شنبه, ۲۹ دی, ۱۴۰۳ / 18 January, 2025
مجله ویستا
مسافر
من اینجا پشت میز کارم نشستهام و به شخص یا اشخاصی میاندیشم که جزئی از واقعیت من شدهاند؛ که فرار از ایشان هرچند تمایلی به این کار ندارم محال است و با وجود این، روی دستم ماندهاند. میگویند دست از سرم برنخواهند داشت تا ترتیب ملاقاتی را با ایشان بدهم. پس به اتوبوسی فکر میکنم که بهتر است ملاقاتمان در آن صورت بگیرد.
این اتوبوس از این وُلووهای سوپر ویژه نیست. میخواهم اگر سن و سالی از شما گذشته است، از حافظهتان کمک بگیرید؛ در غیر این صورت از تخیلتان، و یکی از آن بنزهای دماغدار قدیمی را مجسم کنید؛ ترجیحاً زردرنگ. شاید کار چندان سادهای نباشد. بهخصوص میان دهها دستگاه اتوبوس لوکس و دولوکس و... شاید وصله ناجوری به نظر برسد؛ اما اکنون ایام تعطیلات است؛ کندوی عسل را دیدهاید؟ مسافرها همینطور توی هم وول میخورند. از سر و کول یکدیگر بالا میروند. به بدنه اتوبوسها آویزان میشوند. به پای رانندهها میافتند. دم شاگردرانندهها را میبینند و در خفا، بوفه هزار به بالا معامله میشود.
در چنین شرایطی، بلیتی را که نحوه به دست آوردنش چندان مهم نیست، به مأمور کنترل تعاونی نشان میدهم و او که همهمه جمعیت کلافهاش کرده است، اشاره میکند تا بروم بالا.
فریاد میزنم: «اجازه بدهید... من بلیتی دارم... لطفاً راه را باز کنید سرکار...»
خم میشوم و به زحمت از میان لنگهای سرباز قدبلند و تنومندی که به راننده التماس میکند، خودم را از رکاب بالا میکشم. شاگردراننده برایم راه باز میکند و آرام هلم میدهد داخل.
تمام صندلیها پر شده است؛ جز یک صندلی ردیف آخر، سمت راست. تصور کنید که با یک گروه هنرپیشه که میروند سر صحنه یک فیلم تاریخی دههٔ ۳۰، همسفر شدهاید. شما مختارید تا صندلیهای اتوبوسمان را با هر شخصیت داستانی یا حتی هنرپیشههای فیلمهای قدیمیای که هنوز ذهنتان به نوعی با آنها درگیر است، پر کنید. فقط سه شخصیت را مهمان من باشید.
شخصیت اول: همین مرد جاهلمآب سی و پنج ساله، تنومند ولی بدسیماست. به این قطعه گوش کنید:
هرکس دفعه اول او را میدید، قیافهاش توی ذوق میزد. هرگاه زخمهای چپ اندر راست قمه را که به صورت او خورده بود، ندیده میگرفتند، قیافه نجیب و گیرندهای داشت. چشمهای میشی، ابروهای سیاه پرپشت، گونههای فراخ، بینی باریک، با ریش و سبیل سیاه. ولی زخمها کار او را خراب کرده بود. روی گونهها و پیشانی او جای زخم قداره بود که بد جوش خورده بود و گوشت سرخ از لای شیارهای صورتش برق میزد و از همه بدتر، یکی از آنها چشم چپش را پایین کشیده بود.
این مرد را کنار صندلی خودمان مینشانیم و یک قفس طوطی در بغلش میگذاریم.
شخصیت دوم: پیرمرد خنزرپنزری ردیف یکی مانده به آخر؛ همین جلوی صندلی ما. دقت کنید:
پیرمردی بود قوزکرده که شالمه هندی دور سرش بسته بود. عبای زرد پارهای روی دوشش بود و سر و رویش را با شالگردن پیچیده بود. یخهاش باز بود و سینه پشمالودش دیده میشد. ریش کوسهاش را، که از زیر شالگردن بیرون آمده بود، میشد دانهدانه شمرد. پلکهای ناسور سرخ و لبشکری داشت.
و اما شخصیت سوم: دختر جوان بغل دستش. توجه داشته باشید یک دختر معمولی؛ نه یک فرشته آسمانی. گوش بدهید به این نوشته:
چشمهای مورب ترکمنی که یک فروغ ماوراء طبیعی و مستکننده داشت، و درعینحال میترسانید و جذب میکرد. مثل اینکه با چشمهایش مناظر ترسناک و ماوراء طبیعی دیده بود که هرکسی نمیتوانست ببیند؛ گونههای برجسته، پیشانی بلند، ابروهای باریک بههمپیوسته، لبهای گوشتالود نیمهباز... موهای ژولیده سیاه و نامرتب، دور صورت مهتابی او را گرفته بود و یک رشته از آن روی شقیقهاش چسبیده بود. لطافت اعضا و بیاعتنایی اثیری حرکاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت میکرد. فقط یک دختر رقاص بتکده هند ممکن بود حرکات موزون او را داشته باشد. حالت افسرده و شادی غمانگیزش، همه اینها نشان میداد که او مانند مردمان معمولی نیست. اصلاً خوشگلی او معمولی نبود؛ او مثل یک منظره رؤیای افیونی به من جلوه میکرد... مثل ماده مهرگیاه بود که از بغل جفتش جدا کرده باشند. لباس سیاه چیندار پوشیده بود که قالب و چسب تنش بود.
خب؛ تا اینجا کافی است. بهتر است برای پرهیز از اطناب کلام، داستانمان را از کیلومترها خارج از شهر ادامه بدهیم، تا ببینیم چه پیش خواهد آمد.
من بین خواب و بیداریام؛ یک پایم ـ پای لخت و کرخت و سنگینم ـ توی اتوبوس است و پای دیگرم؛ سبک و رها، پرسهزن طرح جدید داستانی که در ذهن دارم. گوشه حواسی هم دادهام به محاسبه ساعات کسالتبار و زجرآور باقیمانده و پاسخ این سؤال که: پس کی میرسیم؟! که اتوبوس ـ همانطور که قدیمیها میگفتند ـ با زوزهٔ کشداری توقف میکند و تکوتوک چراغهای سقف، چشم باز میکنند. پیشانیام را از روی پشتی صندلی جلوییام بر میدارم و من هم مثل بقیه به جلو سرک میکشم.
سر راننده به سمت در چرخیده است و شاگردش ـ شما هم او را چربوچیلی تصور کردهاید؟ ـ در را باز نگه داشته و خم شده است بیرون و منتظر کسی است که حالا حتماً در امتداد جاده میدود تا خودش را به اتوبوس برساند.
اندکی بعد، مرد بلند و باریکاندام بارانیپوشی، کیف چرمی کوچکی به دست، خودش را بالا میکشد و باد سردی دزدانه به همراه او وارد اتوبوس میشود و میان صندلیها میپیچد. کودکی ونگ میزند.
معمولاً کرایه مسافر توراهی را همان جلوی در از او میگیرند. عادت رانندهجماعت است دیگر؛ اما، عجیب اینجاست که این بار رانندهٔ دندانگرد اتوبوس ما، با سخاوت سنتشکنی میکند. تابی به گوشه سبیلش میدهد ـ البته اگر او را سبیلو در ذهنتان ساختهاید ـ و حتی به او لبخند هم میزند که یعنی بفرما.
اتوبوس که به حرکت درمیآید، مسافر زیر نور چراغ سقف تعادلش را به زحمت حفظ میکند. با انگشت اشارهاش لبه کلاهش را از روی پیشانی بالا میکشد و سبیل بالمگسیاش به نظرم آشنا میآید. آن وقت از پشت عینک شیشهگردی که روی بینیاش سوار است، گذرا چهرهٔ تکتک مسافرها را ورق میزند و چنین به نظر میرسد که همه را میشناسد، و تنها میخواهد از حاضر بودنشان مطمئن شود؛ مثل حاضر غایب کردن سرسری معلمی در بدو ورودش به کلاس. در این میان، نگاهش تنها بر روی چهره من درنگ میکند ـ همان معلم را در نظر بیاورید که با یک شاگرد جدید در کلاسش روبهرو شده است.
یکمرتبه حس عجیبی در وجودم به غلیان درمیآید. نگاهم را میدزدم و پرده جلوی پنجره را کنار میزنم.
گویا راننده از جاده مخصوصی یا از بیراهه اتوبوس را حرکت داده است. به این نوشته گوش بدهید.
کوههای بریدهبریده، درختهای عجیب و غریب توسریخورده، نفرینزده از دو جانب جاده پیدا بود که از لابهلای آن خانههای خاکستریرنگ به اشکال سهگوش، مکعب و منشور با پنجرههای کوتاه و تاریک بدون شیشه دیده میشد. این پنجرهها به چشمهای گیج کسی که تب هذیانی داشته باشد، شبیه بود. نمیدانم دیوارها با خودشان چه داشتند که سرما و برودت را تا قلب انسان انتقال میدادند، مثل این بود که هرگز یک موجود زنده نمیتوانست در این خانهها مسکن داشته باشد. شاید برای سایه موجودات اثیری این خانهها درست شده بود.
شخصیت اول که از ابتدای حرکتمان هرچه تلاش کردم تا با او گرم بگیرم بیفایده بود، با بیتفاوتی منظره بیرون را مینگرد.
میگویم: «ولی اگر مأمور بازرسی است، پس چرا اتوبوس حرکت کرد؟!»
همانطور که انتظار دارم جوابم را نمیدهد. با سماجت میگویم: «ولی آخر یک مسافر تنها، آن هم میان این شهر عجیب...»
مسافر، در ردیف پنجم صندلیها ایستاده است. انگار به دنبال کودک گریان میگردد. بگذارید کمکش کنیم. کودک در بغل زنی دهاتی است؛ در همین ردیف پنجم؛ سمت چپ. مسافر از جیب بغل بارانیاش، دفترچه یادداشتی را بیرون میآورد. مدتی لابهلای صفحات آن به دنبال چیزی میگردد و بعد که لابد آن را پیدا میکند با مدادپاکن ته مدادش، پاکش میکند. صدای کودک ردیف پنجم میبرد. مسافر، رو به پدر و مادر کودک، کلاه از سر برمیدارد و باز به راه میافتد؛ درست مثل شخصیتی که یکمرتبه و سرخود وارد داستان یک نویسنده میشود. نمیدانم کجا میخواهد خودش را فروکند.
راستی یادم رفت بگویم. بوفه پر است. پنج سرباز با سرهایی تراشیده، روی بوفه در هم فرورفتهاند. دم حرکت، دلم به حالشان ـ که بلیت گیرشان نیامده بود ـ سوخت و راننده را واداشتم تا سوارشان کند.
برگردیم سروقت مسافر که چهره به چهره من عینک دستهمشکیاش را روی بینیاش جابهجا میکند. بوی ادکلن و تهماندهٔ بوی سیگارش توی بینیام میپیچد. بویی آشنا که از ابتدای سفرمان حضور داشت و حتی گاهگداری از میان بوی متعفن زردابی که پیرمرد خنزرپنزری درون سطل بالا آورده ـ و حالا بد نیست بوی گند جوراب آن پنج سرباز را هم اضافه کنم ـ سرک میکشید.
مسافر، لبهای نازک خاکستریاش را باز میکند و میگوید: «شما، جای مرا اشغال کردید آقا!»
آب دهانم را فرومیدهم و زود از آن بهت اولیه بیرون میآیم و میپرسم: «جای شما؟!»
مسافر لبخند ملیحی تحویلم میدهد و میگوید: «صندلی شمارهٔ ۲۵ ... همین صندلی کنار پنجره...»
شما هم متوجه شدید؟! مسافر ما، از این مسافرهایی که همیشه در این ایام، سرشان بیکلاه میماند و بلیت گیرشان نمیآید و کنار جاده، به امید از راه رسیدن راننده جوانمردی این پا و آن پا میکنند نیست؛ اما مطمئن باشید شماره صندلیاش را بد خوانده. چندان دور از ذهن هم نیست؛ با این عینکی که بر چشم دارد.
خوشبختانه بلیتم را هنوز نگه داشتهام؛ اما اصلاً حال و حوصله اینکه بگردم و آن را از میان اسکناسها و کاغذهای مچالهشدهٔ توی جیبم پیدا کنم و شماره صندلیام را نشانش بدهم، ندارم. محلش نمیگذارم. او هم بعد از اینکه قدری این پا و آن پا میکند، نیمنگاهی به بوفه و آن پنج سرباز میاندازد. دفترچهاش را باز میکند و پس از قدری جستجو، باز کلمات یا جملهای را پاک میکند. اتوبوس بار دیگر از سرعتش کم میشود و میکشد کنار جاده. پنج سرباز، ساکهایشان را برمیدارند و پشت سرِ هم و به ستون یک ـ بدون حتی یک تشکر خشک و خالی از من ـ پیاده میشوند.
مسافر توی دفترچهاش ـ حتماً جای جملاتی که پاک کرده ـ چیزهایی مینویسد. آن وقت شخصیت اول، قفس طوطیاش را برمیدارد و جایش را به مسافر تعارف میکند و خودش روی بوفه مینشیند. مسافر کنار من لم میدهد. همچنان محلش نمیگذارم که برمیگردم و به شخصیت اول میگویم: «طفلکیها... اشتباهی پیاده شدند.»
او درحالیکه کشیدگی کنار چشم چپش را بالا میکشد، مبهوت نگاهم میکند. به راستی اگر این زخمهای چپ اندر راست قمه بر صورتش نبود، قیافه نجیب و گیرایی داشت. به بیرون از اتوبوس، اشاره میکنم و برایش توضیح میدهم: «آن سربازها را میگویم.»
پنج سرباز، از زیر پنجره من میگذرند. دقت کنید:
بعضی جاها فقط تنههای بریده و درختهای کج و کوله دور جاده را گرفته بودند و پشت آنها خانههای پست و بلند، به شکلهای هندسی، مخروطی، مخروط ناقص با پنجرههای باریک و کج دیده میشد که گلهای نیلوفر کبود از لای آنها درآمده بود و از در و دیوار بالا میرفت. این منظره یکمرتبه پشت مه غلیظ ناپدید شد.
و سربازها نیز؛ انگار هیچوقت نبودهاند.
اتوبوس از جا کنده میشود. چراغهای سقف پلک میبندند. نیمخیز میشوم تا به راننده بگویم که آن مادرمردهها، اشتباهی پیاده شدهاند که مسافر دستش را روی شانهام میگذارد و میگوید: «وجودشان کاملاً زائد بود.»
دوباره سرِ جایم مینشینم و میگویم: «تقصیری نداشتند طفلکیها... خودتان که بهتر میدانید؛ این روزها اوضاع مسافرت افتضاح است.»
پوزخندی میزنم و ادامه میدهم: «در آستانه سال ۲۰۰۰، مسافرت با این ابوطیاره!... شما را به خدا مسخره نیست؟!»
بعد صدایم را بالا میآورم و میگویم: «این رانندههای خوشانصاف هم که سورشان است... تا آنجا که تیغشان ببرد، گوش میبرند.»
صدایم تا جلوی اتوبوس؛ تا آن دو تا نعل اسبی که بالای سر راننده آویخته است، میرود و بازمیگردد.
شخصیت دوم برمیگردد و با دیدن لب شکریاش چندشم میشود. باز بوفه را نشان میدهم و میگویم: «هر نفرشان هزار و پانصد تومان؛ آن هم بوفه، با هزار جور منت... یکیشان نزدیک بود بیفتد به پاهای راننده تا سوارش کند.»
مسافر میگوید: «آن که از بقیه درشتتر بود و چهرهاش خشنتر...»
میگویم: «عجیب است! چقدر دقیق حدس زدید!... برخلاف اندام درشت و چهره خشنش، خیلی دلنازک بود.» دست به سینه لم میدهم و چشمهایم را میبندم و چانهام را میان بازوانم فرومیبرم و میگویم: «عاشق بود طفلک.»
شخصیت اول معصومانه نگاهم میکند و آه میکشد و انگشتش را به درون قفس میبرد و طوطیاش را نوازش میدهد. طوطی بالبال میزند و انگار میخواهد بگوید که آن را به خاطر نمیآورد.
مسافر، دنباله کلامم را میگیرد و اضافه میکند:
تیزهوشیاش آدم را به وجد میآورد. «تازهداماد... دلش پر میزد برای همسرش.»
چشمهایم را باز میکنم و ناخواسته برایش کف مرتبی میزنم و میگویم: «جداً که چهرهشناس فوقالعادهای هستید!»
با اشارهای به دفترچهاش، سؤال میکنم: «نویسندهاید؟!»
پاسخم را نمیدهد؛ اما من برای اینکه به صحبتهایمان ادامه بدهیم میگویم: «داشتند میرفتند مرخصی... در ضمن بد نیست این را هم بدانید که سوار شدن آنها کار من بود... البته نه از روی حس ترحم و دلسوزی.»
مسافر مدادپاکن مدادش را روی شقیقهاش میگذارد و میگوید: «احساستان را درک میکنم... فرار از تنهایی...»
میگویم: «میدانید، در فضای سرد و مرده و کسالتبار اینجا، تنها زمزمه آنها بود که گرمای زندگی داشت.»
بعد دومرتبه موضوع پیاده شدن نابههنگام آنها به خاطرم میآید و میگویم: «ولی از این متعجبم که چرا یکدفعه پیاده شدند؛ آن هم در آن محیط رعبآور! آن هم همهشان با هم!... آخر آنها که با هم نبودند؛ یعنی سه تایشان با هم بودند و دو نفرشان هم تکی... برای شما عجیب نیست آقا؟!»
مسافر، قلمش را روی کاغذ حرکت میدهد و میگوید: «با هم دوست شده بودند؛ یکدرد مشترک به هم پیوندشان داده بود که یکدفعه به سرشان زد... ناراحت بودند؛ از تنگی جا... از هزار و پانصد تومانی که سرکیسه شده بودند.... میدانید؛ تمام داروندارشان بود... به اینها، مقررات خشک پادگان، کینهتوزی و عقدههای یک استوار شکمگنده و اضافهخدمت و کمی مرخصی را هم اضافه کنید.»
میگویم: «ولی آخر همینجوری هم که نمیشود... بالاخره آنها امید و آرزوهایی هم داشتند... مثلاً همان به قول خودتان تازهداماد... روحش داشت پر میزد که هرچه زودتر...»
مسافر به میان حرفم میآید و میگوید: «کدام تازهداماد؟!»
میگویم: «همان سرباز عاشق دیگر.»
مسافر میگوید: «کدام سرباز؟!»
میگویم: «یکی از آن پنج سربازی که از بقیه درشتاندامتر بود و چهرهٔ خشنی داشت؛ اما...»
مسافر میگوید: «کدام پنج سرباز؟!»
چه حالی پیدا میکنید وقتی اینگونه دست میافتید؟! در جا نیمخیز میشوم و میگویم: «شوخیتان گرفته؟!»
مسافر، دست میبرد و از توی کیفش، قلمدان زیبایی بیرون میآورد و آن را روی زانوانش قرار میدهد. نقاشی زیبا و درعینحال عجیبی روی قلمدان را تزئین کرده است. به این قطعه توجه کنید:
همیشه یک درخت سرو میکشیدم که زیرش پیرمردی قوزکرده شبیه جوکیان هندوستان عبا به خودش پیچیده، چنباتمه نشسته و دور سرش شالمه بسته بود و انگشت سبابه دست چپش را به حالت تعجب به لبش گذاشته بود. روبهروی او دختری با لباس سیاه بلند خم شده به او گل نیلوفر تعارف میکرد ـ چون میان آنها یک جوی آب فاصه داشت ـ
مسافر، مدادش را با مدادتراشی که از توی قلمدان بیرون آورده است، میتراشد و تراشههای آن را پشت یقه پیرمرد خنزرپنزری فوت میکند. سپس با حوصله درِ قلمدان را میبندد و آن را دوباره توی کیفش میگذارد و دلسنگینتر، شروع میکند در دفترچهاش چیزهایی را یادداشت کردن.
شخصیت اول بالاخره لبهای سنگیاش را از هم باز میکند و با لحن جاهلمآبش میگوید: «تف به این هوای دمکرده، تف... بازم خدا بابا ننه راننده رو بیامرزه که لوطیگری به خرج داد و کسی رو نچپوند این ته؛ روی بوفه.»
بیاختیار قهقهه میزنم و میگویم: «اما هنوز بوی آزاردهندهٔ جورابهایشان به مشام میرسد.»
و هوا را بو میکشم؛ عمیق و عمیقتر. آمیختهای از بوی ادکلن و سیگار مسافر، با زردآب توی سطل کنار پیرمرد خنزرپنزری و دود گازوئیل، دلم را بر هم میزند؛ اما، بوی جورابها...
مسافر میگوید: «میبینید؟... به همین سادگی است...»
بیایید در چهره او بیشتر دقت کنیم.
ـ پیشانی بلندی دارد و موهای روغنخوردهاش رو به بالا شانه خورده است و رستنگاه مویش، کمانی رو به بالاست که امتداد محور دماغش از وسط آن میگذرد.
او نیز عینکش را روی بینیاش جابهجا میکند و با سماجت به چهرهام زل میزند و شروع میکند به روخوانی آن. برای فرار از نگاه در رفت و آمدش میگویم: «شما مطمئنید که اشتباهی سوار این اتوبوس نشدهاید؟!» مسافر میخندد؛ یا که نه، پیرمرد خنزرپنزریست که میخندد. دقت کنید:
خنده خشک و زنندهای بود که مو بر اندام آدم راست میکرد. یک خنده سخت دورگه و مسخرهآمیز کرد. بیآنکه صورتش تغییری بکند؛ مثل انعکاس خندهای بود که از میان تهی بیرون آمده باشد.
مسافر به من نزدیک میشود و هرم دهانش که بوی سیگار میدهد، لاله گوشم را گرم میکند. نجوا میکند: «راننده پشت فرمان چرت میزند... شاگرد چربوچیلیاش تا حالا هفت تا پادشاه را هم در خواب دیده.»
اتوبوس تکانی میخورد و از جاده منحرف میشود. از جا میپرم و پشتی صندلی جلوییام را میچسبم.
راننده با مهارت فرمان را به چنگ میآورد. از شاگردش خبری نیست.
مسافر همینطور که مدادش را تندتند روی صفحه دفترچهاش حرکت میدهد، میگوید: «روی بوفه خوابیده است...»
و اضافه میکند: «همیشه همینطور شروع میشود...»
اندکی سکوت... شاید به این دلیل که کلمات، خوب تأثیرشان را در من بگذارند. آنگاه میگوید: «اگر بخواهید اتوبوس را برایتان نگه میدارم تا پیاده شوید.»
دوباره بر سر جایم مینشینم و میگویم: «جلوتر، راننده میکشد کنار جاده... میدانید، یک ساعت خواب کافی است تا او کیلومترها را تخت گاز برود.»
و ادامه میدهم: «میبینید... به همین سادگی است.»
جنگ بین من و مسافر به همین صورت ادامه مییابد؛ تا بالاخره یکی از ما دو نفر مغلوب شود. پس داستان ما میتواند به یکی از دو شکل زیر پایان یابد:
۱) راننده اتوبوس پشت فرمان چرت میزند و اتوبوس با تمامی مسافرانش به ته دره سقوط میکند؛ یا با اتوبوسی دیگر شاخ به شاخ میشود.
۲) راننده برای یک چرت یکساعته، اتوبوس را نگه میدارد و آنوقت مسافر که خیلی عجله دارد، پیاده میشود تا با یک وسیله دیگر به راهش ادامه بدهد. حالا شما مختارید تا از بین این دو پایان، یکی را انتخاب کنید.
جلال توکلی
منبع : سورۀ مهر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست