پنجشنبه, ۲۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 13 February, 2025
مجله ویستا
نقش کوچک وجود ندارد، بازیگر بزرگ وجود دارد!
![نقش کوچک وجود ندارد، بازیگر بزرگ وجود دارد!](/mag/i/2/p7yco.jpg)
بازیگران: شرلی مکلین، دبرا وینگر، جک نیکلسون، جف دانیلز، دنی دوویتو، جان لیتگو. کارگردان: جیمز ال. بروکس. محصول ۱۹۸۳ کمپانی پارمونت.
تابستان ۱۹۸۳ دوران خوبی برای سینماروهای بزرگسال نبود، پرده سینما پر بود از کمدیهای وقیح و حماسههای علمی تخیلی که عمدتاً برای نوجوانهای کمسن و سال ساخته میشدند. بعد، پائیز از راه رسید، بچهها شرشون رو کم کردند و به مدرسه رفتند، و بزرگسالها هم امیدوار به اینکه شاید بزنه و فیلمی بابطبعشون از راه برسه. اونها سرخورده نشدند، چون دوران مهرورزی از راه رسید. فیلمی که نه تنها هوشمندانهترین نمایش فصل بود، بلکه تا آخر دهه ۸۰ هم به عنوان متر برای قضاوت در مورد بقیه فیلمهای مخصوص بزرگسالان مورد استفاده قرار گرفت. وقتی فیلمهائی مثل جاهائی در قلب (۱۹۸۴) و هیچ چیز مشترک (۱۹۸۶) به نمایش درآمدند، بهترین تعریفی که به فکر هر منتقدی میرسید این جمله بود: ”دوران مهرورزی امسال!“، گرچه اینجور فیلمها بهندرت ارزش مقایسه با فیلم بروکس را داشتند.
دوران مهرورزی، یک کمدی موقعیت معرکه است که در نیمههای فیلم، به طرز موفقیتآمیزی در جلوی چشم بیننده تبدیل به یک ملودرام غمناک شده و در تراژیکترین حالت ممکن به پایان میرسه. ارتباط بین آروراگرین وی (شرلی مک لین)، یک عاقله زن اهل بوستون و ساکن هوستون، با دختر استقلالطلبش ”اما“ (دبرا وینگر) در یک دوران پرفراز و نشیب سیساله، مملو از برخوردهای شادمانه، سوءتفاهمهای وحشتناک، گردهمائی دلپذیر اعضاء خانواده و جدائی دردناک اونها از هم، کانون مرکزی فیلم رو تشکیل میده. در شروع فیلم، آرورای جوان، بالای سر گهواره نوزادش که راحت و آسوده بهخواب رفته ایستاده، اما یکدفعه، به خیال اینکه بچهاش داره توی خواب میمیره، سعی میکنه او رو احیا کنه، که در نتیجه بچهرو از خواب ناز بیدار میکنه. رابطه این دو نفر در تمام زندگی، چیزی بهجزء بسط همین لحظه نیست، مادری با نیت پاک اما اعصاب خردکن که مدام در زندگی دخترش دخالت میکنه، و به خاطر دلایلی نه چندان منطقی، آرامش ذهنی این دختر رو بهم میزنه.
علت اصلی اختلاف بزرگ این دو نفر، اینه که ”اما“ تصمیم گرفته با فلپ هورتون (جف دانیلز) ازدواج کنه، یک بازنده ظاهرالصلاح که از راه تدریس انگلیسی امرار معاش میکنه، از این کالج به اون کالج میره، اما بهجای اینکه دنبال استخدام رسمی باشه، به فکر تور زدن شاگردهای جوان کلاسهاشه. آروارا شک نداره که فلپ، عرضه نداره اونقدر پول دربیاره که این دختر بعدها مشکل مادرش رو توی زندگی پیدا نکنه (آرورا به دخترش میگه: ”تو اونقدر چیز خاصی نیستی که بتونی بعد از شکست توی زندگی سرپای خودت بایستی.“) با اینکه گذشت زمان، درستی پیشبینی مادر درباره بیپولی شوهر رو ثابت میکنه، اما او دخترش رو دستکم گرفته، دختری که به خاطر روبرو شدن با فقر، پخته و آبدیده میشه.
با تمام اینها، بزرگترین علت تأسف و پشیمانی ”اما“، نه بیپولی شوهر، بلکه بیوفائی اوست. ”اما“ هم با یک کارمند خوشقلب بانک (جان لیتگو) ارتباط برقرار میکنه، نه بهخاطر تلافی کارهای فلپ، بلکه به خاطر اینکه این مرد رو عین خودش، بیپناه و غمگین و تنشه محبت میبینه. اما اینکه آیا ”اما“ و فلپ میتونن اختلافشون رو کنار بگذارن و فکری برای تربیت مناسب بچههاشون بکنن، دیگه اهمیتی نداره، چون ”اما“ میفهمه که به خاطر سرطان بهزودی خواهد مرد.
از همین لحظه، لحن فیلم به شدت تغییر میکنه. تغییر استیل در وسط فیلم یکی از ریسکیترین کارهای ممکنه، اما دوران مهرورزی یکی از اون معدود فیلمهائیه که قواعد رو زیر پا میگذارن و سربلند بیرون میآن. این تغییر به قدری نرم اتفاق میافته که بیننده یک لحظه پیش خودش فکر میکنه که اصلاً همه چیزی امکان نداره، چون فیلم در نیمه اولش خیلی شادتر و مفرحتر از این بوده که انتظار چنین اتفاق وحشتناکی رو داشته باشیم. اما این اتفاق میافته، و کارگردان با مهارت و چیرهدستی بیننده رو بهجائی میرسونه که با میل و رضایت، با این تغییر محتوا و سبک کنار میآد.
طرح یک کاراکتر دوستداشتنی در داستان که به خاطر سرطان از دنیا بره، چه در فیلمهای اشکآور و چه در مجموعههای داستانی مربوط به پزشکی و یا سریالهای بیانتهای بعدازظهرها در تلویزیون، تا بهحال بارها مورد استفاده قرار گرفته بود و اساساً میتونست چیز مبتذل و پیش پا افتادهای از کار دربیاد، اما اینطور نشد. بهجای سانتی مانتالیسم سطحی و مبتذل، فیلم دست روی عمیقترین و غنیترین احساسات بشری میگذاره. آدم حس میکنه چنین داستان یگانه و پرقدرتی رو تا به حال به این شکل نشنیده. کاراکترها به چیزی ورای کلیشههای معمول میرسند، تکتک اونها افراد کاملاً خاصی هستند که ضعفها و قوتهای خودشون رو دارند، و ما هیچوقت نمیتونیم با پیشفرضهائی که از تجربیات قبلیمون داشتهایم با بلائی که سر ”اما“ (و در نتیجه سر بقیه آدمهای این داستان) میآد کنار بیائیم.
جیمز ال. بروکس، تهیهکننده تلویزیونی خالق کمدیهای موقعیت لطیف و بدیعی مثل شوی مری تایلر مور، که سابقه درخشانی در مخلوط کردن کمدی و درام در این سریالهای نیمساعته داشت، در اولین تجربه سینمائی خودش به دستاورد استثنائی و چشمگیری دست پیدا کرد. فیلم، در مراسم اسکار اون سال حریفهای قدری مثل لرز بزرگ و چیز حسابی داشت، اما وقتی جایزه اول و یکعالمه جایزه دیگر رو به دوران مهرورزی دادند هیچکس تعجبی نکرد. شرلی مکلین که با وجود نقشآفرینیهای به یادماندنی و خوبی مثل آپارتمان تا بهحال از گرفتن اسکار محروم مانده بود، بالاخره جایزه بهترین بازیگر زن سال رو گرفت. و جک نیکلسون، به خاطر بازی بیعیب و نقص در نقش گارت بریدلاو، فضانورد سابق سرزنده و پرروئی که سالها همسایه آرورا بوده و ناگهان میفهمه که افتخار ارتباط خیلی نزدیکتری رو با این بانوی پرشور، لجباز و یکدنده و مغرور پیدا کرده، جایزه بهترین بازیگر نقش مکمل مرد رو از آن خودش کرد.
قبول بازی در چنین نقشی، نشانه دیگری از رفتار سنتشکنانه همیشگی جک در قبال سینما بود: هیچ ستاره بزرگ دیگری، با توجه به اینکه نقش بریدلاو تا آخر فیلم در حاشیه میموند تمایلی به بازی در این نقش نداشت (همونطور که پیش از نیکلسون، پل نیومن پیشنهاد بازی در این نقش را در کرده بود.) ستارههای بزرگ ممکنه نقشهای گذرا و عبوری در یک فیلم رو به خاطر تفریح و بازیگوشی قبول کنن، اما تعداد معدودی از اونها، و شاید هیچکدامشون، با میل و رغبت چنین نقشی رو در فیلم دیگران قبول نمیکنند. اما جک، همیشه اولویتهای دیگری در زندگی حرفهایش داشته، به قول خودش: ”من همیشه خواستم که حق طبیعیام بهعنوان یک بازیگر برای بازی در هر نقشی که اراده کنم، حتی یک نقش خیلی کوتاه، محفوظ بمونه و کسی بهخودش اجازه نده فکر کنه که با اینکار، عمر بازیگری من بهسر میرسه.“با اینحال، شاید احساس لزوم هم در این انتخاب بیتأثیر نبود. پنجسالی میشد که هیچکدام از پروژههای سینمائی جک در گیشه فروش موفقی نداشتهاند، و دیگه نمیشد خیلی روی جک سرمایهگذاری کرد. خیلی از بازیگرهای دیگه که خودشون رو در چنین شرایطی حس میکردند از سر ناچاری برای چسبیدن بهعنوان ”ستاره سینما“ ترجیح میدادند در فیلمهای کمارزشتری نقش اول رو بازی کنند تا اینکه مجبور نباشن حقارت بازی در یک نقش درجه دو یا سه را تحمل کنند. اما جک از فیلمنامه، نقش و کارگردان خوشش اومده بود، برای همین دست به ریسکی زد که دیگران جرأتش رو نداشتند. جایزه این ریسک برای جک، یک نقش بزرگ و به یادماندنی و یک اسکار نقش دوم بود.
و همینطور، تعدادی از بهترین نقدهای منتقدینرو برای جک به ارمغان آورد. ریچارد شیکل در تایم، جک را به خاطر ”نمایش کمیک و شادیبخش تمام چیزهای عوض و غلطی که ممکنه برای کسی مثل آرورا انزجارآور و در عین حال جذاب باشند“ تحسین کرد. دیوید آنسن در نیوز ویک نوشت: ”گارت بریدلاو، نقشی نیست که یک ستاره اون رو بازی کنه. اما نیکلسون با وجود اینکه میتونه صحنه رو از همه بدزده، از اینکار اجتناب میکنه. این کاراکتر شانسهای زیادی برای مسخرهبازی و لودگی جلوی پای جک گذاشته، اما اون از هیچکدوم از این شانسها استفاده نمیکنه. نیکلسون بهعنوان یک ستاره در نوع خودش بیهمتاست: این آدم، فیس و افاده و گندهدماغی معمول در بازیگرهای نقش اول رو نداره، در واقع، بهنظر میآد که از بازی در نقش آدمهای شلخته و بیعار و نمایش شکمگندهاش نه تنها هیچ ابائی نداره بلکه خیلی هم کیف میکنه.“ لارنس اوتول از Macleans هم در عجب بود که چطور باوجود اینهمه اشتیاق در نیکلسون برای هر چه کمتر جلوه کردن در فیلم، کاراکتر او اینقدر جذاب و دوستداشتنی از کار درمیآد: ”نیکلسون در این نقش به ظاهر کماهمیت، به طرز شکوهمندی سرکش و جنجال برانگیزه، اون آدمی رو به ما نشون میده که روحش هم مثل شکمش بزرگه و زیر او نقاب غلطانداز، آدم حساس و خوشقلبیه.“ استنلی کافمن در The New Republic نوشت: ”ایده کاراکتر نیکلسون ـ فضانورد سابق، کبریت پرخطر، مشروبخور قهار و شکمگندهای که جذابیتش بیشتر به خاطر از خود راضی بودنشه تا اینکه خودش رو توی دل کسی حا کرده باشه به اندازه کافی معرکه بود. فقط تنها چیزی که میموند این بود که خوب نوشته بشه و خوب بازی بشه، که همینطور هم شد.“ حتی آدمی مثل جان سایمن، که در National Review به فیلم درجه ”بیارزش“ داده بود، چند جمله مهربانانه هم در مطلبش داشت، ”تنها امتیاز حقیقی فیلم، تک لحظههای شادیبخشیه که نیکلسون در اونها نقش داره و حتی گاهی، بداههپردازیشون میکنه.“ پاولین کیل در The New Yorker نوشت: ”گذشت زمان، به نیکلسون یک صورت گشاده و تأثیرگذار داده، و کمدی او هیچوقت تا این حد هوشمندانه و صیقل خورده نبوده. اون با جملات از ما لبخند نمیگیره، ما به این خاطر میخندیم که این جملات خودشون رو توی دل ما جا میکنن... انبوهی از سرخوشی و شادمانی در بازی او هست، این فقط غبغب و شکمش نیست که آدم رو میخندونه، او مثل یه بچه کوچولوی تخس میمونه که هنوز بلد نیست چطوری باید شستش رو بمکه، و در ضمن، یک قهرمان پا به سن گذاشته است که نمیشه خیلی هم سربهسرش گذاشت.“
یک بچه کوچولو و یک قهرمان پا به سن گذاشته: دو روح در یک بدن، یعنی یکی دیگر از آن کاراکترهای دو شخصیتی در مجموعه آثار جک نیکلسون. جک در نقش چنین آدمی، یعنی یک مرد با تجربیات عظیمی در ارتباط با جنس مخالف که یکدفعه میفهمه درگیر رابطه با یک بانوی متشخص شده که دوستش داره اما ممکنه نخواد باهاش ازدواج کنه، قطعاً شباهتهائی با زندگی مشترک خودش با آنجلیکا هیوسن دیده بود. ضمناً او تا حدی هم این نقش رو براساس شخصیت همسر ”جون“ که یک خلبان آزمایشی بعد از دوران جنگ دوم جهانی بود و نیز راسل شوایکرت فضانورد و همکلاسی سابقش شکل داده بود. جک، تفسیر شخصی خودش رو از نقش داشت، و اینکه چرا این نقش چنین تأثیری روی این همه آدم گذاشته: ”یکی از چیزهائی که در این کاراکتر برام ایجاد انگیزه میکنه اینه که همه دارند از بحران میانسالی یک کلیشه درست میکنند، همهشون ناراضی هستن و از کارشون متنفرن. من خواستم این کلیشه رو بههم بریزم. فقط خواستم بهشون بگم: یه دقیقه صبر کنین، من هم همسن و سال شماهام و هیچ بحرانی در میانسالی ندارم. اصلاً دلم نمیخواد مایه تحقیر و ترحم و دلسوزی آدمهائی باشم که فقط ده سال ازم جوانترن. حتماً آدمهای دیگهای هم مثل من وجود دارند، واسه همین دلم میخواست حرف دلم رو توی این فیلم بزنم.“ اینبار هم، جک با تمام وجود در خدمت پروژه بود و توانست دیدگاه شخصی خودش رو به عناصر سازنده فیلم یک کارگردان دیگر اضافه کنه.
البته، چنین کاراکتری در کتاب وجود خارجی نداشت و آرورا حداقل با نیم دوجین آدم جورواجور در طول داستان مواجه میشد. اما این تعداد کاراکتر باعث آشفتگی فیلم و گیج شدن بیننده میشد. بروکس در تصمیمی عاقلانه، این پراکندگی و عدم انسجام (البته جذاب) رو از داستان درآورد و تمام این آدمها رو در یک نفر خلاصه کرد، و رابطه کمیک / دراماتیک سفت و سختی بین این دو نفر ایجاد کرد که در ساختار یک فیلم جواب بهتری میداد. گرچه معمولاً در اغلب فیلمها، این شخصیتهای ترکیبی خیلی چیز درستی از کار در نمیآن، چون موقعیتها و دیالوگهائی که در فیلم دارند در حقیقت تکههای پراکنده و نامنسجمی از کاراکترهای متعدد داستان اصلیه و کاراکترشون یک چیز هزارتکه و بدقواره از کار در میآد. اما اینجا، بروکس و نیکلسون آدمی رو در این فیلم خلق کردهاند که به همان اندازه که قانعکننده و باورپذیره، تحلیل دقیق شخصیتش هم غیرممکن بهنظر میرسه.
خود فیلم هم سزاوارنه مورد تحسینهای فراوانی قرار گرفت. بهخصوص، فیلم را در مقام مقایسه، از دیگر فیلمهای مخصوص بزرگسالان که حتی برنده اسکار شده بودند برتر قلمداد میکردند: ”گرچه شاید دوران مهرورزی به خاطر جذابیتی که برای مخاطبینش داره شبیه فیلمهائی مثل کریمر علیه کریمر و آدمهای معمولی بهنظر بیاد، اما این فیلم هرگز در محدوده یک فرضیه ثابت و بدون تغییر محصور نمیشه. کاراکترهای این فیلم، خوشبختانه، سعی نمیکنن مشکلات اجتماعی رو به رخ ما بکشن، ما فقط داریم مشکلات شخصی خود اونها رو میبینیم.“
گهگاه نظرات متفاوتی هم در مورد فیلم نوشته میشد. لارنس اوتول نوشت: ”این فیلم یکی از بهیاد ماندنیترین بازیهای سالهای اخیر رو داشته. اما متأسفانه، فقدان یک زیرساخت مناسب باعث شده که بهجای یک اثر بزرگ و بهیاد ماندنی، فقط یک فیلم خیلی خوب از کار در بیاد.“ جان سایمن، نظر پرخاشآمیزتری نسبت به فیلم داشت: ”کدام معیار هنری اجازه میده یک فیلم، از یک هجویه پر از کاراکترهای کمیک استریپی، یکدفعه تبدیل به یک تراژدی تلخ بشه؟ تبدیل مل بروکس به اریک سگال؟!“ اما البته تعداد کسانیکه این کاراکترها رو در نیمه اول فیلم، کمیکاستریپی و ملبروکسی میدانستند، خیلی کم بود، در عوض، شخصیتهای فیلم رو به شبیه به کمدیهای نیل سایمن میدیدند، خیلی شبیه به آدمهای واقعی دور و برمون، که البته برای ایجاد حالت طنزآمیز، یک کمی اغراق شدهتر بودند. پایان فیلم هم، که مایههائی شبیه قصه عشق داشت، در عمل از تحریک احساسات رقیق بیننده اجتناب میکنه.
در واقع، در زیر این ظاهر خوشایند و شیرین، نیروی عظیمی در بطن فیلم وجود داشت. سبک فیلم چندان بهچشم نمیآد و جوری نیست که بیننده رو یکدفعه درگیر خودش کنه، درست همونطور که بعضی از بهترین کارگردانهای دوران طلائی استودیوها (مثل هاوارد هاکس و مایکل کورتیز) فیلمهاشون رو میساختند. با اینکه طرح بصری فیلم خیلی جلب توجه نمیکنه، اما کارائی زیادی داره و بهعلت تدوین خاص و جسورانهاش، بهتدریج بیننده رو درگیر میکنه.
وقتی برای اولینبار فیلم رو میبینیم، نمیتونیم هیچ پیشفرضی در مورد آدمهای داستان داشته باشیم، و باید هم همینطور باشه، این کاراکترها اونقدر ظریف و زیرکانه هستند که میتونن در چنین داستان یگانه، تأثیرگذار و خیرهکنندهای، توجه مارو بهطور کامل از تکنیک فیلم منحرف کنن و در عوض، کاری کنن که حواس ما کاملاً جلب داستان و آدمهای فیلم بشه. بروکس بیشتر بههمین دلیل، در ردیف کارگردانهائی قرار گرفته که جک براشون احترام قائله، آدمهائی مثل رافلسن، هلمن و اشبی، چرا که فیلمساز بیشتر از اینکه درگیر مسائل تکنیکی فیلمش باشه، به آدمهای داستان علاقمنده، و به بازیگرهاش طوری دل و جرأت میده که بتونن قراردادیترین دیالوگهاشون رو در غیرقراردادیترین اما متقاعدترین حالتهای ممکن ادا کنند، طوریکه به نظر میرسه جوهره زندگی رو ازش استخراج کردهاند و بعد دارند اونرو بهعنوان هنر، با ما تقسیم میکنن.
جک در مورد کاراکتر بریدلاو میگه: ”یکی از چیزهای مهم راجع به این شخصیت، اینه که چهلدرصد کارها و مشغولیاتش رو از دست داده. این آدم یه موقعی مثل ربالنوع خورشید میمونده، در اوایل دهه ۵۰ آدمهای زیادی رو نمیشد دید که وارد لانگ آیلند بشن و بگن که همین الان از قاهره برگشتهاند... اما دردهه ۸۰، دیگه از این چیزها خبری نیست، بنابراین در یک تطبیق کمیک با شرایط موجود، کمی نازکنارنجی و زودرنج میشه.“ شباهت کلیدی بین خودش و کاراکتر گارت بریدلاو رو در این مودونه که ”گارت اهل قضاوت در مورد دیگران نیست. یهجور حس طنز قضا و قدری در مورد دیگران داره و خیلی سعی نمیکنه تغییرشون بده. من اعتقاد دارم این آدم همیشه اینطور نبوده، اما خب تغییر کرده، بزرگتر شده.“ جک همیشه به بهانه صحبت درباره کاراکترها، در مورد خودش حرف زده. و اینبار هم، وقتی جزئیات این کاراکتر رو اینطور دراماتیک ترسیم میکنه، میبینیم که جک به نوعی دیگر، داره از ”خودش“ و یا جنبههائی از وجودش، حرف میزنه.
منبع : مجله دنیای تصویر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست