دوشنبه, ۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 27 January, 2025
مجله ویستا
به سوی دفاعی از مبناگرایی تجربی
لورنس بونجور اكنون استاد فلسفه در دانشگاه واشنگتن است. او كه با دفاع از انسجامگرایی به حوزهٔ معرفتشناسی وارد شد، اكنون به نوعی مبناگرایی سنتی نزدیك شده است كه براساس آن توجیه باورهای تجربی در نهایت مبتنی بر باورهای پایه است. نوشتار زیر ترجمهٔ متن سخنرانی بونجور است كه در فبریهٔ ۱۹۹۱ در دانشگاه نوتردام ارائه شد.
بونجور در این سخنرانی نخست به دلایل خود برای كنار گذاشتن انسجامگرایی اشاره میكند و سپس تلاش میكند ضمن بسط دیدگاهی مبناگرایانه در باب توجیه، یكی از مهمترین اشكالات به مبناگرایی سنتی را پاسخ دهد.
در این نوشتار قصد دارم در گامهایی ابتدایی به بسط دیدگاهی مبناگرایانه و كاملاً سنتی در باب توجیه باورهای تجربی، به ویژه باورهای مربوط به اجسام فیزیكی، بپردازم و از آن دفاع كنم، یعنی این دیدگاه كه چنین توجیهی در نهایت مبتنی بر باورهای پایه یا مبنایی دربارهٔ مضامین تجربهٔ حسی است. به جای واژهٔ "معرفت" از واژهٔ توجیه استفاده میكنم تا خود را به مباحث مربوط به اینكه آیا توجیه از لوازم معرفت است و بحثهای مربوط به خود مفهوم معرفت، كه آن را مفهومی دردسرساز میدانم، گرفتار نكنم.
بنابراین پرسش این است كه برای صادق دانستن باورهای شناختهشدهٔ مربوط به جهان فیزیكی چه دلایلی داریم، در حالی كه دلایلی را در نظر دارم كه (۱) به دلیل مسلم فرض كردن مقبولیت دیگر باورهای مربوط به اجسام فیزیكی، به یك معنا مصادره به مطلوب نباشند؛ و (۲) اصولاً باوركنندگانی كمابیش شبیه خودمان از راه تأمل و تحلیل به آن دسترسی داشته باشند. (البته به این بحث كه آیا توجیه مورد نظر عملاً در ذهن افراد عادی تحقق دارد، توجه چندانی ندارم.) اكنون گمان میكنم مبناگرایی سنتی، تنها امید برای پاسخی غیرشكگرایانه به این پرسش است.
تا حدود چهل سال پیش عموماً پذیرفته شده بود كه این دیدگاه مبناگرایانه به روشنی درست و در واقع كمابیش تنها جایگزین معرفتشناختی جدی برای شكگرایی رایج است. ولی در این فاصله این نوع مبناگرایی، یا در واقع هر نوعی از آن، در معرض هجومی همهجانبه قرار گرفت و به شكل گستردهای به عنوان دیدگاهی كه به روشنی غیر قابل قبول و حتی نومیدكننده است تلقی شد.
در نتیجه، در این مدت تلاش برای تشریح و بسط جایگزینهایی غیرشكگرایانه برای مبناگرایی تجربی، بخش قابل توجهی از پژوهش معرفتشناسانه را به خود اختصاص داده بود. حاصل این تلاش رشد قارچگونهٔ دیدگاههای گوناگونی بود كه به شكل گستردهای مورد بحث قرار گرفتهاند، مانند انسجامگرایی(coherentism)، زمنهگرای (contextualism)، برونگرایی و بسیاری دیگر كه یافتن نام برای آنها مشكل است. (گرچه برونگرایی را میتوان نوعی مبناگرایی دانست، ولی این دیدگاه این شرط درونگرایانه را كه توجیه یك باور باید از نظر شناختی در دسترس باوركننده باشد، رد میكند، شرطی كه در همهٔ انواع مبناگرایی سنتی مورد اتفاق است. در اینجا قصد دارم از دیدگاه مبناگرایانهٔ سنتیتری كه درونگرایانه است دفاع كنم و كاربردهای بعدی واژهٔ "مبناگرایی" به همین دیدگاه اشاره دارند.)
خود من در رشد این دیدگاهها نقش داشتهام، استدلالهایی بر ضد مبناگرایی طرح كرده و تلاش داشتهام به طور خاص، جایگزینی انسجامگرایانه را مطرح و از آن دفاع كنم. ولی پس از آنكه مدتی در بیابان وسوسهانگیز ولی بیپایان انسجامگرایی سرگردان بودم، به این نتیجه رسیدم كه روند ضدمبناگرایانهٔ اخیر، خطایی جدی است، خطایی كه پژوهش معرفتشناختی را در مسیری كاملاً اشتباه قرار میدهد و بهانهٔ بیجایی به دست كسانی میدهد كه معرفتشناسی را یكجا كنار میگذارند.
این تحول فكری، دو دلیل اصلی داشت. دلیل نخست، كه در اینجا فقط میتوانم به اجمال به آن اشاره كنم، این است كه از نظر من هیچ یك از بدیلهای اخیر در ارائهٔ جایگزینی واقعاً غیرشكگرایانه برای مبناگرایی سنتی موفقیتآمیز نیستند و در این مسیر چشمانداز روشنی ندارند. از بین جایگزینهای اصلی در زمنهگرایی و برونگرایی به شكلی كمابیش بیپرده پذیرفته میشود كه به طور كلی برای صادق دانستن باورهای مربوط به جهان خارج دلایلی غیر مصادره به مطلوب كه در درون در دسترس باشد، یافت نمیشود، نتیجهای كه از نظر من به خودی خود نوعی شكگرایی بسیار عمیق است كه از نظر شهودی به هیچ وجه قابل قبول نیست. اكنون بر این باورم كه انسجامگرایی، با وجود تلاش¬های من و دیگران برای نجات آن از چنین سرنوشتی (تلاشهایی كه در بازنگریها متوجه شدم كه كاملاً بیثمر بودهاند)، ناگزیر به همین سرنوشت شوم دچار میشود - بیشتر، همانگونه كه بسیاری پیش از این استدلال كردهاند، به دلیل مشكل دسترسی فرد به مجموعه باورهای خود.
دلیل دوم، كه در ادامه تشریح خواهد شد، این است كه اكنون گمان میكنم میتوانم راهی برای بسط موضعی مبناگرایانه بیابم كه از مهمترین اشكالات این دیدگاه در امان است. با این همه باید از ابتدا روشن شود كه من در اینجا تقریباً فقط به اشكالاتی خواهم پرداخت كه در امكان یا وجود خود باورهای مبنایی تردید ایجاد میكنند. البته مشكل اصلی دیگری نیز هست كه همهٔ مبناگرایان به ناچار با آن روبرو خواهند شد: اینكه آیا و چگونه میتوان از باورهای مبنایی با توجیهی مناسب به باورهای غیر مبنایی، خصوصاً به باورهایی دربارهٔ جهان فیزیكی، رسید. این مشكل، همانگونه كه از بحثهای پیرامون"مسئلهٔ جهان خارج" كه دست كم از زمان دكارت بسط یافته است روشن میشود، بسیار جدی است. ولی از نظر من این مشكل به تنهایی برای اشكالی به مبناگرایی دلیلی روشن به دست نمیدهد تا و مگر اینكه در دیدگاهی جایگزین، بدون اینكه توجیه (یا معرفت) به شیوههایی تعریف شود كه به پذیرش تلویحی انواع جدی شكگرایی منجر شود، راهحل بهتری برای آن ارائه شود. به همین دلیل و همچنین برای رعایت اختصار و به احتمال زیاد، دست كم اكنون، از سر زیركی، این مشكل اصلی دوم را در اینجا تقریباً حلناشده رها میكنم و تنها در پایان مقاله بحثی مقدماتی پیرامون آن خواهم داشت.
۱- مبناگرایی و اشكالی اساسی
بحث را با بررسی دقیقتر مفهوم محوریِ باور پایه یا مبنایی آغاز میكنم. در خلال این بررسی به یكی از مهمترین اشكالات مبناگرایی تجربی میرسیم كه با تمركز بر آن، تبیین خاصی كه در اینجا باید برای باورهای مبنایی طرح شود، بسط خواهد یافت.
همانگونه كه از استدلال شناختهشدهٔ تسلسل معرفتی برای مبناگرایی تجربی، كه من در اینجا وقت را صرف بازگویی آن نمیكنم، روشن میشود باور "پایه" یا مبنایی بنا بر فرض باوری تجربی است كه (۱) دارای توجیه معرفتی مناسبی است، ولی (۲) توجیه معرفتی آن بر استنتاج از باورهای تجربی دیگری كه خود باید به یك شكلی موجه باشند، مبتنی نیست. مشكل اصلی عبارت است از فهم اینكه چگونه میتوان به شكلی موفقیتآمیز این دو عنصر را با یكدیگر وفق داد. وقتی میگوییم باوری مبنایی دارای توجیه معرفتی است معنایش این است كه نوعی دلیل یا مبنا یا ضمانت برای صدق آن یا دست كم احتمال صدق آن وجود دارد، نوعی كه، در اینجا فرض میكنم، برای فرد مورد نظر در دسترس است یا تحقق یافته است. ولی این دلیل یا مبنا یا ضمانت بنابر فرض به شكل باور تجربیِ دیگری نیست، مثلاً به شكل این باور كه باور نخست مورد بحث خصیصهای دارد كه میتوان به طور مستقل نشان داد كه حاكی از صدق است. پس به چه شكلی است؟
گاهی پیشنهاد شده كه باورهای مبنایی یا پایه "خودتوجیهگر" و یا در غیر این صورت "بی نیاز از توجیه"اند، ولی به نظر میرسد این دو صورتبندی جایگاه معرفتی چنین باورهایی را بیجهت مشكلساز یا حتی تناقضآمیز میكند. یك باور موجه نمیتواند واقعاً خودتوجیهگر باشد، مگر اینكه در مبناگرایی دلیل دوری به عنوان یك منبع توجیه پذیرفته شود، دیدگاهی كه به نظر میرسد به روشنی غیر قابل قبول است (و همچنین یكی از مشكلات اصلی انسجامگرایی را حل میكند)، همچنین نمیتوان به شكلی قابل قبول ادعا كرد كه باورهای مبنایی بدیهیاند به آن معنا كه در خصوص باورهای موجه پیشین ادعا شده است: مضمون یك باور تجربیِ امكانی نمیتواند به خودی خود دلیلی معقول برای صادق دانستن آن باور به دست دهد. و تنها راه برای اینكه باوری كه مبنای دیگر باورهاست بتواند "بی نیاز از توجیه" باشد این است كه آن باور دارای چیزی برابر با توجیه باشد (تفاوتی نمیكند كه واژهٔ توجیه برای آن به كار رود یا خیر)، كه در این صورت در خصوص چنین جایگاهی به توضیح بیشتری نیاز است.
در اینجا سخن روشن و، در دیدگاه كنونی من، درست این است كه باورهای پایه یا مبنایی به واسطهٔ تجربه توجیه میشوند. ولی مشكلی كه بسیار دردسرساز از كار در میآید عبارت است از ارائهٔ تصویری روشن و از نظر جدلی هوشمندانه، در خصوص اینكه بنا بر فرض چنین توجیهی چگونه شكل میگیرد.
مبناگرایانی مانند سی. ای. لوییس، ریچارد فومرتن و بسیاری دیگر، برای حل این مشكل از "ادراك مستقیمِ" مضمون تجربی مربوط یا "آشنایی مستقیم" با آن سخن میگویند. من اكنون، بر خلاف استدلالهای گذشتهٔ خود بر این باورم كه برای فهم این صورتبندیها راهی را یافتهام كه به دیدگاهی قابل دفاع میانجامد. البته این پاسخ در ظاهر، به گونهای كه توضیح خواهم داد، مشكلساز است. براساس تصویری كه در این پاسخ ارائه میشود در خصوص باور مبنایی، افزون بر خود تجربهٔ حسیِ مربوط، دو عنصر مجزای دیگر نیز در میان است. نخست آنكه باوری به اصطلاح مبنایی یا پایه وجود دارد كه مضمون آن به جنبهای از تجربهٔ مورد بحث مربوط میشود. دوم آنكه چیزی وجود دارد كه به نظر میرسد فعل ذهنی مستقل دیگری است، یعنی فعل ادراك مستقیم یا آشنایی مستقیم با جنبهٔ تجربی مربوط. و البته این فعل دوم است كه دلیل صادق دانستن باور دانسته میشود.
ولی اكنون مشكل این است كه ماهیت و جایگاه معرفتی خود این فعل ذهنی دوم را چگونه باید فهمید. اگر شناختی و مفهومی دانسته شود، به گونهای كه مضمون آن چیزی شبیه این قضیه یا ادعا باشد كه تجربهٔ مورد بحث ویژگی خاصی دارد كه مضمون باور است، آنگاه به آسانی میتوان فهمید كه این فعل ذهنی دوم، اگر خودش موجه باشد، چگونه دلیلی برای صادق دانستن باور به دست میدهد، ولی به سختی میتوان فهمید كه چرا خودش به نوعی توجیه دیگر، یعنی دلیلی برای صادق یا درست دانستن مضمون تصدیقی یا قضیهایِ آن، نیاز ندارد. و اینكه صرفاً گفته شود فعل ادراك مستقیم، بر خلاف باورهای عادی، ماهیتاً خطاناپذیر است به معنای انكار وجود مشكل، بدون ارائهٔ هر گونه توضیح روشنی پیرامون چرایی و چگونگی آن، است.
از سویی دیگر اگر فعل ذهنی ادراك مستقیم یا آشنایی مستقیم دارای ماهیتی غیرشناختی و غیرمفهومی دانسته شود، به گونهای كه فاقد هر گونه ادعای قضیهای دربارهٔ ویژگیِ تجربه باشد، آنگاه مشكل این است كه در حالی كه به روشنی هیچ بحث دیگری پیرامون توجیه طرح نشده است چگونه چنین فعلی میتواند دلیل یا پایهای برای صادق دانستن باور اولیهای باشد كه بنابر ادعا مبنایی است. اگر كسی كه به طور مستقیم با تجربهای آشنا شده، از این راه به نوعی آگاهی قضیهای در خصوص ویژگیهای آن تجربه نرسیده باشد، چگونه باور او به داشتن تجربهای با این ویژگیها به واسطهٔ فعل آشنایی مستقیم توجیه میشود؟
من همیشه این قیاس دووجهی را مهمترین اشكال به مبناگرایی تجربی میدانستهام و تبیینی در باب چگونگی امكان پاسخ به آن موضوع اصلی این مقاله را تشكیل میدهد. من در دو بخش بعد با بررسی نمونهای از توجیه فراباور(metabelief) مربوط به اندیشهٔ تصدیقی یا باور درجه اول آگاهانهٔ كنونی آغاز میكنم كه به یك معنا نمونهای فرعی است، ولی دسترس به آن آسانتر است و سپس در ادامه به بحث اصلیِ توجیه باورهای مربوط به تجربهٔ حسی میپردازم.۲ـ باورهای مبنایی دربارهٔ باورهای خود
در حالی كه این مقاله را مینویسم، باور دارم كه اندیشههای تصدیقی یا باورهای فعلی گوناگونی دربارهٔ مبناگرایی و مشكلات آن دارم. به عنوان نمونه باور دارم كه اكنون دارای این اندیشه یا باور فعلی هستم كه مبناگرایی بسیار بیش از آنچه كه بیشتر فیلسوفان گمان میكنند قابل دفاع است. توجیه من (بر فرض كه توجیهی داشته باشم) برای این فراباورِ درجه دوم چیست؟
همانگونه كه گذشت، پاسخ طبیعی به این پرسش، كه همچنین پاسخی است كه من در اینجا قصد تشریح و تقویت آن را دارم، عبارت است از تمسك به تجربهٔ آگاهانهای كه در داشتن باور یا اندیشهٔ فعلیِ مورد بحث نهفته است.
ولی در اینجا نكتهٔ اصلی این است كه ماهیت و جایگاه این تجربه به درستی فهمیده شود. دیدگاه من این است كه جنبهای ضروری و ذاتی از داشتن باوری فعلی عبارت است از آگاهی هوشیارانه به دو جنبهٔ مرتبط از مضمون آن كه مرتبط با یكدیگرند: نخست مضمون قضیهایِ آن، در مثالی كه گذشت این قضیه كه مبناگرایی بسیار بیش از آنچه بیشتر فیلسوفان گمان میكنند قابل دفاع است؛ دوم، ماهیت تصدیقی و نه مثلاً پرسشیِ نگرش فرد به آن مضمون. از نظر من این دو آگاهی (یا دو جنبه از یك آگاهی) ماهیتی تأملی یا دریافتی (apperceptive) ندارند: متضمن یك فعل ذهنی درجه دوم با این مضمون قضیهای كه من دارای باور مورد نظر هستم، نیستند. در عوض سازندهٔ خود حالت باور درجه اول هستند، یعنی این دو جنبه هستند كه آن باور را به باوری كه هست، نه باوری دیگر یا در مجموع نوعی حالت آگاهانهٔ دیگر، تبدیل میكنند.
در اینجا موضوع صرفاً این است كه باور یا اندیشهٔ فعلی در نهایت حالتی آگاهانه است و آنچه كه، در هنگام داشتن چنین باوری، به طور اولیه به آن آگاهی داریم دقیقاً همان مضمون تصدیقی و قضیهایِ آن است؛ اگر به این مضمون آگاهی هوشیارانه نداشته باشیم اصلاً باور فعلی آگاهانه نخواهیم داشت.
گمان میكنم این تبیین از جنبهٔ تجربیِ باور فعلی ما را قادر به گذر از بین دو وجهِ قیاس دووجهیِ ضدمبناگرایانهای میكند كه در بخش قبل به آن اشاره شد. نكتهٔ اصلی این است كه مبناییترین تجربهای كه در داشتن باورهای فعلی نهفته است یك آگاهیِ تأملی یا دریافتیِ درجه دوم نسبت به تحقق آن باور نیست، صرفاً یك آگاهی غیر شناختی نیز نیست كه نتواند ماهیت خاص آن باور و مضمون آن را نشان دهد. بلكه نوعی آگاهی ذاتی و سازنده از مضمون تصدیقی و قضیهایِ آن باور است.
این آگاهیِ از مضمون كه میتوان آن را "ذاتی" نامید به سبب ماهیت سازنده و غیر دریافتیِ خود، به توجیه نیاز ندارد و به دلیلی مشابه حتی توجیهپذیر هم نیست. در واقع تا آنجا كه من میدانم، این گونه آگاهی سازنده و غیر دریافتی از مضمون كاملاً خطاناپذیر است كما بیش به همان معنایی كه در دیدگاههای مبناگرایانه به طور سنتی ادعا شده، ولی مدت¬ها است كه در بیشتر دیدگاهها كنار گذاشته شده است. از آنجا كه به دلیل همین آگاهی ذاتی و غیر دریافتیِ از مضمون است كه یك باور باوری خاص با مضمونی خاص است، نه باوری دیگر یا نوعی حالت دیگر، روشن است كه امكان ندارد این آگاهی از مضمون خطا باشد- صرفاً به این دلیل كه واقعیت یا موقعیت مستقلی در میان نیست كه این آگاهی نسبت به آن خطا باشد.
گمان میكنم با تمسك به این آگاهی سازنده و ذاتی از مضمون قضیهای و تصدیقی میتوان این فراباور را كه من باور درجه اولی دارم توجیه كرد. به نظر میرسد این گونه آگاهی سازنده از مضمون به روشنی میتواند فینفسه و به خودی خود، دست كم در صورت یكسان بودن دیگر شرایط، دلیلی برای صادق دانستن این فراباور باشد كه من باوری فعلی با مضمون خاص دارم (یا شاید به گونهای واقعگرایانهتر برای صادق دانستن فراباوری كه توصیفی اجمالیتر و انتزاعیتر از مضمون درجه اول به دست میدهد، ولی توصیفی كه مضمونِ خاصترِ واقعی ذیل آن قرار میگیرد). در اینجا نكتهٔ اصلی، كه در ادامه روشنتر خواهد شد، این است كه فراباور همان مضمونی را توصیف میكند كه در آگاهی سازندهٔ از مضمون نهفته است، بنابراین زمانی كه به گونهای هوشیارانه واجد آگاهیِ سازنده هستیم برای قضاوت در خصوص درستی یا نادرستی آن توصیف در موضع مطلوبی قرار داریم.
بنابراین چنین فراباوری میتواند دقیقاً دارای جایگاهی معرفتی باشد كه در مبناگرایی درخواست شده است: موجه بودن آن به این معناست كه دلیلی روشن برای صادق دانستن آن در درون در دسترس است، ولی دلیل مورد بحث میتواند به گونهای باشد كه از هر گونه تمسكی به باوری دیگر كه خود نیازمند توجیه است پرهیز شود- گرچه پیش از این روشن شد كه این آگاهی درجه اولِ "ذاتی" یا سازنده است كه منبع نهایی توجیه است، نه فراباوری كه به واسطهٔ این آگاهی توجیه میشود.
البته خطاناپذیریِ آگاهیِ "ذاتی" شامل فراباور دریافتی نمیشود: هنوز این امكان وجود دارد كه كسی در ادراك دریافتیِ باور خود دچار خطا شود، یعنی باوری درجه دوم داشته باشد كه مضمون آگاهی ذاتی یا سازنده را كه سازندهٔ باور درجه اول است به درستی نمایش نمی دهد. چنین خطایی ممكن است به دلیل بیتوجهی صرف باشد یا شاید حاصل پیچیدگی یا ابهام خود مضمون باور باشد یا از مشكل دیگری ناشی شده باشد. ولی در یك وضعیت مشخص اگر برای افزایش امكان خطا دلیل خاصی وجود ندارد، به نظر نمیرسد این امكان خطا مانع آن باشد كه فراباور درجه دوم بر پایهٔ آگاهی سازندهٔ درجه اول قابل توجیه باشد.
این صرفاً بدین معنا است كه چنین توجیهی، در حالی كه به شیوههای گوناگونی قابل نقض است، كافی است تا و مگر اینكه خلاف آن ثابت شود، نه اینكه لازم باشد به شكلی پیشین و مستقل اعتمادپذیری آن ثابت شود.
از نظر من تبیین بالا در خصوص جایگاه مبنایی فراباورهای مربوط به باورها یا اندیشههای فعلی فرد از نظر شهودی مقبولیت بسیاری دارد. ولی این مقبولیت به سختی میتواند درستی آن را نشان دهد و بهترین راه برای دفاع بیشتر از آن عبارت است از بررسی و تقویت دیدگاهی بنیادین در باب ماهیت آگاهی كه مبنای تبیین فوق است. بخش بعد به این موضوع اختصاص خواهد داشت.
۳ـ دو نظریه در باب آگاهی
همانگونه كه گذشت مبنای نظریهٔ مبناگرایانهای كه اكنون طرح شد، دیدگاهی است درخصوص ماهیت خودِ آگاهی، یعنی این دیدگاه كه نوعی آگاهی مناسب از مضمون جنبهای سازنده و ذاتی از یك حالت ذهنیِ آگاهانه است، جنبهای كه بخشی از ماهیت درونی خود آن حالت است و به هیچ وجه مبتنی بر حالت دریافتی دیگری نیست. شاید برای تشریح این دیدگاه و دفاع از آن، بهترین راه این باشد كه آن را با تنها جایگزینِ بسیار روشنی كه دارد مقایسه كنیم، یعنی با دیدگاهی كه با عنوان نظریهٔ "اندیشهٔ درجه- بالاتر" در باب آگاهی شناخته میشود و ابتدا دیوید روزنتال آن را به روشنی طرح و از آن دفاع كرد. براساس دیدگاه او، آگاهی ویژگیِ ذاتیِ حالت ذهنی نیست. بلكه یك حالت ذهنی صرفاً زمانی آگاهانه میشود كه موضوع حالت ذهنی دومی قرار گیرد، یعنی موضوع اندیشهٔ درجه بالاتری با این مضمون كه فرد در حالت ذهنی نخست قرار دارد.
روشن است كه جدال بین این دو دیدگاه در باب ماهیت آگاهی، برای امكان دفاع از نوعی مبناگرایی كه در بخش قبل پیشنهاد شد (و در ادامه روشنتر خواهد شد) تعیینكننده است. اگر دیدگاه روزنتال درست باشد، جنبهٔ آگاهانهٔ این باور یا اندیشهٔ درجه اولِ من كه مبناگرایی بسیار بیش از آنچه كه بیشتر فیلسوفان گمان میكنند قابل دفاع است، مبتنی بر وجود یك اندیشهٔ درجه دوم مناسب است، یعنی این اندیشه كه من دارای این باور فعلی هستم كه مبناگرایی بسیار بیش از آنچه بیشتر فیلسوفان گمان میكنند قابل دفاع است.
در نتیجه (گرچه او هرگز با صراحت نمیگوید ولی به نظر میرسد به روشنی چنین منظوری دارد) هرگز به مضمون باور یا اندیشهٔ درجه اول آگاهی نخواهیم داشت، مگر اینكه آن مضمون در اندیشهای درجه دوم ادراك شود. و در این صورت آگاهی هوشیارانه از مضمون درجه اول به روشنی صرفاً به عنوان بخشی از مضمون اندیشهٔ درجه دوم تحقق مییابد، به گونهای كه هیچ آگاهی سازنده یا ذاتی از مضمون باور یا اندیشهٔ درجه اول وجود ندارد كه بتواند مبنای توجیه فراباوری باشد كه در بخش قبل به آن اشاره شد. و چون به نظر میرسد این اندیشهٔ درجه دوم درست به اندازهٔ فراباور نخست به توجیه نیاز دارد- در واقع ممكن است اندیشهٔ درجه دوم به روشنی شكلِ فعلی خود آن فراباور باشد- تمسك به مضمون آن نیز هیچ توجیه مبنایی به دنبال ندارد. بنابراین اگر نظریهٔ اندیشهٔ درجه بالاتر در باب آگاهی درست باشد، دیدگاهی مبناگرایانه كه من تلاش داشتم آن را بسط دهم درست نخواهد بود.
ولی، خوشبختانه، با دلیلی روشن و قطعی میتوان نشان داد كه نظریهٔ اندیشهٔ درجه بالاتر نادرست است. (یك دلیل دیگر هم كه به یك معنا از قطعیت كمتری برخوردار است، ولی باز دلیلی جدی است، در ادامه طرح خواهد شد.) دلیل مورد نظر با توجه به این نكته به دست میآید كه همهٔ اندیشههای درجه بالاتری كه تحقق آنها موجب آگاهانه شدن اندیشههای درجه پایینتر میشود نمیتوانند آگاهانه باشند.
یك اندیشهٔ درجه بالاتر به واسطهٔ اینكه باز موضوع اندیشهٔ درجه بالاتری است آگاهانه میشود، ولی چون كاملاً روشن است كه سلسلهای نامتناهی از این اندیشههای درجه بالاتر وجود ندارد و احتمالاً نمیتواند وجود داشته باشد، در هر مرحله از این اندیشهها، كه موضوع آن عبارت است از مرحلهٔ قبلی، باید یك اندیشه در بالاترین درجهٔ آن وجود داشته باشد كه به نوبهٔ خود باز موضوع اندیشهٔ درجه بالاتری نباشد، و به همین دلیل، براساس نظریهٔ اندیشهٔ درجه بالاتر، خودش آگاهانه نباشد. همهٔ اینها را روزنتال میپذیرد و در واقع به نظر میرسد از آن دفاع میكند (۴۶۷)، گرچه، اگر اشتباه نكنم، بدون اینكه به طور كامل اهمیت آن را درك كند.
اكنون بار دیگر به مثال نخست من توجه كنید كه عبارت بود از باور آگاهانهٔ درجه اولِ من به اینكه مبناگرایی بسیار بیش از آنچه بیشتر فیلسوفان گمان میكنند قابل دفاع است. براساس تبیین روزنتال، همانگونه كه دیدیم، آگاهانه بودن این اندیشه باید حاصل این اندیشهٔ درجه دوم باشد كه من دارای اندیشهٔ درجه اول هستم، نه حاصل آگاهی هوشیارانهٔ سازنده یا "ذاتی". و برای آسانتر شدن بحث فرض كنید كه در این وضعیت خود اندیشهٔ درجه دوم موضوع اندیشهٔ درجه بالاتری نیست و بنابراین خودش، براساس تبیینِ روزنتال، آگاهانه نیست. به نظر میرسد روزنتال چنین وضعیتی را رایجترین وضعیت میداند (۶۶-۴۶۵) و معتقد است احتمالهای پیچیدهتر، گرچه در مسیری دشوارتر، در نهایت به نتیجهٔ مشابهی ختم میشوند.
اكنون مشكل عبارت است از درك اینكه براساس این تصویر اصلاً چرا و چگونه از مضمون باور یا اندیشهٔ درجه اول خود آگاهیم؟ آگاهی ما از این مضمون صرفاً به دلیل داشتن اندیشهٔ درجه اول نیست. و گرچه مضمون درجه اول در مضمون اندیشهٔ درجه دوم منعكس شده، ولی براساس دیدگاه روزنتال ما از مضمون درجه دوم نیز آگاه نیستیم، چون اندیشهٔ درجه بالاتری دربارهٔ آن وجود ندارد. بنابراین اینكه بنا بر فرض منشأ یا جایگاه آگاهیِ از مضمون درجه اول چیست، كاملاً مبهم میماند. اگر اندیشهٔ درجه اول به خودی خود آگاهانه نیست و اندیشهٔ درجه دوم به خودی خود آگاهانه نیست، و اگر در این حالت اندیشهٔ درجه بالاتری وجود ندارد (كه صرفاً باعث طولانیتر شدن زنجیرهٔ اندیشههای غیر آگاهانه خواهد شد) آنگاه به نظر میرسد مضمون درجه اولِ فعلی اصلاً آگاهانه نیست- با اینكه او در ابتدا تصریح میكند كه اندیشهٔ درجه اول (به یك معنا) آگاهانه است.حدس من این است كه روزنتال (و بسیاری دیگر از جمله احتمالاً خود دكارت) دو امر را كه تفاوتی ظریف ولی اساسی با یكدیگر دارند خلط كردهاند: نخست، آگاهی به مضمون حالت ذهنی آگاهانه، كه از نظر من، بخشی ذاتی از وجود خود آن حالت است؛ و دوم، آگاهی دریافتی یا تأملی به خود آن حالت، یعنی آگاهی به اینكه چنین حالتی تحقق یافته است، كه من میپذیرم مستلزم حالتی درجه دوم یا دریافتی است. این خلط را میتوان به روشنی در این بیان روزنتال دید كه "حالتهای آگاهانه صرفاً حالتهایی ذهنی هستند كه ما از وجود آنها آگاهیم." (۴۶۲) خلط این دو امر به شكلی كاملاً گریزناپذیر به این دیدگاه میانجامد كه یك حالت ذهنی فقط زمانی میتواند ماهیتی آگاهانه داشته باشد كه به گونهای تقریباً تناقضآمیز هم دارای مضمون عادیِ خود باشد و هم دارای مضمونی خوداشاره مبنی بر اینكه خودش تحقق یافته است. روزنتال قطعاً به درستی چنین دیدگاهی را رد میكند (۷۰-۴۶۹) ولی خطای او این است كه گمان میكند تنها جایگزین برای نظریهٔ اندیشهٔ درجه بالاترِ او همین است.
نكتهٔ مهمی كه در اینجا باید به آن اشاره كرد این است كه اگر حالت ذهنی خاصی فاقد این آگاهی ذاتی از مضمون خود باشد (كه من در اینجا استدلال نكردهام كه ناممكن است)، باز ممكن است به یك شكلی دارای این اندیشهٔ درجه بالاتر شویم كه آن حالت درجه پایینتر وجود دارد. ولی این گونه اندیشهٔ درجه بالاتر، حتی اگر خود به شیوهای كه بیان شد ذاتاً آگاهانه باشد، بر خلاف ادعای روزنتال نمیتواند موضوع خود را به حالتی آگاهانه تبدیل كند، گرچه فرد از آن حالت به عنوان یك موضوع آگاه است. نتیجهٔ مهم این نكته این است كه در چنین موقعیتی، آگاهی فرد از مضمون حالت درجه پایینتر صرفاً به طور غیر مستقیم خواهد بود و صرفاً به گونهای است كه این مضمون در مضمون حالت درجه بالاتر توصیف یا تعریف شده است؛ توصیفی كه البته شاید ناقص باشد یا كاملاً درست نباشد و در هر صورت در چارچوبی مفهومی خواهد بود. به ویژه اگر حالت مورد نظر حالتی كیفی یا حسی باشد كه مضمونی غیر مفهومی (این نكته را در ادامه بیشتر توضیح خواهم داد) دارد، آنگاه بین آگاهی مفهومی و بیرونی از تحقق آن و آگاهی هوشیارانهٔ فعلی از خود مضمون كیفی یا حسی از زمین تا آسمان تفاوت است.
بنابراین نظریهٔ اندیشهٔ درجه بالاتر غیر قابل قبول است و در واقع به روشنی چنین است و با توجه به اینكه تنها جایگزین روشن دیدگاهی است كه در بالا از آن دفاع شد، یعنی این دیدگاه كه آگاهی مناسب از مضمون جنبهای سازنده و ذاتی از حالتهای ذهنیِِ آگاهانه است، آن گاه میتوان، همانگونه كه گذشت، برای توجیه باور مبنایی به این آگاهی تمسك كرد.
۴ـ باورهای مبنایی درباره تجربهٔ حسی
آنچه گذشت، اگر درست باشد، دست كم نشان میدهد كه چگونه نوعی باور خاص، یعنی، فراباوری دریافتی دربارهٔ باور فعلیِ خود فرد، میتواند پایه باشد به این معنا كه دلیلی درونی برای احتمال صدق آن وجود داشته باشد بدون اینكه آن دلیل به باوری دیگر یا حالت شناختیِ دیگری كه به خودی خود نیازمند توجیه است، وابسته باشد. جدای از اشكالات احتمالی كه مبتنی بر دیدگاههای ب?رون?گرایانه در باب مضمون باور طرح شدهاند، و من، گرچه در اینجا فرصت پرداختن به آنها را ندارم ، آنها را كاملاً غیر قابل قبول میدانم، تبیین مورد بحث همچنین بسیار بدیهی به نظر میرسد، به اندازهای كه اگر نبود كه افراد زیادی، از جمله خود من در گذشته، برای انكار آن تلاش كردهاند، نیازی به بحث نداشت.
نتیجهٔ این تبیین چیست؟ این تبیین با اینكه بیشتر رنگ و بویی مبناگرایانه دارد ولی حتی برای نظریههای انسجام، مانند دیدگاه اولیهٔ خود من، ارزشمند است. گرچه هنوز مشكلی جدی برای باورهای غیر فعلی، كه تبیینی كه گذشت به طور مستقیم برای آنها كاربرد ندارد، باقی است، دست كم بخش زیادی از مشكل دسترسی فرد به باورهای خود حل میشود. با این همه قابل تردید است كه باورهای مبنایی دربارهٔ باورهای خود من، حتی با چشمپوشی از نگرانیهای حاصل از تمایز فعلی- گرایش(occurrent- dispositional)، به تنهایی بتوانند مبنایی مناسب برای توجیه باورهای پیرامون جهان فیزیكی عینی به دست دهند. و به هر حال با نشان دادن چگونگیِ امكان درك مبنایی از مضمون باورهای خود، امكانی مشابه، گرچه پیچیدهتر و مشكلسازتر، برای مضمونهای انواع دیگر تجربه، به ویژه تجربهٔ حسی و ادراكی، طرح خواهد شد كه باید بررسی شود.
بنابراین حالتی از مثلاً تجربهٔ بصری ، مانند حالت كنونیِ من در هنگام نگاه كردن به بیرون از این اتاق، را در نظر بگیرید.
چنین تجربهای، مانند یك باور فعلی، حالتی آگاهانه است. و این از نظر من به این معناست كه تجربهٔ مورد بحث، به شیوهای شبیه به تبیین باور یا اندیشهٔ فعلی كه در بالا طرح شد، به خودی خود متضمن آگاهی غیر دریافتیِ "ذاتی" یا سازنده از نوعی مضمون خاص به خود است، یعنی از مضمون تجربی یا حسی. و، باز به شیوهای مشابه، این آگاهی سازنده از مضمون حسی نیازی به توجیه ندارد و در واقع خطاناپذیر است به این معنا كه هیچ نوع خطایی حتی مرتبط با آن نیست. از آنجا كه این آگاهی از مضمون حسی است كه به حالت تجربیِ من مضمون خاصی را میبخشد كه دارد و بنابراین آن را به حالت تجربی خاصی تبدیل میكند كه هست، از نظر منطقی امكان ندارد كه این آگاهی دربارهٔ مضمون مورد بحث خطا باشد. و بنابراین روشن است كه این آگاهی از مضمون حسی نیز برای توجیه باورهای مبنایی در دسترس است.
با این همه پیش از آنكه این دیدگاه را شتابزده بپذیریم باید اشكالی را بررسی كنیم كه اخیراً به آن توجه زیادی شده است. این اشكال، كه با درجات متفاوتی از صراحت، در اندیشهٔ فیلسوفان گوناگونی مانند پوپر، سلرز، دیویدسون و رُرتی به چشم میخورد، مبتنی بر این تصور است كه مضمون مجزای یك تجربهٔ حسی یا ادراكی، همان مضمونی كه آگاهی از آن، تجربه را به تجربهای تبدیل میكند كه هست، ماهیتی غیر قضیهای و غیر مفهومی دارد؛ در حالی كه این تصور دست كم به معنای آن است كه این آگاهیِ كاملاً مبنایی از مضمون حسی در چارچوبی مقولی یا عام بیان نمیشود و یك آگاهیِ قضیهای به اینكه تجربه ذیل مقولات كلی یا كلیات قرار میگیرد، نیست. و از این مقدمه نتیجهگیری میشود كه این گونه آگاهی نمیتواند هیچ گونه نسبت توجیهگریِ قابل فهمی با باوری داشته باشد كه در چارچوبی قضیهای و مفهومی صورتبندی شده است، و بنابراین نسبت بین این دو باید صرفاً علّی باشد. به تعبیر دیویدسون:
نسبت بین یك احساس و یك باور نمیتواند منطقی باشد، چون احساسها از باورها یا نگرشهای قضیهای به شمار نمیروند. پس آنها چه نسبتی با یكدیگر دارند؟ گمان میكنم پاسخ روشن است: نسبت بین آنها علّی است. احساسها علّت برخی باورها و به همین معنا مبنا یا پایهٔ آن باورها هستند. ولی تبیین علّیِ یك باور نشان نمیدهد كه آن باور چرا و چگونه موجه است.
اگر این مطلب درست باشد، آنچه من آن را آگاهی سازنده یا "ذاتی" از مضمون حسی نامیدم، گرچه بیشك وجود دارد، نمیتواند نقشی توجیهگر داشته باشد و بنابراین روشن است كه اهمیت معرفتشناختیِ واقعی ندارد.
مقدمهٔ این استدلال، یعنی این ادعا كه تجربهٔ حسی لزوماً ماهیتی غیر مفهومی دارد، از نظر من هم درست است و هم با اهمیت. دست كم تا اندازهای به این دلیل كه مضمونِ مثلاً تجربهٔ بصریِ من هنگام نگاه كردن به بیرون این اتاق بسیار خاصتر، مبسوطتر و متنوعتر از آن است كه بتوان آن را به شكلی مناسب در یك صورتبندی قضیهای یا مفهومی جای داد- یا دست كم در یك صورتبندی كه من اكنون قادر به طرح یا حتی فهم آن باشم. از این گذشته، حتی اگر بتوان توصیف مفهومیِ بسیار كاملی را تصور كرد كه دارای تركیبی مناسب باشد، روشن به نظر میرسد كه اندیشیدن در چارچوب مثلاً مفاهیمی خاص از رنگ به شكلی پیچیده، هرگز با تجربهٔ عملیِ شكل خود رنگها یكسان نیست. (در اینجا با اشكال دوم از نظریهٔ اندیشهٔ درجه بالاتر در باب آگاهی روبرو هستیم كه پیش از این به آن اشاره شد: یك اندیشهٔ مفهومیِ درجه بالاتر قادر به تبیین نوعی مجزا از آگاهی كه در حالت حسیِ آگاهانه یافت میشود، نیست.)
ولی گرچه میپذیرم كه قبلاً در زمرهٔ كسانی بودم كه از این اشكال تأثیر پذیرفتهاند، اكنون فكر میكنم كه از مقدمهٔ آن نمیتوان به سادگی به نتیجهٔ مورد نظر رسید. چون حتی اگر بپذیریم و در واقع تأكید كنیم كه مضمون خاص تجربه به خودی خود غیر قضیهای و غیر مفهومی است، به طور قطع این مضمون را هنوز، مانند دیگر انواع پدیدههای غیر مفهومیِ گوناگون، میتوان با درجات متفاوتی از تفصیل و دقت به شكلی مفهومی توصیف كرد. نسبت بین مضمون غیر مفهومی و این توصیف مفهومی مورد نظر شاید منطقی، به معنای مورد نظر دیویدسون، نباشد، ولی روشن است كه صرفاً علّی هم نیست. بلكه نسبتی توصیفی (descriptive) است. و در جایی كه این نسبت توصیفی تحقق یابد، ماهیت مضمون غیر مفهومی به روشنی نوعی دلیل یا مبنا برای صادق یا درست (یا، البته، به شكلی یكسان، برای كاذب یا خطا) دانستن توصیف است.
البته چنین دلیلی فقط برای كسی است كه به ماهیت مضمون غیر مفهومی به طور مستقل، یعنی مستقل از خود توصیف مفهومی، دسترسی داشته باشد. در بیشتر انواع موقعیتهای معمولی، مثلاً در هنگام توصیف وضعیت یا جسمی فیزیكی، فقط با داشتن حالت مفهومی دیگری كه توصیف دوم و احتمالاً خاصتری را نشان میدهد، میتوان مستقل از توصیف به مضمون دسترسی داشت. و این توصیف دوم البته خودش به همین اندازه نیازمند توجیه است، به گونهای كه توجیهی مبنایی به دست نمیآید. ولی در موقعیت بسیار خاصی كه موضوع بحث ما است، یعنی جایی كه مضمون غیر مفهومیِ مورد توصیف، خودش حالتی آگاهانه است، بدون نیاز به توصیفِ مفهومی دیگری و به كمك آگاهیِ "ذاتی" یا سازنده از مضمون، میتوانیم از ماهیت آن آگاه شدیم و از این راه در جایگاهی قرار خواهیم گرفت كه میتوانیم باور دربارهٔ آن حالت را درست بدانیم.
بنابراین، همانگونه كه گذشت، با داشتن حالتی آگاهانه از تجربهٔ حسی، صرفاً به دلیل داشتن آن تجربه از مضمونِ حسیِ خاصِ آن حالت آگاه خواهیم بود. و بنابراین اگر به نظر آید كه باور دریافتیِ من آن مضمون مفهومی را توصیف میكند یا آن را در چارچوب مفاهیم، گرچه بیشك به شكلی ناقص، بیان میكند، و اگر مضمون توصیفی آن باور را بفهمم، یعنی بفهمم كه یك تجربه باید چگونه باشد تا بتواند آن توصیف مفهومی را صادق كند، آنگاه به نظر میرسد برای حكم به اینكه آیا توصیف مفهومی، همانگونه كه به نظر میرسد، درست است در جایگاه مناسب و در واقع مطلوبی هستم، و در این صورت، از این راه در پذیرش آن باور موجه هستم. در اینجا نیز دلیلی برای ناممكن دانستن خطا وجود ندارد و بنابراین دلیلی نیست كه گمان شود این گونه باور دریافتی خطاناپذیر یا تردیدناپذیر است. ولی تا وقتی كه برای احتمال وقوع خطا دلیل خاصی وجود ندارد، این واقعیت كه به نظر میرسد چنین باوری به درستی از تجربهٔ آگاهانهای خبر میدهد كه ادعای توصیف آن را دارد، مبنایی كاملاً مناسب برای درست دانستن آن توصیف است، و بنابراین مبنایی مناسب برای توجیه است.
در اینجا در واقع به نظر میرسد دقیقاًَ نوعی تشابه یا "مواجههٔ" مستقیم بین توصیف مفهومی و بخش غیر مفهومی واقعیت، كه مورد توصیف واقع شده، تحقق یافته كه اگر قرار باشد توصیفهای مفهومی اصلاً به گونهای قابل اثبات پیوندی با واقعیت ایجاد كنند این مواجهه از نظر شهودی ضروری به نظر میآید، ولی بسیاری از فیلسوفان، باز متأسفانه از جمله خود من، آن را ناممكن دانسته و رد كردهاند. قطعاً چنین مواجههای صرفاً در جایی ممكن است كه واقعیت مورد نظر خودش حالتی آگاهانه باشد و توصیف مورد نظر دربارهٔ مضمون آن حالت باشد، ولی به نظر میرسد در آن موقعیت بسیار خاص مواجهه به هیچ وجه مشكلساز نیست. بنابراین در نهایت میتوان دید كه داده (given) اسطوره نیست!مطمئن نیستم معرفتشناسانی مانند آنهایی كه پیش از این به آنها اشاره شد زمانی كه مفهوم "آشنایی مستقیم" یا "آگاهی بیواسطه" را به كار میبرند، این نوع آگاهی ذاتیِ غیر دریافتی از مضمونِ حالت هوشیارانه را دست كم به طور اولیه مد نظر داشته باشند. ولی اگر چنین باشد، آنگاه بحثهای پیرامون آشنایی مستقیم اغلب بدون هیچ دلیلی مبهم طرح شدهاند، به گونهای كه به نظر میرسد، به جای نوعی آگاهی كه صرفاً سازندهٔ خود حالت هوشیارانه است، به گونهای رازآمیز از نوعی ادراك خطاناپذیر یا قابل اعتماد نسبت به موضوع شناختی مستقلی سخن میگویند.
از این گذشته، ادعای برخی طرفداران آشنایی مستقیم مبنی بر امكان آشنایی مستقیم با اجسام فیزیكی یا سطوح آنها براساس تبیینی كه اكنون در خصوص ماهیت آشنایی مستقیم طرح شد، كاملاً بیمعنا میشود و ادعای رایج دیگر طرفداران این مفهوم مبنی بر اینكه فقط میتوان با حالات ذهنی خود آشنا بود، تأیید میشود. همچنین گمان میكنم چیزم زمانی كه از حالتهای "خودنمون" (self- presenting) سخن میگوید، واژهای كه به نظر میرسد برای پدیدهٔ مورد بحث بسیار مناسبتر از واژهٔ "آشنایی" است، مرادش همین نوع آگاهی "ذاتی" یا سازنده از مضمون حالت هوشیارانه است. متأسفانه او نتوانست این تصور را برای فیلسوفان و از جمله خود من به طور كامل روشن كند، گرچه اكنون بر این باورم كه دست كم بخش زیادی از تقصیر به گردن كسانی است كه موفق به فهم آن تصور نشدند.
در این بخش روشن شد كه واقعاً مبنایی امكانی برای توجیه تجربی وجود دارد، و كما بیش، همانگونه كه مبناگرایان سنتی تصور میكنند، از باورهایی دربارهٔ مضمون تجربهٔ حسی (و مضمون دیگر حالتهای آگاهانه) تشكیل شده است. ولی در حالی كه این نتیجه برای دفاع از مبناگرایی سنتی ضروری است، روشن است كه به هیچ وجه كافی نیست و بسیاری از پرسشها و مباحث دیگر باقی میماند كه باید به آن پرداخت. در دو بخش پایانی تلاش میكنم به اختصار پیرامون برخی از آنها بحثهایی را طرح كنم، گرچه طولانیترین و مهمترین آنها، یعنی مشكل جهان خارج، تا حد زیادی دستنخورده باقی خواهد ماند.
۵ـ صورتبندی مفهومیِ مضمون حسی
شاید نخستین پرسش این باشد كه باورهای به اصطلاح مبنایی دربارهٔ مضمون حسی در واقع به چه شكلی هستند و متقابلاً این پرسش كه آیا این فرض قابل قبول است كه افراد عادی در عمل چنین باورهایی دارند.
در اینجا فرض میكنم كه مضمون تجربهٔ حسی برای داشتن هر گونه نقش توجیهگری، به ناچار باید در چارچوب باورهایی كه به روشنی دربارهٔ آن هستند صورتبندیِ مفهومی شود. اگر این سخن كه برخی آن را پذیرفتهاند، قابل قبول بود كه مضمون غیر مفهومی، بدون اینكه لازم باشد خودش در چارچوبی مفهومی صورتبندی شود، به یك معنا میتواند توجیهی مستقیم برای باورهایی باشد كه به طور مستقیم دربارهٔ آن نیستند، مثلاً باورهایی كه به طور مستقیم دربارهٔ اجسام فیزیكی هستند، آنگاه مشكل چندانی نداشتیم.
ولی به نظر میرسد چنین دیدگاهی قابل قبول نیست و حق با دیویدسن و دیگران است كه به طور كلی بین مضمون حسی غیر مفهومی و باورهای مفهومی نسبت توجیهی قابل فهمی وجود ندارد. من استدلال كردهام كه این گونه نسبت توجیهی در مورد خاصی وجود دارد كه باور مفهومی بنا بر فرض خود مضمون تجربیِ آگاهانه را توصیف كند، ولی از نظر من این توصیف تنها زمانی تحقق مییابد كه چنین نسبتی معنای قابل فهم و روشنی پیدا میكند. بنابراین فكر میكنم مبناگرایان ناچارند به بحثهای مربوط به اینكه چنین توصیفهایی در واقع چه شكلی دارند و همچنین اینكه آیا در واقع چنین توصیفهایی تحقق مییابند یا خیر، وارد شوند.
پاسخ به این پرسش¬ها در صورتی نسبتاً آسان است كه این فرض قابل قبول باشد كه میتوان مضمون داده شده را در چارچوبی پدیدهشناسانه، كه تا حد امكان به ماهیت روشن خودِ تجربهٔ داده شده شباهت داشته باشد، صورتبندی مفهومی كرد؛ در چارچوبی شبیه زبان یا مفاهیم مربوط به دادهٔ حسی (sense- datum) ناب كه در اوایل قرن حاضر مد نظر برخی فیلسوفان بوده است.
طرفداران چنین دیدگاهی معمولاً تصور كردهاند كه توصیف حاصل از، به عنوان نمونه، تجربهٔ بصری در چارچوب قطعاتی رنگی كه در فضای بصریِ دو بعدی تنظیم شده صورت میگیرد، و من اكنون قصد ندارم چنین تصویری را رد كنم. در دوران معاصر بسیاری این تصور را كه صرف چنین توصیف پدیدهشناسانهای میتواند مضمون تجربه را به طور كامل در بر گیرد، اصولاً نامعقول میدانند، ولی براساس دیدگاه كنونیِ من نظر آنها درست نیست. من دلیلی نمیبینم كه نتوانیم منابعی مفهومی، با هر درجه از دقت و صحتی كه لازم است، برای توصیف پدیدهشناسانهٔ تجربه داشته باشیم. گرچه روشن به نظر میرسد كه ما همیشه تا رسیدن به توصیف كامل و مطلوب فاصله داریم.
ولی حتی اگر تبیین تجربه در چارچوبی پدیدهشناسانه امكان نظری داشته باشد، این تصور كه بیشتر درك مفهومیِ ما از مضمون تجربه در چنین چارچوبی است، دو مشكلِ عملیِ روشن و دقیقتر دارد. نخست آنكه ما در عمل به روشنی از منابع مفهومی لازم برخوردار نیستیم، گرچه اگر اشتباه نكنم اصولاً داشتن چنین منابعی ناممكن نیست. با این همه نباید این مشكل را بیش از اندازه بزرگ جلوه داد. بیشتر افراد این توان را دارند كه توصیفهای پدیدهشناسانه یا دست كم شبه پدیدهشناسانهٔ كمابیش دقیق و درستی برای برخی از ابعاد تجربهٔ خود طرح كنند، و كسی كه این توان را تقویت كرده باشد، مثلاً یك هنرمند یا طعمشناسِ خبره، اغلب میتواند بسیار بهتر عمل كند.
ولی حتی اگر كسی این گونه توانها را به بالاترین درجه برساند، باز معلوم نیست بتواند توصیفی صرفاً پدیدهشناسانه از تجربهٔ حسی را با چنان دقت و تفصیلی صورتبندی مفهومی كند كه همه یا حتی بیشتر اهمیت توجیهگری آن برای ادعاهای مربوط به جهان فیزیكی حفظ شود (بر فرض كه دارای چنین اهمیتی باشد). و در هر صورت كاملاً روشن است كه بیشتر ما حتی در مسیر كسب چنین توانی قرار نداریم. دوم آنكه حتی اگر واجد این منابع مفهومی لازم باشیم، كاملاً روشن به نظر میرسد كه زمان و نیرویی كه لازم است تا توصیفهای تجربه در چارچوب مورد نظر به گونهای كه دارای توان توجیهگری مناسب باشند، چه به شكلی علنی و در زبان و چه در درون و برای خودمان، صورتبندی شوند، از نظر عملی قابل تحمل نیست.
ولی اگر صورتبندیهای مفهومی ما از مضمون داده شدهٔ تجربهٔ حسی، دست كم در بیشتر موارد، در چارچوبی صرفاً پدیدهشناسانه جای نمیگیرد، تنها جایگزین بسیار روشن عبارت است از این دیدگاه كه ما در چارچوب اجسام و موقعیتهایی فیزیكی كه تمایل داریم بر پایهٔ تجربهٔ مورد نظر، در صورت یكسان بودن سایر شرایط، خود را ادراككنندهٔ آنها بدانیم، دركی مفهومی از آن مضمون به دست میآوریم. بنابراین، به عنوان نمونه، درك مفهومی نخستین از تجربهٔ بنیادینِ كنونیِ من آن را به عنوان نوعی تجربه نشان میدهد كه در صورت فقدان شواهد متعارض، مرا به این اندیشه سوق میدهد كه در حال ادراك اتاقی نسبتاً بزرگ با شكلی خاص هستم كه چند صندلی، چند نفر و... همهٔ آنچه كه میتوان با تفصیل بسیار به آن اشاره كرد، در آن جای دارند. معمولاً این واقعیت را اینگونه بیان میكنند كه من به گونهای مفهومی از پدیدههای جسمی- فیزیكی خاص یا اجسام فیزیكی آشكاری- یا به بیانی كمابیش تخصصیتر از شیوههای "نمودار شدن" (being appeared to)-آگاه هستم . اگر نمود مورد بحث نمودی بصری باشد، میتوان گفت به نظر میرسد كه گویی اجسامی از نوعی كه به آن اشاره شد وجود دارند، و با دیگر نمودهای حسی نیز میتوان به شكلی مشابه برخورد كرد.
بسیاری از فیلسوفان این پرسش را طرح كردهاند كه آیا افراد عادی در موقعیتهای ادراكی معمولی به طور متعارف یا ضابطهمند دربارهٔ مضمون غیر مفهومی تجربهٔ حسی خویش باورهایی، حتی باورهایی در چارچوب نمود مورد بحث، دارند. گمان نمیكنم این موضوع به آن اندازه كه اغلب گمان میشود اهمیت داشته باشد، چون هیچ دلیل روشنی نمیبینم كه در یك تبیین فلسفی مناسب از توجیه تجربی لازم باشد كه باورهای عادی دارای توجیهی كامل و روشن از كار در آیند. با این حال به نظر میرسد فردی عادی كه، به عنوان نمونه، باوری بصری دربارهٔ نوع خاصی از جسم فیزیكی دارد به شكلی قابل قبول واجد چیزی است كه برابر با درك ماهیت تجربهٔ بصری خویش در چارچوب نمود جسم فیزیكی است: چنین شخصی در نهایت قطعاً آگاه است كه ادعای ادراكی مورد نظر حاصل دیدن است، یعنی، او جسم مورد نظر را میبیند؛ و این از نظر من دست كم به پذیرش ضمنی این نكته میانجامد كه تجربهٔ بصری او به گونهای است كه باعث میشود به نظر برسد كه گویی جسم مورد نظر در آنجاست. البته باید پذیرفت كه یك فرد عادی مسائل را در این چارچوب فلسفی روشن جای نمیدهد، ولی این نشان نمیدهد كه افراد عادی از آنچه كه در یك تبیین فلسفی به شكلی روشنتر صورتبندی میشود، آگاه نیستند.
ولی در حالی كه این مطلب پاسخ اصلیِ من به این پرسش است كه ما چگونه مضمون حسی را در چارچوبی مفهومی درك میكنیم، احتمال كجفهمی پیرامون اهمیت این پاسخ بسیار جدی است و به نظر من بسیاری از فیلسوفان گرفتار این دام شدهاند. به طور خاص بسیار اهمیت دارد كه بین توصیفی از تجربه كه صرفاً بیان كنندهٔ نوع اجسام یا موقعیتهای فیزیكی است كه بر پایهٔ آن تجربه حاضرند، و توصیفی كه ادعای نسبی یا علّی بیشتری دربارهٔ پیوند بین تجربه و فضای فیزیكی دارد و توجیه آن به روشنی مبتنی بر چیزی فراتر از خود مضمون تجربه شده است، تمایز گذاشته شود.
نمونهٔ مناسبی از نوعی كجفهمی كه من در خصوص آن هشدار دادم در كتاب اخیر سوزان هاك پیرامون معرفتشناسی، در آنجا كه او سعی دارد نوعی توان توجیهی خاص را به حالت تجربهٔ ادراكی نسبت دهد، دیده میشود. پیشنهاد او این است كه این توان توجیهی را میتوان با قضایایی بیان كرد كه حالتهای ادراكی را به فرد مورد نظر نسبت میدهند. بنابراین به عنوان نمونه چنین نسبتی ممكن است به این مضمون باشد كه فرد "دارای نوعی حالت ادراكی است كه یك فرد در شرایط عادی و در نوری مناسب هنگام دیدن خرگوشی در چند قدمی خود دارای آن است" یا "دارای نوعی حالت ادراكی است كه یك فرد در شرایط عادی وقتی نگاهی گذرا به خرگوشی دارد كه با سرعت در تاریكی حركت میكند، دارای آن است.
" بحث هاك در این خصوص آن گونه كه انتظار میرود روشن یا كامل به نظر نمیرسد، ولی صورتبندیهای خاصی كه ارائه شده این فرض را معقول میكند كه این توصیفها به منظور توصیف تجربه در چارچوب موقعیتهایی فیزیكی كه پیوند علّی یا قانونمند با آن تجربه دارند، نه در چارچوب مضمون ذاتی تجربه، طرح شدهاند. ولی این دقیقاً آن نوع توصیفی است كه نمیتواند صرفاً بر پایهٔ مضمون تجربه شده توجیه شود. شاید تجربهٔ من به گونهای باشد كه مرا به این اندیشه كه خرگوشی حاضر است سوق دهد، ولی خود تجربه نمیتواند نشان دهد كه آن تجربه واقعاً از آن نوعی است كه معمولاً به واسطهٔ خرگوش ایجاد میشود. یك راه مناسب برای بیان این مطلب این است كه ادعاهای مربوط به نمودهای فیزیكی یا شیوههای نمودار شدن كه صورتبندیهای مفهومیِ اولیهٔ ما از تجربهٔ حسی را میسازند باید در چارچوبی شبیه به آنچه چیزم آن را معنای "توصیفی، غیر مقایسهایِ" واژگان یا مفاهیم مورد بحث مینامد فهمیده شود، چون صرفاً در این معناست كه میتوان ادعای "نمودار شدن" را به شكل مناسبی صرفاً بر پایهٔ آگاهیِ غیر مفهومیِِ سازنده از مضمون حسی موجه دانست.
همانگونه كه پیش از این استدلال شد، كاملاً روشن به نظر میرسد كه ما میتوانیم ماهیت تجربهٔ ادراكی خود را تقریباً به درستی، گرچه به طور ضمنی، در چارچوب نمودهای جسم فیزیكی، درك یا بازنمایی كنیم. ولی جدای از تفسیرهای نادرستی مانند آنچه كه هاك طرح كرد، دقیقاً روشن نیست كه چنین توصیفهایی از تجربه در واقع چه ثمری دارند. به نظر میرسد این توصیفها با تكیه بر پیوند یا همبستگیِ بین اوصاف تجربی و موقعیتهای فیزیكی كه این اوصاف نمودهای آنها دانسته میشوند، طرح شدهاند، همبستگی و پیوندی كه، شاید از راه آموختن یا شاید دستكم تا حدی به گونهای فطری، دركی ضمنی از آن داریم یا گمان میكنیم كه به طور متقابل فهم میشود و در بیشتر موقعیتها به گونهای قابل اعتماد به آن تكیه میكنیم، گرچه نمیتوانیم برای ارائهٔ صورتبندی روشنی از آن حتی گامی برداریم.در اینجا وقتی از "همبستگی" سخن میگوییم شاید گمان شود كه این یك همبستگی صرف است و مضمون تجربی و ادعای قضیهایِ مربوط دربارهٔ اجسام فیزیكی صرفاً هماهنگی بیرونی دارند، بدون اینكه در معنای عمیقتری با یكدیگر پیوند داشته باشند. ولی دیدگاهی كه میخواهم از آن دفاع كنم این نیست. بالعكس، همانگونه كه در بخش پایانی اندكی بیشتر بحث خواهد شد، از نظر شهودی كاملاً روشن به نظر میرسد كه مضمون تجربی در درون خود به یك معنا عمیقاً بیان كننده یا به گونهای در خور توجه همشكل با موقعیت فیزیكی مربوط است. ولی در نهایت این پیوند به هر شكلی كه باشد بحث اصلی این است كه آیا باورهای مربوط به جهان خارج كه بر پایهٔ این پیوند به دست میآیند دست كم احتمالاً صادقاند، و این را نمیتوان به سادگی مفروض دانست.
۶ـ مسئلهٔ جهان خارج
بنابراین در پایان و لزوماً به اختصار، به مهمترین بحثی وارد میشویم كه به دنبال چنین موضعی طرح میشود: اگر آنچه گذشت دست كم به طور تقریبی شیوهٔ درستی برای فهم بازنماییهای مفهومیِ اولیهٔ ما از مضمون دادهشدهٔ تجربهٔ حسی باشد، این بازنماییها چگونه به توجیه باورهای مربوط به جهان خارج كمك میكنند، اگر اصلاً كمكی در كار باشد؟ به طور خاص این واقعیت كه تجربهٔ حسیِ داده شده را میتوان، در پرتو همبستگی ضمنی كه اكنون به آن اشاره شد، به درستی نمودی از نوع خاصی از جسم یا موقعیت فیزیكی دانست، چگونه به توجیه این ادعا كه چنین جسم یا موقعیتی واقعاً حاضر و در حال ادراك شدن است كمك میكند؟ این البته پرسش نهایی در این حوزهٔ عام است، پرسشی كه یافتن پاسخی مناسب برای آن به زمانی بیش از آنچه اكنون داریم نیاز دارد. بنابراین عجالتاً باید به بررسی كوتاه آنچه كه من آنها را امكانهای جایگزین اصلی برای یك راهحل غیر شكگرایانه میدانم اكتفا كنم.
نخستین و شاید از نظر تاریخی رایجترین راهحل عبارت است از تلاش تحویلیِ پدیدهشناسانه برای ارائهٔ تعریفی از مفاهیم جسم فیزیكی در چارچوب مفاهیم نمود حسی، تا از این راه پیوند بین ادعاهای مربوط به نمودهای حسی و ادعاهای مربوط به اجسام فیزیكی دارای ضرورت تحلیلی یا مفهومی شود. این رویكرد از نظر من، با اینكه با مباحث مشكلی پیرامون تقدم مفهومی همراه است، میتواند برای مورد خاص كیفیات ثانویه مانند رنگ موفقیتآمیز باشد. ولی یك رویكرد پدیدهشناسانهٔ كلیتر داری مشكلات شناختهشدهای است كه از نظر من ویرانگری آنها روشن است.
راه حل دوم و كاملاً متفاوتی توسط پرایس و، در شكلی كه به نظر میرسد به گونهای بسیار جدی تعدیل یافته، توسط چیزم طرح شده است.
تصور محوری این دیدگاه این است كه صرف وقوع یك نمود فیزیكی یا یك حالت نمودار شدن توجیهی اولیه برای ادعای فیزیكی مربوط به دست میدهد. بیان چیزم از این راه حل، كه در جدیدترین ویرایش نظریهٔ معرفت طرح شده، مبتنی بر نسبت منطقیِ "گرایش به بدیهیسازی" است كه بنابر ادعا بین ادعاها یا باورهای مربوط به نمودهای حسی و ادعاها یا باورهای متقابل دربارهٔ ادراك واقعی اجسام فیزیكی، وجود دارد.
بنابراین باور من كه تجربهٔ بصری كنونی من متضمن نمودهایی از افرادی خاص در اتاقی خاص است، یا باور من كه به شیوههایی مشابه چیزی بر من نمودار میشود، به بدیهی ساختن این باور گرایش دارد كه من در حال ادراك چنین افرادی و چنین اتاقی هستم و آنها واقعاً در جهان فیزیكی وجود دارند. چنین گرایشی ممكن است با دلیل بر خلاف از بین برود، ولی جایی كه چنین دلیلی نیست، ادعای ادراك واقعی موجه است.
مشكل من با چنین دیدگاهی این است كه این فرض را كاملاً غیر قابل قبول میدانم كه نسبتی منطقی تحت عنوان "گرایش به بدیهیسازی" یا "گرایش به توجیهگری" واقعاً بین باوری خاص دربارهٔ نمودهای فیزیكی و باور متقابل دربارهٔ واقعیت فیزیكی وجود داشته باشد. بیشك ادعای چیزم این نیست كه چنین نسبتی فینفسه به شكلی پیشین قابل شناخت است، بلكه او صرفاً مدعی است كه چنین نسبتی نتیجهٔ پیشینِ این "پیشفرض فراگیر" یا به بیانی غیر دقیق "ایمان" است كه موفقیت معرفتشناختی امكانپذیر است. اینكه ادعای وجود قطعیِ چنین پیوندی بین نمودهای فیزیكی و واقعیت فیزیكی دارای جایگاه معرفتی مستحكمتری دانسته نشود، لوازم شكگرایانهای دارد كه فینفسه بسیار جدی به نظر میرسند.
ولی فراتر و جدای از این، اشكال من این است كه اگر باور مربوط به نمود صرفاً به عنوان شیوهای مفید ولی ضمنی برای توصیف مضمون غیر مفهومی تجربهٔ حسی تعریف شود، و همانگونه كه گذشت چنین تعریفی گریزناپذیر باشد، آنگاه، بر فرض كه این ادعا به شیوهای غیر تحویلی فهمیده شود، دلیل روشنی وجود ندارد كه این باور بتواند به خودی خود چنین ثمرهٔ مستقیم یا بیواسطهای پیرامون صدق یا احتمال صدق ادعای فیزیكی مربوط داشته باشد، و بنابراین دلیلی نیست كه اصلاً نسبتی منطقی تحت عنوان "گرایش به بدیهیسازی" یا "گرایش به توجیهگری" وجود داشته باشد، تفاوتی هم نمیكند كه به شكلی پیشین قابل شناخت باشد یا خیر.
یك راه برای استدلال بر این مطلب یادآوری این نكته است كه اگر توصیفهای مضمون دادهشدهٔ تجربه در چارچوب نمودهای جسم فیزیكی به شیوهای كه اكنون به اشاره شد و نه بیانكنندهٔ ادعا یا استنتاجی دیگر كه نیازمند توجیه بیشتری است، دانسته نشوند، آنگاه این تصور خطاست كه آنها نسبت به توصیفهایی كه صرفاً در چارچوبی پدیدهشناسانه طرح میشوند از مزیتی معرفتشناختی، در مقابل عملی، برخوردارند. در هر دو مورد مضمون تجربیِ یكسانی توصیف شده است، و این كه نمیتوان آن را در چارچوبی مفهومی قرار داد كه با نهایت صراحت توصیفگر آن است، باعث افزایش توان توجیهگری آن نمیشود. ولی گمان میكنم این تصور اصلاً قابل قبول نیست كه توصیفی صرفاً پدیدهشناختی از تجربهای یكسان كه در واقع به عنوان نمودی از یك جسم فیزیكی خاص (یا حالت نمودار شدن) مفهومسازی شده است، فینفسه گرایش به توجیهگری یا بدیهیسازیِ ادعای متقابلِ مربوط به جهان فیزیكی داشته باشد. این تصور دست كم به تبیین خاصتری نیاز دارد.
راهحل سوم و دیدگاه تقریباً آزمایشی خود من این است كه مبنای استنتاج جهان واقعی از نمود حسی را باید در واقعیتهای بنیادین متعددی پیرامون این گونه نمودها یافت. لاك و بركلی و برخی دیگر به دو مورد از آنها اشاره كردهاند: نخست، آنكه این پدیدهها ماهیتاً خودجوش و غیرارادیاند؛ و دوم آنكه این نمودها با یكدیگر هماهنگاند و درحالی كه تصویری كمابیش یكدست و بسیار پیچیده (گرچه همچنین ناكامل) از جهانی جاری ارائه میدهند، میتوان گفت یكدیگر را، به شكلی منسجم تأیید میكنند. البته این دو نكتهٔ بنیادین دلیل اصلی لاك در توجیه استنتاج جهان خارج از تصورات حسی است؛ و دلیل اصلی بركلی برای توجیه استنتاج خدایی است كه بنا بر فرض تصورات ما را ایجاد میكند. تصور بنیادین هر دو، و بركلی با صراحتی بیشتر، این است كه برای تركیب غیر ارادی بودن و انسجام به تبیینی نیاز است، و به همین دلیل هر یك نتیجهٔ مورد نظر خود را به عنوان بهترین تبیین برای واقعیتهای مورد بحث موجه دانستهاند.
من در گذشته گمان میكردم كه براساس چنین دلیلی در نهایت رسیدن به نتیجهٔ مورد نظر لاك، و نه بركلی، درست است، ولی اكنون این گونه نمیاندیشم. بیشك تركیب خودانگیختگی و انسجام پیچیده نیازمند نوعی تبیین است، ولی این صرفاً بدین معناست كه تركیب مذكور صرفاً تصادفی نیست. ولی چرا تبیین در چارچوب جسم فیزیكی، در مقایسه با احتمالهای دیگر (ازجمله تبیین بركلی)، تا این اندازه روشن به نظر میرسد؟ آنچه باعث میشود تبیین فیزیكی برجستگی روشنی بیابد عبارت است از گرایش عمیق ما به توصیف مضمون تجربی در چارچوبی فیزیكی (یا در واقع به اینكه بدون تأیید صریح مقدمهٔ تجربی مستقیماً به ادعای فیزیكی منتقل شویم). با این همه از آنجا كه بحث در توجیه خود این همبستگی بین تجربه و ادعاهای مربوط به جسم فیزیكی است، هر گونه تمسكی به آن فینفسه فاقد هر گونه ارزش توجیهگری است.
در اینجا پاسخ روشن براساس این تصور، كه پیش از این به آن اشاره شد، طرح میشود كه همبستگی بین مضمون تجربی و اجسام فیزیكی یك همبستگیِ صرف نیست، یعنی خود مضمون تجربی ویژگیهایی دارد كه به گونهای مستحكم و نظاممند با موقعیتهای فیزیكی مربوط همشكل یا از نظر ساختاری شبیه هستند.
فقط اگر چیزی شبیه این پاسخ درست باشد آنگاه دلیلی برای ترجیح تبیین فیزیكی از تجربه بر تبیینهای گوناگون دیگری كه میتوان طرح كرد وجود خواهد داشت. پیش از این گذشت كه این دیدگاه را از نظر شهودی قابل قبول میدانم، و (شاید به گونهای خوشبینانه) گمان میكنم در نهایت درست است. ولی تبیین تفصیلی چگونگی این همشكلی و استنتاج جهان خارج كه، براساس آنچه گذشت، باید مبتنی بر آن باشد، داستان مفصلی است كه من در اینجا مجال و، به احتمال زیاد، توان بازگویی آن را ندارم.
این مقاله ترجمهای است از:
Bonjour, L "Toward a defense of empirical foundationalism" in Michael R. Depaul, (ed.) "Resurrecting Old-Fashioned Foundationalism" Rowman and Littlefield Publisheres, INC. Lanham, ۲۰۰۱.
برای ملاحظهٔ بحثی كاملتر پیرامون انسجامگرایی و مشكلات آن، همراه با طرحی ابتدایی از دیدگاهی مبناگرایانه كه در این مقاله طرح شده است، ر. ك.BonJour (Forthcoming, a) .
البته براساس برخی از انواع مبناگرایی تجربی دست كم برخی از خود باورهای ادراكیِ مربوط به اجسام فیزیكی پایه یا مبناییاند. به عنوان نمونه ر. ك. Quinton(۱۹۷۳). دلایل من در رد چنین دیدگاههایی از تبیینی كه در ادامه برای باورهای مبنایی طرح خواهم كرد، روشن میشود.
من در اینجا بدون بحث بیشتری فرض میكنم كه دلیلی كافی برای صادق دانستن یك باور تجربی امكان ندارد به طور كامل از باورهایی تشكیل شده باشد كه توجیه پیشین دارند.
برای ملاحظهٔ دفاعی از مفهوم بداهت در ارتباط با توجیه پیشین ر. ك. BonJour (۱۹۹۷).
ر. ك. Lewis (۱۹۴۳) and Fumerton (۱۹۹۵).
ر. ك. BonJour (۱۹۸۵): Chapter ۴.
این قیاس دو وجهی را ابتدا ویلفرد سلرز طرح كرد. ر.ك.Sellars (۱۹۶۳), pp. ۱۲۷- ۹۶, esp. pp. ۱۳۱-۳۲, and (۱۹۷۵), pp. ۲۹۵- ۳۴۷. برای ملاحظهٔ تبیین و توضیحی كه من در دیدگاه گذشتهٔ خود دربارهٔ این قیاس ارائه كردهام، ر. ك.BonJour (۱۹۸۵): Chapter ۴.
من از تبیین مورد بحث به عنوان "گذر از بین دو وجه قیاس" یاد كردم چون من این دو وجه را، همانگونه كه در مباحث قبل به تفصیل گذشت و اكنون در اینجا به آن اشاره شد، به گونهای تفسیر میكنم كه وجه مفهومی متضمن آگاهی قضیهای یا مفهومی به این واقعیت است كه نوعی حالت خاص تحقق یافته است. گر چه البته آگاهی سازنده از مضمون باور متضمن مفاهیم نهفته در آن مضمون است، ولی این آگاهی با آگاهیِ قضیهای یا مفهومی به اینكه من باوری با مضمون مورد نظر دارم، تفاوت دارد. و همانگونه كه توضیح بیشتر آن در متن گذشت، باعث طرح بحث توجیه نمیشود. ولی میتوان استدلال حاضر را همچنین به گونهای تفسیر كرد كه نشان دهد وجه مفهومیِ قیاس مفهومی- غیر مفهومی در نهایت لزوماً با مبناگرایی ناسازگار نیست، چون لزومی ندارد كه متضمن این گونه آگاهی قضیهای باشد؛ این به معنای "پذیرش یكی از دو وجه قیاس" است و نه گذر از بین آنها. (در این تفسیر اخیر، احتمالی مشابه برای تجربهٔ حسی، كه در ادامه از آن بحث خواهد شد، نشان میدهد كه وجه غیر مفهومیِ قیاس مفهومی- غیر مفهومی نیز میتواند با مبناگرایی سازگار باشد.) مدیون ماتیاس ستیوپ هستم كه به من كمك كرد این مسیر جایگزین را در بررسی نسبت آگاهی سازنده از مضمون با قیاس دووجهی سلرز ببینم.
گر چه لزوماً جنبهای از همهٔ حالات ذهنی نیست؛ این موضوع بحث جداگانهای را میطلبد.
Rosenthal (۱۹۸۹)، تجدید چاپ (۱۹۹۱). ارجاعات متن مربوط به صفحات چاپ جدید است.
برای ملاحظهٔ مباحثی مرتبط ر.ك.BonJour (۱۹۹۱)
ر.ك.BonJour (۱۹۸۵)
برخی از مشكلات انسجامگرایی كه در مقالهٔ مورد اشاره در پانوشت ۱ از آنها بحث شده نیز به همین نكته مربوط میشوند.
همانگونه كه خواهیم دید، چنین مضمونی ماهیتی مفهومی یا قضیهای ندارد و برخی شاید همین را دلیل نامناسب بودن واژهٔ "مضمون" بدانند. با اینكه میپذیرم كه در اینجا امكان خلط وجود دارد، ولی برای آنچه فرد در حالتهای آگاهی پدیداری یا حسی به آن آگاه است واژهٔ بهتری سراغ ندارم، بنابراین در ادامه از همین واژه استفاده خواهم كرد، ولی یادآوری میكنم كه این دو مضمون تفاوت بسیاری با یكدیگر دارند و نباید با یكدیگر خلط شوند.
ر.ك.
Popper (۱۹۵۹):۲۵- ۳۰; Sellars (۱۹۶۳); Davidwson (۱۹۸۳); and Rorty (۱۹۷۹): chapters ۳ and ۴.
(همانگونه كه خواهیم دید این اشكال با قیاس دووجهی سلرز كه قبلاً مورد بحث قرار گرفت بی ارتباط نیست، گر چه هنوز در صورتبندیِ روشن خود به اندازهای متفاوت است كه بررسی جداگانهٔ آن معقول است.)
Davidson (۱۹۸۳): ۴۲۸.
من در اینجا صرفاً به ادعاهای مربوط به آشنایی مستقیم با واقعیتهای ممكن و ملموس توجه دارم. تعمیم تصور آشنایی مستقیم به هویات انتزاعی و صدقهای ضروری معمولاً به مباحثی میانجامد كه از حوزهٔ این نوشتار بیرون است.
به عنوان نمونه ر.ك.Chisholm (۱۹۸۹): ۱۸-۱۹
به عنوان نمونه ر.ك. Moser (۱۹۸۹). دیدگاه موزر این است كه مضمونهای غیر مفهومی، به این دلیل توجیهی برای ادعاهای مربوط به جسم فیزیكی به شمار میروند كه ادعاهای مذكور تبیین آن مضمونها به شمار میروند، ولی او در این مورد كه نسبت تبیینی مورد بحث بنا بر فرض چگونه شكل میگیرد، تقریباً هیچ توضیحی نمیدهد.
به عنوان نمونه ر.ك.Strawson (۱۹۷۹) .
همانگونه كه از صورتبندی اخیر به دست میآید من تعریفی "قیدی"از تجربهٔ حسی را بر تعریفی "كنش- موضوعی"كه در نظریهٔ دادهٔ حسی از آن جانبداری میشود، ترجیح میدهم. با این حال فكر میكنم بحثی وجودشناختی كه این دو نوع دیدگاه را از یكدیگر جدا میكند هیچ گون تفاوتی در مباحث معرفتشناختی، كه در كانون این نوشتار قرار میگیرند، ایجاد نمی كند.
بسیاری از فیلسوفان به این تصور كه بتوان مثلاً گزارههای متعارف "نمودار شدن" را توصیفهایی برای مضمون حسی غیر مفهومی دانست اشكال كردهاند. به عنوان نمونه ر.ك.Sellers (۱۹۶۳): ۱۰-۲۳ . در اینجا برای ورود به این مجادله مجالی نیست و باید به این نكته اكتفا كنم كه از نظر من اشكالات مورد نظر در نهایت نشان میدهند كه "نمودار شدن" به جز معنایی كه در اینجا به آن نیاز داریم معناهای دیگری هم دارد (مثلاً معنایی كه دیدگاهی مورد تردید یا محتاطانه را دربارهٔ آنچه كه واقعاً وجود دارد بیان میكند)، ولی این اشكالات نمیتوانند به طور جدی نشان دهند كه معنای مورد بحث وجود ندارد. برای ملاحظهٔ مباحثی بیشتر در این خصوص، ر. ك Jackson (۱۹۹۷):Chapter ۲..
Haack (۱۹۹۳): ۸۰.
به عنوان نمونه ر. ك. Chisholm (۱۹۸۹): ۲۳.
برای ملاحظهٔ مباحثی پیرامون این موضوع به عنوان نمونه به جلد نخست از سخنرانیهای سلرز كاروس (۱۹۸۱) رجوع كنید.
ر. كPrice (۱۹۵۰): Chapter ۷.
Chisholm (۱۹۸۹): ۴۵-۵۴, ۶۴-۶۸, ۷۱-۷۴.
Chisholm (۱۹۸۹): ۴-۶ , ۷۲-۷۳.
ر. ك.Locke (۱۹۷۵): Book lv, Chapter xi, and Berkeley (۱۹۶۵): ۲۸-۳۰.
برای ملاحظهٔ بحث و توضیحی مفید پیرامون استدلال لاك ر. ك. Mackie (۱۹۷۶): Chapter ۲. و همچنین برای ملاحظهٔ مطالبی كه از نظر من با این استدلال مرتبطاند، گر چه در چارچوبی انسجامگرایانه طرح شدهاند، ر.ك.BonJour (۱۹۸۵): Chapter ۸
منابع
Berkeley, G. (۱۹۶۵). The Principles of Human Knowledge. C. M. Turbayne (ed).Berkeley :Principles ,Dialogues, and Philosophical Correspondence. Indianapolis: Bobbs-Merrill.
Bonjour, L.(۱۹۸۵). The Structure of Empirical Knowledge. Cambridge: Harvard University Press.
Bonjour, L. (۱۹۹۱).Is Thought a Symbolic Process?" Synthese ۸۹: ۳۳۱-۵۲.
Bonjour, L. (۱۹۹۷).In Defense of Pure Reason. London: Cambridge University Press.
Bonjour, L. (Forthcoming). "The Dialectic of Foundationalism and Coherentism". J. Greco and E. Sosa (eds.). Blackwell Handbook of Epistemology. Oxford: Basil Blackwell.
Bonjour, L. (forthcoming). "Foundationalism and the External World." J. Tomberlin (ed.). Philosophical Perspectives. Atascadero, CA: ridgeview Publishing Co.
Chisholm, R. M. (۱۹۸۹). Theory of Knowledge (۳d ed.).Englewood Cliffs, NJ: Prentice Hall.
Davidson, D.(۱۹۸۳). "A Coherence Theory of Truth and Knowledge." D. Henrich (ed.). Kant oder Hegel. Stuttgart: Klett-Cotta.
Fumerton, R. (۱۹۹۵). Metaepistemology and Skepticism. Lanham, MD: Rowman & Littlefield.
Haack, S. (۱۹۹۳). Evidence and Inquiry: Towards Reconstruction in Epistemology. Oxford: Basil Blackwell.
Jackson, F. (۱۹۹۷). Perception. Cambridge: Cambridge University Press.
Lewis, C. I. (۱۹۴۳). An Analysis of Knowledge and Valuation. La Salle, lL: Open Court.
Locke. J. (۱۹۷۵). An Essay concerning Human Understanding. P. H. Nidditch (ed. ). Oxford: Oxford University Press.
Mackie, J. L. (۱۹۷۶). Problems from Locke. Oxford: Oxford University Press.
Moser, P. (۱۹۸۹). Knowledge and Evidence. London: Cambridge University Press
Popper, K. (۱۹۵۹).The Logic of Scientific Discovery. New York: Harper.
Price, H. H. (۱۹۵۰). Perception (۲d ed).London: Methuen.
Quinton, A. (۱۹۷۳).The Nature of Things. London: Routledge & Kegan Paul.
Rorty, R. (۱۹۷۹). Philosophy and the Mirror of Nature. Princeton: Princeton University Press.
Rosenthal, D. (۱۹۹۱)."Two Concepts of Consciousness. "D. Rosenthal (ed.).The Nature of Mind. New York: Oxford University Press.
Sellars, W. (۱۹۶۳). "Empiricism and the Philosophy of Mind." Science Perception and Reality. London: Routledge & Kegan paul. (۱۹۸۱). "The Lever of Archimedes". Monist ۶۴: ۳-۳۶. (۱۹۷۵)."The Sructure of Knowledge." H. Castaneda (ed.). Action, Knowledge, and Reality: Critical Studies in Honor of Wilfrid Sellars. Indianapolis: Bobb-Merrill.
Strawson, P. F. (۱۹۷۹). "Perception and Its Objects." G. F. MacDonald (ed.). Perception and Identity. Ithaca, NY: Cornell University Press.
مترجم: رضا صادقی
منبع:فصلنامه ذهن ، شماره ۲۴
Bonjour, L "Toward a defense of empirical foundationalism" in Michael R. Depaul, (ed.) "Resurrecting Old-Fashioned Foundationalism" Rowman and Littlefield Publisheres, INC. Lanham, ۲۰۰۱.
برای ملاحظهٔ بحثی كاملتر پیرامون انسجامگرایی و مشكلات آن، همراه با طرحی ابتدایی از دیدگاهی مبناگرایانه كه در این مقاله طرح شده است، ر. ك.BonJour (Forthcoming, a) .
البته براساس برخی از انواع مبناگرایی تجربی دست كم برخی از خود باورهای ادراكیِ مربوط به اجسام فیزیكی پایه یا مبناییاند. به عنوان نمونه ر. ك. Quinton(۱۹۷۳). دلایل من در رد چنین دیدگاههایی از تبیینی كه در ادامه برای باورهای مبنایی طرح خواهم كرد، روشن میشود.
من در اینجا بدون بحث بیشتری فرض میكنم كه دلیلی كافی برای صادق دانستن یك باور تجربی امكان ندارد به طور كامل از باورهایی تشكیل شده باشد كه توجیه پیشین دارند.
برای ملاحظهٔ دفاعی از مفهوم بداهت در ارتباط با توجیه پیشین ر. ك. BonJour (۱۹۹۷).
ر. ك. Lewis (۱۹۴۳) and Fumerton (۱۹۹۵).
ر. ك. BonJour (۱۹۸۵): Chapter ۴.
این قیاس دو وجهی را ابتدا ویلفرد سلرز طرح كرد. ر.ك.Sellars (۱۹۶۳), pp. ۱۲۷- ۹۶, esp. pp. ۱۳۱-۳۲, and (۱۹۷۵), pp. ۲۹۵- ۳۴۷. برای ملاحظهٔ تبیین و توضیحی كه من در دیدگاه گذشتهٔ خود دربارهٔ این قیاس ارائه كردهام، ر. ك.BonJour (۱۹۸۵): Chapter ۴.
من از تبیین مورد بحث به عنوان "گذر از بین دو وجه قیاس" یاد كردم چون من این دو وجه را، همانگونه كه در مباحث قبل به تفصیل گذشت و اكنون در اینجا به آن اشاره شد، به گونهای تفسیر میكنم كه وجه مفهومی متضمن آگاهی قضیهای یا مفهومی به این واقعیت است كه نوعی حالت خاص تحقق یافته است. گر چه البته آگاهی سازنده از مضمون باور متضمن مفاهیم نهفته در آن مضمون است، ولی این آگاهی با آگاهیِ قضیهای یا مفهومی به اینكه من باوری با مضمون مورد نظر دارم، تفاوت دارد. و همانگونه كه توضیح بیشتر آن در متن گذشت، باعث طرح بحث توجیه نمیشود. ولی میتوان استدلال حاضر را همچنین به گونهای تفسیر كرد كه نشان دهد وجه مفهومیِ قیاس مفهومی- غیر مفهومی در نهایت لزوماً با مبناگرایی ناسازگار نیست، چون لزومی ندارد كه متضمن این گونه آگاهی قضیهای باشد؛ این به معنای "پذیرش یكی از دو وجه قیاس" است و نه گذر از بین آنها. (در این تفسیر اخیر، احتمالی مشابه برای تجربهٔ حسی، كه در ادامه از آن بحث خواهد شد، نشان میدهد كه وجه غیر مفهومیِ قیاس مفهومی- غیر مفهومی نیز میتواند با مبناگرایی سازگار باشد.) مدیون ماتیاس ستیوپ هستم كه به من كمك كرد این مسیر جایگزین را در بررسی نسبت آگاهی سازنده از مضمون با قیاس دووجهی سلرز ببینم.
گر چه لزوماً جنبهای از همهٔ حالات ذهنی نیست؛ این موضوع بحث جداگانهای را میطلبد.
Rosenthal (۱۹۸۹)، تجدید چاپ (۱۹۹۱). ارجاعات متن مربوط به صفحات چاپ جدید است.
برای ملاحظهٔ مباحثی مرتبط ر.ك.BonJour (۱۹۹۱)
ر.ك.BonJour (۱۹۸۵)
برخی از مشكلات انسجامگرایی كه در مقالهٔ مورد اشاره در پانوشت ۱ از آنها بحث شده نیز به همین نكته مربوط میشوند.
همانگونه كه خواهیم دید، چنین مضمونی ماهیتی مفهومی یا قضیهای ندارد و برخی شاید همین را دلیل نامناسب بودن واژهٔ "مضمون" بدانند. با اینكه میپذیرم كه در اینجا امكان خلط وجود دارد، ولی برای آنچه فرد در حالتهای آگاهی پدیداری یا حسی به آن آگاه است واژهٔ بهتری سراغ ندارم، بنابراین در ادامه از همین واژه استفاده خواهم كرد، ولی یادآوری میكنم كه این دو مضمون تفاوت بسیاری با یكدیگر دارند و نباید با یكدیگر خلط شوند.
ر.ك.
Popper (۱۹۵۹):۲۵- ۳۰; Sellars (۱۹۶۳); Davidwson (۱۹۸۳); and Rorty (۱۹۷۹): chapters ۳ and ۴.
(همانگونه كه خواهیم دید این اشكال با قیاس دووجهی سلرز كه قبلاً مورد بحث قرار گرفت بی ارتباط نیست، گر چه هنوز در صورتبندیِ روشن خود به اندازهای متفاوت است كه بررسی جداگانهٔ آن معقول است.)
Davidson (۱۹۸۳): ۴۲۸.
من در اینجا صرفاً به ادعاهای مربوط به آشنایی مستقیم با واقعیتهای ممكن و ملموس توجه دارم. تعمیم تصور آشنایی مستقیم به هویات انتزاعی و صدقهای ضروری معمولاً به مباحثی میانجامد كه از حوزهٔ این نوشتار بیرون است.
به عنوان نمونه ر.ك.Chisholm (۱۹۸۹): ۱۸-۱۹
به عنوان نمونه ر.ك. Moser (۱۹۸۹). دیدگاه موزر این است كه مضمونهای غیر مفهومی، به این دلیل توجیهی برای ادعاهای مربوط به جسم فیزیكی به شمار میروند كه ادعاهای مذكور تبیین آن مضمونها به شمار میروند، ولی او در این مورد كه نسبت تبیینی مورد بحث بنا بر فرض چگونه شكل میگیرد، تقریباً هیچ توضیحی نمیدهد.
به عنوان نمونه ر.ك.Strawson (۱۹۷۹) .
همانگونه كه از صورتبندی اخیر به دست میآید من تعریفی "قیدی"از تجربهٔ حسی را بر تعریفی "كنش- موضوعی"كه در نظریهٔ دادهٔ حسی از آن جانبداری میشود، ترجیح میدهم. با این حال فكر میكنم بحثی وجودشناختی كه این دو نوع دیدگاه را از یكدیگر جدا میكند هیچ گون تفاوتی در مباحث معرفتشناختی، كه در كانون این نوشتار قرار میگیرند، ایجاد نمی كند.
بسیاری از فیلسوفان به این تصور كه بتوان مثلاً گزارههای متعارف "نمودار شدن" را توصیفهایی برای مضمون حسی غیر مفهومی دانست اشكال كردهاند. به عنوان نمونه ر.ك.Sellers (۱۹۶۳): ۱۰-۲۳ . در اینجا برای ورود به این مجادله مجالی نیست و باید به این نكته اكتفا كنم كه از نظر من اشكالات مورد نظر در نهایت نشان میدهند كه "نمودار شدن" به جز معنایی كه در اینجا به آن نیاز داریم معناهای دیگری هم دارد (مثلاً معنایی كه دیدگاهی مورد تردید یا محتاطانه را دربارهٔ آنچه كه واقعاً وجود دارد بیان میكند)، ولی این اشكالات نمیتوانند به طور جدی نشان دهند كه معنای مورد بحث وجود ندارد. برای ملاحظهٔ مباحثی بیشتر در این خصوص، ر. ك Jackson (۱۹۹۷):Chapter ۲..
Haack (۱۹۹۳): ۸۰.
به عنوان نمونه ر. ك. Chisholm (۱۹۸۹): ۲۳.
برای ملاحظهٔ مباحثی پیرامون این موضوع به عنوان نمونه به جلد نخست از سخنرانیهای سلرز كاروس (۱۹۸۱) رجوع كنید.
ر. كPrice (۱۹۵۰): Chapter ۷.
Chisholm (۱۹۸۹): ۴۵-۵۴, ۶۴-۶۸, ۷۱-۷۴.
Chisholm (۱۹۸۹): ۴-۶ , ۷۲-۷۳.
ر. ك.Locke (۱۹۷۵): Book lv, Chapter xi, and Berkeley (۱۹۶۵): ۲۸-۳۰.
برای ملاحظهٔ بحث و توضیحی مفید پیرامون استدلال لاك ر. ك. Mackie (۱۹۷۶): Chapter ۲. و همچنین برای ملاحظهٔ مطالبی كه از نظر من با این استدلال مرتبطاند، گر چه در چارچوبی انسجامگرایانه طرح شدهاند، ر.ك.BonJour (۱۹۸۵): Chapter ۸
منابع
Berkeley, G. (۱۹۶۵). The Principles of Human Knowledge. C. M. Turbayne (ed).Berkeley :Principles ,Dialogues, and Philosophical Correspondence. Indianapolis: Bobbs-Merrill.
Bonjour, L.(۱۹۸۵). The Structure of Empirical Knowledge. Cambridge: Harvard University Press.
Bonjour, L. (۱۹۹۱).Is Thought a Symbolic Process?" Synthese ۸۹: ۳۳۱-۵۲.
Bonjour, L. (۱۹۹۷).In Defense of Pure Reason. London: Cambridge University Press.
Bonjour, L. (Forthcoming). "The Dialectic of Foundationalism and Coherentism". J. Greco and E. Sosa (eds.). Blackwell Handbook of Epistemology. Oxford: Basil Blackwell.
Bonjour, L. (forthcoming). "Foundationalism and the External World." J. Tomberlin (ed.). Philosophical Perspectives. Atascadero, CA: ridgeview Publishing Co.
Chisholm, R. M. (۱۹۸۹). Theory of Knowledge (۳d ed.).Englewood Cliffs, NJ: Prentice Hall.
Davidson, D.(۱۹۸۳). "A Coherence Theory of Truth and Knowledge." D. Henrich (ed.). Kant oder Hegel. Stuttgart: Klett-Cotta.
Fumerton, R. (۱۹۹۵). Metaepistemology and Skepticism. Lanham, MD: Rowman & Littlefield.
Haack, S. (۱۹۹۳). Evidence and Inquiry: Towards Reconstruction in Epistemology. Oxford: Basil Blackwell.
Jackson, F. (۱۹۹۷). Perception. Cambridge: Cambridge University Press.
Lewis, C. I. (۱۹۴۳). An Analysis of Knowledge and Valuation. La Salle, lL: Open Court.
Locke. J. (۱۹۷۵). An Essay concerning Human Understanding. P. H. Nidditch (ed. ). Oxford: Oxford University Press.
Mackie, J. L. (۱۹۷۶). Problems from Locke. Oxford: Oxford University Press.
Moser, P. (۱۹۸۹). Knowledge and Evidence. London: Cambridge University Press
Popper, K. (۱۹۵۹).The Logic of Scientific Discovery. New York: Harper.
Price, H. H. (۱۹۵۰). Perception (۲d ed).London: Methuen.
Quinton, A. (۱۹۷۳).The Nature of Things. London: Routledge & Kegan Paul.
Rorty, R. (۱۹۷۹). Philosophy and the Mirror of Nature. Princeton: Princeton University Press.
Rosenthal, D. (۱۹۹۱)."Two Concepts of Consciousness. "D. Rosenthal (ed.).The Nature of Mind. New York: Oxford University Press.
Sellars, W. (۱۹۶۳). "Empiricism and the Philosophy of Mind." Science Perception and Reality. London: Routledge & Kegan paul. (۱۹۸۱). "The Lever of Archimedes". Monist ۶۴: ۳-۳۶. (۱۹۷۵)."The Sructure of Knowledge." H. Castaneda (ed.). Action, Knowledge, and Reality: Critical Studies in Honor of Wilfrid Sellars. Indianapolis: Bobb-Merrill.
Strawson, P. F. (۱۹۷۹). "Perception and Its Objects." G. F. MacDonald (ed.). Perception and Identity. Ithaca, NY: Cornell University Press.
مترجم: رضا صادقی
منبع:فصلنامه ذهن ، شماره ۲۴
منبع : خبرگزاری فارس
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست