دوشنبه, ۱۶ مهر, ۱۴۰۳ / 7 October, 2024
مجله ویستا
موضوع عشق در داستان های صادق هدایت
در این نوشته ی كوتاه نیم نگاهی بشتاب و گذرا خواهم داشت به مقوله عشق در داستان های صادق هدایت، و می كوشم به این پرسش جالب پاسخ دهم كه پرسناژهای داستان های هدایت چه برداشت و دریافتی از مقوله عشق داشته اند؟مطالعه داستان های كوتاه و بلند هدایت به روشنی نشان می دهد كه هدایت به موضوع عشق بین مرد و زن در آثار خویش بی توجه بوده و عنایت چندانی به این موضوع شور انگیز نداشته است. اغلب داستان های كوتاه و بلند هدایت خالی از عشق و عاطفه های عاشقانه هستند، و روابط غنی و عمیق عاطفی بین بازیگران و صحنه گردانان و شخصیت های مرد و زن وجود ندارد.به عبارت دیگر در داستان های هدایت، عشق بسیار پریده رنگ و محو است، نشانه ای از عشقی حقیقی، والا و دگرگون ساز بین زن و مرد دیده نمی شود، و پرسناژهای این داستان ها معمولا با مقوله ای به نام عشق آشنا نیستند، آن را درك نمی كنند، از رنج و شادی آن بی خبرند، درد و لذت آن را حس نكرده اند، با بیم و امید آن بیگانه اند ، با تشویش ها و دلهره های آن كاری ندارند و از این همه بسی دورند. اگر رابطه دوستانه ای بین زن و مرد هست رابطه ای ساده و بسی دور از عشق است، اگر رابطه همسری هست از عشق تهی است و اگر هم عشقی هست عشق بی بنیاد و بی ریشه است و كم عمق ، كم محتوا و سطحی. این نشان می دهد كه یا هدایت عشق را نمی شناخته یا شاید عشق برای او چیزی درجه ی دو و غیر اساسی بوده كه زیاد ذهنش را به خود مشغول نمی كرده و دغدغه آن را نداشته است.عشق در داستان های حاجی آقا، علویه خانم، توپ مرواری، سه قطره خون ، زنده به گور ، سگ ولگرد، و بیشتر داستان های كوتاه هدایت جایی ندارد.
در داستان زنده به گور، راوی با دختری آشنا می شود، دو سه بار با هم به سینما می روند، در تاریكی سینما كمی به او نزدیك می شود ، او را نوازش می كند، و از این نزدیكی حالت غریبی حس می كند، حالتی بیگانه و نا آشنا، « یك حالت غمناك و گوارا» و بیشتر از آن چیزی نمی تواند بگوید. بعد قرار می گذارند كه برود و او را به اتاقش بیاورد، ولی چنان غرق در فكر مرگ و خودكشی است كه پشیمان می شود و دیگر سراغ دختر نمی رود:« نمی دانستم چه شد كه پشیمان شدم. نه اینكه او زشت بود یا از او خوشم نمی آمد، اما یك قوه ای مرا بازداشت.نه، نخواستم دیگر او را ببینم، می خواستم همه دلبستگی های خودم را از زندگی ببرم..»«... نه، دیگر نمی خواستم آن دختره را ببینم، می خواستم از همه چیز و از همه كار كناره بگیرم، می خواستم نا امید بشوم و بمیرم.»در داستان كوتاه «مادلن »، دوستی راوی با مادلن یك دوستی ساده و بی پیرایه است و عاطفه عاشقانه ای پشت آن نیست. آن ها دو سه بار بیشتر همدیگر را ندیده اند و نه شناخت خاصی از هم دارند و نه احساس خاصی نسبت به هم. راوی خاطره ای خوش از مادلن در نخستین دیدار دارد، همین و بس.در داستان « آینه شكسته» ، اگر چه راوی نسبت به « اودت» احساساتی دارد كه به عشق پهلو می زند و نزدیك است، اما این احساسات بی ریشه و ناپایدارند و سطحی:« اودت مثل گل های اول بهار تر و تازه بود، با یك جفت چشم خمار به رنگ آسمان و زلف های بوری كه همیشه یك دسته از آن روی گونه اش آویزان بود. ساعت های دراز با نیم رخ ظریف رنگ پریده جلو پنجره اتاقش می نشست.پا روی پایش می انداخت، رمان می خواند، جورابش را وصله می زد و یا خامه دوزی می كرد، مخصوصاً وقتی والس گریزری را در ویلن می زد، قلب من از جا كنده می شد... به این ترتیب رابطه مرموزی میان من و او تولید شد.اگر یك روز او را نمی دیدم، مثل این بود كه چیزی گم كرده باشم، گاهی روز ها از بس به او نگاه میگردم، بلند می شد و لنگه ی پنجره اش را می بست.»
و این عاطفه كه به آشنایی و دوستی منجر می شود خیلی زود ، پس از چند ملاقات ، با نخستین اصطكاك فرو كش می كند، دوستی از هم می پاشد و به جدایی می انجامد.اگر چه خاطره آن تا مدت ها در ذهن راوی می ماند.در داستان « گرداب» هیچ نشانی از عشق و هیجانات عاشقانه بین همایون و بدری وجود ندارد و رابطه زناشویی آنها كاملا خالی از عشق و آلوده به زشتی ، خیانت،حسادت و بی عاطفگی است. بهرام هم كه به خاطر عشق بدری خودش را می كشد، معلوم نیست به چه دلیل عاشق او شده و نشانه ای كه دال بر عشقی ریشه دار در او نسبت به بدری باشد وجود ندارد. اینجا نیز انس و الفتی ساده با عشق اشتباه گرفته می شود و بهرام قربانی این اشتباه وسوسه انگیر میگردد.عشق داش آكل به مرجان در داستان «داش آكل» هم عشقی حقیقی و ریشه دار نیست و پایه و اساس محكمی ندارد. و داش آكل جز چشم های مرجان، آن هم برای یك بار و برای كمتر از یك دقیقه، هیچ چیز دیگری از او ندیده و هیچ شناختی از او ندارد. تنها شاید شیفته چشم های درشت گیرنده و سیاه مرجان شده و مثل همه عشاق سنتی، با یك نگاه یك دل نه صد دل عاشق شده است!
« بعد همانطور كه سرش را بر گردانید، از لای پرده دیگر دختری را با چهره بر افروخته و چشم های گیرنده سیاه دید. یك دقیقه نكشید كه در چشم های یكدیگر نگاه كردند، ولی آن دختر مثل این كه خجالت كشید، پرده را انداخت و عقب رفت. آیا آن دختر خوشگل بود؟ شاید، ولی در هر صورت چشم های گیرنده او كار خودش را كرد و حال داش آكل را دگرگون نمود، او سر را پایین انداخت و سرخ شد.»و با همین یك نگاه داش آكل ، كه تا آن وقت از عشق و رمز و رازهای آن به كل بی خبر بوده و بویی از آن نبرده بوده، ناگهان عاشق مرجان می شود ، آن چنان كه عشق مرجان در رگ و پی او ریشه می دواند و او را آرام و دست آموز می كند:«چه بكنم؟ این عشق مرا می كشد...مرجان...تو مرا كشتی...به كه بگویم؟ مرجان...عشق تو مرا كشت!...»عشق خداداد به لاله در داستان « لاله» هم فقط وسوسه ای هوس آلود است و ناشی از محرومیت دراز مدت خداداد از زن. خداداد جای پدر لاله است و هیچ پیوند عاشقانه ای بین آنها نمی تواند معنا داشته باشد:« او را به وجه فرزندی خویش برداشت و كم كم علاقه مخصوصی نسبت به او پیدا كرد. نه دلبستگی پدر و فرزندی. اما مثل علاقه زن و مرد او را دوست داشت.»عشق منوچهر و خجسته در داستان «صورتك ها» نیز بسیار سطحی، بچگانه ، هوس آلوده و بی ریشه است. بین آن دو هیچ حس و عاطفه پایدار و عمیقی كه به عشق منجر شده باشد وجود ندارد.شاید بوف كور مهم ترین داستان هدایت است كه در آن به عشق به عنوان یك موضوع اصلی- در كنار موضوع های دیگری چون مرگ، تنهایی، حقارت های زندگی زمینی- پرداخته شده است.عشق در داستان بوف كور دارای دو وجه مكمل است: عشق رویایی راوی به زن اثیری، و عشق كابوس وار راوی به لكاته.
اینك به هر یك از این دو وجه عشق در بوف كور نگاهی بشتاب و گذرا كنیم:
عشق راوی به زن اثیری عشقی رویایی، معنوی، روحانی و آسمانی است، ولی واقعی نیست و هیچ عنصر جسمانی و شور جنسی در آن وجود ندارد« در این وقت از خود بی خود شده بودم، مثل این كه من اسم او را قبلاً می دانسته ام. شراره چشم هایش، رنگش، بویش، حركاتش همه به نظر من آشنا می آمد، مثل این كه روان من در زندگی پیشین در عالم مثال با روان او همجوار بوده ، از یك اصل و یك ماده بوده و بایستی كه به هم ملحق شده باشیم.می بایستی من در این زندگی نزدیك او بوده باشم.هرگز نمی خواستم او را لمس بكنم، فقط اشعه نامرئی كه از تن ما خارج و به هم آمیخته می شد كافی بود.»
این زن اثیری كه به صورت یك شعاع آفتاب، یك پرتو گذرنده، یك ستاره پرنده، یك زن یا فرشته بر نگاه و ذهن راوی تجلی می كند، كیست؟ كیست این معشوق كه یادگار چشم های جادویی یا شراره كشنده چشم هایش برای همیشه در زندگی راوی می ماند؟ كیست این زن با آن اندام اثیری، با آن دو چشم درشت متعجب و درخشان كه پشت آن زندگی راوی آهسته و دردناك می سوزد و می گدازد؟
كیست صاحب آن چشم های مهیب افسونگر، كه با نگاهی سرزنش آمیز به راوی می نگرد؟ كیست صاحب آن چشم های مضطرب، متعجب، تهدید كننده و وعده دهنده كه پرتو زندگی راوی را روی گوی های براق پر معنی خود ممزوج و در ته آن جذب می كند؟ كیست صاحب این آینه جذاب كه همه هستی راوی را تا آن جایی كه فكر بشر عاجز است به خودش می كشد؟ آیا راوی چقدر او را می شناسد؟ چه آشنایی با او دارد؟ افسوس، هیچ!
« هر چه به صورتش نگاه كردم مثل این بود كه او از من به كلی دور است – ناگهان حس كردم كه من به هیچ وجه از مكنونات قلب او خبر نداشتم و هیچ رابطه ای بین ما وجود ندارد.»
زن اثیری از راوی بسیار دور است و راوی هیچ شناختی از او ندارد و آن چه عشقش می پندارد ذهنیتی تخیل آمیز است كه معلوم نیست درجه صحت و عینیت آن چقدر است. و اصولا پیوند و ارتباط واقعی بین آن دو وجود ندارد:
« او نمی توانست با چیز های این دنیا رابطه و وابستگی داشته باشد- مثلا آبی كه او گیسوانش را با آن شستشو می داده بایستی از یك چشمه منحصر به فرد ناشناس و یا غار سحرآمیزی بوده باشد. لباس او از تار و پود پشم و پنبه معمولی نبوده و دست های مادی، دست های آدمی آن را ندوخته بود- او یك وجود برگزیده بود- فهمیدم كه آن گل های نیلوفر گل معمولی نبوده، مطمئن شدم اگر آب معمولی به رویش می زد صورتش می پلاسید و اگر با انگشتان بلند و ظریفش گل نیلوفر معمولی را می چید انگشتش مثل ورق گل پژمرده می شد.»به روشنی می بینیم كه عشق راوی به زن اثیری ریشه ای در شناخت و معرفت او نسبت به این زن ندارد و بیشتر خیالی و محصول توهمات اوست و این ذهن خیالباف و وهم پرداز راوی است كه از زنی خیالی موجودی اثیری و مقدس با وجودی لطیف و دست نزدنی ساخته كه برای او سرچشمه ی ناگفتنی الهام است و در او حس پرستش را تولید می كند.
شاید هم خیال پردازی های تخدیر آمیز این تصور را در راوی به وجود آورده و چنین به او وانموده كه به چشم های زن اثیری نیاز دارد و فقط یك نگاه او كافی است كه همه ی مشكلات فلسفی و معماهای آسمانی را برایش حل بكند و به یك نگاه او دیگر رمز و اسراری برایش وجود نخواهد داشت.در هر حال این عشقی نه حقیقی و ریشه دار كه ذهنی و وهم گونه است و عینیتی ندارد ، كاملا هم یك طرفه و بی پاسخ است:« اگر چه نوازش نگاه و كیف عمیقی كه از دیدنش برده بودم یك طرفه بود و جوابی برایم نداشت، زیرا او مرا ندیده بود.»عشق كابوس وار راوی به لكاته عشقی است بیمارگونه .عشقی است آلوده به نفرت و كینه.هیچ گونه تمایلات والا و شریف در این عشق راه ندارد.عنصر شناخت و آگاهی و نیازهای روحی نیز در آن راه ندارد، هر چه هست كششی كور و حقیر است.لكاته تنها زنی است كه راوی فرصت شناخت كامل او را داشته است، زیرا با او بزرگ شده است.آن ها پسر دایی و دختر عمه بوده اند، از بچگی با هم بزرگ شده اند، دایه هر دو آن ها ننجون بوده و هم او هر دو آن ها را شیر داده است:« بهر حال، من بچه شیر خوار بودم كه در بغل همین ننجون گذاشتندم و ننجون دختر عمه ام، همین زن لكاته ی مرا شیر می داده است، و من زیر دست عمه ام، آن زن بلند بالا كه موهای خاكستری روی پیشانیش بود، در همین خانه با دخترش ، همین لكاته، بزرگ شدم.»پس در طی این همه سال كه راوی و لكاته در آن خانه با هم بزرگ شده بودند، همبازی هم بودند، و هم كلام و شاید همراز، فرصت كافی برای شناخت هم داشته اند، و اگر قرار بود عشقی بینشان به وجود آید، در همین سال ها باید به وجود می آمد و ریشه میگرفت، ولی هیچ نشانی از عشق بین این دو پیش از ازدواج وجود ندارد و راوی هیچ جا اعتراف نمی كند كه قبل از ازدواج علاقه عاشقانه ای به دختر عمه اش داشته است.البته علاقه وجود داشته، و شاید هم شدید بوده، ولی راوی این علاقه را كه بیشتر جسمانی بوده تا عاشقانه، ربط می دهد به شباهت لكاته به عمه اش:« از وقتی كه خودم را شناختم، عمه ام را به جای مادر خودم گرفتم و او را دوست داشتم، به قدری او را دوست داشتم كه دخترش، همین خواهر شیری خودم را بعد ها چون شبیه او بود به زنی گرفتم.»البته راوی بلا فاصله می گوید كه مجبور شده لكاته را به زنی بگیرد، ولی دلیلی كه برای این اجبار ارائه می دهد چندان پذیرفتنی و قانع كننده نیست:« با وجود این كه خواهر برادر شیری بودیم، برای این كه آبروی آن ها به باد نرود، مجبور بودم كه او را به زنی اختیار كنم.»یا جای دیگر دلیل دیگری می آورد:
« اگر او را گرفتم برای این بود كه اول او به طرف من آمد.آن هم از مكر و حیله اش بود.نه، هیچ علاقه ای به من نداشت- اصلا چطور ممكن بود او به كسی علاقه پیدا كند؟» به هر حال اگر هم راوی به دختر عمه اش قبل از ازدواج علاقه داشته - كه داشته- اول این که این علاقه به هیچ وجه عاشقانه نبوده ، بلكه یك جور تمایل شهوانی و كاملا جسمانی بیمار گونه و تا حدودی انحرافی بوده ،كه خود راوی با گوشه كنایه و جسته گریخته یا در لفافه به آن اشاره میكند، دوم این كه این علاقه متقابل و دو طرفه نبوده و دختر عمه ی راوی قبل از ازدواج به هر دلیلی نسبت به او بی تفاوت و پس از آن نیز به هر دلیلی از او بیزار بوده است و نظر خوشی نسبت به او نداشته است.و اگر داستانی كه راوی روایت می كند تا ثابت كند اول بار لكاته به طرف او آمده حقیقت داشته باشد( كه احتمال آن ضعیف است!) حتما دلایل پیچیده ای برای این كار داشته كه مطمئنا عشق و عواطف عاشقانه در آن نقشی نداشته است و مبنای آن علاقه یا محبت قلبی نبوده است.
آن چه مسلم است این كه عشق راوی به لكاته پس از ازدواج به وجود آمده است و بعد از محرومیتی كه برای او در نزدیك شده به همسرش به وجود آمده احساسات عاشقانه ( و نه عاشقانه كه شهوانی) در او بر انگیخته شده است:« عشق او اصلا با كثافت و مرگ تواًم بود- آیا حقیقتا من مایل بودم با او بخوابم، آیا صورت ظاهر او مرا شیفته خودش كرده بود یا تنفر او از من، یا حركات و اطوارش بود و یا علاقه و عشقی كه از بچگی به مادرش داشتم و یا همه این ها دست به یكی كرده بودند؟ نه! نمی دانم، تنها یك چیز را می دانم كه این زن، این لكاته، این جادو، نمی دانم چه زهری در روح من، در هستی من ریخته بود كه نه تنها او را می خواستم، بلكه تمام ذرات تنم، ذرات تن او را لازم داشت. فریاد می كشید كه لازم دارد و آرزوی شدیدی می كردم كه با او در جزیره گمشده ای باشم كه آدمیزاد در آنجا وجود نداشته باشد. آرزو می كردم كه یك زمین لرزه یا توفان، و یا صاعقه آسمانی همه این رجاله ها كه پشت دیوار اتاقم نفس می كشیدند، دوندگی می كردند و كیف می كردند، همه را می تركانید و فقط من و او می ماندیم.»این عشق آنقدر شدید است و حرمان و ناكامی آمیخته با آن چنان زجر دهنده و جهنمیكه راوی آرزو می كند كاش یك شب در آغوش معشوق بخوابد و همآغوش با او بمیرد:
« آرزو می كردم كه یك شب را با او بگذرانم و با هم در آغوش هم می مردیم، به نظرم می آید كه این نتیجه عالی وجود و زندگی من بود.»
اما این كه راوی در آن جزیره گمشده رویایی چه حرفی با معشوق برای گفتن داشته، چه وجه مشترك یا مكملی بینشان بوده، چه نیازی جز نیاز جسمانی و فیزیكی به او داشته، چطور آن لكاته می توانسته تنهایی های عمیق و فلسفی راوی را پر كند و همدم و یاور و همفكر و همراه و مونس او باشد، چیزی است كه اینجا ناگفته مانده و از معماهای متناقض و لاینحل...
راوی پس از ازدواج به شدت عاشق لكاته شده و این عشق ارضا نشده آكنده از محرومیت ، به شدت او را عذاب داده و زجركشش كرده است، این چیزی است كه بارها به تلخی و ضجه آلود به آن اعتراف كرده است، شاید هم یك طرفه بودن، همراه با حرمان بودن، مواجه با بیزاری و انزجار محبوب بودن، حقارت آمیز بودن وفقدان امكان ارضا شدن ، آن را چنین حریصانه و ولع آمیز كرده است، اما او نسبت به این عشق و آن معشوق چه رفتاری نشان می دهد؟ رفتاری كاملا ناجوانمردانه: بدنام كردن معشوق.افترازدن های بی پایه و اساس . به لكه هرزگی و انگ ننگ آلوده كردن همسر.لكاته نامیدن زنی كه معلوم نیست چه خطایی كرده و گناهش چیست، او را دیوی پلید و پلشت و بدكاره ای هرزه وانمودن، حال آن كه راوی به خوبی او را می شناسد و می داند كه این همان زن اثیری رویاهای روشن شبانه است. لباس سیاه ابریشمی اش با آن تار و پود نازك بافته شده، لبخندش، جویدن انگشت سبابه ی دست چپش، ماهیچه های پایش كه طعم كونه خیار می دهد و دلایل آشكار و پنهان دیگر كه همه به روشنی گواهند كه این لكاته همان زن اثیری است كه سرچشمه ی الهام و مایه امید راوی است:« آیا این همان زن لطیف، همان دختر ظریف اثیری بود كه لباس سیاه چین خورده می پوشید و كنار نهر سورن با هم سرمامك بازی میكردیم، همان دختری كه حالت آزاد بچگانه و موقت داشت و مچ پای شهوت انگیزش از زیر دامن لباسش پیدا بود؟»
راوی نسبت به این زن كینه ای عشق آلود( یا عشقی نفرت آمیز) دارد كه وادارش می كند كه در حالی كه ذره ذره وجودش او را می خواهد و به او نیاز دارد او را بد نام كند و لكه دارش نماید:
« من همیشه از روز ازل او را لكاته نامیده ام- ولی این اسم كشش مخصوصی داشت.»
و با بدگویی و افترا از او انتقام بگیرد.در حقیقت راوی در تمام قسمت كابوس وار داستان بوف كور( بخش دوم) در حال انتقام گرفتن از زن اثیری ، از معشوق و معبود خودش است و همه ی آن تهمت ها و افتراها برای انتقام گرفتن از اوست. انتقام برای آن كه معشوق او را دوست ندارد، او را نمی خواهد، به او اجازه نزدیك شدن به خودش را نمی دهد، او را تحقیر می كند و از خود می راند.(چرا؟ شاید به خاطر پستی ها و بدذاتی هایی كه از او دیده، یا به خاطر علیل بودن و ناتوانی های جسمانی و بیماری های روانی اش، یا به هر دلیل دیگر) و به این خاطر است كه راوی می كوشد تا با ادعاهای راست و دروغ، دهان بینی ها و میدان دادن به شایعه پراكنی ها، انگ زدن ها و بدنام كردن ها، تهمت ها و توهین ها و تحقیر ها، عشقش را به ناپاكی و پلشتی بیالاید و معشوقش را لجن مال كند، و این گونه است كه این زنده ترین عشق در میان همه عشق های دیگر داستان های هدایت سترون عشقی زننده و كابوس گون می ماند و روان نژند و خاطر پریش.
در داستان زنده به گور، راوی با دختری آشنا می شود، دو سه بار با هم به سینما می روند، در تاریكی سینما كمی به او نزدیك می شود ، او را نوازش می كند، و از این نزدیكی حالت غریبی حس می كند، حالتی بیگانه و نا آشنا، « یك حالت غمناك و گوارا» و بیشتر از آن چیزی نمی تواند بگوید. بعد قرار می گذارند كه برود و او را به اتاقش بیاورد، ولی چنان غرق در فكر مرگ و خودكشی است كه پشیمان می شود و دیگر سراغ دختر نمی رود:« نمی دانستم چه شد كه پشیمان شدم. نه اینكه او زشت بود یا از او خوشم نمی آمد، اما یك قوه ای مرا بازداشت.نه، نخواستم دیگر او را ببینم، می خواستم همه دلبستگی های خودم را از زندگی ببرم..»«... نه، دیگر نمی خواستم آن دختره را ببینم، می خواستم از همه چیز و از همه كار كناره بگیرم، می خواستم نا امید بشوم و بمیرم.»در داستان كوتاه «مادلن »، دوستی راوی با مادلن یك دوستی ساده و بی پیرایه است و عاطفه عاشقانه ای پشت آن نیست. آن ها دو سه بار بیشتر همدیگر را ندیده اند و نه شناخت خاصی از هم دارند و نه احساس خاصی نسبت به هم. راوی خاطره ای خوش از مادلن در نخستین دیدار دارد، همین و بس.در داستان « آینه شكسته» ، اگر چه راوی نسبت به « اودت» احساساتی دارد كه به عشق پهلو می زند و نزدیك است، اما این احساسات بی ریشه و ناپایدارند و سطحی:« اودت مثل گل های اول بهار تر و تازه بود، با یك جفت چشم خمار به رنگ آسمان و زلف های بوری كه همیشه یك دسته از آن روی گونه اش آویزان بود. ساعت های دراز با نیم رخ ظریف رنگ پریده جلو پنجره اتاقش می نشست.پا روی پایش می انداخت، رمان می خواند، جورابش را وصله می زد و یا خامه دوزی می كرد، مخصوصاً وقتی والس گریزری را در ویلن می زد، قلب من از جا كنده می شد... به این ترتیب رابطه مرموزی میان من و او تولید شد.اگر یك روز او را نمی دیدم، مثل این بود كه چیزی گم كرده باشم، گاهی روز ها از بس به او نگاه میگردم، بلند می شد و لنگه ی پنجره اش را می بست.»
و این عاطفه كه به آشنایی و دوستی منجر می شود خیلی زود ، پس از چند ملاقات ، با نخستین اصطكاك فرو كش می كند، دوستی از هم می پاشد و به جدایی می انجامد.اگر چه خاطره آن تا مدت ها در ذهن راوی می ماند.در داستان « گرداب» هیچ نشانی از عشق و هیجانات عاشقانه بین همایون و بدری وجود ندارد و رابطه زناشویی آنها كاملا خالی از عشق و آلوده به زشتی ، خیانت،حسادت و بی عاطفگی است. بهرام هم كه به خاطر عشق بدری خودش را می كشد، معلوم نیست به چه دلیل عاشق او شده و نشانه ای كه دال بر عشقی ریشه دار در او نسبت به بدری باشد وجود ندارد. اینجا نیز انس و الفتی ساده با عشق اشتباه گرفته می شود و بهرام قربانی این اشتباه وسوسه انگیر میگردد.عشق داش آكل به مرجان در داستان «داش آكل» هم عشقی حقیقی و ریشه دار نیست و پایه و اساس محكمی ندارد. و داش آكل جز چشم های مرجان، آن هم برای یك بار و برای كمتر از یك دقیقه، هیچ چیز دیگری از او ندیده و هیچ شناختی از او ندارد. تنها شاید شیفته چشم های درشت گیرنده و سیاه مرجان شده و مثل همه عشاق سنتی، با یك نگاه یك دل نه صد دل عاشق شده است!
« بعد همانطور كه سرش را بر گردانید، از لای پرده دیگر دختری را با چهره بر افروخته و چشم های گیرنده سیاه دید. یك دقیقه نكشید كه در چشم های یكدیگر نگاه كردند، ولی آن دختر مثل این كه خجالت كشید، پرده را انداخت و عقب رفت. آیا آن دختر خوشگل بود؟ شاید، ولی در هر صورت چشم های گیرنده او كار خودش را كرد و حال داش آكل را دگرگون نمود، او سر را پایین انداخت و سرخ شد.»و با همین یك نگاه داش آكل ، كه تا آن وقت از عشق و رمز و رازهای آن به كل بی خبر بوده و بویی از آن نبرده بوده، ناگهان عاشق مرجان می شود ، آن چنان كه عشق مرجان در رگ و پی او ریشه می دواند و او را آرام و دست آموز می كند:«چه بكنم؟ این عشق مرا می كشد...مرجان...تو مرا كشتی...به كه بگویم؟ مرجان...عشق تو مرا كشت!...»عشق خداداد به لاله در داستان « لاله» هم فقط وسوسه ای هوس آلود است و ناشی از محرومیت دراز مدت خداداد از زن. خداداد جای پدر لاله است و هیچ پیوند عاشقانه ای بین آنها نمی تواند معنا داشته باشد:« او را به وجه فرزندی خویش برداشت و كم كم علاقه مخصوصی نسبت به او پیدا كرد. نه دلبستگی پدر و فرزندی. اما مثل علاقه زن و مرد او را دوست داشت.»عشق منوچهر و خجسته در داستان «صورتك ها» نیز بسیار سطحی، بچگانه ، هوس آلوده و بی ریشه است. بین آن دو هیچ حس و عاطفه پایدار و عمیقی كه به عشق منجر شده باشد وجود ندارد.شاید بوف كور مهم ترین داستان هدایت است كه در آن به عشق به عنوان یك موضوع اصلی- در كنار موضوع های دیگری چون مرگ، تنهایی، حقارت های زندگی زمینی- پرداخته شده است.عشق در داستان بوف كور دارای دو وجه مكمل است: عشق رویایی راوی به زن اثیری، و عشق كابوس وار راوی به لكاته.
اینك به هر یك از این دو وجه عشق در بوف كور نگاهی بشتاب و گذرا كنیم:
عشق راوی به زن اثیری عشقی رویایی، معنوی، روحانی و آسمانی است، ولی واقعی نیست و هیچ عنصر جسمانی و شور جنسی در آن وجود ندارد« در این وقت از خود بی خود شده بودم، مثل این كه من اسم او را قبلاً می دانسته ام. شراره چشم هایش، رنگش، بویش، حركاتش همه به نظر من آشنا می آمد، مثل این كه روان من در زندگی پیشین در عالم مثال با روان او همجوار بوده ، از یك اصل و یك ماده بوده و بایستی كه به هم ملحق شده باشیم.می بایستی من در این زندگی نزدیك او بوده باشم.هرگز نمی خواستم او را لمس بكنم، فقط اشعه نامرئی كه از تن ما خارج و به هم آمیخته می شد كافی بود.»
این زن اثیری كه به صورت یك شعاع آفتاب، یك پرتو گذرنده، یك ستاره پرنده، یك زن یا فرشته بر نگاه و ذهن راوی تجلی می كند، كیست؟ كیست این معشوق كه یادگار چشم های جادویی یا شراره كشنده چشم هایش برای همیشه در زندگی راوی می ماند؟ كیست این زن با آن اندام اثیری، با آن دو چشم درشت متعجب و درخشان كه پشت آن زندگی راوی آهسته و دردناك می سوزد و می گدازد؟
كیست صاحب آن چشم های مهیب افسونگر، كه با نگاهی سرزنش آمیز به راوی می نگرد؟ كیست صاحب آن چشم های مضطرب، متعجب، تهدید كننده و وعده دهنده كه پرتو زندگی راوی را روی گوی های براق پر معنی خود ممزوج و در ته آن جذب می كند؟ كیست صاحب این آینه جذاب كه همه هستی راوی را تا آن جایی كه فكر بشر عاجز است به خودش می كشد؟ آیا راوی چقدر او را می شناسد؟ چه آشنایی با او دارد؟ افسوس، هیچ!
« هر چه به صورتش نگاه كردم مثل این بود كه او از من به كلی دور است – ناگهان حس كردم كه من به هیچ وجه از مكنونات قلب او خبر نداشتم و هیچ رابطه ای بین ما وجود ندارد.»
زن اثیری از راوی بسیار دور است و راوی هیچ شناختی از او ندارد و آن چه عشقش می پندارد ذهنیتی تخیل آمیز است كه معلوم نیست درجه صحت و عینیت آن چقدر است. و اصولا پیوند و ارتباط واقعی بین آن دو وجود ندارد:
« او نمی توانست با چیز های این دنیا رابطه و وابستگی داشته باشد- مثلا آبی كه او گیسوانش را با آن شستشو می داده بایستی از یك چشمه منحصر به فرد ناشناس و یا غار سحرآمیزی بوده باشد. لباس او از تار و پود پشم و پنبه معمولی نبوده و دست های مادی، دست های آدمی آن را ندوخته بود- او یك وجود برگزیده بود- فهمیدم كه آن گل های نیلوفر گل معمولی نبوده، مطمئن شدم اگر آب معمولی به رویش می زد صورتش می پلاسید و اگر با انگشتان بلند و ظریفش گل نیلوفر معمولی را می چید انگشتش مثل ورق گل پژمرده می شد.»به روشنی می بینیم كه عشق راوی به زن اثیری ریشه ای در شناخت و معرفت او نسبت به این زن ندارد و بیشتر خیالی و محصول توهمات اوست و این ذهن خیالباف و وهم پرداز راوی است كه از زنی خیالی موجودی اثیری و مقدس با وجودی لطیف و دست نزدنی ساخته كه برای او سرچشمه ی ناگفتنی الهام است و در او حس پرستش را تولید می كند.
شاید هم خیال پردازی های تخدیر آمیز این تصور را در راوی به وجود آورده و چنین به او وانموده كه به چشم های زن اثیری نیاز دارد و فقط یك نگاه او كافی است كه همه ی مشكلات فلسفی و معماهای آسمانی را برایش حل بكند و به یك نگاه او دیگر رمز و اسراری برایش وجود نخواهد داشت.در هر حال این عشقی نه حقیقی و ریشه دار كه ذهنی و وهم گونه است و عینیتی ندارد ، كاملا هم یك طرفه و بی پاسخ است:« اگر چه نوازش نگاه و كیف عمیقی كه از دیدنش برده بودم یك طرفه بود و جوابی برایم نداشت، زیرا او مرا ندیده بود.»عشق كابوس وار راوی به لكاته عشقی است بیمارگونه .عشقی است آلوده به نفرت و كینه.هیچ گونه تمایلات والا و شریف در این عشق راه ندارد.عنصر شناخت و آگاهی و نیازهای روحی نیز در آن راه ندارد، هر چه هست كششی كور و حقیر است.لكاته تنها زنی است كه راوی فرصت شناخت كامل او را داشته است، زیرا با او بزرگ شده است.آن ها پسر دایی و دختر عمه بوده اند، از بچگی با هم بزرگ شده اند، دایه هر دو آن ها ننجون بوده و هم او هر دو آن ها را شیر داده است:« بهر حال، من بچه شیر خوار بودم كه در بغل همین ننجون گذاشتندم و ننجون دختر عمه ام، همین زن لكاته ی مرا شیر می داده است، و من زیر دست عمه ام، آن زن بلند بالا كه موهای خاكستری روی پیشانیش بود، در همین خانه با دخترش ، همین لكاته، بزرگ شدم.»پس در طی این همه سال كه راوی و لكاته در آن خانه با هم بزرگ شده بودند، همبازی هم بودند، و هم كلام و شاید همراز، فرصت كافی برای شناخت هم داشته اند، و اگر قرار بود عشقی بینشان به وجود آید، در همین سال ها باید به وجود می آمد و ریشه میگرفت، ولی هیچ نشانی از عشق بین این دو پیش از ازدواج وجود ندارد و راوی هیچ جا اعتراف نمی كند كه قبل از ازدواج علاقه عاشقانه ای به دختر عمه اش داشته است.البته علاقه وجود داشته، و شاید هم شدید بوده، ولی راوی این علاقه را كه بیشتر جسمانی بوده تا عاشقانه، ربط می دهد به شباهت لكاته به عمه اش:« از وقتی كه خودم را شناختم، عمه ام را به جای مادر خودم گرفتم و او را دوست داشتم، به قدری او را دوست داشتم كه دخترش، همین خواهر شیری خودم را بعد ها چون شبیه او بود به زنی گرفتم.»البته راوی بلا فاصله می گوید كه مجبور شده لكاته را به زنی بگیرد، ولی دلیلی كه برای این اجبار ارائه می دهد چندان پذیرفتنی و قانع كننده نیست:« با وجود این كه خواهر برادر شیری بودیم، برای این كه آبروی آن ها به باد نرود، مجبور بودم كه او را به زنی اختیار كنم.»یا جای دیگر دلیل دیگری می آورد:
« اگر او را گرفتم برای این بود كه اول او به طرف من آمد.آن هم از مكر و حیله اش بود.نه، هیچ علاقه ای به من نداشت- اصلا چطور ممكن بود او به كسی علاقه پیدا كند؟» به هر حال اگر هم راوی به دختر عمه اش قبل از ازدواج علاقه داشته - كه داشته- اول این که این علاقه به هیچ وجه عاشقانه نبوده ، بلكه یك جور تمایل شهوانی و كاملا جسمانی بیمار گونه و تا حدودی انحرافی بوده ،كه خود راوی با گوشه كنایه و جسته گریخته یا در لفافه به آن اشاره میكند، دوم این كه این علاقه متقابل و دو طرفه نبوده و دختر عمه ی راوی قبل از ازدواج به هر دلیلی نسبت به او بی تفاوت و پس از آن نیز به هر دلیلی از او بیزار بوده است و نظر خوشی نسبت به او نداشته است.و اگر داستانی كه راوی روایت می كند تا ثابت كند اول بار لكاته به طرف او آمده حقیقت داشته باشد( كه احتمال آن ضعیف است!) حتما دلایل پیچیده ای برای این كار داشته كه مطمئنا عشق و عواطف عاشقانه در آن نقشی نداشته است و مبنای آن علاقه یا محبت قلبی نبوده است.
آن چه مسلم است این كه عشق راوی به لكاته پس از ازدواج به وجود آمده است و بعد از محرومیتی كه برای او در نزدیك شده به همسرش به وجود آمده احساسات عاشقانه ( و نه عاشقانه كه شهوانی) در او بر انگیخته شده است:« عشق او اصلا با كثافت و مرگ تواًم بود- آیا حقیقتا من مایل بودم با او بخوابم، آیا صورت ظاهر او مرا شیفته خودش كرده بود یا تنفر او از من، یا حركات و اطوارش بود و یا علاقه و عشقی كه از بچگی به مادرش داشتم و یا همه این ها دست به یكی كرده بودند؟ نه! نمی دانم، تنها یك چیز را می دانم كه این زن، این لكاته، این جادو، نمی دانم چه زهری در روح من، در هستی من ریخته بود كه نه تنها او را می خواستم، بلكه تمام ذرات تنم، ذرات تن او را لازم داشت. فریاد می كشید كه لازم دارد و آرزوی شدیدی می كردم كه با او در جزیره گمشده ای باشم كه آدمیزاد در آنجا وجود نداشته باشد. آرزو می كردم كه یك زمین لرزه یا توفان، و یا صاعقه آسمانی همه این رجاله ها كه پشت دیوار اتاقم نفس می كشیدند، دوندگی می كردند و كیف می كردند، همه را می تركانید و فقط من و او می ماندیم.»این عشق آنقدر شدید است و حرمان و ناكامی آمیخته با آن چنان زجر دهنده و جهنمیكه راوی آرزو می كند كاش یك شب در آغوش معشوق بخوابد و همآغوش با او بمیرد:
« آرزو می كردم كه یك شب را با او بگذرانم و با هم در آغوش هم می مردیم، به نظرم می آید كه این نتیجه عالی وجود و زندگی من بود.»
اما این كه راوی در آن جزیره گمشده رویایی چه حرفی با معشوق برای گفتن داشته، چه وجه مشترك یا مكملی بینشان بوده، چه نیازی جز نیاز جسمانی و فیزیكی به او داشته، چطور آن لكاته می توانسته تنهایی های عمیق و فلسفی راوی را پر كند و همدم و یاور و همفكر و همراه و مونس او باشد، چیزی است كه اینجا ناگفته مانده و از معماهای متناقض و لاینحل...
راوی پس از ازدواج به شدت عاشق لكاته شده و این عشق ارضا نشده آكنده از محرومیت ، به شدت او را عذاب داده و زجركشش كرده است، این چیزی است كه بارها به تلخی و ضجه آلود به آن اعتراف كرده است، شاید هم یك طرفه بودن، همراه با حرمان بودن، مواجه با بیزاری و انزجار محبوب بودن، حقارت آمیز بودن وفقدان امكان ارضا شدن ، آن را چنین حریصانه و ولع آمیز كرده است، اما او نسبت به این عشق و آن معشوق چه رفتاری نشان می دهد؟ رفتاری كاملا ناجوانمردانه: بدنام كردن معشوق.افترازدن های بی پایه و اساس . به لكه هرزگی و انگ ننگ آلوده كردن همسر.لكاته نامیدن زنی كه معلوم نیست چه خطایی كرده و گناهش چیست، او را دیوی پلید و پلشت و بدكاره ای هرزه وانمودن، حال آن كه راوی به خوبی او را می شناسد و می داند كه این همان زن اثیری رویاهای روشن شبانه است. لباس سیاه ابریشمی اش با آن تار و پود نازك بافته شده، لبخندش، جویدن انگشت سبابه ی دست چپش، ماهیچه های پایش كه طعم كونه خیار می دهد و دلایل آشكار و پنهان دیگر كه همه به روشنی گواهند كه این لكاته همان زن اثیری است كه سرچشمه ی الهام و مایه امید راوی است:« آیا این همان زن لطیف، همان دختر ظریف اثیری بود كه لباس سیاه چین خورده می پوشید و كنار نهر سورن با هم سرمامك بازی میكردیم، همان دختری كه حالت آزاد بچگانه و موقت داشت و مچ پای شهوت انگیزش از زیر دامن لباسش پیدا بود؟»
راوی نسبت به این زن كینه ای عشق آلود( یا عشقی نفرت آمیز) دارد كه وادارش می كند كه در حالی كه ذره ذره وجودش او را می خواهد و به او نیاز دارد او را بد نام كند و لكه دارش نماید:
« من همیشه از روز ازل او را لكاته نامیده ام- ولی این اسم كشش مخصوصی داشت.»
و با بدگویی و افترا از او انتقام بگیرد.در حقیقت راوی در تمام قسمت كابوس وار داستان بوف كور( بخش دوم) در حال انتقام گرفتن از زن اثیری ، از معشوق و معبود خودش است و همه ی آن تهمت ها و افتراها برای انتقام گرفتن از اوست. انتقام برای آن كه معشوق او را دوست ندارد، او را نمی خواهد، به او اجازه نزدیك شدن به خودش را نمی دهد، او را تحقیر می كند و از خود می راند.(چرا؟ شاید به خاطر پستی ها و بدذاتی هایی كه از او دیده، یا به خاطر علیل بودن و ناتوانی های جسمانی و بیماری های روانی اش، یا به هر دلیل دیگر) و به این خاطر است كه راوی می كوشد تا با ادعاهای راست و دروغ، دهان بینی ها و میدان دادن به شایعه پراكنی ها، انگ زدن ها و بدنام كردن ها، تهمت ها و توهین ها و تحقیر ها، عشقش را به ناپاكی و پلشتی بیالاید و معشوقش را لجن مال كند، و این گونه است كه این زنده ترین عشق در میان همه عشق های دیگر داستان های هدایت سترون عشقی زننده و كابوس گون می ماند و روان نژند و خاطر پریش.
وایرال شده در شبکههای اجتماعی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست