یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


نگاهی به دو اثر از؛"میخائیل بولگاکف" نویسنده روس


نگاهی به دو اثر از؛"میخائیل بولگاکف" نویسنده روس
"فتح‏الله بی نیاز"نویسنده و منتقد ایرانی در نقدی بر«دل سگ»و«تخم‏مرغ‏های شوم»دو اثر از"میخائیل بولگاكف"نویسنده روسی به بررسی اندیشه ها و آینده نگری این آثار برجسته ادبی می پردازد.
۱- «دل سگ» ادعانامه‏ای علیه كارخانه آدم‏سازی
در این داستان علمی - تخیلی كه مؤلفه‏هایی از سوررئالیسم و حتی رئالیسم جادویی در آن دیده می‏شود،پروفسوری به نام فیلیپ فیلیپوویچ پره‏ئوبراژنسكی می‏خواهد با عوض كردن غده هیپوفیز یك سگ، خوی و سرشت او را حذف و منش و سلوك انسانی را جایگزین آن كند. حال ببینیم این سگ«ولگرد» و«بی‏هویت» كه از سرما می‏لرزد و زوزه می‏كشد و در آرزوی یك سوسیس له‏له می‏زند و نویسنده به‏شیوه‏ای هنرمندانه، بخش‏هایی از داستان را از منظر او می‏نگرد، پس از تغییر می‏تواند آرزوی پروفسور را جامه عمل بپوشاند؟
پروفسور فكر می‏كند كه بیماران روزنامه‏خوان او،خصوصاً آنهایی كه پراودا می‏خوانند، هم وزن كم كرده‏اند و هم عصبی، بی‏اشتها و افسرده شده‏اند. او پیش‏بینی می‏كند كه با افزایش آوازهای «دست جمعی» - كه بی‏تردید چیزی نیست مگر رفتار و تفكر گروهی - شوفاژ ساختمان‏ها خراب و لوله‏های آب توالت‏های یخ می‏زند (ص ۵۰ و ۵۱) به‏عبارت دیگر، هر چه بار عملكرد «جمعی» بیشتر می‏شود، آسایش مردم هم كمتر می‏شود.
در عین حال، مدعی است كه مردی است متكی به مشاهده و واقع‏بینی و نه فرضیه‏های بدون پشتوانه. می‏گوید:«قاعده این است كه وقتی انقلابی به پا شد، دیگر احتیاجی به روشن كردن آبگرمكن نیست. چرا فرش را از روی پلكان جلوی خانه برداشته‏اند؟ آیا ماركس ممنوع كرده كه كسی پلكان جلوی خانه‏اش را مفروش كند؟ چرا پرولترها به‏جای آن كه پلكان را كثیف كنند، گالوش‏ها را در طبقه اول از پای خود دور نمی‏آورند؟» (ص ۵۲) و به دستیارش دكتر ایوان آرنولدوویچ بورمنتال تاكید می‏كند: «به‏محض این‏كه به این همسرایی دیوانه‏وار خاتمه دهند، اوضاع خودبه‏خود بهتر می‏شود. در این حرف، هیچ چیز ضد انقلابی وجود ندارد. برعكس، سرشار از عقل سلیم است.»
پروفسور كه یك پراكتیسین آرمانگرا هم هست، پیش از عمل جراحی به مدت دو هفته، پشت میز غذاخوری خود و همكارانش به سگ مذكور - شاریك - غذای خوب و كافی می‏دهد و با ایده«هیچ موجودی را نباید كتك زد و حیوان و انسان را می‏شود با دلیل قانع كرد.»(ص ۵۸)، خود را از نظر سگ به مرتبه «اولوهیت» می‏رساند.
كسی كه غده هیپوفیز و بخش‏های دیگری از اعضاء او به‏جای اجزاء سگ قرار داده شد،كلیم گریگوریه ویچ چوكوفكین بیست و پنج ساله است كه سه بار به اتهام دزدی دستگیر شده و شغلش نوازندگی بالالایكا در مشروب فروشی‏هاست. بنابراین نویسنده، روی فردی از عوام الناس یا به اصطلاح لمپن‏پرولتاریا انگشت گذاشت.
تعلیمات كمیته (یا درواقع اهرم‏های حزب بلشویك و حكومت روشنفكران (كه بناحق حكومت شوراها خوانده می‏شد) هم در جهت«انسانوارسازی» این مخلوق بی‏نتیجه است، زیرا او همچنان با دست غذا می‏خورد،خودش را تمیز نمی‏كند، به دیگران بی‏حرمتی می‏كند،به زن‏ها حرف زشت می‏زند و حتی می‏خواهد به آنها تجاوز كند،شیشه‏ها را می‏شكند، آب را باز می‏كند و ساختمان را دچار مشكل می‏سازد،اما به‏محض این‏كه به او «انتقاد» می‏شود، به ابزاری متوسل می شود كه كلیه سرسپردگان حكومت‏های توتالیتر توسل می‏جویند.
بعد از عمل جراحی، اولین كلماتی كه از دهان سگ انسان شده خارج می‏شود، دشنام ركیك است، بعد كلمه «مشروب« و كلمات «یكی دیگر، دوبل» و بالاخره همه فحش‏های معروف روسی. با این حال روزنامه‏ها می‏نویسند: «انسان كاملی به وجود آمده است» (و زیر كلمات انسان كامل سه‏بار خط كشیده می‏شود) - ص ۸۲؛ به‏عبارتی لایه فوقانی داستان، حتی شكل استقبال از پیدایش چنین موجودی در روزنامه‏ها، همان شكلی است كه در پلمیك‏های سیاسی لنین، استالین و دیگران دیده می‏شود.
كلمات «بورژوا»، - به‏عنوان یك ناسزا، «هل نده»، «نامرد بیشرف»، «كشف توطئه امریكایی»،«بروید توی صف مادر...، بروید توی صف!» كه از دهان موجود جدید (شاریكوف) خارج می‏شود،پروفسور را غمگین می‏كند و او برای اولین‏بار گیج و سر درگم می‏شود (ص ۸۳). به‏دستور او لباسی تن «موجود جدید» می‏كنند، اما«لباس‏ها برایش خیلی گشاد است.» (ص ۸۳)
موجود جدید تداوم همان هستی پیشین است. اول می‏گوید:«ببینید، كك توی تنبانم افتاده!»،و بعد به اشتهای فوق‏العاده‏اش پاسخ می‏گوید و وقتی پروفسور به او می‏گوید كه خرده غذا روی كف اتاق نریز، جواب می‏دهد:«به فلان جایم.»
سعی می‏كنند یادش دهند كه دشنام ندهد،اما مغزش انباشته از ترهات است؛ هرچند كه او باید انسان تراز نوینی شود كه طبق نظریه حزب بلشویك و لنین، می‏تواند در زنجیره‏ای قرار گیرد كه حتی «سگی را به مندلیف، شیمیدان بزرگ متصل می‏كند.» (ص ۸۵)
اما «محصول»نیروی اراده‏گرایی، نه‏تنها در بدو پیدایش كه بعد از آن‏هم موجود مطلوب پروفسورِ انسان‏ساز (كه جز لنین كسی نیست) و دستگاه‏های آزمایشگاه او «حزب بلشویك» از آب در نمی‏آید: ته سیگارش را كف اتاق می‏اندازد، شب و روز دشنام ركیك می‏دهد، هرجا كه دستش می‏رسد، تف می‏اندازد، با ارباب‏رجوع با خشونت رفتار می‏كند و دست آخر حتی خالق خود را «پاپا» صدا می‏زند.
در این گیرودار، كمیته خانگی ساختمان مسكونی، كه نمادی از كمیته‏های جزئی وابسته به حزب است، به‏یاری این مخلوق جدید می‏شتابد. به او خط می‏دهد و از او می‏خواهد كه علیه «پروفسور بورژا» طغیان كند. اعضای كمیته حتی این موجود جدید را به ابزار فكری خود نیز مجهز می‏كنند. پروفسور از او می‏پرسد كه كار كمیته چیست و او جواب می‏دهد:«از منافع مردم دفاع می‏كند.» و وقتی پروفسور می‏پرسد:«دقیقاً از منافع كدام مردم؟»در جواب می‏گوید:«از منافع كارگران.» و چون پروفسور به او می‏گوید:«خیال می‏كنی كارگری؟»، با اعتماد به‏نفس می‏گوید: «حتماً هستم، چون سرمایه‏دار كه نیستم.» و آخرش هم شكلك در می‏آورد. (ص ۹۶ و ۹۷)
اشووندر، مسؤول كمیته كه نمونه یك كارمند حزبی متحجر و مطیع است، می‏خواهد به این مخلوق «هوویت» ببخشد، زیرا «وقتی جنگ با امپریالیست‏های تجاوزكار شروع شد، همه باید كارت شناسایی داشته باشند.» (ص ۱۰۰)
تعلیمات كمیته (یا درواقع اهرم‏های حزب بلشویك و حكومت روشنفكران (كه بناحق حكومت شوراها خوانده می‏شد) هم در جهت«انسانوارسازی» این مخلوق بی‏نتیجه است، زیرا او همچنان با دست غذا می‏خورد،خودش را تمیز نمی‏كند، به دیگران بی‏حرمتی می‏كند،به زن‏ها حرف زشت می‏زند و حتی می‏خواهد به آنها تجاوز كند،شیشه‏ها را می‏شكند، آب را باز می‏كند و ساختمان را دچار مشكل می‏سازد،اما به‏محض این‏كه به او «انتقاد» می‏شود، به ابزاری متوسل می شود كه كلیه سرسپردگان حكومت‏های توتالیتر توسل می‏جویند. فریاد می‏زند:«شما یقه آهاری‏ها طوری رفتار می‏كنید كه انگار هنوز هم حكومت تزاری برقرار است.» (ص ۱۱۵)
و نشان می‏دهد كه مثل بقیه مریدان حكومت توتالیتر،به خبرچین بی‏جیره و مواجبی تبدیل شده است:«هی حرف و حرف! ضدانقلاب ناب.» و چون بیشتر حرف می‏زند،می‏فهمند كه كتاب هم خوانده است،اما نه رابینسون كروزی دانیل دفو را بلكه مكاتبات انگلس با كائوتسكی را.» (ص ۱۱۷) - هرچند كه با هیچ‏كدام‏شان موافق نیست، اما دوست دارد «همه‏چیز از اربابان گرفته شده و تقسیم شود.» (ص ۱۱۸)
آیا این گرایش نشانه تحول است؟ آیا كلاس‏های ایدئولوژیك كارگری، توانست ساختار ذهنی تعلیم گیرندگان روسی و فرانسوی را طبق الگوهای آفاناسیف و ژرژ پولیتسر شكل دهد؟ آیا با خواندن و یاد دادن و تصمیم‏های فردی، می‏توان از ساعت یازده روز یكشنبه آینده دیگر حسود نبود و دیگر خودخواهی بیش از حد نداشت؟
توده مردم را شاید بتوان تهییج كرد، شاید برای چند سالی به آلت بلااراده اهرم‏های سركوب تبدیل و سر روشنفكران را با دیوار خشونت كور آنها له كرد، اما خوش‏خیالی است اگر تصور شود كه «شكل‏دهی» توده‏ها ابدی است. مگر خودِ سر سخت‏ترین بلشویك و بقایای راه‏پیمایان طولانی چین توانستند الگوی «چگونه می‏توان یك كمونیست خوب بود» آرمانی رهبران حزبی را حفظ كنند؟
ساده‏لوحانه است اگر فكر كنیم كه ایستادگی و یكدندگی لنین برای بقای حكومت خویش به‏معنی پذیرش دگرگونی انسانی روسی باشد. خود او هم می‏دانست كه تربیت سوسیالیستی وجود ندارد، زیرا دانش و تجربه سوسیالیستی وجود نداشته است.
خود او اعتراف كرده بود كه كاخ سوسیالیسم را روی شن ساخته است؛ درست مثل پروفسور كه خطاب به مخلوقش فریاد می‏زند:«تو متعلق به پست‏ترین مرحله تكاملی! هنوز در مرحله شكل‏بندی هستی. از نظر هوش ضعیفی.تمام اعمالت صرفاً جانوری است.با حماقتی جهانی درباره توزیع ثروت اظهارنظر می‏كنی و در عین‏حال خمیر دندان می‏خوری.» (ص ۱۱۹) و احساس بیهودگی می‏كند:«اگر كسی الساعه مرا به زمین بیندازد و چاقویی توی قلبم فروكند، پنجاه روبل به‏اش جایزه می‏دهم.» (ص ۱۳۳)
نویسنده با چیره‏دستی تمام در صفحه ۱۳۴ از زبان پروفسور می‏پرسد: «وقتی هر روز خدا، زن‏های دهاتی قادرند اسپینوزای واقعی بزایند، چرا باید اسپینوزای مصنوعی ساخت؟»
البته نویسنده زنده نماند تا بفهمد كه «حزب» بلشویك در كشور دویست تا دویست و پنجاه میلیونی شوروی طی هفتاد سال عملاً سه اسپینوزا در عرصه ادبیات و موسیقی و فلسفه به جهان بشری تحویل نداد.
با این حال«حزب» در داستان دلِ سگ دست از سر «انسان تراز نوین» خود برنداشت.به او هویت بخشید و ورقه‏ای به دستش داد:«بدین وسیله گواهی می‏شود كه حامل این برگ، رفیق پولیگراف پولیگرافوویچ شاریكوف، به‏سمت كارمند بخش فرعی سازمان بهداشت شهر مسكو منصوب شده و مسؤول نابودی چهارپایان ولگرد (نظیر گربه و غیره) است.» (ص ۱۴۳)
شاریك سابق كه حالا از سوی كمیته‏های حزبی و«رفیق اشووندر و دیگر رفقا» عنوان رفیق گرفته بود، با ژاكت چرمی دست دوم، شلوار كوتاه چرمی فرسوده، چكمه بلند سواركاری انگلیسی كه تا زانو توری داشت، و درحالی‏كه بوی گربه می‏داد - و از دزدیدن پول، دستكش و نوشیدنی‏های پروفسور و دستیارش خودداری نمی‏كرد - هر شب مست لایعقل به خانه برمی‏گشت و تازه حق قانونی‏اش را هم می‏خواست.حتی روزی یك دختر جوان و ساده‏لوح را با خود آورد و گفت چند روز دیگر با او ازدواج می‏كند. و وقتی پروفسور ماهیت شاریكوف - یا شاریك سابق - را برای دختر افشا كرد،«انسان تراز نوین حزب» دختر را تهدید كرد:«گیرت می‏آورم. كاری می‏كنم كه یادت بماند. فردا می‏گویم حقوقت را قطع كنند.» (ص ۱۴۸)
او به پشتیبانی«حزب» و«رهبران حزب» می‏توانست دخترك را تهدید كند. همان‏ها بودند كه به او گفتند اسرار پروفسور را گزارش دهد و همان‏ها بودند كه سرانجام پروفسور را به«ضدانقلاب بودن» و«منشویك بودن» متهم كردند. (ص ۱۴۹) پروفسور با دیدن این وضع خُرد شد. «قامتش خمیده و موهایش سفید شد.» (ص ۱۴۹) اما آن‏قدر شجاعت و صداقت داشت كه كار شاریكوف را یكسره كند و او را به روز اول بازگرداند، چیزی كه رهبران حزب هرگز به آن تن ندادند.، زیرا قدرت‏شان را از دست می‏دادند.
این قدرت به لحاظ برخوردش به انسان، نه‏تنها هیچ تفاوتی با قدرت‏های قبلی و بعدی ندارد، بلكه به‏مراتب از آنها ناانسانی‏تر است.
لنین بر آن شد كه در عقب‏افتاده‏ترین، بی‏سوادترین و فاسدترین كشور اروپا،«انسان ترازنوین» خلق كند، اما نتیجه كار چه شد؟ تاریخ به این پرسش جواب داده است، هر چند كه حزب تا آخرین روز حیاتش حاضر به اعتراف نشد. رهبران حزبی لحظه‏ای نخواستند به ندای هنرمندانه امثال بولگاكف گوش كنند كه:«انسان در هیچ قالبی نمی‏گنجد، حتی قالبی كه خود برای خود برمی‏گزیند.»
ترجمه تحسین‏انگیز مهدی غبرایی طبق معمول نثر و زبانی رسا به متن می‏دهد. باشد كه راه وروشی باشد برای مترجمان تازه‏كار.
۲- «تخم‏مرغ‏های شوم» شكست اراده‏گرایی در آینه ادبیات
داستان بلند«تخم‏مرغ‏های شوم»همچون «قصر» و «محاكمه» اثر كافكا،«ساس» نوشته مایاكوفسكی و (۱۹۸۴) نوشته جرج اُرول نشانه آن درونمایه‏ای است كه «حس هنرمندانه» خوانده می‏شود؛حسی كه هنرمند را زودتر از فلاسفه و دانشمندان، به«حقیقت» نزدیك می‏كند. در روزگاری كه تئوریزه‏ترین نظریه‏پردازان غرب كمترین تردیدی درباره«بقای ابدی»حكومت توتالیتر شوروی نداشتند و فقط به‏فكر«تضعیف سیاسی» آن بودند، الكساندر سولژنیسین نه به اتكاء «دانش جامعه‏شناسی»و آمارهای اقتصادی، بلكه به‏یاری حس و غریزه هنرمندانه‏اش «حس» كرده بود كه عمر آن حكومت ضدانسانی دیری نمی‏پاید. در سال ۱۹۲۴ نیز كه قریب هفتاد - هشتاد درصد روشنفكران جهان حكومت جدید را تأیید می‏كردند و حتی لینكلن استیفنس پس از سفری به روسیه فریاد برآورده بود كه«من در آینده بودم و آینده واقعیت داشت»، هنرمندی مثل بولگاكف كه اهداف ناانسانی بلشویسم را پیش‏بینی می‏كند، به زبان هنری به استالین و بقیه رهبران حزب می‏گوید كه برای دگرگونی زندگی انسانی، راه به جایی نخواهند برد و صادقانه‏ترین كاری كه می‏توانند بكنند، این است كه دست از «جهش‏های بزرگ خانمان‏برانداز» بردارند و خانه‏نشین شوند؛چراكه این‏گونه تمایلات نه‏تنها روی زمین بهشت نمی‏سازند،بلكه بر جنبه‏های جهنمی آن می‏افزاید.
هنرمندی مثل بولگاكف كه اهداف ناانسانی بلشویسم را پیش‏بینی می‏كند، به زبان هنری به استالین و بقیه رهبران حزب می‏گوید كه برای دگرگونی زندگی انسانی، راه به جایی نخواهند برد و صادقانه‏ترین كاری كه می‏توانند بكنند، این است كه دست از «جهش‏های بزرگ خانمان‏برانداز» بردارند و خانه‏نشین شوند؛چراكه این‏گونه تمایلات نه‏تنها روی زمین بهشت نمی‏سازند،بلكه بر جنبه‏های جهنمی آن می‏افزاید.در این داستان،پروفسوری به‏نام ولادیمیر پرسیكف تمام وقت و نیرویش را صرف تحقیقات علمی می‏كند؛تا جایی‏كه حتی همسرش او را رها می‏كند. پروفسور ظاهراً وابسته به حزب نیست،تمایلی هم به خودنمایی و كسب مال و منال و قدرت ندارد و بیشتر به نفس تحقیقات علمی‏اش فكر می‏كند، اما عملاً نتایج تحقیقاتش در اختیار قدرت حاكم یعنی بلشویسم قرار می‏گیرد. به‏عبارت دیگر، طبق روایت بولگاكف، نتایج زحمات چنین افرادی به دست كسانی می‏افتد كه به‏لحاظ گرایش به قدرت و غوغاسالاری در نقطه مقابل پروفسور هستند.
البته بدون این‏كه پروفسور بخواهد و حتی بداند، امكاناتی به او داده می‏شود كه بیشتر مردم از آنها محروم هستند.او به‏طور اتفاقی اشعه‏ای را كشف می‏كند كه چنانچه در محفظه خاصی بر تخم‏های جانوری مثل قورباغه بتابد، می‏تواند طی چند ساعت هزاران قورباغه تولید كند كه خصلتی متفاوت داشته باشند؛هر كدام شماری از نوعِ خود را بخورند و اندامی غیرعادی پیدا كنند و متقابلاً تخم‏ریزی‏شان در مقیاسی وحشتناك باشد.
بنابراین داستان وارد عرصه و ژانر علمی-تخیلی می‏شود؛اما نه در حد و شكل كارهای نویسندگانی همچون ژول ورن، هربرت جرج ولز و ایزاك آسیموف. اصولاً ساختار این داستان و داستان دیگر بولگاكف به‏نام«دل سگ» به‏گونه‏ای است كه نمی‏توان آنها را فقط با مؤلفه‏های ژانر علمی-تخیلی ترازبندی كرد و باید از منظر دیگری نیز با آنها برخورد كرد.از این حیث هر دو اثر از آثار نویسندگان ذكرشده ضعیف‏تراند؛مثلاً قابل‏مقایسه با«ما» شاهكار یوگنی زامیاتین هموطن بولگاكف؛ نوشته شده در سال ۱۹۲۰ یا «فارنهایت ۴۵۱»نوشته ری براد بوری نیستند. علت اصلی این امر به‏عقیده نگارنده این است كه بولگاكف داستانش را تحت‏تأثیر مكتب‏های مختلف امپرسیونیسم، اكسپرسیونیسم و سورئالیسم نوشته و مؤلفه‏هایی از آنها در داستان‏های علمی-تخیلی خود آورده بود.
به‏عبارت دیگر تخم‏مرغ‏های شوم آمیزه‏ای است از چند رویكرد كه در عمل هیچ‏كدام هم نشده است؛مثلاً از حیث گرایش امپرسیونستی در حد بعضی از كارهای هرمان هسه و از حیث خصلت‏های اكسپرسیونیستی در حد كارهای كافكا و به لحاظ تصویرسازی سوررئالیستی در اندازه كارهای آندره برتون (برای نمونه رمان معروفش «نادیا») ظاهر نمی‏شود.
ولی به لحاظ معنایی و مضامین فلسفی- اجتماعی نمی‏توان گفت كه نسبت به كارهای هاكسلی، برادبری و دیگران ژرفای كمتری دارد. باری، بزرگنمایی روایی در عرصه تحقیقات علمی پروفسور، با اغراق طنزگونه نویسنده در بُعد اجتماعی- سیاسی برابری می‏كند. خبرنگاران روزنامه‏ها و مجله‏های «عصر سرخ»، «آتش سرخ»،«فلفل سرخ»،«نورافكن سرخ» و چند«سرخ» دیگر پروفسور را دوره می‏كنند و بلشویسم كه همه اختراعات و اكتشافات دنیا را به‏نام دانشمندان روس ثبت كرده بود (كافی است به كتاب‏های درسی سال‏های ۱۹۲۰ تا ۱۹۹۰ شوروی مراجعه كرد) به‏سرعت مأمورهای«گ. پ .او» [سلف ك. گ. پ] را برای نظارت او و دستاوردهای علمی‏اش اعزام می‏كند و حتی مأمورهایی شبانه روز از او مراقبت می‏كنند. طبق معمول رهبران كشور به فكر می‏افتند كه از این دستاورد برای«تحكیم قدرت خود» بهره‏برداری كنند.
این وظیفه به‏عهده الكساندر سیمونویچ رُك محول می‏شود. رُك تا سال ۱۹۱۷ یعنی سال كسب قدرت به‏وسیله بلشویك‏ها، در سالن انتظار یك سینما فلوت می‏زد. به‏عبارتی«یك مطرب درجه سه»بود، اما در این سال كه«شغل خیلی از مردم تغییر یافت»، او هم فلوت را با تپانچه «ماوزر» عوض كرد و به «انقلابیون قدرت‏یافته و دریای توفانی جنگ و انقلاب» پیوست. نبوغ خود را در خدمت به استحكام انقلاب بلشویكی نشان داد و ثابت كرد كه«آدم بزرگی» است. متقابلاً «حزب» دست از سر این«انسان تراز نوین» برنداشت.به او هویت بخشید؛منتها آن هویتی كه خود می‏خواهد.ناگفته نماند كه حكومت توتالیتر (تمامیت‏خواه) در پی آن است كه با دگرگونی بنیانی ساختار انسان‏ها،مواد بی‏شكل و متشكله موجودیت ساختار خود را فراهم آورد.برای این منظور،لازم است كه گذشته انسان - تاریخ جامعه - از حافظه او محو شود و فقط آن مصالحی باقی بمانند كه در جهت مشروعیت بخشیدن و بقای حكومت توتالیتر به كار می‏آیند.
در ضمن، لازم است كه همه روزه، با توسل به ابزار تلقین و تكرار، به انسان‏ها القاء شود كه آنها خود نیز سازنده و صاحب حكومت‏اند؛ حال آن‏كه حكومت دیكتاتوری برای بقای خود، انسان‏ها را به‏مثابه عناصر متشكله در ساختار سیاسی خود سازمان‏دهی می‏كند.
باری،اول شغل ویراستاری یك روزنامه بزرگ و همزمان عضویت شورای محلی و عالی اقتصاد و كار در زمینه آبرسانی به رُك داده شد و به عضویت«شورای عالی تشكیلاتی»هم درآمد.همین تنوع مشاغل،كه البته در هیچ‏یك هم صاحب تجربه و نظر نیست،برشی از شكل‏گیری ساختار قدرت در حكومت توتالیتر است.
البته یكی از كاخ‏های مصادره‏شده در یك روستا را هم در اختیارش می‏گذارند، اما با شنیدن خبر كشف پروفسور، ایده«احیای صنعت مرغداری توسط اشعه پرسیكف طی یك ماه»به ذهنش خطور كرد و« شورای دامداری» هم به‏سرعت با آن موافقت كرد. بنابراین كسی كه قرار است كشف پروفسور را به ماده عینی تبدیل كند و افتخاری نصیب حزب و شخص خود و سیستم كلوزی و ساوخوزی كند، یكی از عوام‏الناس كم‏خِرَد (اگر نگوییم بی‏خِرَد) است.
نویسنده،نه روی فردی از طبقه كارگر و دهقان انگشت گذاشت و نه یك كارمند یا نظامی،بلكه فردی از عوام الناس-یا به اصطلاح ماركس لمپن‏پرولتاریا - را برگزید. این انتخاب اولاً نمایانگر بینش هستی‏شناسنامه نویسنده است، ثانیاً ردیّه‏ای است بر این نقطه‏نظر میانه‏مایه كه می‏خواهد افكار و بینش هنرمندانه نویسندگانی چون پاسترناك،بولگاكف و آرتور كوستلر را تا سطح گرایشات راست تقلیل دهد (نظری كه براساس وجوه مختلف آن، عملاً بیشتر از نود و پنج درصد نویسندگان و شاعران تاریخ حیات بشری«راست»از آب درمی‏آیند)
كمیته دامداری،كه نمادی از یكی از ده‏ها كمیته‏های جزئی وابسته به حزب است و مانند بیشتر كمیته‏ها با جهل بیشتر همسازی دارد تا خِرَد، به‏یاری رُك ِ جاه‏طلب می‏شتابد و از او می‏خواهد كه اطلاعات لازم را از «پروفسور بورژا» بگیرد. و البته«واضح و مبرهن است - نمونه‏ای از طنز زبانی در صفحه ۸۲» كه پروفسور نمی‏توانست به خواسته رُك جواب منفی دهد؛ چون او ورقه‏ای در دست داشت كه مهر خیلی نهادها را روی آن بود.
اما «محصول» نیروی اراده‏گرایی، نه‏تنها در بدو پیدایش كه بعد از آن‏هم موجود مطلوب پروفسور و دستگاه‏های حزبی نمی‏شود:اشتباه هولناكی اتفاق می‏افتد؛برای رُك تخم‏مار و برای پروفسور تخم‏مرغ فرستاده می‏شود و به این ترتیب نویسنده بدون این‏كه در مورد نفی زندگی حكمی صادر كند، ورطه نیستی را در پس و پشت رویدادهای عادی زندگی پنهان می‏كند.
قربانی این چنین ورطه‏ای انسان‏ها هستند.مثلاً پروفسور كه تا دیروز از «قوی‏ترین و مخوف‏ترین منبع قدرت یعنی كرملین به او تلفن دوستانه می‏زدند» و مردم آن‏چنان برایش كف می‏زدند كه«یك تكه بزرگ گچ از سقف تالار پایین ریخت.» و نیز رُك كه خود جزو بافت قدرت است. اشتباه به حساب پروفسور و رُك گذاشته می‏شود.
ناگفته نماند كه بلشویسم برای استقرار خود نه تنها میلیون‏ها نفر را در زندان‏ها، اردوگاه‏های كار اجباری سر به نیست كرد، بلكه در نقل و انتقال قوم‏ها و گرسنگی‏های ناشی از سیاست سراپا نادرست اقتصادی نیز ده‏ها میلیون نفر را قربانی كرد، و تجربه تلخ شكست برنامه‏های جاه‏طلبانه حزب به‏سهم خود نیروی انسانی و مالی فراوانی را به انهدام كشاند. این خسارات‏ها همیشه به حساب كسانی نوشته می‏شد كه نقش درجه سه و چهار داشتند.
این تجربه‏ها در عرصه كوچ‏های اجباری، سدسازی‏های غیركارشناسانه، تحقیقات علمی و كارهای عملی ناموفق كشاورزی و صنعتی، منجر به اعدام صدها و زندانی‏شدن چندین هزار كارشناس شد. كسی نمی‏توانست«وجود داشته باشد»كه استالین و دارودسته‏اش را به بی‏مبالاتی متهم كند و به آنها بگوید كه شما بودید كه شتابزده بر فلان ایده و بهمان صاحب‏ایده (مثلاً كشف پروفسور) مهر تأیید زدید. معمولاً این شكست‏ها بهانه‏ای می‏شد برای تسویه‏حساب‏های شخصی و حزبی.
از این‏رو افرادی در لوبیانكا محاكمه می‏شدند كه مغضوب واقع می‏شدند؛ اتفاقی كه به شكل دیگری در این داستان شاهد آن هستیم. نكته جالب تاریخی اینجاست كه این چنین تجربه‏های بلندپروازانه‏ای در سال ۱۹۲۴ كه سال نوشتن این داستان است، هنوز چندان رخ نداده بود،و بعدها باب شد و رسمیت پیدا كرد.نكته دیگر این‏كه در همین سال لنین از دنیا رفت و داستان ِ بولگاكف درواقع هشداری بود به جانشین برحق لنین یعنی استالین كه«فكر نكند ایده‏های عالی حزب یكی پس از دیگری جامه عمل به خود می‏پوشاند.» ارزش این هشدار بعدها ثابت شد،همان‏طور كه این‏گونه رخدادها، سال‏های بعد اتفاق افتادند. اینجاست كه«منزلت جایگاه تاریخی ادبیات»عیان می‏شود. زیرا در ادبیات است كه:«مهم نیست امری اتفاق افتاده است یا در حال حاضر می‏تواند رخ بدهد، مهم این است كه روزی می‏تواند اتفاق بیفتد.»
به‏هر حال بولگاكف در داستان«تخم‏مرغ‏های شوم»نشان می‏دهد كه حزب دست از سر«انسان تراز نوین» خود برنمی‏دارد و می‏خواهد در روستای دورافتاده‏ای به دست چند نفر بی‏سواد كه مغز متفكرشان رُك است، زیربنای جامعه‏ای را پی‏ریزی كند كه فقط با تئوری‏های لنین و پراتیك استالین سازگاری دارند. رُك به پشتیبانی«حزب» و«رهبران حزبی» و «نیروهای امنیتی»توانست محفظه‏ها را از پروفسور بگیرد، اما پیشرفته‏ترین ابزار در دست افراد جاهل نه‏تنها كارساز نیست، بلكه موجب انهدام بخشی از توانایی‏های جامعه می‏شود.
مطالعه‏ای اجمالی نشان می‏دهد كه اندیشه‏ها، نظریه‏ها و تزهای ماركس،صرفنظر از ارزیابی صحت و سقم آنها،ماحصل تحقیقات و تتبعات وسیع و عمیق فلسفی، جامعه شناسی، تاریخ، اقتصاد و غیره بوده است و تمركز این اندیشمند روی سوژه حیات تاریخی بشر بود نه اعمال سطحی روزمره سیاسی و اقتصادی. ماركس گفته بود هیچ فرماسیون اجتماعی - اقتصادی جای خود را به فورماسیون پیشرفته‏تر نمی‏دهد مگر آن‏كه به لحاظ مادی و معنوی به اشباع رسیده و خود موجبات انهدام و نفی خود را فراهم كند.در جامعه سرمایه‏داری هم فقط زمانی كه فوران تولید مادی و معنوی حاصل شد، می‏توان از تحول صحبت كرد.
این فوران از منظر «رُك» كه درواقع نماینده و نماد لنینیسم است، فقط در «كمیت»، آن‏هم به‏شكل منفرد و مستقل و غیرارگانیك خلاصه می‏شود.در افزایش«كمیت‏ها» كه شدیداً مورد توجه لنین و استالین و اخلاف آنها بود،كیفیت زندگی،امنیت فردی مردم،آگاهی آنها از پیشرفت‏های بشری،رشد عواطف،درستكاری و علاقه به كار و حرفه اصلاً مطرح نبود و نمی‏توانست هم باشد.در این روایت رؤسای رُك (و در تاریخ لنین و همراهانش) نه‏تنها این اصل فلسفی را تا حد یك موضوع سیاسی تقلیل دادند و استدلال «تولید انبوه» برای رسیدن از سوسیالیسم به كمونیسم، درواقع فقط «توجیهی» برای استحكام قدرت بود. در عقب‏افتاده‏ترین، بی‏سوادترین و فاسدترین كشور اروپا،«انسان تراز نوین»،كسانی از مقوله رُك بودند كه فاجعه آفریدند و ایالتی را برای حفظ بقیه مملكت به آتش كشاندند.
خصلت تراژیك پایان‏بندی این داستان بلند، چه در مورد نتایج زحمات پروفسور و چه سرنوشت خود او، به‏طرزی دردناك نظاره‏گر موقعیت انسان در حكومت توتالیتر است. بین قربانی و قربانی‏كننده فاصله‏ای ژرف و در عین حال در حد صفر وجود دارد. در پایان داستان رُك كه آن‏همه مورد عزت و احترام مقامات حزبی و كشوری و لشكری بود، ازپاافتاده و منگ و تهی رها می‏شود و «مردم» ِ مجهز به سلاح گرم و سرد، ظاهراً به‏صورت خودجوش و درواقع به دستور مقامات حزب به آزمایشگاه پروفسور حمله می‏كنند، همه چیز را می‏شكنند، پروفسور را به باد ضربات مختلف می‏گیرند و سرانجام آنجا را به آتش می‏كشانند. پروفسور در لحظه مرگ فقط مستخدم باوفایش را صدا می‏زند:«پانكرات...پانكرات...» و به این ترتیب نویسنده ساختار شكننده و نیز ناایمنی وضع انسان را در چنین جامعه‏ای با طنز و كنایه و البته اندوه به‏تصویر می‏كشاند.ماترك پروفسور كه یك پراكتیسین آرمانگرا هم بود، به دستیارش ایوانف، یك پروفسوری معمولی، اما جنتلمنی شیك‏پوش و ظریف می‏رسد كه هرگز در بازسازی محفظه توفیقی كسب نمی‏كند.
نویسنده زنده نماند تا ببیند كه«حزب» بلشویك جز در عرصه نظامی در هیچ زمینه دیگری توفیقی از كاربرد دستاوردهای امثال پروفسور پرسیكف كسب نكرد. كشور دویست (و بعدها دویست و پنجاه) میلیونی شوروی، با آن گذشته درخشان هنری و علمی، طی هفتاد سال حتی هفتاد نخبه در حد و اندازه شچدرین، برودین، لباچفسكی و پلخانف به جهان بشری تحویل نداد و پرسیكف‏ها در عمل سترون باقی ماندند. چرا؟ تاریخ به این پرسش جواب داده است، هر چند كه هیچ‏یك از هزاران سیاستمدار و مأمور امنیتی شوروی، لحظه‏ای نخواستند به ندای هنرمندانه امثال بولگاكف گوش كنند كه:«انسان در هیچ قالبی نمی‏گنجد، حتی قالبی كه خود برای خود برمی‏گزیند.»
بحث در مورد بنیان‏های حكومت‏های توتالیتر، ژرف‏تر و وسیع‏تر از آن است كه در چنین نقدی بگنجد؛خصوصاً به این دلیل كه هدف چیز دیگری است. اما ذكر یك نكته را ضروری می‏داند: گرچه هر متنی، به لحاظ الزامات زیباشناختی، باید در دوره خاص خود مورد داوری قرار داد، اما چنان‏چه قرار باشد شاخصه‏ها و معیارهای سنجش اقناع‏كننده فرامتنی به كار برده شوند، چاره‏ای نیست جز آن‏كه به ترمینولوژی امروز روی می‏آورد. به‏عبارت دیگر، حكومت توتالیتر با اتكاء به مفاهیم و مقوله‏های اكنونی سنجیده شود نه با ملاك‏های صدسال پیش.
فتح‏الله بی نیاز
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی آتی‌بان


همچنین مشاهده کنید