رو به دوربین میایستاد. قوانین مسابقه را میگفت و بعد مدتی آن کلمات جادوئی از دهانش بیرون میآمد: ”میریم تا ببینیم قسمتهائی از فیلم... به کارگردانی... تا بعد سؤالها رو مطرح کنیم.“همیشه هم اسم کارگردان را میگفت. و برای فهمیدن ایندو تا جای خالی، خدا میداند که یکهفته منتظر میماندیم. که این هفته قرار است ”قسمتهائی“ از چه فیلمی پخش شود. (باز هم ”قسمتها“. درست مثل ”قسمتهائی“ از مرد عجیب که آن شب دیدیم و تماشای فیلمهای درجه یک سینمای کلاسیک هنوز هم در آرشیو تلویزیون موجودند و کسی یادشان نمیکند، ولی نوذری و همکارانش یادشان بود. آنجا بود که برای اولین (و در مواردی آخرین) بار، این ”قسمت“ از فیلم مورد نظر را دیدیم. صحنههای خیلی خوبی را هم انتخاب میکردند. آنقدر حسابشده و بهجا که هنوز باورم نمیشود؛ بهخصوص که همهٔ فیلمها از یکنوع و دورهٔ ویژهٔ تاریخ سینما انتخاب میشدند.
تا جائیکه یادم میآید، اغلب سیاه و سفید بودند. مثلاً صحنهای که هنری فاندا در کلمانتین عزیزم، پس از بیرون آمدن از سلمانی، از روی سایهاش روش ویترین مغازه، کلاهش را مرتب میکرد. یا سکانس نفسگیر دادگاه فیلم بومرنگ. و وقتی رابرت میچم و دبورا کار، پشت میز کهنهٔ فیلم خدا میداند آقای آلیسن مینشستند و کار دربارهٔ مردهای حرف میزد که پیپ میچم را کوفتش کرد. و صحنهای از خوشههای خشم وقتی مرد فقیر میآید داخل کافه برای بچههایش شکلات بخرد و زن فروشنده قیمت را کمتر میگوید. بعد که یک رانندهٔ دیگر این نکته را خاطرنشان میکند، دختر میگوید: ”به تو مربوط نیست.“ و قسمتهائی از چند شاهکار لورل و هاردی (که یادم هست جزء معدود مواردی بود که نوذری از دوبلورهای فیلم هم یاد کرد: ”مرحوم عزتالله مقبلی بهجای الیورهاردی و مرحوم ناصر عباسی بهجای استن لورل.“)؛ یا پیرزن طبلهای موهاک که هنری فاندا و همسرش به خانه پناه میبرند. آنوقتها یک فیلم از جان فورد هم ندیده بودم، ولی براساس شنیدهها با خودم گفتم این پیرزنه چقدر شبیه خود استاد است.
هفتهٔ پیش که پس از پانزده سال، سرتاته فیلم را برای اولینبار کامل دیدم، متوجه شدم که استاد در همان پنج دقیقهٔ جادوئی ”قسمتهائی از فیلم...“، حس را درست منتقل کرده. و چند قسمت از مردی از لارامی که همیشه توی فکرمان، قسمتهائی از آنرا بههم میچسباندیم که یک فیلم کامل شود: ”میریم تا ببینیم قسمتهائی از فیلم مردی از لارامی ساختهٔ آنتونی مان تا بعد...“ (و البته هیچوقت نشد این کلمهٔ ”قسمتهائی“ از قبل نام فیلم حذف شود)؛ و آن سکانسی از خون و شن روبن مامولیان که پیرزن میفهمد دست پسرش دارد میلرزد و صحنهای از فیلمهائی از آندره دوتات و دیوید باتلر و مالکوم سنت کلر که هنوز هم چیزی ازشان در دسترس نیست و بعضی از اولین کشفهای سینمائیام هم با تماشای همین قطعه فیلمها اتفاق افتاد، که مثلاً فهمیدم مایکل کورتیز، هماهنگی بین کرک داگلاس شیپورزن و رفیق پیانیستاش (که حالا احتمال میدهم هوگی کار مایکل باشد) را در صحنهای از شیپورزن جوان چطور از کار درآورده (خدا کند سوتی ندهم.
این صحنهها را از پانزده سال پیش، دیگر ندیدهام). و داشت یادم میرفت صحنهای از جادهٔ تنباکو که پیرمرد گدا ماشینی میدزدد و بهجای مسافر، اشتباهی کلانتر شهر را سوار میکند. و اینرا وقتی میفهمد که همه دارند دستهایشان را تکان میدهند و میگویند: ”خداحافظ کلانتر.“ و از همه مهمتر سکانس ابتدای درهٔ من چه سرسبز بود، وقتی صدای ناصر ممدوح جای راوی اصلی، روی تصویرهای فیلم میآید و پسر قصد میکند برای خرید آبنبات به مغازه برود: ”آبنباتهائی که مزهاش تا مدتها توی دهن آدم میموند و هنوزم مزهاش زیر زبونمه. همینه که میگم چقدر چیزهای خوب داشتیم و دیگه خبری ازشون نیست.“ این درست همان جائی است که سینما و آبنبات به هم مربوط میشوند. که آدمهائی مثل منوچهر نوذری، سینما و آبنبات را بههم مربوط میکنند. آنها هم درست مثل سینما و آبنبات، مثل رؤیای آن شب شنیدن صدای نوذری جای دنی کی، شیرین و گذرا و میرا هستند. نمیشود نگهشان داشت. راز جذابیتشان هم در همین است.
امیر قادری
منبع : ماهنامه فیلم
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید بلیط هواپیما
ایران احمد وحیدی مجلس مجلس شورای اسلامی چین دولت سیزدهم خلیج فارس دولت لایحه بودجه 1403 شورای نگهبان حجاب مجلس یازدهم
روز معلم تهران آموزش و پرورش هواشناسی قوه قضاییه شهرداری تهران فضای مجازی سلامت پلیس دستگیری شورای شهر تهران شورای شهر
بانک مرکزی خودرو بابک زنجانی قیمت دلار قیمت خودرو قیمت طلا ایران خودرو سایپا دلار مالیات بازار خودرو تورم
تلویزیون سریال سعید آقاخانی سینمای ایران سینما نون خ موسیقی تئاتر دفاع مقدس فیلم کتاب رسانه ملی
اسرائیل رژیم صهیونیستی غزه فلسطین آمریکا جنگ غزه حماس روسیه نوار غزه ترکیه افغانستان بنیامین نتانیاهو
فوتبال پرسپولیس استقلال رئال مادرید سپاهان تراکتور بایرن مونیخ باشگاه استقلال لیگ برتر فوتسال تیم ملی فوتسال ایران بازی
هوش مصنوعی تبلیغات ناسا تسلا اینستاگرام اپل فناوری همراه اول آیفون گوگل
داروخانه خواب دیابت مسمومیت کاهش وزن چاقی سلامت روان بارداری آلزایمر