پنجشنبه, ۳۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 20 June, 2024
مجله ویستا


نقاشی هیچ و دیگر هیچ


نقاشی هیچ و دیگر هیچ
در مجسمه های بودای نشسته، انگشت شست یكی از دست های بودا به سمت انگشت كوچك حلقه شده است تا نماد سامسارا باشد: حلقه بسته ای از تولدها و مرگ هایی متوالی كه زندانیان خود را تا پیش از رسیدن به نیروانا، در درون دیوارهایی از مایا maya یا وهم نگه می دارد اما این موضوع به بحثی كه مایلم آن را پیش بكشم ربطی ندارد بلكه منظور من بیشتر آن دست دیگر بودا است كه زمین را لمس می كند.
بودا با لمس كردن زمین آن را به این حقیقت قسم می دهد كه آموزندگان فلسفه حیات به مردم ، خود حق حیات دارند. این ماجرا به وقتی بر می گردد كه بودا و شاگردانش به دهی می رسند و حاصل دریوزه آنها تهی می ماند چون مردم بالای باد هوا نان به كسی نمی دهند حتی اگر این باد هوا، كلام بودا باشد.
حالا هم باید تمامی نقاشان دست بر زمین بسایند چون كار آنها هم درست مثل بودا بی فایده است اگرچه این بی فایدگی قادر باشد نظم چرخه ای حیات را تفسیر كند ولی با این حال خود به مثابه چیزی كه به درد هیچ كجای این چرخه خور و خواب و خشم و شهوت نمی خورد ، می بایستی در بیرون آن بایستد . هرچه باشد آدم بدون نان می میرد ولی بی نقاشی هیچش نمی شود. بنابراین كار نقاشی جوری است كه باید برای بودن خود بر روی یك دیوار دلیل بیاورد چون علی الظاهر از هیچ كجایش معلوم نیست كه بودنش برای كاری كه یك دیوار می كند لازم و مفید باشد، در عوض ، دیوار همواره برای كشیده شدنش دلیل لازم دارد و بدون نقاشی هم سرپا است اما نقاشی دلیل كشیده شدنش خودش است و بدون دیوار هویت یك راهب مسافر را دارد كه روزی اش به جایی دیگر حواله شده باشد.
یك دیوار خوب زندان درست مثل یك نقاشی خوب عمل می كند چون در یك نقاشی خوب هم همیشه چیزی زاید و بی فایده وجود دارد كه وقت ما را می گیرد و آنقدر ما را در درون هاله خود معطل می كند تا از پس این معطلی یك جور بیداری و انتباه به سراغمان بیاید.
درست مثل زندان كه ما را معطل و بی فایده نگه می دارد تا تبدیل به فردی مفید برای خود و جامعه شویم ..یك وقفه برای تامل بر كارهایی كه كرده ایم و یا درست مثل تقوای تفكرگونه بودا كه با معطل كردن خود در پای درخت معرفت، بودهی بیدار شد. بودا می بایست مردم را متقاعد می كرد كه واعظ روحانی هم نیاز به نان دارد چون كاری مفید انجام می دهد یعنی در چرخه عادی حیات كه رنج زادن ها و مردن های مكرر است و دانه كاشتن ها و نان پختن های بی شمار، وقفه ایجاد می كند.
حال نقاش هم باید مردم را متقاعد كند كه تابلو به درد می خورد چون یك دیوار خوب، صاف، ساده و لذا ندیدنی را ، دیدنی می كند یعنی چیزی كه چرخه ای نیست و بیرون از دایره روزمرگی ایستاده است و برای كاری یا چیزی نیست بلكه شیئیتی خودبسنده و آزاد دارد كه همه فایده اش در درون بی فایدگی اش خوابیده است .یك شیء به درد نخور كه با ایستادن در بیرون چرخه سرسام آور سامسارا، ارزش های اصلی حیات را به ما چشمزد می كند.
اگرچه از پارچه و كمی رنگ ساخته شده است اما برخلاف لباس كه آن هم از پارچه و كمی رنگ ساخته شده است كاربرد صریحی ندارد و حتی نمی تواند از كالبد خود در برابر دیده شدن و یا سرما محافظت كند بلكه برعكس آن را به گونه ای بر روی چارچوبش به میخ كشیده اند كه در مقایسه با جرمش بیشترین سطح را برای دیده شدن اشغال می كند ، یك تكه كرباس كه به ناگهان ما را با اشاره خود به چیزی در آن بیرون غافلگیر می كند و به محض آویزان شدن بر روی دیوار حیثیت دیوار را به آن برمی گرداند. تابلو شبیه همان شنل جادویی است كه این بار برعكس عمل می كند تا دیوار خانه را به محض پوشیدنش مرئی می كند و دیوار زندان را نامرئی.
علاوه بر این همه، یك نقاشی خوب به یك دوستی بی غرض می ماند یعنی تنها چیزی كه به ما كمك می كند وحشت بودن در این زندان عالم را تاب بیاوریم.
بی فایده است ولی تنها در این بی فایدگی است كه می تواند خودش باشد درست مثل كفشی كه تا میخش در نیاید انگار نه انگار كه توی پای مان است، كفشی كه تا پیش از این از بس كارش را خوب انجام می داده است ، احساسش نمی كردیم ولی به ناگهان مانند آن طوطی در داستان بازرگان ، از مقام خدمتكاری ما در مقام یك كفش استعفا می دهد تا خودش باشد: یك شیء بی فایده اما معترض ، یك شیء كه به ناگاه بر ضد كفش بودنش قیام كرده تا هیچی باشد ولی دقیقا به همین دلیل كه كار كردن برای صاحبش را ول كرده است توجه او را برمی انگیزد تا از پا درش بیاورد و در دست گرفته وراندازش كند و یك نگاه كنجكاوانه هم به تویش بیندازد. نقاشی یك هیچ است كه چشمان ما را به سمت یك امكان باز نگه می دارد: امكان بودن ولی هیچ بودن آن هم به یمن یك كالبد بافته شده از كرباسی وهمی، یك زنهار پیش چشم و تعجب برانگیز كه به رغم تمامی بی فایدگی هایش خرید و فروش می شود.
واقعا ما چرا پول بالای هیچی می دهیم این همان سئوالی است كه برای آن كشاورزان ساده دل پیش آمده بود: چرا باید به بودا و شاگردانش چیزی داد در صورتی كه او مدام با سخن گفتن از نیروانا كه كمی كمتر از هیچ است وقت ما را می گیرد.
ایرج اسماعیل پورقوچانی
منبع : روزنامه شرق