دوشنبه, ۲۰ اسفند, ۱۴۰۳ / 10 March, 2025
مجله ویستا
نگاهی به فلسفه تحلیلی در فرانسه

استوارت میل میگفت كه كاروانهای بزرگ اندیشه از سه منزل میگذرند: «ریشخند، گفتگو، پذیرش». بیش از پنجاه سال است كه فلسفه تحلیلی در اغلب كشورها از منزل سوم گذشته است، اما در فرانسه تازه از منزل اول رد شده است. ژاك بوورس، (Jacque Bouveresse) ،یكی از جانبداران برجسته آن در سال ۱۹۶۵ به افتخار استادی «كولژ دوفرانس» مفتخر شده است. چندین اثر در زمینه این فلسفه نوشته یا ترجمه شده است. با اینهمه باز هم این فلسفه شبهه برمیانگیزد و هنوز هم آن را به بازی نمیگیرند. راهش دراز بوده است و همچنان دراز خواهد بود.
فلسفه تحلیلی در پایان قرن نوزدهم در «ینا» با فرگه، مبدع منطق جدید، و در اروپای مركزی با مكتب برنتانو، (Brentano) و در انگلستان، علیالخصوص در كمبریج، با راسل و مور پدیدار شد. پراگماتیسم امریكایی تا اندازهای از این فلسفه بهدور است، اما نطفه بسیاری از ایدههای رایج در فلسفه تحلیلی را دربر دارد: پیوند اندیشه و نشانهها، توجه به منطق، اثباتگرایی. این اندیشمندان با یكدیگر تفاوت دارند اما وجه مشترك آنان در رد ایدئالیسم (كانتی یا هگلی) و تاكید بر واقعیت و عینیت قواعد، اعم از قواعد منطقی یا اخلاقی، در برابر پسیكولوژیسم، اصالت طبیعت و تاریخیگری است. بین دو شاخه فلسفه تحلیلی در همان ابتدای پیدایش رابطه برقرار میشود. فرگه با راسل مكاتبه میكند، راسل درباره آراء جیمز و یكی از شاگردان برجسته برنتانو، ماینونگ، (Meinong) ،بحث میكند. اما فرانسویان از این معركه بهدورند. با این همه عالم فلسفه در فرانسه در سالهای دهه ۱۹۲۰ آنچنان در خودنخزیده بود كه بعدا خزید. مجلههای آن دوران را كه باز میكنیم، ترجمهها و مباحثی درباره فلسفه انگلیس و امریكا (خاصه فلسفه پیرس و جیمز) در آنها میبینیم و حتی نوشتهای از فرگه در مجله La Revue de metaphysique et de morale (مجله متافیزیك و اخلاق) منتشر شده است. كوتورا در فرانسه مدافع منطقگرایی میشود، اما در جنگ ۱۹۱۴ میمیرد. چرا در آن دوران تماسی حاصل نشد؟ دو عامل در كار بود: اول اینكه فیلسوفان و ریاضیدانان فرانسوی با منطق خصومت داشتند و این خصومت از فیلسوفان «ایدهئولوگ» (۱) و شاید هم از دكارت سرچشمه میگیرد و در میان ریاضیدانان نیز سرسختترین منتقد منطقگرایی پوانكاره است كه میگوید «منطق نه فقط عقیم استبلكه تناقض میزاید.» عامل دوم غلبه ایدئالیسم اسپیریتوآلیست است كه تا مدتها نسبتبه هر شكل از واقعگرایی شبهه داشت. در دهههای ۲۰ و ۳۰ كه آنچه «واقعگرایی تحلیلی راسل و مور» خوانده میشود در كمبریجبر مسند قدرت فكری نشست، و در آلمان كارناپ و شلیك بر آن شدند تا دستاوردهای منطق جدید را درخصوص نظریه شناختبهكار بندند و حلقه وین را پایهریزی كردند، در فرانسه نیز افق عوض شد، اما به سود جریانهای دیگری در فلسفه آلمان (یعنی به سود سه «ه» كه هگل و هوسرل و هایدگر باشند). منطقیان جوان مانند هربران و نیكو جز نافهمی و خصومت چیزی ندیدند و آنقدر جوان مردند كه نتوانستند در اوضاع و احوال تاثیری بگذارند. شاید فقط كسی به نام كاوایه، (Cavailles) كه هم آثار هوسرل را درس میداد هم آثار كارناپ و ویتگنشتاین را، توانسته باشد تاثیری نهاده باشد. وقتی كه تاثیر عظیم برونشویگ را به یاد میآوریم كه «جزمگرایی منطق سالار» راسل و «شكاكیت تجربی» هیوم را به یك چوب میراند، میفهمیم كه چرا در فرانسه، تجربهگرا و (یا) منطقگرا بودن یعنی محكوم كردن خود به فیلسوف نبودن. چه بسا كه انزوای تنها «پوزیتیویست منطقی» فرانسه كه روژیه نام داشتبه سبب آن باشد كه آن دو صفتشرمآور را به سازش با حكومت ویشی درآمیخته بود.
از اینروست كه وقتی پس از ۱۹۴۵ فلسفه تحلیلی در بریتانیای كبیر و ایالات متحده به سنت غالب فلسفی تبدیل شد، فرانسویان یكسره از این جریان بر كنار ماندند كه البته تقاص هم پس دادند. پدیدارشناسی «وجودی» سارتر و مرلوپونتی بیش از هر چیز داعیه آن داشت كه «فلسفه آگاهی» است. از هوسرل بیشتر ایدئالیسم برترینی را برگرفتند و به علاقه او به منطق كه وجه مشترك وی با برنتانو بود كمتر توجه كردند. در همان زمان، انگلیسیها به پیروی از ویتگنشتاین و رایل، (Ryle) علم مخالفتبا فلسفه دكارت برداشتند و در برابر فلسفههای ذهنیت از عینیت زبان و رفتارهای عام دم زدند. زمانی كه لنگر ساختارگرایی فرانسه به سوی «فلسفه مفهوم» میرود و بر تقدم زبان در ساختارهای اندیشه تاكید میكند، از سرمشق زبانشناسی سوسور پیروی میكند كه مساله دلالت دالها را به یك سو مینهد، در حالی كه این مساله از همان زمان فرگه و راسل ذهن اهل تحلیل را سخت مشغول داشته بود. مكتب باشلار، كواره (Koyre) و كانگیلم، (Canguilhem) به غیر از شناختشناسی تاریخی، شناختشناسی دیگری نمیشناسد، حال آنكه پوزیتیویستها به پیروی از كارناپ همتبر «بازسازیهای عقلانی» شناخت علمی میگمارند. با اینهمه فرانسویان ابزارهایی داشتند كه از همان زمان گفتگو را برپا دارند. از اینرو بود كه اغلب آراء ضدعقلی رایل را به آراء هایدگر نزدیك میكردند; توجه ساختارگرایان به زبان ممكن بود آنان را به «فلسفه زبان عادی» آكسفورد هدایت كند و اهل فلسفه علم چه بسا میتوانستند توجه كنند كه یكی از نویسندگانی كه آثار آنان بیش از همه در سنت فلسفی انگلیسی - امریكایی مورد بحث قرار میگیرد دوئم، (Duhem) فرانسوی است. با اینحال وقتی كه در ۱۹۵۹ چند تن از برجستگان فلسفه فرانسه كه یكی از آنها مرلوپونتی بود در «روایومون» با چندتن از فیلسوفان تحلیلی روبهرو شدند، حاصلی جز قیل و قال كرها بهدست نیامد.
میتوان گفت كه تا سال ۱۹۷۰ خواندن و بررسی آثار نویسندگان فلسفه تحلیلی كار چند متفكر تكافتاده بود، مانند: ووییمن كه آثار راسل و كواین را میخواند، گرانژه كه آثار ویتگنشتاین را میخواند و ترجمه میكرد، لارژو كه درباره فرگه و نامگرایی مینویسد، ریكور كه آثار فرگه، استراوسون و آستین را منتشر میكند. اما این تلاشها همچنان حاشیهای است، مخصوصا كه مبدا آنها از دیدگاههایی است كه با دیدگاههای تحلیلیان بیگانه است: ووییمن و گرانژه از منظر فلسفه كانت آغاز میكنند و هیچ علاقهای هم نه به تجربهگرایی داشتهاند نه به فلسفه زبان; بعدها لارژو با فلسفه تحلیلی سخت مخالفت میكند; ریكور بهویژه از فیلسوفان تحلیلی آكسفورد توقع نوعی بازسازی پدیدارشناسی و تاویل دارد ولی به آثاری كه ممكن است مخالف این دیدگاهها باشد كمتر توجه میكند. تنها ژاك بوورس است كه خیلی زود آشكارا جانب آن نوع روشها و آرائی را میگیرد كه معمولا جزء فلسفه تحلیلی است. تقریبا در تنهایی كامل به همگنان خود سفارش میكند كه اندكی بیشتر آثار كارناپ، پوپر و علیالخصوص ویتگنشتاین را بخوانند. فقط در پایان دهه ۱۹۷۰ است كه نسل دیگری از فیلسوفان به نوشتن رسالههایی درباره آن نویسندگان و نوشتن به زبان انگلیسی و برقرار كردن تماسهای بینالمللی كه برای پرداختن به این نوع فلسفه لازم است، آغاز میكنند.
دلیل بیمهری فرانسویان به فلسفه تحلیلی فقط اختلافنظر درباره نظریهها نیست. اغلب فیلسوفان تحلیلی دیگر نه پوزیتیویست هستند نه تجربهگرا، و شمار فراوانی از «جزمیات» این مسلك را دور انداختهاند.
اوجگیری علومشناختی و توجه روزافزون به فلسفه ذهن بسیاری از تحلیلیان را در اینكه فلسفه زبان فلسفه «اولی» باشد به تردید انداخته است. با اینكه زمانی (تقریبا قبل از ۱۹۶۰) بود كه وجه تمایز فلسفه تحلیلی در آن بود كه از پارهای نظریهها (عمدتا از نظریههای پوزیتیویسم منطقی) جانبداری میكرد و اساسا در كشورهای آنگلوساكسون رواج داشت، اما امروز چنین نیست. فرق بین فلسفه تحلیلی امروز با «فلسفه اروپایی» (كه دیگر فقط جنبه جغرافیایی ندارد زیرا در ایالاتمتحده و بریتانیای كبیر نیز فیلسوف «اروپایی» پیدا میشود) دیگر نه در نظریههاست و نه حتی در كاربرد روش خاص (منطق یا تحلیل زبانی) بلكه در نوعی عملكرد، نوعی رهیافت و نوعی سبك فلسفی است. پژوهش فلسفه تحلیلی، پژوهش مساله و برهان است.اگر از فیلسوف اروپایی بپرسید درباره چه چیز كار میكند در پاسخ نام نویسندهای را میآورد یا نام روشی را میبرد كه در دورهای برای تفكر درباره مسالهای مرسوم بوده است. اما اگر همین سؤال را از فیلسوف تحلیلی بپرسید نام مسالهای را میآورد و برهانها و پاسخهای مربوط به آن را مطرح میكند و میكوشد تا نظریاتی صورتبندی كند. در نظر فیلسوف اروپایی هیچ رای یا مسالهای ارزیابی نمیشود مگر به نسبت زمینهای تاریخی، متنها و شرح و تفسیرها; درحالیكه در نظر اهل فلسفه تحلیلی این ارزیابی به تبع «شهودها» ی حس مشترك (و از اینجاست كه مثالها و مثالهای نقضی و «پارادوكسها» اهمیت پیدا میكنند) و به تبع بحثهایی صورت میگیرد كه فیلسوفان دیگر در باب این مساله یا رای به میان آوردهاند (و ضرورت روشنی بیان در همین است: سبك مبهم به درد بحث نمیخورد). فیلسوف اروپایی بیشتر در طلب آن است كه تصویر تلفیقی و تركیبی معقولی از تحولات اندیشه فلسفی در زمان به دست دهد تا اینكه به تحلیل و توصیف موارد خاص بپردازد.
اینكه امروز به نظر میرسد فرانسویان فلسفه تحلیلی را «كشف» كردهاند در واقع ثمره تحول دوگانهای است، هم در نظریهها و هم در روشها، كه در درون مكتب تحلیل صورت گرفته است. از یك سو در كشورهایی كه عملكرد غالب عملكردی بوده است كه به آن اشاره كردیم فیلسوفان روز به روز بیشتر از جنبه تاریخی مسائل آگاه شدهاند (هماكنون در كشورهایی كه برحسب سنت «تحلیلی» بودهاند چندین اثر عمده در زمینه تاریخ فلسفه، علیالخصوص فلسفه باستان و قرونوسطی پدید آمده است)، و فلسفه تحلیلی خود به تاریخ و سرچشمههای اروپایی خود توجه خاص یافته است. از سوی دیگر جمعی از فیلسوفانی كه در مكتب تحلیل پرورش یافتهاند علم مخالفتبا آرمانهای كلاسیك این مكتب برداشتهاند و با عقایدی مانند ایدئالیسم و نسبیگرایی همدلی میكنند. از آن جمله است «پاتنام» كه تازگیها از برخی نظریات «كانتی» دفاع میكند و همراه با «گودمن» از واقعگرایی متافیزیكی انتقاد میكند. و نیز از آن جمله است «رورتی» كه از پراگماتیسم امریكایی كلاسیك جیمز و دیویی پشتیبانی میكند، اما بازتاب نظریات یا مسائلی را كه تا آن زمان فقط «اروپایی» بهنظر میرسید با آن درمیآمیزد، نظریاتی مانند نظریات هایدگر، فوكو یا دریدا را. نویسندگان معروف به «تحلیلی» مانند پاتنام و رورتی و گودمن هنگامی پذیرفتنیتر میشوند كه موضوعهایی را كه از دوران ساختارگرایان برای فرانسویان آشناست میپرورانند یا از جریانهایی كه فرانسویان چندان علاقهای به آنها ندارند (مانند سرل كه هوش مصنوعی و علومشناختی را به باد انتقاد میگیرد) انتقاد میكنند. اگر برخی از امریكاییان آنچه را ما در آنان نمیپسندیم خود نمیپسندند پیشداوری پیشینی ما بهصورت پسینی تایید میشود.
اما حال كه میبینیم در فرانسه جنبشی در جهت توجه روزافزون به فیلسوفان تحلیلی پدید آمده است، و البته این توجه در هنگامی است كه آن فیلسوفان علاقهای به موضوعات «اروپایی» نشان میدهند و نوید آن میدهند كه مثل بچه سربهزیر به همگان بپیوندند، آیا این جنبش با توجه بیشتری به موضوعات كلاسیك فلسفه تحلیلی، یعنی مثلا به آثار فلسفه زبان، فلسفه منطق، یا فلسفه علم یا به نویسندگانی كه به لحاظ اعتقاداتشان بیشتر در كنار تجربهگرایی یا ماتریالیسم یا نامگرایی قرار میگیرند، اجر خود را میگیرد؟ و علیالخصوص آیا با میل واقعی فیلسوفان فرانسوی به اینكه روشهای خود را عوض كنند و رویكردی نزدیكتر به آنچه در بالا ذكر شد در پیش گیرند، اجر خود را میگیرند؟ من كه خود سخت تردید دارم كه چنین شود. فلسفه تحلیلی حقیقتا در فرانسه مورد گفتگو و پذیرش قرار نمیگیرد، مگر آنكه عملكرد آن جزء عرف متداول شود، یعنی تا وقتی كه فرانسویان واقعا حاضر شوند خود را در معرض نقد قرار دهند و همه انواع نظریههای فلسفی معاصر را در معرض نقد قرار دهند، تا وقتی كه بتوان در و Journal of Philosophy مییابیم، خلاصه، تا وقتی كه در بحث فلسفی به سبكی دستیازند كه طنطنه آن بسیار كمتر و فروتنی آن بیشتر باشد. «گفتگو»های اخیر مانند آنچه بر سر نازیبودن هایدگر یا درباره «پایان تاریخ» صورت گرفته است این گونه تغییرها را نوید نمیدهد. حال این پرسش پیش میآید كه آیا یكی از عمیقترین دلائل اكراه داشتن فرانسویان از سبك تحلیلی ناشی از آن نیست كه این سبك در دانشگاهها و مؤسسات فرهنگی پرورانده شده و روال «تخصصی» و «فنی» گرفته است درحالیكه، چنانكه بوورس در كتاب «فلسفه و خودخواری» نشان داده است، بخش عمده كار فلسفی در فرانسه از آن سبب شریف شناخه میشود كه آنچه را با تحقیر «فلسفه دانشگاهی» مینامند طرد میكنند و همه هم و غم خود را بر سر مسائلی نهاده است كه عامه مردم آنها را «حیاتی» میشمارند. فلسفه تحلیلی نیز طی دهها سال به این مسائل بیاعتنایی نكرده است (برخلاف، در این مسلك تفكرات اخلاقی فراوان میبینیم)، اما این كار را به سبكی كرده است كه خاص خود آن استیعنی سبك بحث دقیق و برهان محكم. همین مساله را بهصورت دیگری نیز میتوان مطرح كرد: چرا سبك هایدگر را بر سبك كارناپ ترجیح میدهند، درحالی كه سبك هایدگر در نوع خود كمتر از سبك كارناپ «فنی» نیست؟
چگونگی پذیرش ویتگنشتاین خود نشاندهنده همین ابهامها است. ویتگنشتاین مدتها از این لطمه دید كه آثار او را به پوزیتیویسم و فلسفه زبان وصل میكردند. آثار بوورس نشان میدهد كه، برخلاف، ویتگنشتاین تا چه اندازه از این دو جریان انتقاد كرده است و تا چه اندازه آثار خود او عالمی جداگانه ساخته است. با اینهمه، بخش عمدهای از توجهی كه آثار او در فرانسه برانگیخته است ناشی از دغدغه خاطر نسبتبه موضوعهایی نیست كه بیش از همه به آنها پرداخته است، یعنی موضوعهایی مانند فلسفه روانشناسی و فلسفه ریاضیات، بلكه ناشی از چیزی است كه میتوان آن را دغدغه خاطر «انحرافی» نامید: آثار او را اغلب با عینك پدیدارشناختی و هایدگری خواندهاند، از سبك او كه پر از كلمات قصار و آمیخته به ابهام استخوششان آمده است و امروزه خاكریزی شده است در برابر «هجوم جانبداران علومشناختی». سخن كوتاه، اگر امروزه ویتگنشتاین را فیلسوف «بزرگی» میدانند ظاهرا برای آن است كه گمان میكنند ما را یاری میكند تا در برابر «علمپرستانه»ترین گرایشهای فلسفه تحلیلی معاصر پایداری كنیم. اما بین علمپرستی افسارگسیخته برخی از جانبداران علومشناختی و «طبیعت و تبعیت» بخشیدن به اندیشه و ضدیت پارهای از متفكران اروپایی (از جمله آنان كه مانند رورتی امریكایی هستند) با علمپرستی و طبیعتگرایی، جایی هم برای نوعی عقلانیت هست كه دستاوردهای شناخت علمی را پاس بدارد و هم از محدودیتهای آن آگاه باشد. بیستسال پیش بوورس نوشته است كه موضع ویتگنشتاین در همینجاست. بهنظر من موضع پارهای دیگر از نویسندگان فلسفه تحلیلی نیز همین است، هرچند كه برداشتهای ویتگنشتاین را تایید نمیكنند. این را كه دانستیم آنوقت میتوانیم همزبان با پاتنام بگوییم: فلسفه «تحلیلی» یا «اروپایی» نداریم، آنچه هست فقط فلسفه خوب یا بد است.
نویسنده: پاسكال آنژل
مترجم: منوچهر بدیعی
پینوشت:
۱) اشاره به فیلسوفان فرانسوی اواخر قرن هجدهم، كندیاك و كابانیس و دستوت دوتراسی و هلوسیوس، است كه منشا هر نوع شناختی را در حواس میدانستند و معتقد بودند استدلالات عقلی و منطقی راه بهجایی نمیبرد. - مترجم
مترجم: منوچهر بدیعی
پینوشت:
۱) اشاره به فیلسوفان فرانسوی اواخر قرن هجدهم، كندیاك و كابانیس و دستوت دوتراسی و هلوسیوس، است كه منشا هر نوع شناختی را در حواس میدانستند و معتقد بودند استدلالات عقلی و منطقی راه بهجایی نمیبرد. - مترجم
منبع : باشگاه اندیشه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست