یکشنبه, ۵ اسفند, ۱۴۰۳ / 23 February, 2025
مجله ویستا
ذوق زبان

من در دانشگاهی که مارک تدریس میکند دانشجوی دورة فوقلیسانس زمینشناسیام. تنها زبانی که مجبورم بخوانم آلمانی علمیست. مدتی بود که با هم قرار میگذاشتیم (اولین بار بین قفسههای کتابخانه به هم برخوردیم) که من رفتم سر کلاس شاگردهای مبتدی او نشستم تا ایتالیایی یاد بگیرم. دیگر عاشقش شده بودم و این تنها دلیل کلاس رفتنم بود. ردیف آخر مینشستم و کتم را در تمام طول ساعت درس درنمیآوردم تا معلوم باشد که یک شاگرد مستمع آزادم. راستش، بیشتر تماشا میکردم تا گوش بدهم. در برابر دانشجوهاش که میایستاد، میدیدم که چه جلد و چابک میشد. با این که فقط بیست و هشت سالش بود، خیلی بزرگتر از من به نظر میآمد. تارهای سفید میان موهای مشکی، گودرفتگیهای عمیق گونهها و چینهای مشخص زیر هر یک از چشمها قیافة کسی را به او میداد که همه چیز را خیلی بهتر از دیگران میفهمد. معمولاً کت و شلوار ابریشمی توسی میپوشید که ظاهراً خارجی بود، با یقة سفید آهارزده و آن قدر بلند که به موهای پشت گردنش وصل میشد. میخواستید نصف دخترهای دانشکده عاشقش نباشند؟ ولی من تنها دختری بودم که با او بیرون میرفتم. نمیدانم چرا. مرا با خودش به کنسرت، فیلمهای سیاه و سفید و نمایش میبرد. با هم به یک رستوران ایتالیایی گران میرفتیم. در کنسرتها سخت احساساتی میشد و انگار یادش میرفت من با او هستم، که البته برای یک ایتالیایی دور از انتظار نبود. اما توی سینما و تئاتر، آرامشی به او دست میداد و دستهام را میگرفت. میگفت «دستهات چه قدر سرده، سوزان. نشنیدی که میگن هر کی دستش سرده، قلبش گرمه؟»
بله. شنیده بودم. روحش خبر نداشت که قبل از او چند نفر این حرف را به من زده بودند. اما آنها سرانجام خودشان سرد شده بودند- ناگهان بریده بودند و بی هیچ توضیحی، رفته بودند پی کارشان. مارک این کار را نکرد. من هر روز منتظر بودم که این کار را بکند، اما او همچنان در تمام طول زمستان و بهار مرا با خودش اینور و آنور برد. با هم به پیکنیکهای بهاره میرفتیم و چیزی با خودمان نمیبردیم مگر یک بطر شراب و یک حلقة بزرگ پنیر هلندی. سر کلاس، وقتی که داشتم از پنجره به درختهای پر از شکوفة بیرون نگاه میکردم، با لحنی که با لحن درس دادنش خیلی فرق داشت، صدام میزد، به طوری که همة دانشجوها نگاهم میکردند. تنها کلمهای که با صدای ملایمی از دهانش بیرون میآمد همین بود: «میس دِنسن.»
اما من هیچ وقت نمیتوانستم احساسم را خوب بیان کنم. با هم که بیرون میرفتیم، انگار این مارک بود که باید همة حرفها را میزد و البته اگر هم میخواستم حرفی بزنم مجالی به من میداد، با این که معمولاً از این مجال استفاده نمیکردم. همیشه به خود من توجه زیادی نشان میداد، که من اصلاً عادت نداشتم. میگفت «چرا چشمهات آبی به این کمرنگییه؟ باید مال فکر کردن زیاد باشه. لابد تو کمرنگتر فکر میکنی، فکرهایی سردتر از مردم عادی.»
من چه جوابی میتوانستم بدهم؟ لبخند میزدم و دستهام را به هم چفت میکردم تا این که او دستش را جلو میآورد و دستهام را نوازش میداد. شبها میزدم زیر گریه -هر شب در طول بهار- و منتظر بودم که او تغییر عقیده بدهد و قالم بگذارد. البته هیچوقت چیزی در این باره به زبان نمیآوردم. و سرانجام، این اشکها بیهوده بود. زندگی من هم بعد از همة این چیزها، مثل دیگران، راهی برای خودش باز کرد. از من خواست با هم ازدواج کنیم، و ما با حضور پدرم و دو تا ازعمههام به عنوان شاهد، در نمازخانة دانشگاه عروسی کردیم و رفتیم به آپارتمانی چسبیده به دانشکده.
من هنوز هم شاگرد مستمع آزاد کلاس ایتالیاییام. اواسط سال دوم را میگذرانم. بیشتر از همة درسهای زمینشناسی، وقتم را صرف زبان ایتالیایی میکنم. اما از درسهای زمینشناسی به راحتی A میگیرم و در ایتالیایی اگر نمرهای هم بگیرم، ازC بالاتر نیست. مارک سر کلاس میگوید «بن جورنو، سینیورا.۱» من جواب میدهم « بن جورنو. » اما « ر» ی من صاف و آمریکاییست و اصلاً کششی ندارد. (در خلوت، من میتوانم « ر» هام را کش بدهم. حتا مارک هم این را نمیداند.) به دختر آن طرف نیمکت میگوید «بن جورنو، سینیورینا.۲» دختر میگوید «بن جورنو، سینیور.۳» همان کلمات وقتی از دهان دختر در میآیند، مایهدار و سنگینند، تا چند لحظه توی هوا معلق میمانند، در حالی که از دهان من که در میآیند، وا میروند و مضمحل میشوند. دختر به او لبخند میزند و سرش را یک وری نگه میدارد. او با لبخند به دختر جواب میدهد. حتم دارم که دلش میخواست با کسی ازدواج کرده بود که کمی ذوق زبان داشته باشد.
پدر و مادرش مدتی مهمان ما بودند. یک ماه و نیمی پیش ما ماندند. حتماً فکر میکنید که در این فرصت ایتالیایی یاد گرفتم. اما به جای این که من ایتالیایی یاد بگیرم، مادرش انگلیسی یاد گرفت. دوراتاقها میچرخید و انگشتش را روی چیزها میکشید. «ویندو. برد. اسپون.۴» پس از ادای هر کلمه، خندة ریزی میکرد و دهانش را با دستهاش میپوشاند. برای حرف زدن به یک زبان خارجی، باید حاضر باشید کمی از وقارتان را از دست بدهید. پدر مارک، بر عکس، تا آخر کار وقارش را حفظ کرد. همة آنچه از انگلیسی بلد بود در یک جمله خلاصه میشد، و این جمله را پیش از آمدنش و به خاطر من یاد گرفته بود. خدا میداند چه قدر وقتش را صرف این کار کرده بود. همین که در فرودگاه همدیگر را دیدیم، آن جمله را گفت- هر دو دستم را گرفت و نفس عمیقی کشید و گفت « آلردی، آی لاو یو لایک ئه داتر.۵» چشمهای زنش برقی زد و بنا کرد به دست زدن. من چه باید میگفتم؟ خودم را برای جواب دادن به چیزهایی از این قبیل آماده نکرده بودم. انتظار داشتم با اشارهها، شکلکها و فوقش با واژههای کوچک و سادهای با هم ارتباط برقرار کنیم: «هلو» شاید، یا« اوکی»، یا «گودنایت». به جای این حرفها یکراست رفته بود سر اصل مطلب و با اولین جملة هفت کلمهای خودش تا جایی پیش رفته بود که زبان میتوانست.
آخر سر، زیر فشار نگاه مارک، گفتم «متشکرم.» و نمیدانستم آقای سباستیانی با چه جملة دیگری میخواهد باز هم غافلگیرم کند. اما معلوم شد که هیچ دلیلی برای نگرانی وجود ندارد. او دیگر هیچ چیز تازهای از انگلیسی یاد نگرفت. ما با لبخند زدن و ایما و اشاره خیلی خوب با هم کنار میآمدیم. گاهی وقتها همین یک جملهاش را تکرار میکرد، و من باز هم از او تشکر میکردم. یک بار این جمله را به هماتاقی سابقم گفت. هماتاقی سابقم آمده بود سراغ یک کتاب مرجع و او در خانه تنها بود و پس از پنج دقیقه حرف همدیگر را نفهمیدن، دست از تلاش برداشت و خندید. شانههایش را تکان داد تا نشان بدهد که کاری بیشتر از این از دستش ساخته نیست و گفت« آلردی، آی لاو یو لایک ئه داتر.»
دودی به من گفت: «با مزه نیست؟ چه مرد ماهی! من فقط گفتم آقای سباستیانی، من هم شما را دوست دارم. و بعد، باز هم به هم لبخند زدیم و من برگشتم به طرف در.»
حالا پدر و مادر مارک برگشتهاند به ایتالیا، اما خواهرهاش اینجا هستند. خواهر بزرگش، آنا، شوهر دارد و به عنوان سرپرست جولیا آمده است اینجا تا ترتیب ورود او را به یک کالج آمریکایی بدهد. آنها هر دو انگلیسی حرف میزنند و دوست دارند دربارة جزئیات زندگی من چیزهایی بپرسند: کفشهام را سفارش میدهم یا حاضر و آماده میخرم؟ برای ماشین ظرفشویی حتماً باید از پودر مخصوص استفاده کرد؟ شبها به صورتم کرم میمالم؟ گفتوگوهای ما معقول و سنجیده است، پر از کلماتی مربوط به قیمت اجناس، طرز تهیه و ترکیبات شیمیایی.
اما شبها که مارک خانه است، همه چیز فرق میکند. آنها بنا میکنند به ایتالیایی حرف زدن. صداها شور و حرارتی پیدا میکنند. مارک به «مارکو» تبدیل میشود، اسمی بزرگ، دهان پرکن و زنگدار که توی اتاق نشیمن کوچک ما نمیگنجد. اگر بی آن که معنای کلمات را بفهمید به آنها گوش بدهید (کاری که من میکنم)، تصور میکنید دعوای سختی در جریان است. ولی آنها فقط دارند در مورد مدرسه رفتن پسر آنا بحث میکنند، یا در بارة آلودگی محیط زیست در سواحل ایتالیا، یا ازدواج یکی از عمههای پدرشان که حالا بیست سالیست مرده. جولیا ماجرای خرید کردنش را شرح میدهد. لباسهای آمریگایی خیلی گران تمام میشوند. آنا سرش را تکان میدهد و چشمهاش را میبندد و همانطور که با دو انگشتش استخوان روی بینیاش را فشار میدهد، توی مبل فرو میرود. مارکو مثل شیر توی اتاق قدم میزند. و من از وسط دست وپای آنها دارم قهوه سرو میکنم. (چه قدر قهوه میخورند! آن هم به این غلیظی و تلخی.) آنا با فریاد، با چشمهایی که از حدقه درآمده، به انگلیسی میگوید «این سوزان هم خیلی لاغرهها!» دست گرم و گوشتالوش را دور مچم حلقه میکند. «عینهو چوب! مردها کمی چاقتر میپسندند.» من فقط لبخند میزنم. هر دو را خیلی دوست دارم، اما وقتی با چنان حرارتی با من حرف میزنند، نمیتوانم واکنش مناسبی نشان بدهم.
کریسمس امسال، خواهرها با تور اتوبوس سواری گریهاند عازم غرب شدند و من و مارک هم رفتیم ویرجینیا، به دیدار پدرم. این اولین باری بود که مارک به خانة من میآمد. صبح روز بیست و چهارم راه افتادیم و بعدازظهر بود که رسیدیم. از جادة طولانی میان ساقههای یخزده گذشتیم و از کنار بزهایی که پهلوی کپری جمع شده بودند و تودههای خوشههای زرد ذرت، و پیکاپ پدرم که در محوطة مسطحی میان بوتهها پارک شده بود. خانه به رنگ کاغذی بود که پاککن کثیفی روی آن کشیده باشند- خاکستری چرک و مات. نه درختی توی حیاط بود ، نه پرچینی، نه چیزی در حد یک بوتهزار هرس شده. فقط چمن خشک قهوهیی رنگی بود با علفزاری که زمانی مادرم آنجا گل میکاشت. روی ایوان، یک ماشین لباسشویی قدیمی بود، یک تشت فلزی پر از قطعات یدکی اتوموبیل، یک رادیاتور و یک ساک پنجاه پوندی پر از خوراک بز. هیچ نشانی از پدرم نبود. حتماً ماشین ما را دیده بود، ولی پدرم خجالتی بود و آدمی نبود که از در بپرد بیرون تا به مردم خوشامد بگوید. (مادرم این کار را میکرد. آگر زنده بود ، همان لحظه که از راه میرسیدیم، از ایوان میپرید پایین و میدوید توی حیاط و دست تنها، استقبال گرمی از ما میکرد.)
مارک چمدانمان را از توی صندوق عقب برداشت، از پلههای چوبی رفتیم بالا و مراقب بودیم که روی پلهای ترک خورده پا نگذاریم. وقتی که در زدم، مارک گفت «توی خونة خودت هم در میزنی؟»
گفتم« فقط میخوام بهش هشدار بدم.»
پدرم در را باز کرد و ایستاد و به ما زل زد و لبخند ملایمی به لبش بود. هر بار که او را میدیدم، به نظرم میآمد که خیلی پیرتر از دفعة پیش شده باشد. در سالهایی که ازمرگ مادرم میگذشت، تکیده و چروکیده شده بود- مثل کتاب زرد شدهای که پس از یک شب که زیر باران مانده باشد بگذارند توی هوای آزاد تا خشک شود. تهریش سوزنی سفیدش روی گونههاش برق میزد. پیراهنش را با سنجاق قفلی بسته بود، سر زانوی شلوار کارش پف کرده بود و بند رکاب شلوارش آویزان بود. چشمم که به پوست تمیز و صورتی رنگ زیر موهای سفید سرش افتاد، دلم میخواست بزنم زیر گریه. اما فقط گفتم «سلام، بابا.» و صورتم را چسباندم به صورتش. بعد، گفتم «انگار سر حالی.» مارک با او دست داد.
پدرم چند بار سرش را تکان داد و همانطور که سرش زیر بود، لبخند زد. گفت «من هیچ نمیدونستم شما چی دلتون میخواد بخورید.»
گفتم« دیگه دلواپس غذا نباش. من خودم آشپزی میکنم.»
« برای فردا که بوقلمون گرفتم. ولی در مورد شام هنوز تصمیمی ندارم.»
گفتم« فکرشو نکن. فکرشو نکن. میشه بریم تو؟»
توی خانه، همان گلهای حصیری توی همان گلدان روی بخاری دیواری بودند- گیرم کمی خاکآلودهتر. مجسمههای سفالی سر جای خودشان، روی قفسههای اتاق ناهارخوری، جا خوش کرده بودند. کفپوش چوبی زیر پای ما صدا میداد و به ناله افتاده بود، دیوارهای خطخطی شده و سقف سیاد دوده گرفته آن قدر پِرپری به نظر میآمد که انگار با یک تلنگر فرو بریزد. به همة پنجرهها پردههای توری آویخته بود که از بس روی چینهاشان خاک نشسته بود، زمخت و تیره شده بودند. بوی نفت بینیام را سوزاند. توی آشپزخانه که رفتم، نزدیک بود روی مشمع لغزندة کف لیز بخورم. بازماندة ناهار پدرم روی میز لعابی بود- کورن فلکس کلاگز و یک سیب نیمخورده. روی دیوار پشت بخاری برقی پایه بلند، تقویمی که هنوز روی ماه اوت مانده بود دختر بدریختی را نشان میداد با دهانی عین کمان کیوپید۶ که روی تابی که به درختهای ختمی بسته بودند نشسته بود.
مادرم در اتاق خواب شمال شرقی مرد- اتاق بالای اتاق نشیمن. سم خورد. این که چه سمی خورد، هیچوقت کسی به من نگفت. (اگر سمی را میشناختم که درد نداشت و تأثیرش فوری بود، خیلی دلم میخواست بدانم همان بوده است که او مصرف کرده یا نه. اما چنین سمی سراغ نداشتم.) کسی هم به من نگفت که پدرم در چه حالی و در چه مرحلهای او را دیده، بعداً چه کار کرده و یا از آن وقت تا حالا به سر خود اتاق، لوازمش و خاطرههایی که از او داشت چه آورده. تنها کاری که کرد یادداشتی بود که برای من نوشت: «به نظرم باید صاف و پوست کنده بگویم که مادرت را از دست دادهایم. او دیروز( ۱۲ ژانویه) در اتاق خواب شمال شرقی به وسیلة سم خودش را کشت.»
من آن زمان دانشجوی سال اول دانشگاه بودم. دو دختر هماتاقیام بودند که از هر دوی آنها خوشم میآمد، اما از مرگ مادرم با آنها حرفی نزدم. کلمات قالب خودشان را پیدا نمیکردند. و حتا سالها بعد، وقتی که من و مارک برای اولین بار تاریخچههای زندگیمان را برای هم تعریف میکردیم، من از مرگ مادرم مثل یک رقم آماری در کتاب درسی، به سرعت گذشتم و تمام همدردی توأم با وحشت مارک را نادیده گرفتم. گفتم «خب، ما هیچ وقت با هم کنار نمیآمدیم.» و راستی هم کنار نمیآمدیم. این درست بود. از همان دوران کودکی، فهمیدم که روی او نمیشود حساب کرد. او پر از حالتهای عصبی شدید بود که مثل ماسکهای بزرگ مبالغهآمیز روی صورتش کشیده میشد. خشم، هیجان، ناامیدی، سرخوشی- هیچ چیزش متعادل نبود. پس از مرگش، یادداشت تسلیتی برای پدرم نوشتم و با کلماتی که به سبک همیشگی نامههامان با دقت فراوان انتخاب شده بود.
برای مراسم تشییع جنازه هم نرفتم، ولی از آن به بعد سعی میکردم بیشتر به او سر بزنم تا زیاد احساس تنهایی نکند. برای چند ماهش غذای آماده توی یخچال میگذاشتم، به لباسهاش سرو صورتی میدادم و خانه را تر و تمیز میکردم- همه جای خانه را بهجز اتاق خواب شمال شرقی. هیچوقت پا توی اتاق خواب شمال شرقی نگذاشتم.
اما اتاق خواب شمال شرقی جای خواب مهمانها بود، تنها اتاقی بود که تختخواب دو نفره داشت، و با یادآوری این قضیه، ناگهان روی یکی از صندلیهای آشپزخانه وارفتم. پدرم آمد تو و همانطور که چانهاش را میخاراند، دم دهانة در ایستاد. از او پرسیدم «خیال داری ما را کجا بخوابانی؟»
سرش را بالا آورد. حتا چشمهاش نیز پیر شده بود. رنگ آبیش به شیری میزد. « آه، بله...»
داشت به من برمیخورد. اصلاً یادش بود که من قرار است بیایم؟ گفتم «اگر به من ملافه بدی، اتاق قدیمی خودم را آماده میکنم.» تختخواب این اتاق تکنفره بود، اما پدرم اعتراضی نکرد.
تمام بعدازظهر، مارک در کارهای روزانه به او کمک میکرد. میگفت تا به حال مزرعة آمریکایی ندیده بود. من توی خانه ماندم و آشپزخانه را تر و تمیز کردم و شام پختم. گاهی از یکی از شیشههای موجدار پنجرة آشپزخانه نگاهی به بیرون میانداختم و مارک را میدیدم که با پدرم که از لاغری عین ترکه بود، از میان ساقههای درو شده میگذشتند. خودشان را سیخ نگه داشته بودند و با سرما مقابله میکردند. مارک لباسهایی پوشیده بود که مخصوص همین سفر خریده بود- جین تازة زبر، کت چرمی و پوتینهای صحرانوردی، و لباسهاش روی هم رفته اصلاً به او نمیآمد و جوری بود که انگار لباسها خودشان سر پا مانده بودند و حضور او توی آنها تصادفی است. حتماً داشت پدرم را سوألپیچ میکرد. میدیدم که سوألها با بخار نفس از دهانش بیرون میآید. جوابهای پدرم به زحمت اثری به جا میگذاشت. وقت شام، سطلهای پر از شیر بز را که داشت بخار میکرد، از آن طرف حیاط با خودشان آوردند و مارک، شاد و قبراق، با بینی قرمز و چشمهای براقش، پرید تو. گفت «سوزان، فکرش را هم نمیتونی بکنی که چه چیزهایی یاد گرفتم.»پدرم شیر را از توی صافی گذراند و از آنجا ریخت توی دستگاه خامهگیری آلومینیومی بزرگی که روی پیشخوان بود. گفت «ناتالی دیگه شیرش داره ته میکشه. یه چارک شیر هم به زحمت داد، و امروز صبح از این هم کمتر. چموش هم شده.» محور دستگاه را پشت هم میچرخاند و همانطور که ابروهاش را کمی بالا داده بود، به دیوار خالی رو به رو نگاه میکرد- مثل این که فکرهای غمانگیز زیادی توی سرش باشد.
شاممان را در آشپزخانه خوردیم و بعد، همانطور که من داشتم ظرف میشستم، پدرم سر میز ماند تا پیش من باشد. مارک رفته بود توی بحر یک شمارة قدیمی سالنامة کشاورز که در ایوان پشتی پیدا کرده بود. با این که حرف زیادی نداشتیم، خوشحال بودم که پدرم چند لحظهای پیشم مانده است. بیشتر در بارة اشیاة فیزیکی با هم حرف میزدیم. بخصوص ماشینآلات. حرف زدنمان همیشه همینطور است. تراکتور هنوز روبهراه است؟ آبگرمکن تا یک سال دیگر دوام میآورد؟ و بعد چیزهای مربوط به من: ماشین تحریرم خوب کار میکند یا هنوز بعضی حرفها را جا میاندازد؟ مصرف بنزین تویوتای مارک چه قدر است؟
گفتم« بابا، خیال نمیکنم خودش بدونه که مصرف بنزینش چهقدره. فقط همین سرش میشه که وقتی باکش خالی شد، توش بنزین بریزه.»
پدرم سرش را تکان داد. هیچ چیز برای او عجیب نبود. میدانست بقیة دنیا کارها را جوری انجام میدهند که با نحوة کار او تفاوت دارد. این را مادرم به او گفته بود، بارها از روی فنجان قهوهاش انگشت اشارهاش را رو به او گرفته بود و همین حرفها را زده بود. « بعضی آدمها با شور و اشتیاق میپرند توی آب و بعضی اول انگشتهای پاشان را توی آب میزنند و درجة حرارت را میسنجند، و تو، ای نازنین، از دستة دوم هستی.» (همیشه همینطور حرف میزد. حتا وقتی که به شدت عصبانی بود. دانشکده دیده بود.) «همة کارهایی که تو میکنی محاسبه شده است. تو لبخندهات را اندازه میگیری. کلمههات را میشمری. تو آدم سردی هستی، سرد.»
مادرم از آنها بود که میپرید توی آب. هیچ وقت در طول زندگیاش به خیس کردن انگشتهای پاش اکتفا نکرد. میپرید توی روح ما و افکارمان را به هم میزد و پریشان میکرد. اگر میتوانست، با چمدانها و سبدهایی پر از حسادت، بدگمانی، کینه، سرمستی، شور و ترس، یکراست وارد جمجمههای ما میشد. در آغوشم میگرفت و غرق بوسهام میکرد و آن قدر به خودش فشارم میداد تا به دست و پا زدن بیفتم. آن وقت میپرسید «چرا با من کلنجار میری؟ کجا میخواهی بری؟ یک ذره هم منو دوست نداری؟» خودش را عقب میکشید، صورتم را محکم توی دستهاش میگرفت و توی چشمهام خیره میشد. چشمهای خودش برق میزد. موهاش عین گوشهای سیمپیچی شدة نارنجی رنگی روی شقیقههاش پف کرده بود. نفس کشیدنش آن قدر بریده بریده بود که من هم به تنگی نفس میافتادم. پدرم همیشه میگفت «لیلیان، من اگر جای تو بودم، نمیگذاشتم این قدر هیجانزده بشم.»
آرامش او مادرم را از کوره در میبرد. آرامش من هم همینطور. به من میگفت «حرف بزن! حرکت کن!» من و پدرم در آشپزخانه میایستادیم و کارمان را میکردیم- پدرم قطعات دستگاه خامهگیری را یکییکی و با صبر و حوصله توی ظرفشویی میشست و من هم شام را که مادرم یادش رفته بود بپزد آماده میکردم- و مادرم دور ما چرخ میزد و میگفت «ببینم. اصلاً چیزی هم توی وجود شماها هست؟ شماها از چه جنسی هستید؟ خمیر مجسمه سازی؟ من که خیال میکنم شما دو نفر را از مغازة خرازی فروشی پیدا کرده باشم- یک پدر، یک دختر. مثل دو تا مجسمة خوش خدمت شماها را توی آشپزخانه کار گذاشتهام و ولتان کردهام که همان جا باشید، و هیچ فرقی هم به حال من نمیکرد.»
با این همه، وقتی که میرفتم کالج، گریه کرد. روی من که سر جای خودم نشسته بودم و داشتم شیرینی خامهایام را میخوردم، خم شد. صورتش را به سینهام چسباند، انگار که او دختر بود و من مادر. از من پرسید «آدمی که مثل مردهها تنها میمونه، چه احساسی بهش دست میده؟» منتظر جواب بود. این یک سوأل تأکیدی نبود. جوابی نداشتم بدهم. در ایستگاه، بدرقهام که میکرد، گفت «سوزان، عزیزم. اوقات بد را فراموش کن. ما اوقات خوبی هم داشتیم. نه؟ میدانی چه قدر دوستت دارم؟»
وقتی که از او دور بودم، نامه نمینوشت (آدمی نبود که بتواند افکارش را برای چنین کاری جمعوجور کند)، اما پدرم مینوشت و اخبار مربوط به بزها و غیره را به من میرساند. همیشه مینوشت «حال مادرت خوب است. سلام میرساند.» انگار که او هم مادری بود مثل همة مادرهای دیگر. ولی آن کریسمس که آمدم، به استقبالم دوید بیرون و داشت گریه میکرد- این بار از خوشحالی. به من گفت «فقط دلم میخواهد نگاهت کنم. دلم میخواهد تو را مثل آب سر بکشم.» دستم را توی دستش گرفت و لبخند درخشانی زد. من همیشه از تماس بدنم با او وحشت داشتم. تغییرپذیری او حتا در حرارت خشک پوستش خودش را نشان میداد. با این همه، لبخندش قلبم را فرو ریخت. دلم میخواست فکر کنم که شاید حالا دیگر فرق کرده باشد. شاید حالا، مثل هر موجود فانی دیگری، استوار و پابرجا روی زمین قرار گرفته باشد. گفت «عزیزم، خواهی دید که چه کریسمس زیبایی در پیش داریم. همه چیز زیبا خواهد بود.» اما صدای او انگار میلرزید و چیزی نمانده بود به گریه بیفتد- داشت لب ورمیچید. گفتم «البته همین طوره، ماما.» و دستش را از روی دستم کنار زدم.
پدرم گفت اگر من و مارک دلمان میخواهد گشتی بزنیم یا جایی برویم، معطل نکنیم و فکر نکنیم که باید تمام وقت پیش او بمانیم. این را که میگفت، راست نشست، مثل این که خودش را برای شنیدن خبر ناگواری آماده کرده باشد.
گفتم «چرند نگو. من دیگه هیچ دوستی این دور و برا ندارم.»
همانطور شق و رق سر جاش نشسته بود. به نظرم رسید روزی پدرم خواهد مرد و اولین فکری که به سراغم بیاید این خواهد بود که «من هیچ وقت بهش نگفتم... هیچ وقت نذاشتم بدونه که...» ولی باز هم چیزی به فکرم نمیرسید بگویم. مکث طولانیتر شد و ما صدای مارک را که توی اتاق نشیمن داشت سالنامه را میخواند، هر بار که خندهاش میگرفت به وضوح میشنیدیم. ترس برم داشته بود که مبادا حرف وحشتناکی از دهانم در برود. (در سکوت، این احتمال اغلب نگرانم میکند.) بشقابها را با سرو صدای زیاد روی هم چیدم. (برای پدرم که نامه مینویسم، همیشه مجبورم دوباره سر پاکت را باز کنم، چون میترسم خطای غیر قابل بخششی از دستم در رفته باشد یا اصلاً یک نامة عوضی توی پاکت گذاشته باشم. اما این چه خطایی میتواند باشد؟ کدام نامة عوضی؟ وقتی که میخواهم کتابهای درسی قدیمی را که خواسته است برای او پست کنم، مجبورم بعد از بستهبندی سر پاکت را دستکم یک بار باز کنم تا مطمئن شوم یادداشتهای ناجوری بین اوراق کتابها جا نگذاشتهام. به چه یادداشتهایی فکر میکنم؟)
آن شب، روی تختخواب که بودیم، مارک گفت «من این خانه را دوست دارم.» بدن گرمش را به من چسباند. گفت «تو را هم دوست دارم.» اما من هنوز گوشم به صداهای خفهای بود که از پایین میآمد- پدرم داشت در خانه را میبست. خودم را تا آنجا که توی یک تختخواب تکنفره میشد، کنار کشیدم. گفتم« خب، شب به خیر.» آهی کشید و بعد شب به خیر گفت و رو به دیوار خوابید.
صبح روز کریسمس، در اتاق نشیمن پایین، مارک یک حولة حمام کار رم به من هدیه داد و من یک پیپ سر میز شام به او دادم. پدرم یک جعبة مخمل آبی به من داد که توش قاب کوچک گردنآویزی بود که زمانی مال مادرم بود. بیضی شکل بود، با طرحی شبیه توری دوزی در حاشیههاش. توی قاب، عکسهای پدر و مادرم بود که هر دو خیلی جوان بودند و به همان حالت غمانگیز و از همه چیز با خبری که در عکسهای قدیمی مرسوم است لبخند میزدند. یادم آمد زمانی که آبله مرغان داشتم، به من اجازه دادند عکسها را تماشا کنم. مادرم روی تختم خم میشد و همان طور که قاب با زنجیر طلایی تابدارش از گردنش آویزان بود، بازش میکردم و توش را نگاه میکردم. پشت قاب، حروف اول اسم پدر و مادرم حک شده بود. این را دیگر یادم نبود، یا شاید هیچ وقت توجه نکرده بودم یا کوچکتر از آن بودم که بتوانم بخوانمشان.
ر. د.
به
ل. م. د.
با عشق ابدی
انگشتم را کشیدم روی حروف . قاب را دوباره باز کردم و نگاهی به مادرم انداختم که حلقههای موهاش عین سکههایی بود که روی سرش چیده باشند. پدرم دستش را دراز کرد و قوطی را از من گرفت تا خودش نگاه کند. با صدایی که به زحمت به گوش میرسید، ناگهان گفت «من تا دم مرگ برای او غصه میخورم. غصهای که هیچ وقت تموم نمیشه.»
نگاهش کردم. داشت پشت هم آب دهانش را قورت میداد و زبانش را توی دهانش میچرخاند. سرانجام قاب را با ضرب انداخت توی دست من و رفت توی صندلی راحتی حصیریاش لم بدهد. دستهاش را گذاشت روی زانوهاش و خودش را تاب داد.
بعد از یک دقیقه، گفتم « خب.» و هدیهام را به او دادم- یک چاقوی جیبی سوئیسی با هفت تیغه که با آن میشد تقریباً هر کاری انجام داد. من همیشه کریسمسها به او ابزار هدیه میدادم. عشق به ابزار چیزیست که من و او از وقتی که یادم میآید در آن سهیم بودهایم.
بعد، بوقلمونی را که پدرم از مرغداری خانم بنسن پیر آورده بود، سرو کردم. با چاشنی تمشک و پرتقال، خوراک کرفس، سیبزمینی شیرین- یک ناهار کریسمی واقعی. تمام صبح را سر آن زحمت کشیدم. رومیزی سنگین توردار و چینیهای مخصوص روز یکشنبه را آوردم و پردههای ناهارخوری را کشیدم تا بعدازظهر گرفتة سرد جلوی چشممان نباشد. پدرم گفت «خب، سوزان. تو واقعاً ترتیب همة کارها را دادی.» و مارک لیوان آبش را مثل یک گیلاس شراب برای من بالا برد. اما من راستش هیچ احساس رضایت واقعی نداشتم. میز برای ما سه نفر بیش از حد بزرگ بود و با این همه چیزی که روی آن گذاشته بودم هنوز خالی به نظر میآمد و بوقلمون به آن بزرگی که ما فقط چند تکه از سینهاش را برداشته بودیم، منظرة غمانگیزی داشت.
پدرم خیلی ساکت بود. فقط آهسته آهسته و یکریز لقمهاش را میجوید. با این که مارک همة تلاشش را کرد تا رشتة حرف قطع نشود. داستانهایی از کریسمس ایتالیا تعریف کرد، حکایتهایی در بارة عمهها و عموها و خالهها و داییها و پسرعمهها و پسرخالههای چاق و خوشحالی که گروه گروه زیر درختها دور هم مینشستند. ما داستانی نداشتیم که با داستانهای او برابری کند. تنها کاری که از دست من برمیآمد تحویل دادن لبخندهای ملایم و مطرح کردن سؤالهایی بود که خیلی مؤدبانه به نظر میرسید. «گفتی عموی تو بود یا داییت؟» «رسم بود که حتماً بابانوئل هم داشته باشند؟» چیزی نگذشت که مارک هم ساکت شد. احساس میکردم که دیگر واداده است. ذره ذره از من فاصله میگرفت. لیوانش را گذاشت روی میز، یخهاش را هم زد و از توی بشقاب لبه طلایی که پدرم به طرفش دراز کرده بود، به دقت، یک تکه کرفس برداشت.
روز بعد از کریسمس، با یقههای بالازده و دندانهایی که از سرما به هم کلید شده بود، روی ایوان خانة پدرم ایستاده بودیم تا با او خداحافظی کنیم. پدرم گفت «خب، شاید یک روزی باز هم ببینمت.» خم شد و تهریش صورتش را به گونهام مالید. با مارک دست داد.
مارک گفت «خداحافظ، آقا. خوشحالم که توفیق داشتم که با شما بیشتر آشنا بشم.» چمدان را برداشت.
به پدرم گفتم «مراقب خودت باش.»
« اوه. بله. حتماً.»
« از غذا و این چیزها غافل نشی.»
« نه، نه.»
همراه ما طول حیاط را قدمزنان آمد، پاهاش روی یخ قرچقرچ میکرد. در ماشین را که برای من باز کرده بود، گفتم «بوقلمون را تکهتکه بریدهام، گذاشتهام توی بستههای کوچولو، توی فریزر.»
« خوبه.»
« اگر وقت صبحانه یکیش را دربیاری، تا وقت ناهار یخش آب میشه.»
« باشه. همین کارو میکنم، سوزان.»
رفتم تو و خودم را روی دشک سرد صندلی سر دادم. مارک ماشین را روشن کرده بود، اما پدرم هنوز در را باز نگه داشته بود. گفت «سوزان.»
« بله؟»
« من اگر جای تو بودم، اون ماشین تحریرو برش میگردوندم به اسمیت کورونا. تو خودت میدونی که نباید اون جوری جا بندازه.»
« خب، بله. شاید بهتر باشه همین کارو بکنم.»
« اگر کاری صورت ندادند، برای رئیس شرکت نامه بنویس. مستقیماً نامه بنویس برای رئیس. من که این کارو میکردم.»
« یادم میمونه.»
« پس ، به سلامت.»
بعد، در را بست و ما راه افتادیم. به نظرم مارک دوباره داد زد خداحافظ، اما من که میدانستم پدرم صدای من را نمیشنود، فقط برای او دست تکان دادم.
حالا مارک نشسته است روی مبل و دارد عربی میخواند. سرش را به قفسهای پر از کتابهای ایتالیایی، انگلیسی دورة میانه و اسلاوونی کلیسایی کهن تکیه داده. میگوید« کَاترَک. خداحافظ. کاترک.» اخم میکند. در ادای کلمه لغزش کوچکی تشخیص داده است. دوباره میگوید« کاترک.» و این بار راضیست. ولی گوش من هیچ تفاوتی حس نمیکند. خواهرهاش دورش را گرفتهاند ، داد و بیداد میکنند و از خنده ریسه میروند، اما او همچنان دارد ورور میکند و اعتنایی به آنها ندارد. سخت مشغول یادگرفتن زبان تازه است. زیر نور زرد چراغ، انگار که روی او قشری از طلا کشیدهاند و حبابی از خوشبختی در میانش گرفته. اما من هر چه هم بنشینم و به او لبخند بزنم، این حباب همچنان بسته میماند و به نظرم میرسد که دارد او را با خودش میبرد. او دورتر و دورتر میشود، من پشت سرش جا میمانم و عقلم قد نمیدهد که چه بگویم و چه طور صداش بزنم تا برگردد.
نقل از کتاب: لاتاری، چخوف و داستانهای دیگر، ترجمة جعفر مدرس صادقی.
«ذوق زبان » (A Knack for Languages) هم، مثل بیشتر داستانهای کوتاه آن تایلر، در مجلة نیویورکر چاپ شده است- شمارة ۱۳ ژانویة ۱۹۷۵.
آن تایلر
برگردان: جعفر مدرس صادقی
«ذوق زبان » (A Knack for Languages) هم، مثل بیشتر داستانهای کوتاه آن تایلر، در مجلة نیویورکر چاپ شده است- شمارة ۱۳ ژانویة ۱۹۷۵.
آن تایلر
برگردان: جعفر مدرس صادقی
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست