جمعه, ۱۳ مهر, ۱۴۰۳ / 4 October, 2024
مجله ویستا


من اینجا- آنجا و آن زن نیستم


من اینجا- آنجا و آن زن نیستم
آرتور رمبو در دادگاه محاکمه می شود، محاکمه که نه، اعتراف می کند. حس اعتراف وسوسه نوشتن را بدل به گناهش می کند و آنگاه که کلمات ترکت می کنند دیگر برهنه یی؛ برهنه در برابر موج مهاجم دیگران. پسرکی سیاه هم با گیتار سایز کوچکش انگار سفری را آغاز کرده است که پایانی ندارد. او تنها می خواهد بنوازد و بنوازد و باز هم بنوازد. شاید حتی نخواند چون دیگران به سخره می گیرندش. چون صدای خوبی ندارد. می داند چطور بخواند اما صدای خوبی ندارد. «جون بائس» در فیلمی مستند از باب دیلن صحبت می کند.
این البته فیلم مستندی تصنعی است چرا که تاد هینس کارگردانی اش را در دست گرفته و دیالوگ ها آن چیزی نیست که باید باشد. شاید بائس حرف های دیگری برای گفتن داشت، همان حر ف هایی که در ترانه Diamonds and Rust داشت. یاد فیلم Wag the dog از بری لوینسون می افتیم، جایی که یک کارگردان سینما جنگی تصنعی می سازد و فیلم را واقعیت می کند. برای همین بود که ویرجینیا وولف گفت؛«لطفاً نگویید ادبیات بازتاب دنیای واقعی است. از این کثافت همین یکی کافی است.»
اینجا فیلم واقعیت می شود نه واقعیت فیلم، تازه اگر واقعیت همان باشد که واقعیت می دانیمش. اما در زمان و مکانی دیگر شارلوت گینزبورگ در نقش بائس ظاهر می شود و دلداده می شود و دل می بازد به هنرمندی معلق در فضا چون خود دیلن. رابطه فوق العاده است در آغاز و به همین دلیل کم کم رنگ می بازد و همان زیر درختان پارک روی چمن ها نشستن های آشنا از پیش چشمان مان می گذرد. محاکمه رمبو همچنان ادامه دارد. «من کسی دیگر است.» این همان بیانیه سمبلیسم است که رمبو می گوید. آمبیانس این فصل تنها صفحه یی سپید است با آرتور- بابی که می گوید و می گوید. دلیل محاکمه را هم نمی دانیم. اصلاً نمی دانیم. شاید باید دلیلش را از کافکا بپرسیم یا اورسن ولز یا آنتونی پرکینز.
پیرمرد هم از خواب بلند می شود و چشمان قرمزش را با دو دست می مالد. اینجاست که One More Cup of Coffee شروع به مارش می کند.
«پدرت قانون شکنی است از تعلیم گریزان و به تو می آموزد چطور انتخاب کنی و چطور چاقو را فرو کنی.» مردی در اوهام و میان ابرها در این ترانه جاری است که به واقع ما به ازای بصری آن را در بازی ریچارد گر و سرگردانی اش در شهر می بینیم. همین جا است که آنیمای دیلن در شمایل کیت بلانشت رخ می نماید. «ور» زنانه خواننده کانتری عاشق آلن گینزبرگ است، «وری» که تحمل زندگی روزمره را تنها در فضای متوهم «دراگ » های دهه هفتادی می بیند. اما چرا گینزبرگ؟ نه فقط به خاطر اینکه یهودی است نه. ساختار روایت من اینجا- آنجا و آن زن نیستم(به تیتراژ فیلم دقت کنید) شباهتی انکارناپذیر به «زوزه»(Howl) گینزبرگ دارد. شعری که همه بندهایش با «Who» آغاز می شود؛ کسانی که... کسانی که.... کسانی که... این شعر منبع الهام خیلی ها بوده است. «سگ » های واترز هم ملهم از همین «Who»های گینزبرگ است؛«چه کسی بود که در خانه یی پردرد به دنیا آمد... چه کسی بود که یاد گرفت به صورت تماشاگران تف نیندازد...»
اما این همه شخصیت بی سرانجام و نامربوط به هم در شلخته ترین ساختار ممکن هم بی ادعا است هم گینزبرگی. شلخته بودن فیلمنامه هینس از نوع آشوب های نظام مند ایناریتو نیست. ایناریتو پز می دهد که به پیچیدگی رسیده است اما هینس شلخته واقعی است و همین شاهکار بودن اثرش را رقم می زند. انگار هینس به تئوری سارتر در باره ادبیات پایبند است؛ Litterature می شودLit te rature «بخوان آنچه خط زده یی را.» برای سارتر ادبیات همان کاغذهایی است که پاره می کنیم و دور می ریزیم و همان خط هایی است که خط می زنیم و سانسور می کنیم. برای هینس هم سینما همین است. اصلاً ذات فیلم ساختن با محوریت باب دیلن همین شلختگی را ایجاب می کند. در تیتراژ ابتدایی فیلم هم می بینیم که این فیلم براساس شخصیت و ترانه های دیلن جان گرفته است و این یعنی نبوغ. من اینجا- آنجا و آن زن نیستم نه قدرت تحمیل شده و اشباع شده الیور استون در The doors را دارد نه آن پوچ گرایی پوچ «روزهای آخر» گوس فن سان. این فیلم تراوشات بی محابای ذهنی آشفته و شلخته است که نهایتاً اثری پدید می آورد که شیفتگان باب دیلن را به مرز جنون می رساند. آیا می شود پس از تماشای این فیلم ساعت ها پشت سر هم دیلن گوش نداد و از ذوق اشک نریخت؟
آرش حقیقی
منبع : روزنامه اعتماد