سه شنبه, ۱۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 4 February, 2025
مجله ویستا
خیایان یک طرفه
انتخاب خیر و صلاح از شر و عقوبت در ذهنانسان، موجود ناشناختهای كه خداوند تمامموجودات را به ستایش و سجده او واداشت،بسیار دشوارتر از فهمیدن راز زندگی است...چون خیر و شر گاه آنقدر نسبی است كه آدمنمیتواند حد و مرز آن را تعیین كند. تازه وقتیمیخواهی انتخاب كنی، درست دچار برزخیهستی كه گاه در انتخاب مسیر بر سر چهارراهداری... اتومبیلهای پشت سرت دایم بوقمیزنند، پلیس از مقابل با اخم به تو خیره شده،دایم در حالی كه سعی دارد شماره اتومبیلت رابردارد، با دست تو را به حركت ترغیب میكند وآنوقت تو در عالم خودت دست و پا میزنی كهبالاخره از كدام طرف بروی. دوباره مجبور به دورزدن و بازگشت نیستی.
تازه اینها، برای انسان موجود برتر، رخ میدهدكه خود را عقل كل میداند، بدون اشتباه. بدتر ازهمه، گاهی به اینجا كه میرسم به یاد حكایت فروافتادن پر و سنگ میافتم و هزار جور قضیهبیربط دیگر و دست آخر، حس تلخی به وجودممستولی میشود; حس تلخی به نام شكست و اینجمله را بارها و بارها زیر دندانهایم آسیابمیكنم. من اشتباه كردم. چرا كسی را مقصر بدانم؟خودم مقصر هستم... چون خیالات و باورهایخودم به من خیانت كردند. تا قبل از این، تصورمیكردم كه چون از خیلی چیزها بیشتر از همسنو سالانم میدانم و خبر دارم، پس به حكم عقل ومنطق سرم كلاه نمیرود و وقتی در دورهدانشگاه، بچههایی را میدیدم كه با دست خالی وبه قول خودشان یك قلب عاشق علی رغم همهمخالفتها با هم پیوند ازدواج میبندند، در دلبه آنها میخندیدم كه عقلشان كم است و هنوز بچههستند و خیال میكنند ازدواج هم یك بازیاست; درست مثل گل یا پوچ و گرگم به هوا. البتهشاید هم بشود اینطور تعریفش كرد; چون ممكناست درون این گوی را كه بگشایی، یا گلیعطرآگین باشد یا موش مردهای كه با دیدن جسدمشمئز كنندهاش حالت به هم بخورد...
به خیال خودم اگر ایام در مدرسه و دانشگاه دلمبرای كسی نتپید، دیگر آنقدر بزرگ شدهام كه بههمه چیز عمیقتر بیندیشم... نمیدانم شاید همپرداختن به عمق زندگی مرا از سطح، كه اتفاقامهم بود، بازداشت. بههرحال این تنها راهیاستكه اگر در آن افتادی و اشتباه كردی، یا باید تا آخرادامه دهی و دم بر نیاوری یا برای بازگشت و تغییرمسیر، غرامت سنگین بپردازی... هیچكس اولشزیر بار نمیرود كه دارد راه را اشتباه میرود.حادثهای است كه تا رخ ندهد، آدم به فاجعهاشنمیاندیشد... چرا كه همه چیز زیباست... آسمانیآبی و زمینی درست مثل ابرهای نرم. اصلا انگار پابر ابرها میگذاری... همه چیز و همه جا عطرآگیناست و كلمات رویایی. رویاهایت ارزش دارد و توبیش از همه چیز و همه كس پیش معشوق، عزیزی.اما بعد رفته رفته همه چیز عادی میشود. زندگیقانون خود را دارد. تازه تبصرهها و ماده واحدهااضافه میشود. نه دوران نامزدی واقعا كارسازاست، نه تحقیق و تحمل. سه، چهارسال اول برایآدم هم جز كلنجار رفتن و كشمكش چیزی نیستتا بالاخره همدیگر را پیدا كنند و جا بیفتند... امااین فقط روی خوش ماجراست. در واقع بعضی ازكشمكشها عادی است و با یك غرولند و قهرمعمولی كه نمك زندگیاست، حل میشود. امابعضی زخمها خیلی عمیقتر است... آنقدر كهحس میكنی نه تنها غرورت بلكه روحت همجریحه دار و زخمی است... گاه كار چند ماهه بهغایت چند سال چنان پیش میرود كه عرصه را بردو طرف تنگتر و تنگتر میكند... اگر فقطقاعده آن باشد كه یكی وظیفهاش گذشت است ونه هر دو... آنوقت رفته رفته آن یك نفر باید تنبه تحلیل رفتن و خرد شدن دایمی و مستمربسپارد.بعد به جایی خواهد رسید كه پاك یادشمیرود او هم یك انسان است با آرزوها، رویاها وخواستهای خودش. چاشنی تلخ این ماجرا آنجایی كامت را تلختر میكند و حالت را بهممیزند كه از اتفاق نظر دوره نامزدی یا پیش از آنكه آنقدر زبانزد و با ارزش بود، جز دلخوش كنكیمسخره به نام «عشق» باقی نمانده، البته عشقی كهدیگر به لطافت روزهای اول نیست...
بچه كه بودم، خیال میكردم علت سكوت مادرمدر برابر رفتارهای تند و بیعاطفه و پرخاشگرانهپدرم و زخم زبانهای مادر شوهر و خواهرشوهرها فقط از سر ناچاری و نادانی است.
ناچاری، بهخاطر بی پشتیبانی و وجود سه چهاربچه قدونیم قد و نادانی، به خاطر كم سوادی وبیاطلاعی از حق و حقوق واقعیاش...
بابام هیچ خوش نداشت دخترش دانشگاه برود;چون این فكر پوسیده را توی كلهاش كرده بودندكه دخترهای دانشگاه رویشان باز میشود و دیگرنمیشود جلویشان را گرفت. آنها همه «ولند» وآخر و عاقبت خوبی ندارند. به همین خاطر تاتوانست به خواهر بزرگم «مرضیه» فشار آورد كهقبل از دیپلم گرفتن به پسر عمهمان بله را بگوید.مرضیه اولش مقاومت كرد اما جرات ایستادن درروی بابا را نداشت; فقط شانس آورد كه شوهرتحمیلی، پسرعمه «منصور» بود. منصور برخلافبابام و شوهر عمهام جوان روشنی بود. اگر چهخودش تا كلاس یازده بیشتر نخوانده بود و بهناچار در دكان رنگ فروشی پدرش مشغول به كارشده بود، اما چون او هم خاطره خوشی از رفتارپدرش با عمه «عشرت» در ذهن نداشت، رویهبهتری نسبت به مرضیه در پیش گرفت. یك سالپس از ازدواج آنها، بدون آن كه حتی عمه وشوهرش بفهمند، منصور اسم خواهرم را درمدرسه شبانهروزی نوشت تا به تحصیلش ادامهدهد. مرضیه دیپلم گرفت و سال بعد در حالی كهتحت فشار مادر شوهر و اطرافیان آبستن بود،موفق شد در دانشگاه رشته علوم تربیتی قبولشود... با این همه هیچكس جز من و مامان ومنصور نمیدانستیم كه آبجی مرضیه دانشگاهمیرود. او دختر قرص و محكمی بود و توانستپنج سال با تمام سختیها و موش و گربه بازیها،سركند. هم خانه و بچهاش را بچرخاند و هم درسبخواند. اگر چه من و مادرم خیلی كمكش بودیماما هیچكس به اندازه منصور دلسوز و كمك حالشنبود. من همیشه آرزو داشتم همسری مهربان وباگذشت چون منصور نصیبم شود. بعضی وقتهامرضیه خسته از دانشگاه به خانه میآمد. بچه را كهمیدید، نای حرف زدن نداشت; حتی گاهینسبت به منصور با همین حال برخورد میكرد امامنصور آنقدر بزرگ منش بود كه هرگز به دلنمیگرفت. آدم شك میكرد او هم مرد باشد; ازجنس همین مردهای زمینی دومین مرد به تماممعنی كه در زندگی خود شناختم، شوهر یكی ازدوستانم زهره بود. من و زهره در دانشگاه با همهمكلاس بودیم. شوهرش با پدر و برادرانش دركار ساختمان سازی و مصالح فروشی بود. من وزهره تا اندازهای با یكدیگر هممسیر بودیم. خانهما استادمعین بود و او كرج زندگی میكرد... اغلبوقتی شوهرش دنبالش میآمد، مرا تا خانهمیرساندند. شبهای امتحان، شوهر زهره ازچند روز جلوتر به فامیلش میگفت: مسافرتمیروند و اگر كسی با آنها كار دارد به تلفنهمراهش زنگ بزند. در عوض، زهره با خیالراحت مشغول درس خواندن بود.خوب یادمهست شوهر زهره عاشق بچه بود اما وقتی فهمیدموقع امتحانات كنكور فوق لیسانس زهره بارداراست، حتی به او پیشنهاد داد در صورت علاقه بهادامه تحصیل، اگر میخواهد و احساس میكندنمیتواند از عهده بچه داری برآید، بچه را سقطكند. زهره وقتی اینها را برایم تعریف میكردگریه میكرد; البته بهخاطر این همه بزرگواری وعشق شوهرش به پیشرفت او. آنها زوج خوشبختیبودند. زهره بهخاطر آن بزرگواری هرگز چنیننكرد; برعكس هیچ علاقهای به تحصیل درفوقلیسانس نشان نداد. او حتی حاضر نشد بهاصرار همسرش در كنكور هم شركت كند. به قولخودش هیچ چیز به اندازه شوهر و بچهای كه درراه دارد، شیرین و با ارزش نبود. وقتی آنها را باهم میدیدم، غبطه میخوردم. همیشه شاد بودندو از صمیم قلب میخندیدند. از همه چیز زندگیلذت میبردند. هیچ چیز حتی سختیهای زندگیوقتی آن حادثه سنگین تصادف موجب شد هماتومبیلشان را از دست بدهند و هم بابت پرداختدیه و شكستگیهای فرد عابری كه با او برخوردكردهاند، تنها خانهشان را بفروشند و از صفر شروعكرده و اجاره نشین شوند، خنده را از روی لبانآنها برنداشت. «علی» شوهر زهره میگفت:آزمایش خداست... با وجود پرداخت دیه به آنعابری كه با او تصادف كرده بود، اغلب برایدیدار و احوالپرسی با دست پر از میوه و شیرینیبه اتفاق همسر و كودكش به دیدن او وخانوادهاش میرفت. وقتی به آن سه كبوتر عاشقفكر میكردم و سختی هایی كه تحمل میكردند،بغض در گلویم مینشست. من برعكس مرضیهخواهرم زیر بار ازدواج نرفتم. پدر نتوانست مرا بهاصرار به عقد پسر یكی از همكارانش در آورد...من در زیر زمین خانهمان زندانی شدم. از ناهار وشام خوردن گذشتم. گاهی اوقات مامان وداداش منوچهر یواشكی چیزی برای خوردنممیآوردند، ولی زیر بار ازدواج نرفتم. مرغ منفقط یك پاداشت. دلم میخواست مثل مرضیهعاقبت بخیر شوم اما آنقدر خود را خوش شانس وپسر حاج فتحا... خان بزاز را به قدر منصورپسرعمهام با جربزه نمیدیدم. در نتیجه، بالاخرهبه شرط این كه دیگر خرج زندگیام پای خودماست و بابا هم مرا فقط یك آدم و نه دختر خودشدر خانه تحمل كند، به درسم ادامه دادم و شانسآوردم كه همان سال، همزمان با دیپلم در رشتهمورد علاقهام حقوق، قبول شدم. شاید ریشه اینعلاقه این بود كه از حقكشیهایی كه از زمانی كهخودم را شناختم، در خانه و بعد در اجتماع نسبتبه جنس زن میدیدم. آزرده و ناراحت بودم.گاهی حتی این حرفها را سركلاس مقدمه علمحقوق میگفتم و با استاد در خصوص بیعدالتیهای جنسی كه در جامعهمان فراوان دیدهمیشد، بحث میكردم، جو كلاس پاك بههممیریخت. دكتر حقی استادمان رویه خنثی ازخود بروز میداد. از آن و كلایی بود كه دستآخر نمیشد از زیر زبانش كشید آیا متهم، مجرماست یا نه... برتر از همه، پسرهایی بودند كهبهنظرم بیشترشان برای این میخواستندحقوقدان شوند كه روزی فرا رسد تا قوانینسختتری برای جامعه زنان وضع كنند.
آدمها برای كارهایی كه انجام میدهند، ردبهانهای را میگیرند، تا خودشان برای آنچه بهدرست یا نادرست انجام میدهند، دست آویزیداشته باشند.
آن روزها وجود من مملو از اتكا و اعتماد بنفسبود. دنبال استقلالی همه جانبه بودم. به همینخاطر نمیتوانستم صبر كنم تا درسم تمام شود;خصوصا آن كه پدر، همه جوره تكلیفم را به دستخودم سپرده بود...
همان ترم اول دانشگاه با نشریه دانشجویی داخلیآشنا شدم; كه بروبچههای دانشكده حقوق آن رادر میآوردند. گاهی مطلبی میدادم; تا این كهبه پیشنهاد یكی از استادانم خانم حلی كه به قلممن بیش از احساسات درونیام اعتقاد داشت، مراترغیب كرد تا كمی عمیقتر به همه چیز نگاه كنم.پس از آن، بیشتر به كتابخانه میرفتم; اگر چهخواندن و نوشتن زیاد، موجبات غرولندهای بیشمار بابا بود كه دایم مرا «تن لش» و «تنبل بیكاره» میخواند; حتی آنچنان تفكر سیاهی نسبتبه رشته تحصیلی من در ذهنش میجوشید كهانگار پس از پایان تحصیل قرار است اول خود اورا محاكمه كنم. او حتی خجالت میكشید برایكسی بگوید دخترش در آینده وكیل میشود... تامدتها از همه پنهان میكرد. گاهی دلم برای اینهمه قدی و بدقلقیهایش میسوخت... او كم كممیفهمید زنی كه عمری را با او به تحمل سركرده وزندگی را با سختیها و نداریها به روزگار راحتیو آسایش رسانده، چقدر با دختران امروزی حتیدختران خودش فرق دارد. اما بابا این را خیلیدیر فهمید. مامان مدتها از ناراحتی قلبی رنجمیبرد، ولی كسی نبود تا رنجهای خاموش او رادرك كند. او بیش از ۲۶ سال عادت كرده بودهمه چیز را به تنهایی تحمل كند. یك روز وقتی بهخانه برگشتم، صدای مادر به استقبالم نیامد. دردرونم چیزی میجوشید. احساس بدی داشتم،ناگهان دوان دوان به طرف اتاق دویدم. مادرگوشهای از راهرو بین آشپزخانه و اتاق نشیمنروی زمین نیم خیز شده بود و به خود میپیچید.
ـ مادر... مادر
ـ مرجان... قلبم... قلبم میسوزه... قلبم... آه... وبعد، از حال رفت.
وقتی به بیمارستان رسیدیم، تقریبا مادر بی هوشبود و نفس هم نمیكشید. او را مستقیما بهسی.سی.یو انتقال دادند. دكتر حالش را وخیمدانست. مادر سكته كرده بود اما دكتر معتقد بود تاحالا دو بار سكته خفیف داشته است ولی كسیمتوجه حال او نبوده كسی چه میداند شایدحتی خودش هم حال خودش را نمیدانسته.
پشت در اتاق سی. سی. یو بود كه فهمیدم چقدرتنها هستم. مرضیه و منصور و دختر نازشان سحر درحالی كه در آغوش پدرش بود، آنجا آمدند.داداش منوچهر و مونا نامزدش كه به تازگی عقدكرده بودند، هم آنجا بودند. محسن برادر كوچكمهم مطابق معمول به دنبال بازیگوشیهایش درخانه خاله عفت مانده بود تا با پسرخالههایدوقلویم سرگرم باشد و من درست مثل یتیمزدهای تنها پشت اتاق شیشهای، دلم در فراق ونگرانی مادر میتپید. برای دقایقی آرزو كردم ایكاش من هم كسی را داشتم تا به او تكیه كنم. دلم ازیادآوری آن همه افكار ابلهانه بیشتر میگیرد. تازهفهمیدهام اگر بهخاطر چیزی دنبال چیزی رفتی،از حول حلیم توی دیگ میافتی.
پس از یكی دو هفته كه حال مادر رو به بهبودگذاشت، من فعالیتهای خود را در دفتر نشریاتاز سر گرفتم. در یكی از روزنامهها بهعنوانخبرنگار حوادث مشغول شده بودم كه در نتیجهبرای انجام كار خبری باید از صبح به دادگاهعمومی و خانواده سرمیزدم. یكی از بزرگترینتجارب بكر زندگیام را همان جاها بود كه بهدست آوردم و خیال میكردم آدم با تجربه كمتراز بقیه اشتباه میكند. سر و كار من با دزدها،كلاهبرداران، معتادان، قاچاقچیان و مردان وزنانی بود كه به دلایل مختلف، زندگیشان بهبنبست میرسید. رفته رفته روحیه پرخاشگرانهآنان و سختی رفتار و گفتارشان وجودم را سختمیكرد. به مرور، نسبت به همه آدمهای دور و برمبدبینانه نگاه میكردم ولی نمیدانم چرا اینبدبینی نگذاشت كمی نسبت به فرشید با دقتبیشتر فكر كنم. من میدانستم كه او هم به نوعی ازپدر لطمه دیده. پدر او آدم عیاش و معتادی بودكه زندگیشان را بر سر قمارهایش باخت و مادرفرشید را با سه فرزند آواره كرد. شاید این داستانرقت بار باعث شد من تا این اندازه پایم سستشود. خیال میكردم اگر كسی خود رنج كشیده وسختی دیده باشد، پس قدر محبت را بیشترمیداند; بخصوص آن كه یكبار هم در انتخابهمسر، راه را به اشتباه رفته بود و بناچار درنامزدی پشیمان از كرده خود، نامزدی را بر همزده بود.
وقتی قضیه خواستگاری فرشید را برای بابا و مادرگفتم، مادر سكوت كرد و لبهایش را گزید و بابابرای اولین بار نسبت به ازدواج من با جوانی كه اونیز درس خوانده و پرتحمل در برابر مصائبزندگی بود، مخالفت كرد.
ـ مرجان خیال میكنی چون دانشگاه میری،حالیته... این پسره لقمه تو نیست، چشماتو باز كندختر... زن پسر حاج فتح ا... نشدی گفتیمیخوام درس بخوونم، از لج من خواستی وكیلبشی. خب، حالا كه روی پاهای خودتی; منم كهكاری باهات ندارم. میخوای شوهر كنی، باشهولی چه عجلهایه چرا خیال میكنی چون پسرههمكارته، رنج كشیده، پس حتما تو رو میفهمه.من به شماها سخت گرفتم اما هیچ وقت مثل بابایاین پسره خونه و زندگی و خونوادم رو توی قمارنباختم. بچه جون چشم تو باز كن وگرنه مطمئنباش اگه خدای نكرده خطا كنی، من دیگه جدیجدی، نمیگم دختری به اسم مرجان دارم.
این اولین و آخرین و جدیترین و دلسوزانهترینحرف بابا راجع به من بود كه تا آن روز از زبانششنیده بودم.
با این همه من و فرشید ازدواج كردیم. اولش اوهم ادای مردهایی را در میآورد كه با آزادی وموفقیت زنان مثل مردان موافقند اما رفته رفته مرااز نوشتن و كار در مطبوعات و كار در دفتر مشاورهاستادم و بالاخره از ادامه تحصیل برحذر داشت.خواستم مقاومت كنم. خیال میكردم اگر صبركنم، مشكل حل میشود. شاید با یك ترم مرخصیگرفتن كمكم بشود یك جوری راضیاش كرد اماعاقبت كار ما به بنبست رسید. شب و روز تنهاحس تلخی كه بر من غلبه داشت، گرد بادشكنندهای بود كه خود را در مسیرش احساسمیكردم. وقتی پنهانی از او به دیدن مادرممیرفتم، با همه ظاهرسازیهای من، بهوضوحمتوجه میشدم كه او رنجم را احساس میكند.وقتی كار من و فرشید تا مرحله طلاق بالا گرفت،مادر بار دیگر روانه بیمارستان شد و این بار دیگر ازسی.سی.یو سالم برنگشت...
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست