دوشنبه, ۲۰ اسفند, ۱۴۰۳ / 10 March, 2025
مجله ویستا
ستیزی غمناک با مرگ و فراموشی

دردا که هزار مرثیه سرودیم نه در سوگ سرودش بلکه مجال یک آه گفتنمان در یک خط همواری نبود مردی که بوسیدن لب دشنه را یا بوییدن تیغه تبر را عادت کرده بود.../ او به لحظههای وسوسهانگیز فکر میکرد به شهادت تقویم، تقدیر خود مینوشت دل بستن به تکشاخههای شکوفیدهاش چشم مراقبه میخواست... باری «بیژن» به ایام خاکستری تعلق افتخارآمیز داشت! حالا من هستم و تنها دوستان و تقویم شبهای تاریک روشنش بیآنکه هنوز هم به پایان خط رسیده باشد؛زیر لب زمزمههای آتشیناش گر گرفتهاند دوری و دیریاش به نسیان نسپرده ما را! تب و تاب خیلیها هنوز مملو از ارادت به او است گر چه اخلاق خیلی تندی داشت!گاهی حتی در تیرگی منشور هم تیر میانداخت اما رازی به لبخند تلخش نهفته بود که گرداگرد جهان سوخته میچرخید سبا و صبا به نکهتش طعنه میزد! پایان شعرش را زیر لب زمزمه میکردند. و بیتاثیر در گوشهای سنگین هم نبود.
وقتی مرغ دلش تخم طلا میگذاشت دقایقی شاد و شنگول میشد انگار غم با تمام تیرگیاش از او میترسید در آن دم همه را سیاه میکرد! البته زمان خیلی کوتاه بود پاکتهای سیگارهای نامرغوب ستونهای کاغذی شعرش بودند. سلام گرمش به یاد کسی بود که از دل تاریکی برخاسته بود. مرز آشتی و نفرتش دایم در نوسان بودند، گر چه در حشمت بلوغش تولدی دیگر داشت او این همه فروغ را بر جاده میریخت تا بشارت فریادی باشد.
او درد را تنها نقابی بر چهره زردگون نداشت! لابد بازوی دلشکسته زمینش تا پرتگاه زاویه درهیی به تاراج برد و باختش کشانده بود!
این همه چشم به کوبههای در/ در بیگیاهی آب و آفتاب ذهن شعرش را بوسه میزد او بیاعتنا به لحن مبهم روز و روزگار، انگار میخواست با یک غروب خوشرنگ به تدوین قانون شب بپردازد آن هم وسط روز روشن!.../ وقتی سکته میکرد دل به تیرگی میسپرد!
ماه تیر خوردهاش هفتهها را به روزهای بارانی چشمهاش، خیس میکرد...
در صورت گود افتادهاش تنها خال کال سرطانی رشد میکرد!
تمام سطرهای به هم ریختهاش نتیجه لرزش دستانی بود که وقت بیوقت بیهیچ دلیلی عصبانی میشد و دنبال شریک جرم تازه میگشت تا قرار ثابتش هرگز بیتوجیه نباشد!
تو اگر جای آن بودی ای وای ننه من غریب نمیخواندی!؟
اینجا، حرارت آفتابیاش حیرت صد ستاره در دل داشت/ این خانههای خالی از مهر و محبت بر شانههای افتاده مریض احوالش خیلی سنگینی میکرد.
«بیژن» هر بار که سکته میکرد تا رسیدن به شفای آجل یا عاجل چند دقیقه زیر تیغ مرگ طاقت میآورد و آنگاه چون برگ نیمهجان چناری پیر، به زمین فرو میریخت و لولای چارستون نحیفش در آستانه ایستادن غژ غژ میکرد و سایه عزراییل در سیاهی جعبه جادویش پنهان میگشت به گونه دیگر «بیژن» همان چاهزاد بود ولی نگران منیژه شعر! خود مسئول ضرب و شتم مضاعفش / هستیاش را با تقسیمی ناجور به دست نیستی سپرده بود بخش اول به کودکان محله، بخش دوم به حیات وحش و یک کف دست به گل بیروی آفتاب! سکتههای مکررش نه از شتاب زندگی بلکه از سر چشمپوشی، جرعهیی میجست شوکرانصفت که پا به پای جنونش بخوانند و بخوابند!
رو در روی خزر که میایستاد به حقهبازی ماهیان زیرآبی، غبطه میخورد!؟
و اینجا بود که عشق برای او سکهیی کهنه بود که در ذوب مجدد، کمعیارتر مینمود!
دیگر آن حال جوانی را نداشت که بگوید: «من از هیچ خدایی فرمان نمیبرم».
بگذار تمام گناهان در من برویند و بپوسند اینجا زنی در اندام رهاشدهام آهوانه میچرد!؟
من از روز تولد مرگم آگاهم شما خیال میکنید به عشق زندگی چند صباحی اسیرم.
به جرم جوگندمیام، صد داس خلوت گزیدهام! کدامین آرزو از من کام گرفته است نمیدانم...
به گمانم بیژن میان بود و نبودش همیشه سرگردان بود او نه ماه بود و نه ماهی....خسته از خود به امواج جانکاه تن میسپرد و به زیر و بم اصوات آب و خواب توجه نداشت. شاید تمام خواستههاش مهر باطل خورده بود و دیگر در گل و گیاه و علف سبز نمیشد چرا که: جنگلی سوخته در حاشیه و متن، پسزمینه داشت! اما آن باد کینهتوز رو در روی تمام خندهها میایستاد آنقدر خشم میگرفت تا تار و پود زربفت پیراهنش خال خال، چاک میافتاد! و نخ وجودش کش میآمد!این نه حکایت مهمل است تازه از برای کنترل زبانم یک ردیف سیمخاردار میکشم که مرض لالمونی بگیرم!
اینجا یک عروسک کوکی با یک دوک نخ ریسی برایم تابو شده بود که شبهای پاییزی دم در حیاط به انتظار هوایی آفتابی بپوسم! این تنپوش خود باختهیی است در تن صد سوار شکستخورده... که کلاه صورتی رنگش هزار تیر خطا را به تیغ جفا، به سنگ سینه کمانه کند!؟
این چه قرصی است که خواب ماه میبینم و به امواج متلاطم دریادل میبندم/این اتاق غرق به خون آن یار سفر کرده است که با جوهر نمک آسم گرفته بود و تاکستان سینهاش شرابی شده بود وقتی جوش غیرت و حیرت میزد زبان در دهانت نمیچرخید خواب محله را به آشوب میکشید شکاف شب از روزنه روزش عقب مینشست! اینجا دیگر زبان به اختیارم نیست مجبورم به خود تسلیت بگویم!؟ «جهان بگشتم و حقا لباس چند تکه میپوشم مشکی و نیلیاش چه تفاوت میکند! که روزگار طبیب است و عافیت بیمار»!
«بیژن» شعرهایی از جنس فلز میگفت که در هوای آزادی جلوی آفتاب میگداخت... او کمتر سرود وحدت میسرود! ولی میدانست که آزادی بیان شنوندهیی کلان دارد!
آی مادر مادر این پسر پیر را دریاب، او هنوز به میانسالی نرسیده است!
او وقتی دستپاچه میشود گره گروه خونش با دستهای مثبت و منفی باز نمیشود!
این هفت بند بیژن است که هشت سال تلخ از آن میگذشت و این هم نه اکنون من است من یکی از بقایای اویم به راه دیگر رفته نام من بستگی به نوع انسان داشت!
شبها پردهپوش بیقرارم بود که عاشق هیچ و پوچ نمیشدم که مبادا غرورم یکجا بریزد آنکه ساعتش وقت خواب هم بیدار است لابد از روشنایی روز نیمهجانی باقی دارد! ساعت از این بیسر و سامانتر گذشته است. زمان را برای این روزها اختراع نکرده بودند لعنت بر آن شن و ماسه که سوراخ دعایت را به نوبت پر و خالی میکند لازم نیست عقربهها دم به ساعت سرگیجه بگیرند. تاریکی اول شب حواس خدا را پرت میکند نیمه مشکوک من در هجران و فراق تو زنگ زده است. هشت سال فاصله کمی نیست نه نامهیی نه پیامی نه خوابی نه خیالی....
من کارهای مانده تو را ردیف میکنم فقط از تو مهر تایید و رخصت صبوری میطلبم...
باری «بیژن کلکی» صدای رسایی بود که متاسفانه بیرسانه ماند البته نه اینکه هیچ کاری نکرده باشد حتی سکوت محضش یک دنیا معنی داشت. مجموعه شرایط با حال و هوای کارهای جاافتادهاش کمی ناسازگار بود هیچ کجای شب برایش سپید نبود. چشماندازی وسیع به گستره تمام خدا میخواست! انگار نقشه گنجی عظیم در سر داشت ولی آن را به لبخندی حیران مفت و ارزان میفروخت. زمان به انتظار رجعتش پاک ایستاده بود! گامهای خسته عصر این حزن شلوغش را جوابگو نبود. شعر به خواهش او از حال میرفت چیزی به انتهای شکوهش نمانده بود. او شاعر سوسنها بود که گردون معروفش نکرده بود! ولی به وقت دیدار هنوز بیداری میکشید برادههای آب و آهن ترکیبی از سنگ صبورش بود که با تباهی روح ناسازش ناسازگاری میکرد وقتی پیشانیاش مهر مرگ خورد، همه چیز را میخواست بالا بیاورد. تب و تاب خیالش کوک قلب شکستهاش بود که میان آن همه رنگ، بیدرنگ رنگ و بوی خاکستر میگرفت!
بیژن، در شبی از شبهای مات اسفندماه سال ۷۷ آن هم در نحسترین روز و ساعت روزگار، غزل خداحافظی خواند. فرصتی فراهم شده بود، برای سفر آخرینش که رفت هر چند بنگاه عزراییل سالها کمفروشی میکرد به ناگاه چهره در هم کشید و گفت: میخواهم تا ته بمیرم نه اینکه به قصد رقصاندن زمین، خوندماغم بکنند...
به پوست ناخن کشیدهام نگاه کن ببین رد سیلی زمان حرکت خرچنگ قورباغهیی دارد روی صورتم.
دمت گرم بابا همه به افشره اشکت قسم میخورند! ولی تو پرنده اقبال از شانههای خود تکاندی و به لجاجت در فصل زمستان به عمق آب، شیرجه رفتی و چه زود هم چاییدی!؟
این از کمآمد این بیسراغی تو بود که در دل آتش گرفتی و با یکی دو وجب ابر تیره روی پاشنه پا هی چرخیدی. چه سخت بود ماندن و چه سخت بود رفتن سر مزار تو یک درخت سرو کاشتهام نه به جای تو که هیچ چیز جای تو را نمیگیرد! اینجا چشمهای گریان «سونا» دیر یا زود شکوفه میدهد! من افتادهام وسط پرسیدن از تو چه کنم!؟
و یک خط در میان در سطرهای مبهم گم میشدی.../ مشتم که وا میشود میفهمی که: با این آفتهای من درآورده واکسینه میشوم! و تو در متن ابرهای بیخیالی، راه میروی اینها جغجغه بچگی تو هستند اما در دست دیگران؛ جنوبت چپق مردان ایل را پر میکند و دود و شمالت نم و رطوبت چشمان ایران را میگیرد! با این ایل و تبار بر باد رفته روزنامه دلت با تیتری درشت برجسته میکند همه چیز را چقدر خستهام! این مرد بتازگی میمیرد و به کهنهگی فراموش میشود البته مرگ همینطوری تکهیی کوچک از تو بود عزراییل برای رسیدن به لبهات، همه جا را بو میکشید... باری: از تخیل آسان... نمیتوان به سادگی گذشت....
همه با این نوع شعر و قصه، زندگی نمیکنند/ مگر عبور از نخ خورشید توی نخ ما نیست!؟ و افتادن توی عکسی که حالا حالاها ظاهر نمیشود تو دریاییات را دور ریختی، ماهیان لهله زدند!
منصور بنیمجیدی
منبع : روزنامه اعتماد
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست