پنجشنبه, ۱۳ دی, ۱۴۰۳ / 2 January, 2025
مجله ویستا
نگینه و ستاره
از جمله چهرههای قابل تأمل ادبیات معاصر افغانستان یکی پروین پژواک است، او هم شاعر است و هم نوسینده.
پژواک متولد ۱۳۴۵ خورشیدی در شهر باستانی کابل، در حال حاضر به همراه همسر و فرزندانش در ایالت انتاریوی کانادا زندگی میکند.
وی تحصیلات ابتدائی را در لیسه ملالی و تحصیلات عالی را در رشته طب اطفال انستیتوی ابوعلی سینای بلخی کابل به پایان رسانده است.
از پژواک، تاکنون مجموعه داستان ”نگینه و ستاره“ و ۲ مجموعه شعر ”دریا و شبنم“ و ”مرگ خورشید“ منتشر شده است و رمان ”سلام مرجان“ را زیر چاپ دارد.
اشعار زیبا و داستانهای کوتاه او زینتبخش صفحات بسیاری از نشریات افغانستان چاپ خراج میباشد. مجله فردا که در شهر استکهلم انتشار مییابد تقریباً از آغاز انتشار از هم قلمی او بهرهمند بوده است.
نگینه و ستاره نام کتابی است که چند داستان کوتاه را در خود جای داده، نگینه و ستاره یکی از این داستانها است.
هوا بوی سبزه میداد، آفتاب تازه بالا آمده بود، گرم مینمود، نسیم سردی از بالای سفیدکوه میآمد، رشتههای گرم و طلائی آفتاب را به هوا بلند میکرد درهم میپیچید پاره پاره میکرد و به همه جا میان سبزهزاران مرطوب بالای شکوفههای سیب و از لابهلای مزههای دراز انبوه و دیدهگان میشی نگینه میگسترد. نگینه بر دیوار کوتاه گلی نشسته بود، کف پایش را بر دیوار میمالید و خاک خشک شُر شُر از میان انگشتان پایش پائین میریخت.
نگینه غمگین بود، دخترک بیپناهی بود که پدرش مرده بود. به سادگی سل گرفته بود و بهسختی مرده بود، او و مادرش به میدان خدا مانده بودند. بزرگ فامیل، کاکایش بود که از خود زن و چند طفل و یک عالمه غم داشت.
زن کاکا از ترس آیندهٔ خود زود خواستگار زن مردهای را از ده مجاور برای مادر یافته بود و اینک مادر کسان دیگری بود. چقدر نگینه گریه کرده بود. مادر، میخواست تنها مادر او باشد و اینک به ناچار رفته بود تا مادر کسان دیگری باشد.
نگینه تنها مانده بود. خانهٔ کوچک کاکا دو اتاق داشت که یکی آن آشپزخانه بود. آشپزخانه دارای اتاق کوچکی در زیرزمین بود که برای نگهداری و ذخیرهٔ موادغذائی خشک بهکار میرفت.
نگینه شبها در همان غار کوچک میخوابید، تاریکی برای او ترسآور نبود اما به شدت دلتنگکننده بود.
نگینه از تاریکی بدش میآمد؛ شبانه که همه به خواب میرفتند او از غاز برمیآمد و به بالای بام بالا میشد. تنهائی تنها در حالی که از خنکی میلرزید به ستارهها مینگریست و از اینکه در آسمان هیچ ستارهای نداشت گریه میکرد.
به یاد میآورد شبهای تابستان همواره با پدر و مادر خود بر فراز بام میخوابیدند و آنگاه خوشبخت که بود همه ستارههای آسمان را مال خود میدانست. هنگامی که مادرس او را از برای خداحافظی در آغوش گرفته بود نگینه با گریه گفته بود: مادر از احوال خود مرا بیخبر نمان. چه احوالی دخترم؟ بدهم بهدست کی؟ بهدست ستارهها.
مادر با دل شکسته گریسته بود؛ کدام ستارهها وقتی ما در هفت آسمان یک ستاره نداریم؟
با این همه، شبهای زمستان را که آسمان ابر نداشت نگینه بر پشت بام رفته بود و به ستارهها دیده دوخته بود و گاه به گاه نگریسته بود که قطرات اشکش هنگام درنگ بر مزههای انبوهاش در نور ماه ستارهوار میدرخشیدند.
نگینه فاژه کشید، کف پایش را که هنوز میخوارید با دست مالید و به یاد آورد که از هنگام رفتن مادرش کسی او را حمان نبرده است. هر شب دلیلی برای شادی نداشت ولی هنگامیکه نسیم موهای او را به بازی میگرفت و رشتههای گرم و طلائی آفتاب را از لابهلای مژههای انبوه به دیدگان میشیاش میتاباند بیاختیار دل کودکانهاش باز میشد، احساس گرمای شیرینی میکرد و میخواست بخندد. شروع به بیت خواندن کرد: از بالا اُو میآید، از بالا اُو میآید، بوی پلو میآید، خانه را جارو کنید مهمان تو میآید. به آسمان دید و زمزمهکنان نگاهش را به شکوفههای درخت سیب آن سوی دیوار پائین آورد و آنسوتر و دورترها به سبزهزاران نو رسته دوخت. ناگهان زمزمهٔ خود را برید، آنجا میان سبزهها چیزی میدرخشید.
میشد گمان کرد که توتهٔ شکستهٔ شیشهای است که نور آفتاب را بازمیتاباند و یا آب جوی باریکی که از میان سبزهها میگذرد؛ ولی نه. نگینه دقیقتر خیره شد گوئی انگشتر الماس زن سپیدبخت کومندان بود، گوئی دندان طلائی خود کومندان بود؛ اما چرا، اما چرا بزرگترین شکوفهٔ سیب نباشد؟ چرا ستارهٔ کوچکی نباشد که از آسمان افتاده است؟
گمان اخیر چنان هیجانبرانگیز بود که نگینه با شتاب از دیوار پائین پرید و سوی سبزهزار رفت، چشم از روشنائی برنمیداشت میترسید گماش کند ولی روشنائی هر آن بزرگتر میشد.
چون به کنارش رسید از خوشی بر زانوان خم شد و آهی کشید. خودش بود، ستارهٔ کوچک آسمان، شفاف، زلال یا جلایش خفیف آب دهان، نگینه دستش را پیش برد و با شتاب پا پس کشید. اگر بسوزاند؟ ستارهک دم به دم رنگ میباخت، میلرزید، نگینه را به یاد ستارهٔ صبح انداخت گوئی ستاره میمرد و به تحلیل میرفت.
اوه نباید، هیچوقت. ستاره را به ترس میان دستانش گرفت و به آغوش کشید. ستاره چون یک قطرهٔ زلال و مرد آب در دستان او جای گرفت. قلب نگینه از خوشی شکاف، چون پرندهٔ کوچکی به پرواز درآمد، سبزهزار میرقصید و ستاره را میبوسید. ناگهان از چرخش باز ایستاد، او را صدا میزدند.
بچهٔ کاکای او سر دیوار بالا شده بود و او را صدا میزد: اوه نگینه، اوه نگینهٔ بیعقله. نگینه از ترس گیج شد، ستاره را از یقهٔ پیراهنش به درون انداخت و برای اطمینان چادرش را هم بالای کمرچین پیراهنش گره زد و بهسوی خانه رفت. زن کاکا در گوشهٔ حویلی گاو را میدوشید و با غضب بالای نگینه غرید: از گل صبح کجا رفتی آن هم از دیوار؟ آی پایت بشکند.
نگینه رنگ پریده بود، آرام بهسوی آشپزخانه رفت که زن کاکا گفت: اینجا بیا، بیا، چرا میترسی؟
دستهایت را باز کن، چی را پنهان کردی؟
نگینه کف دستان خود را به او نشان داد کف دستانش سفید چون برف میدرخشیدند. زن کاکا آهی از حیرت کشید. تو شپشو از کی چنین پاک شدی؟ بگیر تپالهٔ گاو را جمع کن ببر بالای بام که آفتاب بزند.
نگینه که خود هم با حیرت به دستانش میدید با احتیاط خم شد که مبادا ستاره از یقهاش بیرون بیفتد و تپالهها را جمع کرد و از بام چون پائین رفت به غار کوچک و ستاره را زیر لحاف کهنهٔ خود پنهان کرد. صدای گریهٔ بچه خُرد کاکا بلند شد. با عجله بیرون آمد، کودک را به بغل گرفت و آرام کرد. چوبهائی را که روز قبل جمع کرده بود پهلوی تنور چید. خانه را جارو کرد، لکههای بچهٔ خرد کاکا را شست و باز بچه را که گریه میکرد در بغل گرفت و لَلو لَلو برد. زن کاکا تنور انداخته بود، دود تلخی در حویلی پیچیده بود، بچهاک گریه کرده بود. نگینه با هیکل کوچک خود او را بغل گرفته لَلو گفته میرفت و از طرف غار کوچک خسته نمیشد.
زن کاکا از پهلوی تنور فریاد زد الهی در تنور بسوزی، چوب تر آوردی کور شد، این بچه را بیرون ببر تا آرام شود.
نگینه با دلی ناآرام به سبزهزار رفت، گاو و گوسالهاش نیز او را تهدید نمودند. چون شب شد نگینه با عجله شفتل پخته شده را خورد. شاید هم سبزی پالک بود، اگر سبزه هم میبود اهمیتی نمیداشت. از شدت بیتابی میخواست بالای همه فریاد بکشد زودتر بخورید. بالاخره دست آخر سفره جمع شد، ظرفها شسته شد و آشپزخانه روفته گردید.
نگینه که هیچ روز زندگیش را چنین طولانی نیافته بود به جان آمده و خسته داخل غار خود شد و دریچه را بست. گوشهٔ لحاف را با شک بلند کرد و با دیدن ستاره نفس راحتی کشید.
ستاره همچنان رنگپریده بود. نگینه زیر لحاف نشست. ستاره را میان دستهایش گرفت. زیر لحاف با نوری آبیرنگ روشن گشت. قلب نگینه روشن شد، دیگر تاریکی نبود. او ستاره داشت. دیگر تنها کنبد. او حلقهای داشت که به آن پیوسته باشد. نگینه به آهستگی با ستاره به سخن گفتن پرداخت. به او گفت: ای ستارهٔ خوشبختی من؛ ای شبنم بهاری من؛ تو مرا میشناسی؟
آیا هر شب که به آسمان میدیدم تو هم به من میدیدی؟ قصهٔ مرا میدانی؟
میدانی که پدرم مرد؟ که مادرم رفت؟ که تنهائی با من چه کرد؟
تو که هستی؟
روح پدر منی یا دل مادر من که خواستهای با من بمانی؟
بمان، بمان ای خوشبختی من، بمان. تو کجا رفته بودی، تو از کجا آمدی؟
ستاره در نیمههای شب، آن دم که دخترک را خواب میبرد زمزمه کرد: من زادهٔ قطرات اشک توام.
دخترک زمزمه کرد: تو سردی، تو زلالی، آری آری تو آبی.
ستاره گفت: من از لبخند تو گرم میشوم.
دخترک میان بیداری و خواب لبخند زد، ستاره میان دستان او گرم شد.
سحر چون نگینه از خواب برخواست دیگر ستارهاش نیمهجان نبود، زنده و گرم بود و چون نگینه خندید درخشانتر شد.
نگینه او را بوسید، نگاهش کرد، قلبش روشنرت شد. آنگاه ستاره را پنهان کرد و خود بیرون رفت. نگینه هر روز زیباتر میشد. پوستش مهتابی شده میرفت. گیسوانش با جلایش آبیرنگ میدرخشید. قد کشیده بود، دستان کوچکش توانا شده بودند، میخندید، آواز میظخواند و چون نگینی میدرخشید.
زن کاکا بدگمان و حسود به زنهای ده میگفت مادرش خوب بدرنگ بود. این دختر دیوانه مثل اینکه با جنها رفت و آمد دارد.شبها همه شب یا بالای بام است یا میان غار. ستارهٔ کوچک آسمانی در زیرزمینی تاریک همچنان از بوسهها و قفسهها و لبخندهای دخترک جان میگرفت و میرفت که دیگر در زیرزمین نگنجد.
در ده خبرهای بدی بود. باران نمیبارید، شکوفهها میریختند و غوره نمیدادند. سبزهزاران رو به زردی بودند و شبها بسیار تاریک مینمودند، چه ستارهها همه ناپدید شده بودند. زن کاکا میترسید شبها تنها به حویلی درآید. همه میترسیدند، همه میترسیدند. نگینه نمیترسید اما تشویش داشت میاندیشید چه باید کرد تا مردم در تاریکی نمانند، مردمی که هیچگاه به تاریکیهای او نیندیشیده بودند.
شبی ریشسفیدان همهٔ مردم ده را دور هم جمع نمودند، آتش بزرگی افروختند و خواستند بدانند چه گناهی کردهاند که ستارهها و شکوفهها از آنها قهر نمودهاند. در میان مردم تنها نگینه نبود. او را زن کاکا به زیرزمینی رانده و گفته بود بخوابد.
نگینه با ستارهاش تنها بود. با تردید سوی او میدید و در دلش میخواست چیزی بگوید اما باز نمیگفت. آخر طاقت نتوانست و گفت: ای ستارهٔ خوشبختی من، ای شبنم بهاری من، مردمم بیبهار ماندهاند، مردمم ستارههای خود را گم کردهاند تو هر شب ستارهٔ منی اما چرا، جای ستارهٔ یتیمان همواره در زیرزمین باشد. تو ستارهای و جای تو در آسمان است آسمانی که همه بتوانند تو را ببینند. من باید خوشبختی خود را با رمردم خود تقسیم کنم.
ستاره بزرگتر شد و درخشید. نگینه ستاره را میان دستانش گرفت و سوی سبزهزاران رفت.
آتش رو به خاموشی بود، تاریکی غلیظتر میشد و مردم در اندیشهٔ گناهان خویش بودند که ناگهان سبزهزاران غرق نوری آبیرنگ شد. همه بهسوی نور خیره ماندند و یتیم دختر را دیدند که پیش میآید. نگینه ایستاده شد، مردم دور او حلقه زدند. نگینه سوی ستاره لبخندی زد، آن را بوسید، دو دستش را بلند کرد، ستاره بزرگ و بزرگتر، روشن و روشنفتر چون آفتاب گشت. به ناگاه رها شد، پرواز کرد و چون قطرهٔ بزرگ و زلال اشک درخشیدن گرفت. مردم همه فریاد کشیدند آه ای ستارهٔ خوشبختی ما!
چشمان نگینه از اشکهای شادی لبریز شدند. قطرات اشک بر مژههای دراز و انبوهش درنگ نمودند و همچون ستارهها میدرخشیدند.
▪ مرگ خورشید
... و
”آنگاه
خورشید سرد شد“
ستارهها بر زمین فرو ریختند
حفرههای عمیق را بهوجود آوردند
حفرههای عمیقی که صدای دردناک تهی بودن
از آنها برمیخاست
و حال؟
اینجا تاریکیست
اینجا برگهای آرزو بر باد رفتهاند
اینجا چه بس استعدادها که دلشاد رفتهاند
اینجا پرندهها را سر بریدهاند
اینجا کتابها را برای گرمی اتاق سوزاندهاند
اینجا نهالها را برای کوبیدن اطفال
از بیخ درآوردهاند
اینجا مفکورهها از ترس جان
از چهار دیوار فکر به بیرون نجستهاند
اینجا ترس جانشین همه چیزها شده است
اینجا از مرگ خورشید
هیچکس به ظاهر نگریسته است
همه چیز در باطن
همه در خفا
همه در چهار دیوار تن
آه بین
پوستها میشکافد
دلها میکفد
از درون ما چه خواهد ریخت
جز سیاهی و کینه و اشک
ما هیچ هستیم
ما مردههای نگذاشته شده در گور هستیم
ما اسیر زندگی هستیم
زندگی...
آه
درکش تلخ است
اما زندگی دیگر نیست
تنها خون...
خون!
دیگر گلها بر دشتها خشکیدهاند
خونها دلمه بستهاند
دیگر کسی به مهتاب نمینگرد
همه سر به روکش بردهاند
دیگر در سرکها در شبهای زیبا
کسی نیست
همه در خانهها وقت بستهاند
چراغها خاموش و در هیچ جا خنده ینست
همه گوش به غرش تانکها دادهاند
در هوا
گلولهها بهجای ستارهها میدرخشند
و توپها بهجای پرندهها میخوانند
اینجا با صفیر هر گلوله
فریادی در گلو خفه میشود
چه دردناک است فریاد آخرین
شکستن امید و زحمت و تلاش
و آنگاه لاشه بیفایده شدن
حتی بیفایدهتر از ریزه ریگ
عمق زمین پر گشته است
مردهها دیگر در زمین نمیگنجند
همه بر روی زمین میپوسند
و تعفن...
حال در کوچههای گل
بوی ادار حکمروائی میکند
حال بر دلهای شاد
نسیم غم میوزد
حال در خنده گل
ابر سیاه سایه میاندازد
حال انسانها اشرف مخلوقات
با عجله به هر راه میدوند
نور چشم گرگان بیابان را
مشعل راه میدانند
سراب را
آب بقا میدانند
گناه را
ثواب خدا میدانند
هر حیلهگر خرقهپوش را
نجاتدهنده از غمها میدانند
ریختن خون را
یگانه راهحل مشکلها میدانند
آه که این غریقان جنون
کی خیر و شر را از هم جدا میتوانند
آنها چون ستارههای بینور
و رمههای بیچوپان
یا علفهای هرزه، بیباغبان
در تاریکی میجنگند
و همه منظر هستند
منتظر یک فریاد
کیست آنکه اول فریاد بکشد
زیرا این زبان بستهها به فریادی
همه فریاد میشوند
به قطره آبی
همه سیلاب میشوند
آنگاه چه خواهد شد؟
معلوم نیست
یا زمین درهم خواهد ریخت
و یا روی باز هم آفتاب برخواهد خواست
ما از چهارراهیها از شکها و تردیدها
خسته شدهایم
ما از گریه اطفان از خون و جنگ
خسته شدهایم
ما خشکیدهایم
ما بوسیدهایم
ما بدون جوانی پیر گشتهایم
ما زندگیها را به خاطر از دست ندادنش
آسانتر از خوردن آب
از دست دادهایم
ای انسانها!
ای آنانی که افکار شما را موشها جویدهاند
ای آنانی که خون شما را غمها مکیدهاند
ای آنانی که در جوانی چون رمه،
گوسفندان به مسلخ میروید
ای آنانی که از درخت آرزو برگی هم نچیدهاید
آیا هرگز شما
از این بالای دریای ظلمت
یکی به سوی نور نخواهید ساخت؟
ای زندانیهای جهان نفس
آیا هرگز بهسوی نور نخواهید شتافت
راحله یار از زنان شاعر معاصر افغانستان است. او که متولد ۱۹۶۱ کابل و تحصیلکردهٔ رشتهٔ ادبیات فارسی است بیش از ده سال است که در پی مهاجرتی اجباری با همسر و چهار فرزند دخترش در آلمان سکونت دارد.
شعرهای راحله یار که در اغلب قالبهای کلاسیک صاحب تجربه است آمیزهای از عشق به انسان و وطن، دفاع از موجودیت زن افغان، قصهٔ پرغصهٔ هجران و شکوه از سکونت در دیار غریب. زبان شعر راحله یار در عین دوری چند ساله از سرزمین مادری زبانی سالم و استوار وحاوی مضامین اصیل و جذاب است. از راحله یار پیش از این دفتر شعری به نام جوانههای سرود در کابل به چاپ رسیده است. همچنین برخی از شعرهای راحله یار توسط خوانندگان افغان به ترانه درآمده است. با هم غزلی از این دفتر میخوانیم:
یاد ایامی که ما هم آشنائی داشتیم
یاد ایامی که ما هم آشنائی داشتیم
در جهان بیکران یک تونه جائی داشتیم
همنشین و همزبان و همصدا و همنفس
در غم و اندوه و شادی همنوائی داشتیم
یاد ایامی که بیمنت ز خلوق خدا
چون پر قو نرم و دیبا بوریائی داشتیم
سفرهٔ رنگین فلک گرچه نصیب ما نکرد
لقمه نان و پیاز بیریائی داشتیم
نغمههای دلکش و دلها پر از عشق و امید
اختیار زندگانی دست و پائی داشتیم
مسند عشق و محبت همچو یزدان بود پاک
در دل شب تاله و فریاد تائی داشتیم
عید نوروز و برات از شوق روی دوستان
هر شبانگه تا سحر دست دعائی داشتیم
مشعل فرهنگ دیرین و کهن چون آفتاب
در شب تاریک ظلمت روشنائی داشتیم
آشیان گرم و روشنزادگاه چون بهشت
آسمان صاف و عطر باران داشتم
در دل دریای پرموج و خروشان زمان
بادبان و قایق و هم ناخدائی داشتیم
این زمان در گوشهای هر لحظه خوانم زیر لب
یاد ایامی که ما هم آشنائی داشتیم
داستانی از پروین پژواک
مجله بازی رایانه
مجله بازی رایانه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست