جمعه, ۱۴ دی, ۱۴۰۳ / 3 January, 2025
مجله ویستا
سطل آشغال
«عجب غلطی كردیم به این محله اومدیم. آخه زن، مگه محله پایینشهر چش بود؟ اگه یه كمی دلت به حال زندگیت می سوخت، الان حال و روزمون این نبود، همش قرض، قسط؛ هزار بار گفتم زن، این وصلهها به ما نمیچسبه، بزار زندگی سادهای داشته باشیم. اما كو گوش شنوا، هیچی به خرجت نرفت كه نرفت. آخرش دیدی ما رو به چه روز سیاهی نشوندی. همه داروندارمونو ریختیم تو حلقوم طلبكارا. حالا هم كارم به جایی رسیده، كه باید از كله سحر تا بوقِ سگ برای یه لقمهنون جون بكنم. حالاهم که دستبردار نیستی، خدا ازت نگذره زن، آخه كدوم عاقلی این کارو میکنه.»
مردی تنها درحالیكه این شكوهها را با خود نجوا میكرد باعجله و مضطرب از میان محلههای تاریك حومه شهر به طرف خیابانهای روشن بالای شهر در حال رفتن بود. مرد لباسهای شیك و مرتبی به تن داشت و با خودش كیف فلزی نقرهای به همراه كیسهٔ پلاستیكی مشكی را حمل میكرد.
نمای بیرون خانه با سنگهای سفید و براق که جفتجفت بر روی هم چیده شده بودند؛ در زیر نور چراق چهره بشاش و خیرهکنندهای به خود گرفته بود. جلو در حیاط، سطل آشغالی پراز پر سفید؛ که کلهٔ مرغی در آنجا کاشته شده بود به چشم میخورد. مرد با دیدن سطل اندکی مکث کرد، سپس پایش را روی کله گذاشت و تا حدی فشار داد، که اثری از پرها در لبه سطل باقی نماند. مرد به آرامی در حیاط را باز كرد، بیصدا داخل شد و در را بست.
آجرهای پوسیده زرد رنگ حیاط در زیر نور ضعیف لامپ، رنگ پریدهتراز قبل به نظر میرسیدند. مرد کیسه را پای درخت عریانی که فقط پوسته خشکی از آن باقی مانده بود گذاشت، و داخل خانه شد. به محض ورود، همسرش که زنی لاغراندام و آراسته بود؛ با عجله بلند شد و نزدش آمد. با صدای آهسته سلام کرد و پرسید:«اوردی؟ کسی که ندیدت؟» مرد با صدایی خسته جواب داد:« زن! چرا دست از سرم برنمیداری! دیگه نمیتونم به این کار ادامه بدم. میدونی با چه ترس و لرزی تا اینجا اوردمش!
اگه کسی میدیدم، پاک آبرومون میرفت» زن با شنیدن حرفهای مرد قیافهای مهربانانهتر بهخود گرفت و گفت:«آروم باش عزیم، بچهها خوابن، حالا زیادی سخت نگیر، فقط چند ماهه دیگه دووم بیار، تا ازین محل بریم.» و دوباره لبخندی زد و گفت:«خوبیش اینه که خودمون رونباختهیم، هنوز میتونیم تو چشم در و همسایه کسی باشیم...» مرد درحالیكه داشت لباسهایش را درمیآورد گفت:«زن، بازم داری منو با حرفات خام میكنی! باشه، این بارم كوتا میام؛ اما خدا روزگارمونو به خیر كنه.» لباسهایش را آویزان کرد، و کیفش را باز کرد. بعد یک دست لباس کهنه با یک جفت کفش کتانی بیرون آورد، و همراه خود به حمام برد. همسرش به آشپزخانه رفت تا غذای شوهرش را گرم کند. در همین حین، سروصدای گربهها، که تو حیاط به جان هم افتاده بودند، بچهها را از خواب بیدار کرد. زن با عجله از آشپزخانه بیرون آمد، بچهها را آرام کرد و داخل حیاط شد. چند تا گربه سیاه و سفید بر سر کیسه سیاه به جان هم افتاده بودند. زن چند بار پیشته پیشته کرد؛ اما آنها هنوز دستبردار نبودند... زن که میدید گربهها خیال رفتن ندارند، لنگه کفشی برداشت و حواله آنها کرد...
خورشید، داشت کشانکشان از نردبان آبی بالا میرفت. هیاهوی بچهها، که تو کوچه گرم بازی بودند، به گوش میرسید. یکی از بچهها به نام قادر كه پسری سالم و قبراق بود، پشت توپ ایستاده بود. مقابل او، پشت به دیوار سفید سنگی، پسری لاغر و مردنی، قسمتی از دیوار خانهشان را دروازهٔ خود کرده بود. قادر هربار که توپ را میکاشت، با ضرباتی سهمگین دروازه و دروازبان را هدف میگرفت. شوتهایش آنچنان محكم بود که دروازبان، قادر نبود حتی یکی از آنها را کنترل کند. ضربات، پشت سر هم به سنگهای براق اصابت میکرد و پیکره دیوار را به لرزه درمیآورد...
وقتی که خورشید خودش را به بام آسمان رساند،آنسوی دیوار، زن به همراه دختر کوچکش منقل را پر از زغالهای نیمسوخته کرد. لحظاتی بعد با جرقهٔ کبریت، شعلههای آتش به طرف آسمان زبانه کشید، و سیاهی دود چهرهٔ آفتاب را کدر کرد. سیخهای کباب شانهبهشانه یکدیگر روی منقل چیده شد. طولی نکشید که هالهای از دود، کوچه را فرا گرفت. این دود برای خانههای اطراف چندان غریبه نبود. چند ماهی میشد که این رنگ و بو از آن خانه بلند میشد و جزء حسرت و حسادت چیز دیگری برای سکنان آن کوچه به ارمغان نمیآورد.
صدای قارقار دو کلاغ سیاه، که در لابهلای شاخ و برگهای درختی کهنسال جا خوش کرده بودند، فضای کوچه را پر کرده بود. زیر درخت دو زن مشغول آب و جاروی، در و حیات خانهشان بودند.
- میگم خانم کریمی! دیگه خبری از برو بیای همیشگیشون نیست؟
- چی بگم اقدس خانم! ما که سر از کار اینا درنیاوردیم؛ نه به اون رفت و اومدای روزای اول، نه به حالا که جز سگ و گربههای ولگرد کس دیگهای به خونهشون سر نمیزنه.
- آره ولا! معلوم نیست این نوکیسهها از کدوم دهکورهای بلند شدهن، اومدهن اینجا. تازه هنوز نیومده ادای با کلاسا رو واسه ما درمیارن.
- یادته اقدس خانم؛ همسایهٔ قبلی چهقدر آدمای متشخص و اصل و نسبداری بودن؟
- آره خانم کریمی! خوبم یادم؛ اونا کجا و اینا کجا! خدا بگم چهکارشون کنه! از وختی پاشونو تو این کوچه گذاشتهن؛ رنگ و روی آسایش از این کوچه رفته.
- نگو که دل پُری ازشون دارم! روزا که دود کبابشون شده بلای چشممون، شبا هم که از دست سروصدای سگ و گربههای ولگرد، یه خواب خوش نداریم.
- میگم خانم کریمی! اینا با این دم و دستگاه، چرا بچههاشون اینقدر لاغر مردنیَن؟
- آره، راس میگیها! منم تعجب میکنم! خورد و خوراکشون که خوبه!
- فکر کنم بچههاشون با گوشت میونهٔ خوبی ندارن. مگه نمیبینی سگ و گربهها، واسه سطل آشغالشون همدیگه رو تیکهپاره میکنن!
- آره! حدس میزدم؛ اما سردرنمیارم، تو این دوره زمونه، مردم به زور شکم خودشونو سیر میکنن؛ چه برسه به اینکه دلشون واسه این جونورا بسوزه!
- لابد بعضیا زیادی دارن...
- آره! حتمأ دارن دیگه...
دمدمههای غروب، پدر قادر که مهندس ساختمان بود، برای سرکشی به یکی از ساختمانهایش در حومه شهر رفت. آقای کریمی در حین بازدید با صحنهٔ عجیبی مواجه شد. همسایهٔ جدیدش را که مدتی بود زیارت نکرده بود را در لباس کار دید.
ـ باورم نمیشه! این اینجا چهکار میکنه؟ ما رو ببین که فکر میکردیم یارو واسه خودش کسیه... اما نه! شاید خودش نباشه. آخه با اون همه کبکبه و دبدبه، اصلاً بهش نمیاومد که اینکاره باشه! آره درسته، حتما اشتباه میکنم.
مهندس گوشهای پنهان شد تا مطمئن شود. همسایهاش گردوخاک لباسهایش را تکاند و داخل اتاقی شد.
هوا نسبتا تاریک شده بود، و همهٔ کارگرها رفته بودند. مهندس کریمی هنوز در آن گوشه چشم به اتاق دوخته بود تا همسایهاش بیرون بیاید. چند دقیقه بعد مردی شیک پوش، که کت وشلواری مشکی به تن، و کیف فلزی نقرهای در دست داشت، بیرون آمد. مرد از کنار اتاق نگهبان رد شد و از او خداحافظی کرد. بلافاصله پس از رفتن مرد، کریمی به سراق نگهبان رفت، تا احوال مرد را جویا شود.
- خسته نباشی عمو!
- سلا م آقای مهندس! شما هنوز اینجایید!
- آره، یه کمی کار داشتم. ببینم، اون مرد رو میشناسی؟
- کدوم مرد؟
- بابا همین که الان رفت.
- آره آقا. چند روزی میشه که اینجا کار میکنه. آدم عجیبیه، صبحا زودتر از همه میاد و دیرتر از همه هم میره. سرش تو لاک خودشه، چهطور مگه آقا؟ چیزی شده؟
- نه عمو، همین جوری پرسیدم. فقط یادت باشه، دربارهٔ من چیزی بهش نگیها...
- چشم آقا، هر چی شما بگید...
مهندس از نگهبان خداحافظی کرد و با عجله سوار ماشینش شد و رفت.
هوا کاملا تاریک شده بود، و مرد در دل سیاهی، پیاده به طرف خانه میرفت. در طول مسیر مرد در کنار ساختمانی که طول زیاد و ارتفاع کمی داشت، ایستاد. به اطراف نگاهی کرد، و لحظهای بعد با عجله نزدیک جبعهٔ جلو ساختمان شد. کیسهای پلاستیکی از جیبش درآورد. سپس چیزی از درون جعبه برداشت و در کیسه گذاشت، و با عجله از آن محل دور شد. چند لحظه پس از نا پدید شدن مرد، سرو کله آقای کریمی پیدا شد. ماشینش را گوشهای پارک کرد و پیاده شد. نگاهی به تابلوی سردر ساختمان، که عکس مرغ سفیدی رویش نقش بسته بود انداخت، و به سراق جعبه رفت.
کریمی در حالی که دستش را جلو بینیش گرفته بود، نگاهی به درون جعبه انداخت. لاشههای بیجان مرغها، که بوی طعفن از آنها بلند شده بود شوکهاش کرد...
شهرام آذرنگ (شكارچی)
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست