چهارشنبه, ۱۹ دی, ۱۴۰۳ / 8 January, 2025
مجله ویستا
نگرشی نو به نقد سرمایهداری مارکس
پس از فروپاشی «سوسیالیسم واقعأ موجود» و آغاز روند «جهانیسازی» Globalisierung شیوه تولید سرمایهداری، اندیشه نئولیبرالیسم توانست بر سیاست اقتصادی کشورهای پیشرفته سرمایهداری غالب شود که شالوده آن را نظم اقتصادی مبتنی بر «آزادی» و «اقتصاد متکی بر بازار آزاد» تشکیل میدهد. نئولیبرالیسم از «آزادی» در وهله نخست، «آزادی مالکیت» و «آزادی گردش سرمایه» را درک میکند، یعنی هوادار سفت و سخت «مالکیت خصوصی بر ابزار و وسائل تولید»، «آزادی گزینش پیشه و حرفه»، «آزادی تعیین بهای کالاها» توسط صاحبان کالاها، «آزادی رقابت» در بازار و هوادار دخالت محدود دولت در اقتصاد است. بر این مبنی نقش دولت در اقتصاد فقط به چند حوزه محدود میشود که عبارتند از جلوگیری از پیدایش انحصارها که موجب از بین رفتن بازار آزاد و رقابت تولیدکنندگان و فروشندگان کالاها با یکدیگر میشوند.
در عین حال با نگرش به تاریخ پیدایش و تکوین لیبرالیسم میدانیم که پیروان اندیشه لیبرالی برای توجیه خواستههای خود شعار «هر کسی مسئول خوشنگونی و یا بدنگونی سرنوشت خویش است» را مطرح ساختند و هم اینک نیز ایدئولوگهای اقتصاد لیبرالیستی همین شعار را در رابطه با نتایج تلخی که روند «جهانیسازی» در رابطه با بسیاری از شاغلینی مطرح میکنند که بیکار شدهاند و یا آن که باید نیروی کار خود را به بهائی بسیار اندکتر از گذشته بفروشند، بهطوری که دیگر نمیتوانند از درآمد کار خود زندگی کنند.
دیگر آن که ایده نئولیبرالیسم پدیده نوئی نیست و لااقل در آلمان والتر اویکن
Walter Eucken (۱) این اندیشه را پیش از جنگ جهانی دوم پرورش داده بود. او با توجه به جنبههای منفی سیاست اقتصادی لیبرالیستی سدههای ۱۸ و ۱۹ که خود را در شعار «بگذار بشود» Laissez-faire بازتاب میداد، یعنی سیاستی که بر مبنای آن دولت خود را درگیر مبارزه نیروهائی که در بازار فعال بودند، نمیساخت. اویکن در آن زمان بر این باور بود که دولت باید با در پیش گرفتن سیاست اقتصادی معینی در بازار دخالت و از پیدایش انحصارات جلوگیری کند. دیگر آن که دولت باید با سرمایهگذاری در بخش خدمات همچون آموزش و پرورش موجب انکشاف بازار و رونق اقتصادی گردد. همچنین او با پیروی از اندیشههای کینز Keynes (۲) بر این باور بود که دولت باید با سرمایهگذاریهای خود از نوسانات بازار در دورانهای رکود اقتصادی بکاهد. خلاصه آن که نئولیبرالیسم شالوده غالب نظمهای اقتصاد بازار رفاء soziale Marktwirtschaft است که در کشورهای متروپل سرمایهداری وجود دارند.
اما قصد آن است که در این نوشته اندیشههای مارکس را در رابطه با روند «جهانی سازی» که در ارتباط با نئولیبرالیسم قرار دارند، بهتر بشکافیم. در این رابطه باید سه عامل Moment را مورد توجه قرار دهیم. یکی آن که مارکس کاملأ آگاهانه تصویری را که در سده نوزده از «سرمایه» عرضه میشد، درهم شکست. دوم آن که مارکس با بهکارگیری شیوه دیالکتیک خود توانست دوگانگی مناسبات سرمایهداری را که خود را در مقدار ارزش و قیمتهای کالاها نمودار میسازد و در عین حال به مناسباتی اجتماعی بدل میگردد، مورد بررسی قرار دهد و سه دیگر آن که مارکس نقطه انفجاری مناسبات سرمایهداری را در تضادی که میان ارزش مصرف و ارزش مبادله وجود دارد، توضیح داد. در حقیقت این سه عامل تمامی ساختار اندیشه مارکس را در حوزه اقتصاد سیاسی سرمایهداری نمایان میسازند.
برای درک برداشت مارکس از «جهانیسازی» باید توجه داشت که مناسبات سرمایهای بر به انقیاد درآوردن مداوم و همیشگی نیروی کار زنده دیگران استوار است. پس برای آن که مناسبات سرمایهداری بتواند همچون سرمایه تأثیرگذار گردد، باید همیشه از مرزهای مناسبات ارزشی فراتر رود. بههمین دلیل نیز مارکس کتاب «سرمایه» خود را با شیوه استدلالی کاملأ متناقضی آغاز کرد تا بتواند دوگانگی مناسبات سرمایهای و مناسبات ارزشی را نمایان سازد. او در همان نخستین جستار کتاب، دوگانگی سرشت کالا و دوگانگی خصلت کار را مورد بررسی قرار داد. به عبارت دیگر، مارکس آشکار ساخت که محصول کار دارای دو جنبه است که یکی از آن دو، یعنی ارزش مصرف جنبه مشخص و دیگری، یعنی ارزش مبادله جنبه انتزاعی کالا را نمودار میسازد. این تضاد نهفته در کالا و کار را مارکس «نقطه جهندهای» دانست که به محور «درک اقتصاد سیاسی بدل میگردد» (۳).
مشکل تئوری مارکس اما با روند گردش آغاز میشود. از یکسو مارکس روند کالا- پول- کالا را نشان میدهد و تبدیل همین روند را به روند گردش پول- کالا- پول نیز آشکار میسازد، و چنین وانمود میکند که در روند گردش پول- کالا- پول اضافه ارزش بهوجود میآید، یعنی میتوان با پرداخت پول کالائی را خرید و سپس آن را گرانتر فروخت و در نتیجه در پایان این روند با مازاد پولی روبهرو شد که میتوان آن را «اضافهارزش» پنداشت. اما با توجه به تئوری مارکس میدانیم که اضافه ارزش نمیتواند به تنهائی در روند گردش متحقق گردد و همچنین نمیتواند بیرون از این روند متحقق گردد. مارکس خود نیز به این پاشنه آشیل تئوری خود پی برده بود و بههمین دلیل در «سرمایه» نوشت: «بنابراین سرمایه نمیتواند از گردش سرچشمه گیرد و و در عین حال نمیتواند از گردش سرچشمه نگیرد. او باید هم زمان از درون و هم نه از درون آن سرچشمه گیرد» (۴).
به این ترتیب به پیچیدگی تئوری مارکس در تولید اضافهارزش پی میبریم. از یکسو سرمایهداری تا زمانی میتواند وجود داشته باشد که بتواند پول (G) را به پول بیشتر (G`) تبدیل کند و برای این منظور به «بازار آزاد» نیازمند است، یعنی به روند گردش پول- کالا- پول. در این روند، کسی که صاحب پول است، باید کالائی را به ارزشی که دارد، بخرد و همان کالا را طبق ارزشی که دارد، بفروشد و در پایان روند گردش باید پول بیشتری در دست داشته باشد. چطور میشود چیزی را برابر با ارزشی که دارد، خرید و همان چیز را برابر با ارزشی که دارد، فروخت و با این حال در پایان این روند صاحب پول بیشتری شد؟ چنین بهنظر میرسد که با مشکلی لاینحل در رابطه با انباشت سرمایه روبهرو شدهایم، زیرا با روند ساده گردش نمیتوان اضافهارزش را توضیح داد. همچنین با مفهوم سرمایه نمیتوان پیدایش اضافهارزش را بیان کرد و مدعی شد که «انباشت» در مفهوم «سرمایه» نهفته است. مارکس برای این که بتواند این بغرنج را حل کند، میداند که برخلاف نظریهای که در آن دوران رایج بود، «سرمایه، ارزش مبادلهای» نیست «که سود تولید میکند یا آن که حداقل با نیت تولید سود مورد استفاده قرار میگیرد. به این ترتیب سرمایه خود پیششرط خویش میشود، زیرا سود مناسبات معینی از سرمایه در رابطه با خویش است» (۵). بههمین دلیل نیز مارکس مناسبات اجتماعی سرمایهداری را نتیجه وجود سرمایه نمیداند و بلکه برعکس، برای آن که سرمایه بتواند اضافهارزش تولید کند، به مناسبات اجتماعی معینی نیازمند است تا روند گردش پول- کالا- پول بتواند در پایان روند گردش پول بیشتری را تولید کند. بههمین دلیل نیز همه تلاش مارکس آن است که بتواند «سرانجام از راز افزونگری [سرمایه] پرده بردارد» (۶).
اما مشکل اصلی آن است که مفاهیم کالا، پول، ارزش، تولید کالائی و تصاحب کالائی که مارکس در جلد نخست «سرمایه» مورد بررسی قرار داده است، بهخودی خود نه موضوعهائی (سوژههائی) تئوریک هستند و نه مناسبات اجتماعی معینی را بازتاب میدهند. همه این موضوعها در مناسبات تولیدی پیشاسرمایهداری نیز وجود داشتند. بههمین دلیل نیز بهسختی میتوان با بررسی این موضوعها به گوهر سرمایهداری پی برد، یعنی این مفاهیم آن چیزهائی نیستند که برای شناخت گوهر یک شئی، پدیده یا روند ضروریاند. بههمین دلیل نیز با بررسی تاریخی این مفاهیم نمیتوان روند تولید اضافهارزش را توضیح داد، زیرا برعکس تصوری که مارکس در «سرمایه» ارائه داده است، پدیده «تولید کالائی ساده» را نمیتوان پدیدهای تاریخی دانست (۷). آنچه در دورانهای پیشاسرمایهداری تاریخأ بهطور واقعی میتوان یافت، بردهدار و برده، ارباب فئودال و رعیت، استاد پیشهور و شاگردی که برایش کار میکرد و ... هستند، اما وجود این افراد همسنگ و برابر با «تولید کالائی ساده» نیست که تاریخأ ابدأ آن را نمیتوان اثبات کرد. با توجه به این عوامل میتوان نتیجه گرفت که هر گاه جامعهای از تولیدکنندگان کالا و صاحبان کالا وجود میداشت، چنین جامعهای هیچگاه نمیتوانست خود را بازتولید کند، یعنی سپهری که در محدوده آن روند گردش آغاز میشود، نمیتواند سپهری باشد که در آن روند گردش تحقق یافته است.
مارکس خود گره استدلال خویش را درک کرده بود و بههمین دلیل در رابطه با مقوله فتیش کالا نوشت: «بنابراین بهطور ساده راز شکل کالا در آن است که خصلت اجتماعی کار انسانی را بهمثابه خصلت پایهای فرآوردههای کار ، به مثابه خصوصیات طبیعی آن در برابرش بازتاب میدهد، بههمین دلیل نیز مناسبات اجتماعی تولیدکنندگان در رابطه با مجموعه کار را همچون مناسبات اجتماعی اشیائی که فراسوی آنان وجود دارند، مینمایاند» (۸). بنابراین با توجه به این برداشت مارکس میتوان نتیجه گرفت که در مناسبات اجتماعی معینی فرآوردههای کار میتوانند به کالا تبدیل شوند و در بطن خود حامل ارزش گردند. دیگر آن که مقدار ارزشی که در فرآوردههائی وجود دارد که به کالا تبدیل گشتهاند، رابطه متقابل تولیدکنندگان با هم را تعیین میکند.
اما قانون ارزش مارکس قانون میانگین ارزش است. مارکس خود مطرح میکند که کالاها و از آن جمله نیروی کاری که به کالا تبدیل شده است، نه بر مبنای ارزشی که در آنها نهفته است، بلکه بر مبنای میانگین ارزشی که موجب تولید یک دسته از کالاها شده است، با یکدیگر مبادله میشوند و در نتیجه بر مبنای قانون ارزش مارکس همیشه با برخی از تولیدکنندگان روبروئیم که چون هزینه تولید کالاهایشان بالای میانگین ارزش قرار دارد، مجبورند کالاهای خود را پائین ارزش واقعی نهفته در کالاهایشان بفروشند و در نتیجه زیان میکنند و در عوض با برخی دیگر مواجه میشویم که چون ارزش نهفته در کالاهایشان پائین نرخ ارزش میانگین قرار دارد، در نتیجه با فروش آن کالاها بر مبنای میانگین ارزش، ارزش اضافی نصیبشان میشود. به عبارت دیگر، اضافه ارزشی که بهدست میآید، بخشی از ارزشی است که توسط کسانی تولید شده است که ارزش نهفته در کالاهایشان بالاتر از میانگین ارزش تولید شده قرار داشته است.
با مطالعه بخش «خصلت فتیشی کالا و راز آن» میتوان مفاهیمی همچون وارونگی Verkehrung، نمود Schein، فتیش Fetisch، شئیگشتگی verdinglichte، میانجی فراسوی شئی پول über das Ding Geld vermittelnde، روابط اجتماعی soziale Beziehung و ... را یافت که از سوی بسیار کسان بهمثابه مفاهیم ناروشن و گنگ مورد انتقاد قرار گرفتهاند، زیرا با این مفاهیم نمیتوان واقعیت اجتماعی را آن گونه که «هست»، بازتاب داد و همچنین نمیتوان با این مفاهیم دینامیسمی را که شیوه تولید سرمایهداری از آن برخوردار است، و نیز تضادها و ستیزههای اجتماعی درونی آن را توضیح داد. مارکس خود به این مشکل واقف بود و بههمین دلیل در همان جلد نخست «سرمایه» یادآور شد که «سپهر گردش یا مبادله کالا ... در عمل باغ عدن واقعی حقوق بشر مادرزادی بود. آنچه در اینجا فقط حاکم است، آزادی، برابری، مالکیت، و ... بود. آزادی! زیرا خریدار و مشتری یک کالا، به طور مثال نیروی کار، فقط بهوسیله اراده آزاد خود متعین میشوند. آنها بهمثابه آزادگان، اشخاص دارای حقوق همسان با هم قرارداد میبندند. ... برابری! زیرا تنها بهمثابه صاحبان کالاها در رابطه با یکدیگر قرار میگیرند و معادلی را با معادلی مبادله میکنند. مالکیت! زیرا هر یک اختیاردار چیز خود است. ...» (۹). خلاصه آن که صاحبان آزاد و برابر کالاهائی که «در رابطه با یکدیگر همدیگر را به مثابه مالکین شخصی میپذیرند» (۱۰)، مقادیر ارزشی همسانی را با یکدیگر مبادله میکنند که برای هر یک از آنها سودآور است. به همین دلیل نیز میتوان نتیجه گرفت که جامعه متکی بر گردش کالائی و گردش پولی عاری از طبقات است، زیرا در چنین جامعهای که بهطور واقعی وجود ندارد و فقط میتوان بدان اندیشید، همه کسان بهصورت صاحبان کالاهائی که دارای ارزشهای مبادله همسانی هستند، در برابر یکدیگر قرار میگیرند و در چنین رابطهای کسی را بر کسی مزیتی نیست. و بههمین دلیل نیز در چنین جامعه تخیلی که مارکس آن را در جلد نخست «سرمایه» ترسیم کرده است، اضافهارزش و اضافهکار نمیتوانند تحقق یابند. همین امر به بغرنجی تحقق اضافهارزش در روند گردش کالا و پول بیش از پیش میافزاید، زیرا چون در جلد نخست «سرمایه» نمیتوان مفهوم جامعه طبقاتی را یافت، در نتیجه چنین بهنظر میرسد که در بطن مناسبات سرمایهداری نه فقط آزادی و برابری بهصورت واقعی de facto وجود دارند، بلکه حتی زمینه برای تحقق عدالت نیز فراهم گشته است.
دیدیم که بر مبنای قانون ارزش مارکس مبادله کالاها بر مبنای میانگین ارزش انجام میگیرد و این مکانیسم باید در مورد نیروی کار کالا شده نیز صادق باشد. اما مارکس نشان میدهد که «در مورد نیروی کار واقعأ چنین نیست» (۱۱) و با قاطعیت مینویسد که «در بخش تولید اضافهارزش دائمأ چنین دلیل آورده شد که مزد کار لااقل برابر با ارزش نیروی کار است. کاهش قهرآمیزانه مزد کار در جنبش عملی به کمتر از این ارزش چون نقش مهمی بازی میکند، باید لحظهای در این باره درنگ کنیم» (۱۲). همین درنگ برایمان آشکار میسازد که در شیوه تولید سرمایهداری در نهایت ارزش مصرف نیروی کار سبب دگرگونی همه عوامل دیگر میگردد، زیرا کار بهخودی خود شکل بهکارگیری همین کالا، یعنی ارزش مصرف آن است.
برای درک بهتر این برداشت باید توجه داشت کاری که در روند تولید و خدمات مورد بهره قرار میگیرد، بهخودی خود فاقد هرگونه ارزشی است و به همین دلیل نیز باید میان خرید نیروی کار و بهرهگیری از آن کاملأ توفیر گذاشت. خرید نیروی کار را میتوان جزئی از سپهر روند گردش ساده پنداشت، یعنی کارگر کالای نیروی کار خود را با پول (مزد) معاوضه میکند تا بتواند کالای مصرفی ضروری خود را بهدست آورد. نیروی کار در آغاز روند گردش کالا- پول- کالا قرار دارد و پول در هیبت دستمزد نمایان میشود. اما مصرف نیروی کاری که بر مبنای مکانیسم گردش ساده کالائی خریداری شده است، نه فقط بیرون از این حوزه قرار دارد، بلکه حتی با گردش و مبادله معادلهای برابر نیز رابطهای ندارد. مارکس در آثاری که از او پس از فروپاشی «سوسیالیسم واقعأ موجود» در آلمان انتشار یافتهاند، یادآور میشود که «مبادله میان سرمایه و کار در نخستین گام مبادلهای است که کاملأ در محدوده گردش عادی قرار دارد؛ اما گام دوم عبارت است از مبادله کیفیتی روندهای متفاوت و فقط بکاربرد بد by misuse [نیروی کار] سبب میشود تا بتوان اصولأ آنرا نوعی مبادله نامید» (۱۲). در حقیقت میتوان گام دوم را بکارگیری استعداد نهفته در کالای کار دانست و در همین رابطه توجه به نوع، مقدار و شدت کار مهم میشود.
قاعدتأ مصرف یک کالا امر بغرنجی نیست. کالائی را میخریم، زیرا برای برآوردن نیازهای خود باید آن را مصرف کنیم. اما در مورد کالای کار اینچنین نیست. تناسب مبادله معادلها در رابطه با کالای کار به ضد خود بدل میگردد و در مواردی فروشنده و خریدار کالای کار برای تعیین «ارزش واقعی» آن حتی با یکدیگر مبارزه میکنند. «سرمایهدار هنگامی میتواند بهحق خرید خود دست یابد، هرگاه بتواند تا آنجا که ممکن است، به روز کار بیافزاید و یا آنکه یک روز کار را به دو روز کار تبدیل کند. از سوی دیگر طبیعت وپژه کالای خریداری شده سبب محدودیت مصرف آن توسط خریدار میگردد و کارگر بهمثابه فروشنده هنگامی به حق خود خواهد رسید که روز کار را به مقدار عادی معینی محدود سازد. در اینجا نوعی خلافآمدی Antinomie تحقق مییابد و بر مبنای قانون مبادله کالائی حق به حق همسان تبدیل میشود. قهر میان حقهای برابر تعیین کننده میگردد» (۱۳). و همانطور که مارکس نشان داد، موجودیت و مقدار اضافه ارزش توسط همین مبارزه اجتماعی بلاواسطه تعیین میشود. بههمین دلیل نیز مارکس بر این باور است که موجودیت و مقدار اضافهارزش با «تولید کالائی کاملأ بیگانه است» (۱۴)، زیرا مبارزه اجتماعی بلاواسطه بازتاب بلاواسطه تولید کالائی نیست.
اما با توجه بهویژگی شیوه تولید سرمایهداری همین که نیروی کار مورد مصرف قرار گرفت، مناسبات آزادی و برابری به مناسبات سلطه و استثمار تبدیل میشود. روشن است که از آن پس مبادله معادلهای برابر و همسان دیگر ممکن نیست و بلکه تنها در فریب Fiktion میتوان بدان باور داشت. مارکس در این رابطه نوشت: «منشاء عملی مبادله معادلها آنچنان چرخش خورد که فقط بهنمود مبادله بدل گشت، زیرا نخست نیروی کاری که با سرمایه مبادله شد، خود فقط محصول بخشی از کار بیگانهای است که بدون مبادله به تصاحب درآمده است و دوم آن که کارگری که تولیدکننده آن است، نه فقط باید آن را جبران کند، بلکه باید آن را با مازاد Surplus تازهای جبران کند» (۱۵).
بنابراین مهم آن نیست که نخستین سرمایه چگونه فراهم آورده شده است. بلکه همین که مکانیسم مبادله نیروی کار با سرمایه برقرار شد، پس از تکرار چندین باره روند گردش کالا- پول- کالا و تبدیل این روند به پول- کالا- پول، مجموعه سرمایهای که در گردش است، باید محصول اضافهکار باشد. صاحب کالای ساده همین که فرآوردههای کار خود را در بازار مبادله کرد، به سرمایهداری بدل میگردد که «نه مبادله، بلکه روندی که او در آن بدون مبادله زمان کاری که شئیات یافته، یعنی به ارزش تبدیل شده است، به تنهائی میتواند او را سرمایهدار سازد» (۱۶). همین امر سبب میشود تا اضافهکار تمامی مناسبات گردش ساده را وارونه کند، زیرا در تولید کالائی ساده محصول کار به «کارگر» تعلق دارد و حال آن که در گردش پیچیده فرآورده کار به مالکیت سرمایهدار درمیآید. در حالی که «تولید کالائی ساده» هنوز مبادله معادلها با هم است و افزایش ثروت فقط بهوسیله افزایش کاراضافی ممکن میشود، این امر در روند گردش پیچیده سبب دستیابی سرمایهدار به اضافهارزشی میگردد که« برای بهدست آوردن آن هزینهای نکرده، اما آن را قانونأ به مالکیت خود درآورده است» (۱۷).
با آنچه مورد بررسی قرار دادیم، میتوان نتیجه گرفت که اضافهارزش محصول مبادلهای عادلانه و یا ناعادلانه نیست و بلکه سرچشمه واقعی آن امتداد روز کار است، یعنی برای تحقق آن روز کار باید طولانیتر از مدت زمان کار لازم notwenige Arbeitszeit شود. در عین حال قانون ارزش در رابطه با امتداد روز کار و یا شدت بخشیدن به کار تا بتوان آن را بارآورتر ساخت، هیچ نقش بلاواسطهای ندارد، زیرا بنا بر برداشت مارکس مقدار ارزشی که در نیروی کار نهفته است، را میتوان در حجم سرمایه متغیر یافت، یعنی مقدار سرمایه متغیر مقدار نیروی کار مورد نیاز را نمایان میسازد و در عوض مبارزه طبقاتی میان فروشنده نیروی کار (کارگران) و خریدار همین کالا (سرمایهدار) مقدار اضافهارزشی را که میتواند در پایان هر باره روند گردش پول- کالا- پول نصیب سرمایهدار گردد، تعیین میکند، زیرا طول روز کار و مقدار زمان کار اضافی، یعنی زمانی که کارگر بدون دریافت مزد برای سرمایهدار کار میکند، نتیجه مبارزهای است که میان سندیکاهای کارگری و اتحادیه کارفرمایان بر سر سطح دستمزد کارگران درمیگیرد. بنابراین میتوان با قاطعیت نتیجه گرفت که مقدار اضافهارزش نه از قانون ارزش، بلکه از مبارزه طبقاتی سرچشمه میگیرد، زیرا نسبت کار لازم به کار اضافی محصول بلاواسطه «قانون» مبارزه طبقاتی است.
اما بر مبنای قانون ارزش مارکس فقط میتوان مقدار ارزشی را که در هنگام مبادله در یک کالا نهفته است، تعیین کرد. و اضافهارزشی که در روند گردش پول- کالا- پول نصیب سرمایهدار گشته است، در هنگام مبادله کالاها هیچ نقشی ندارد. بههمین دلیل نیز میتوان با قاطعیت گفت که سرشت سرمایهداری نه بر شالوده قانون ارزش، بلکه بر بنیاد مبارزه طبقاتی تعیین میگردد، زیرا تاثیر متقابلی که مقدار ارزشها و قیمت کالاها بر یکدیگر مینهند، نتیجه مناسباتی است که میان طبقات جامعه سرمایهداری وجود دارد. و حتی بنا بر باور مارکس مفهوم ارزش نیز از مناسبات اجتماعی معینی که متکی بر مبادله پولی است، نأشی میشود. ارزشی که بهظاهر خصوصییات اشیاء را بازتاب میدهد، در حقیقت مناسبات اجتماعی معینی را نمایان میسازد که متکی بر صاحبان کالائی است که در خود ارزشهای معادل را نهفته دارند. در بطن چنین مناسباتی است که صاحبان کالاها «خود را متقابلأ به مثابه مالک میپذیرند» (۱۸). و فقط هنگامی که مالکین کالاها بهمثابه کارگران و سرمایهداران در برابر یکدیگر قرار گرفتند، میتوان از تحقق و تداوم مناسبات اجتماعی سرمایهداری سخن گفت. و در چنین جامعهای مناسبات ارزشی و حتی اضافهارزش بازتاب دهنده مناسبات اجتماعی شئی گشته است و یا آن که مناسبات اجتماعی خود را در ارزشهای شئیتیافته مینمایاند.
با توجه به تئوری ارزش مارکس و پذیرش این باور که مناسبات ارزش بازتاب دهنده مناسبات اجتماعیاند، در نتیجه حاکمیت در چنین مناسباتی حاکمیتی شئیتیافته است، یعنی حاکمیت در وهله نخست، حاکمیتی با واسطه است، حاکمیت اشیاء بر اشخاص. مارکس در بخش ۱۳ از جلد نخست «سرمایه» میکوشد این حاکمیت را نمودار سازد. بنا بر تعریف مارکس آنچه که در «سرمایه ثابت» تراکم یافته است، اشیائی هستند که اعمال قدرت میکنند. بنا بر تعریف مارکس ماده خام، ماشینهای تولیدی، زمین و ساختمان کارخانه، ابزارهای مختلف تولید و خدمات و ... همه جزئی از سرمایه ثابت را تشکیل میدهند و این اشیاء در کلیت خود در تقابل با «سرمایه متغیر»، یعنی کارگران، مناسبات تولیدی- اجتماعی معینی را بهوجود میآورند که بر مبنای آن سرمایه متغیر تابعای از نیازهای سرمایه ثابت میشود. بهعبارت دیگر ابزار تولید که بخشی از سرمایه ثابت را تشکیل میدهند، کیفیت نیروی کار را تعیین میکنند. هر اندازه ماشینها پیچیدهتر باشند، به همان نسبت نیز به نیروی کار متخصصتر نیاز است. در عین حال «سرمایه ثابت» از اضافهارزشی پدید میآید که در دورانهای پیدر پی روند گردش پول- کالا- پول بهوجود آمده و در دستان سرمایهدار بهصورت ابزار تولید، مواد خام و ... متراکم گشته است. بهعبارت دیگر میتوان گفت که «سرمایه ثابت» چیز دیگری جز کار اضافی شئی گشته نیست.
«سرمایه ثابت» نیز همچون «کار زنده» دارای کارکردی دوگانه است. در تمامی شیوههای تولید هرگونه کار مفیدی فقط میتواند به مدد ابزار کار ساده و یا پیچیده انجام گیرد، اما در شیوه تولید سرمایهداری مالکیت بر ابزار تولید سبب میشود تا مالک در عین حال حاکم بر آن ابزار گردد. همین حاکمیت بر اشیائی که به ابزار تولید بدل گشتهاند، تازه زمینه را برای ایجاد نظم در روند کار تولیدی هموار میسازد و صاحب «سرمایه ثابت» میتواند نیروی کاری را که خریده است، بنا بر سلیقه و انضباطی که دلخواه و مطلوب او است، بهکار وادارد. بهکارگیری ماشینهای تولیدی بدون انضباط نیروی کار ممکن نیست و هر اندازه ماشینهای تولید پیچیدهتر و روند تولید از شتاب بیشتری برخوردار گردد، بههمان اندازه نیز به نیروی کار ماهر و متخصص و با انضباط نیاز است. روند انضباط کار را بدانجا میرساند که بنا بر باور مارکس «ابزار کار کارگر را میکُشد» (۱۹) و یا آن که «ماشینآلات نه فقط بهمثابه رقیبی بسیار نیرومند تأثیر مینهد، بلکه همواره در کمین "زائدسازی" کارگر مزدبگیر است. سرمایه [ماشینآلات] را بهمثابه دشمنی توانمند آشکارا و گرایشمندانه اعلام میکند و مورد استفاده قرار میدهد. [ماشینآلات] به قدرتمندترین ابزار برای درهم کوبیدن قیامهای ادواری کارگران، اعتصابها و علیه بوروکراتی سرمایه بدل میشود» (۲۰). بهعبارت دیگر میتوان گفت که «سرمایه ثابت» که خود محصول کار زنده ارزشزا است، به ابزاری مؤثر برای مقهور ساختن نیروی کار و کارگران بدل میگردد. به این ترتیب آنچه که باید در روند تولید انجام گیرد، خود بهزیر سلطه آنچه انجام یافته است، در میآید، یعنی آنچه شئیت یافته است، بر آنچه که باید هنوز به شئی بدل گردد، سلطه مییابد، یعنی کار زنده باید از مکانیسمهای «سرمایه ثابت» پیروی کند. بههمین دلیل نیز چنین به نظر میرسد که در سرمایهداری آنچه که انجام یافته است و آنچه که باید انجام گیرد، از هم جدا و در عین حال از هم از خود بیگانه میشوند. برای پرده برداشتن از این دوگانگی مارکس در «سرمایه» در توضیح رابطه متقابل انسان و ماشین یادآور شد که «پس هرگاه بهماشین بهخودی خود بنگریم، سبب کاهش زمان کار میگردد، در حالی که هرگاه [ماشین] سرمایهدارانه مورد استفاده قرار گیرد، به زمان کار میافزاید، بهخودی خود سبب آسانسازی کار میگردد، بهرهگیری سرمایهدارانه از آن به شدت کار میافزاید، بهخودی خود پیروزی انسان بر طبیعت است، استفاده سرمایهدارانه از آن سبب چیرگی نیروی طبیعت بر انسان میشود، بهخودی خود بر ثروت تولیدکنندگان میافزاید، بهرهگیری سرمایهدارانه از آن سبب هدردادن آن [ثروت] میشود و غیره» (۲۱).
به این ترتیب در روند تولید سرمایهدارانه انسان همزمان برونآخته Objekt و درونآخته Subjekt است و «کار زنده»اش در بطن این روند به «کار مرده»، یعنی به «سرمایه ثابت» تبدیل میشود و در هیبتی دشمنانه در برابرش نمایان میگردد. نقطه عطف این روند سبب بیگانگی نیروی کار از موضوع کار خود است، زیرا کارگر از همان لحظه نخست میداند که آنچه تولید میکند، به او تعلق ندارد و بههمین دلیل خود را نسبت به فرآورده کارش از خودبیگانه احساس میکند.
● بررسی چگونگی نرخ سود
بنا بر برداشت مارکس نرخ سود سازهای Faktor است که سبب افزایش سرمایه در پایان هر مرحله از گردش پول- کالا- پول میشود. فرمولی که مارکس در این رابطه پیشنهاد کرده، عبارت است از: (m/c+v) که در این میان اضافهارزش=m، سرمایه ثابت=c و سرمایه متغیر=v است، یعنی هرگاه اضافهارزش را بر جمع سرمایه ثابت و سرمایه متغیر تقسیم کنیم، میتوانیم نرخ سود را تعیین نمائیم. بهاین ترتیب نرخ سود به سازهای ریاضی بدل میگردد و میتواند بدون درنظرگیری محدودهای که مارکس نرخ سود را بررسی کرد، مورد استفاده قرار گیرد. اما از ورطه مارکس، نرخ سود بیانگر مناسبات طبقاتی موجود در یک جامعه است، یعنی همانطور که در پیش آشکار ساختیم، نسبتی که میان کارمزدی و اضافهکار وجود دارد، و نیز تناسبی که میان سرمایه ثابت و کار زنده برقرار است، تناسب طبقاتی موجود در یک جامعه سرمایهداری را نمودار میسازد. بنابراین هرگاه طبقات از میان برداشته شوند، در آنصورت دیگر اضافهارزشی وجود نخواهد داشت و یا آن که هر اندازه مقدار اضافهارزش کاهش یابد، به همان نسبت نیز مناسبات حاکم بین طبقات بهسود کارگران (مزدبگیران) دگرگون شده است.
از نقطهنظر تاریخ پیدایش انسان، کسی که بهدستمزد کار خود وابسته است و اگر از آن محروم گردد، موجودیتش به خطر خواهد افتاد، امری منطبق با طبیعت انسانی نیست. وضعیتی که با پیدایش سرمایهداری بهوجود آمده است، وضعیتی است غیرطبیعی و بههمین دلیل، برای آن که چنین وضعیتی بر بشریت تحمیل گردد، نیاز به ساختارهای سیاسی و اجتماعی ویژهای است. «سرمایه متغیر» یکی از ابزارهای لازمی است که سرمایهداری از آن برای «متقاعد» ساختن انسانهائی که وابسته به کار مزدی هستند، بهره میگیرد. آنچه که در نتیجه کار تولید میشود، به تصاحب طبقه سرمایهداری در میآید که صاحب «سرمایه متغیر»ی است که آن را صرف پرداخت دستمزد نیروهای کار نموده است. سرمایهداران نه فقط با در اختیار داشتن «سرمایه متغیر» فرآوردههای تولید شده را به انحصار خود در میآورند، بلکه همچنین با در اختیار داشتن «سرمایه ثابت» که این نیز در انحصار آنان است، ابزار انضباط نیروی کار را نیز در اختیار انحصاری خود دارند. در نتیجه کار مزدوری سرمایهدارانه سبب میشود تا سرمایهداران بتوانند ابزارهای لازم را برای ثبات بخشیدن به مناسبات طبقاتی بهسود خود در اختیار داشته باشند. البته این مناسبات بهطور کامل از قانون ارزش که در پس کله انسانها عمل میکند، ناشی نمیشود، بلکه شیوه تولید سرمایهداری در میان سپهرهای مختلفی در نوسان است که برخی از آنها توسط و برخی دیگر بدون قانون ارزش متعین میشوند. بهطور مثال قانون ارزش در پیدایش مناسبات طبقاتی نقشی ندارد و بلکه این مناسبات نتیجه بلاواسطه تضادها و تناقضاتی است که دارای اشکالی سیَال هستند و هیچگاه به «شکل» نهائی خود دست نخواهند یافت و بلکه سرانجام با حفظ سیالیت شکل خود زمینه را برای گذار از سرمایهداری هموار خواهند ساخت. پس با توجه بهآنچه گفته شد، نباید درک مارکس از «نرخ سود» را به مقدار ارزش معینی کاهش داد، زیرا در آنصورت پویائی مناسبات طبقاتی را نفی و آن را به مناسباتی ایستا که دارای ثباتی همیشگی است، بدل ساختهایم. پس با توجه به آنچه گفتیم، میتوان نتیجه گرفت که پیدایش طبقات و مبارزه طبقاتی برآورد ضروری شیوه تولید سرمایهداری است. به عبارت دیگر، در سپهر شیوه تولید سرمایهداری انسانها و از آن جمله پرولتاریا دست به مبارزه طبقاتی میزنند تا از تبدیل خود به طبقه جلوگیری کنند، یعنی آنها مبارزه میکنند تا از انسان آزاد به عنصر وابسته به یک طبقه بدل نگردند.
هرگاه به نکته تعیین کنندهای توجه نکنیم که برآیند رابطه متقابلی است که میان اضافهارزش و انباشت اضافهارزش وجود دارد، در آن صورت نتوانستهایم از فتیش این رابطه متقابل پرده برداریم، یعنی نتوانستهایم آشکار سازیم که هدف اصلی شیوه تولید سرمایهداری بازتولید همین شیوه تولید است. و در این رابطه بازتولید طبقات یکی از کارکردهای اصلی این شیوه تولید را مینمایاند، زیرا بدون تبدیل و سازماندهی انسانها در طبقات مختلفی که ذاتی شیوه تولید سرمایهداری هستند، بازتولید و ادامه حیات این شیوه تولید غیرممکن است. بنابراین با تناقض شیوه تولید سرمایهداری و جامعه مدنی روبهرو میشویم. مکانیسم شیوه تولید سرمایهداری سبب تبدیل شهروندان به عناصر وابسته به طبقات میگردد، یعنی آنها را با یکدیگر نابرابر میگرداند، در حالی که جامعه مدنی میکوشد به ما وانمود سازد که انسانها به مثابه شهروندان دارای حقوقی برابر با یکدیگرند. مکانیسم شیوه تولید سرمایهداری در پی نابرابرسازی شهروندان با هم است، در حالی که مکانیسم جامعه مدنی هم سان سازی شهروندان است.
در این رابطه یادآوری این نکته ضروری است که بسیاری از چپهای مارکسیست براین پندارند که طبقات متعلق به شیوه تولید سرمایهداری در دوران انباشت اولیه در سده هیجده بهوجود آمدند و از آن پس بازتولید نگشتهاند و حال آن که همانطور که نشان دادیم، تبدیل شهروندان جامعه مدنی به عناصر وابسته به طبقات جامعه سرمایهداری روندی همیشگی است که دائمأ در بطن شیوه تولید سرمایهداری بازتولید میشود. شاید بتوان گفت که سرمایهداری چون در حدود ۲۰۰ سال پیش پا به جهان نهاد، اینک وجود ندارد و بلکه بر عکس، موجودیت کنونی او نتیجه بازتولیدی کنونی این شیوه تولید در دوران کنونی است. سرمایهداران و پرولتاریا چون در گذشته پیدایش یافتهاند، اینک وجود ندارند و بلکه برعکس، چون اینک بازتولید میشوند، در نتیجه وجود دارند. سرمایهداران و پرولتاریا همیشه از آدمهای زنده تشکیل میشوند و نه از مردگان و در نتیجه میتوان گفت که این طبقات روزمره در هیبتها و اشکال مختلف و متنوع در بطن این شیوه تولید بازتولید میشوند و همین روند سبب بازتولید سلطه سرمایه و وابستگی نیروی کار بدان میگردد.
مارکس در آثار خود این نکته را بارها مورد بررسی قرار داده است. او در جلد نخست سرمایه در این رابطه چنین نوشت: «سرمایه در گذشته، هنگامی که برایش ضروری مینمود، به اعتبار قوانین اجباری حق مالکیت خود در قبال کارگران آزاد را جا میانداخت. بهطور مثال بر طبق قوانین اجباری مهاجرت کارگران ماشینها تا ۱۸۱۵ با جرائم سنگینی ممنوع بود». به عبارت دیگر، سرمایهدار برای آن که بارآوری تولید خود را پا بر جا نگاهدارد، با وضع قوانین اجباری و تهدید به جرائم سخت، کوشید نیروی کار را مطیع خود سازد و از مهاجرت چنین نیروی کار ورزیده به کشورهای دیگر جلو گیرد. « بحرانی که سبب از دست رفتن طبقه کارگر ماهری میگردد که سرمایهدار بدان همچون سرمایه متغیری که بطور واقعی موجود است، مینگرد، نشان میدهند تا چه اندازه سرمایهداران برای حفظ شرائط تولید خویش روی این [نیرو] حساب میکنند» (۲۲). البته اینک با دوران مارکس روبهرو نیستیم و نیروی کار ماهر اینک از کیفیت کاملأ دگرگون شدهای برخوردار است.سرمایهداری همیشه کوشیده است با بهرهگیری از اشکال سیاسی معینی شرائط اجتماعی را برای تحقق «سرمایه متغیر» فراهم آورد و از آنجا که شرائط سیاسی در رابطه با شرائط مشخص تاریخی دگرگون میشوند، در نتیجه خواست سرمایهداری کنونی نیز برای تحقق واقعی و بالقوه «سرمایه متغیر» در اساس با سدههای ۱۸ و ۱۹ که مارکس آن را در آثار خویش بررسی کرد و خود شاهد آن بود، متفاوت است. با این حال باید مدعی شد که برای تحقق «سرمایه متغیر» همیشه به شکل سیاسی ویژهای نیاز است و در نتیجه میتوان «شکل سیاسی» مناسب هر دوران را به مثابه «شکل ناب» ذاتی مناسبات سرمایهدارانه پذیرفت. بههمین دلیل نیز نمیتوان چنین «شکل نابی» را پدیدهای تاریخی با مختصات و سرشت وپژهای دانست. زیرا همانطور که مارکس در بررسیهای خود در رابطه با «سرمایه» نگاشت، «مفهوم سرمایه حاوی سرمایهدار است» (۲۳)، یعنی سرمایه فقط هنگامی میتواند وجود داشته باشد که کسی آن را در تملک خود داشته باشد و بدون وجود انسان، سرمایه نیز نمیتواند وجود داشته باشد. بهاین ترتیب سرمایه با گوشت و خون انسان عجین شده است. مارکس همچنین نوشت: «بنابراین سرمایه یقینأ از یک سرمایهدار جدا است، اما نه از سرمایهدارانی که در برابر کارگران قرار دارند» (۲۴).
دیدیم که مارکس در بررسیهای خود با دقت فراوان نشان داد که تحقق مقدار اضافهارزش بهطور بلاواسطه در ارتباط با مبارزه سیاسی طبقات سرمایهدار و کارگر قرار داد و این مبارزه خود را در همه حوزههای اجتماعی هویدا میسازد. بهطور مثال در دوران مارکس این مبارزه خود را در پابرجا نگاهداشتن روز کار ۱۰ ساعته و یا کاهش ساعات کار روزانه به ۸ ساعت در انگلستان و یا در رابطه با انضباطی که سرمایهداران میخواستند در کارخانهها با هدف افزایش بارآوری کار برقرار سازند، نشان میداد. همچنین مارکس نشان داد که سرمایهداران دائمأ در پی آن بودند که چگونگی بازتولید طبقه کارگر را بهآن گونه که دلخواه آنان بود و با منافع درازمدتشان همخوانی داشت، با بهکارگیری ابزارهای سیاسی، اقتصادی و حتی اخلاقی تضمین کنند. در این رابطه مارکس مثالهای فراوانی را ارائه میدهد که با بررسی آنها میتوان روشهائی را شناخت که سرمایهداری برای بازتولید نیروی کار و حتی در مبارزه علیه طبقه کارگر مورد استفاده قرار میداد. در آن دوران سرمایهداری با در اختیار داشتن نهاد دولت کوشید با تدوین و تصویب قوانین جدید بهخواستها و منافع خود تحقق بخشد. بهطور مثال در دوران مارکس حکومت انگلستان با وضع قوانین اعتصاب کوشید حتی در هنگام اعتصاب نیز نیروی کار همچنان در اختیار سرمایهدار قرار داشته باشد و اعتصاب موجب تعطیلی روند تولید نگردد و یا آن که آنگونه که در دوران مارکس هنوز مرسوم بود، با وضع قوانین تازهای از مهاجرت کارگران متخصص و ماهری که صنایع انگلیس بدون آنها نمیتوانستند به تولید خود ادامه دهند، به کشورهای دیگر جلوگیری کرد. در عین حال همین قوانین سبب شدند تا نیروی کار در برابر سرمایهدار از حقوقی قانونی برخوردار شود و سرمایهدار نتواند اراده و خواستهای غیرقانونی خود را بر کارگران تحمیل کند. روشن است که در آغاز «حقوق قانونی» کارگران بسیار محدود بود، اما هر اندازه مبارزه طبقاتی از رشد بیشتری برخوردار گشت، در تناسب با آن بر ابعاد «حقوق قانونی» کارگران نیز افزوده شد.
اما در گذشته دیدیم و هم اینک نیز با آغاز و گسترش روند «جهانیسازی» میتوان دید که سرمایه هر گاه فرصت بیابد، از اشکال «کار اجباری» اجتناب نخواهد کرد. امروز حتی در پیشرفتهترین کشورهای سرمایهداری که مدعی دفاع از «حقوق بشر» ند، میلیونها نیروی کار مهاجر که در این کشورها بهصورت قاچاق میزیند، توسط سرمایهداران بومی این کشورها مورد استثمار بیرحمانه قرار میگیرند که در برخی موارد در هیبت اشکال «بردگی» نمایان میشود.
بنابراین دخالتگری آگاهانه سیاست در روند تولید سرمایهدارانه از مضمون قوانین انتزاعی دولت سرمایهداری ناشی میشود، قوانینی که فطری این شیوه تولیدند، زیرا هدفی جز پابرجا نگاهداشتن این شیوه تولید را دنبال نمیکنند. به این ترتیب میتوان نتیجه گرفت که سرمایهداری نتیجه ضروری ابزارهای مادی، معنوی و سیاسیای است که سرمایهداران در محدوده دولت سرمایهداری از آن برخوردارند. مارکس در جلد نخست «سرمایه» در همین رابطه یادآور شد هرگاه «روند تولید سرمایهداری را در بههمپیوستگیاش و یا آن که بهمثابه روند بازتولید مورد نگرش قرار دهیم، در آن صورت نه فقط کالا، نه فقط اضافهارزش، بلکه همچنین سرمایهداری را تولید و بازتولید میکند که در یکسوی آن سرمایهدار و در سوی دیگر آن کارگر مزدور قرار دارند» (۲۵). بههمین دلیل نیز مقاومت کسانی که به طبقه مزدبگیران بدل میشوند و باید تمامی زندگانی خود را در مناسبات مزدوری بهسر آورند، مضمون اصلی و تعیینکننده مبارزه طبقاتی را تشکیل میدهد.
اما میبینیم که مارکسیسم سنتی به گونه دیگری به این پدیده مینگرد. بنا بر باور این گروه از پیروان مارکس با پیدایش دوران انباشت اولیه گویا همه چیز به پایان محتوم خود رسیده است، یعنی سرمایهداری در آغاز روند پیدایش خویش همه عناصر متعلق بهخود را بهوجود آورده است و طبقات همچون واقعیتی انکارناپذیر وجود بیرونی یافتهاند، بهطوری که دیگر نمیتوان مردمی را که به این و یا آن طبقه تعلق دارند، نادیده گرفت. روشن است که با طرح مسئله به این گونه اصولأ نمیتوان روند پیدایش و همچنین روند از بین رفتن طبقات را توضیح داد. مارکسیسم سنتی کار را به بنبست میرساند، بدون آن که بتواند راه حل از میان برداشتن بغرنجی را که با آن روبهروئیم، ارائه دهد.
● وجه دوگانه کار و کالا
با این حال باید یادآور شد که نقطه جهنده نقد اقتصاد سیاسی سرمایهداری در خصلت دوگانه کار و کالا نهفته است. مارکس خود از دو جنبه ارزش مصرف و ارزش مبادله را مورد بررسی قرار داد. یکی از این دو جنبه استقلال کار و کالا از هم است و جنبه دیگر آن از تضادی تشکیل میشود که میان کار و کالا وجود دارد. بهعبارت دیگر، با آن که کار و کالا از هم مستقل هستند، اما با هم در تضاد قرار دارند. وجود تضاد میان این دو بدان معنی است که میان کار و کالا رابطه علیتی متقابلی وجود دارد، بهطوری که یکی بدون آن دیگری نمیتواند وجود داشته باشد.
اما برخی از ناقدین مقوله ارزش مارکس بر این باورند که در سرمایهداری فقط آن چیزی میتواند تولید شود که ارزش مصرف داشته باشد، یعنی سرمایهدار چیزی را تولید نمیکند که در بازار خریدار ندارد. بهاین ترتیب ارزش مصرف بهموتور تعیین کننده و جهنده شیوه تولید سرمایهداری بدل میشود و همه عوامل دیگری که در روند تولید نقشی بازی میکنند، تابعی از این متغییر میگردند. بهطور مثال هرگاه به تعداد مصرفکنندگان افزوده شود، همین امر بر روند و شتاب تولید تأثیر مینهد و سرمایهدار را مجبور میکند، برای بیشتر و سریعتر تولید کردن، با بهکارگیری ماشینهای تولیدی پیشرفتهتر و بالابردن درجه تخصص و مهارت نیروی کار به بارآوری نیروی کار و به حجم تولید بیافزاید، یعنی ارزش مصرف بر چگونگی روند تولید و از این طریق بر ارزش مبادله تأثیری تعیین کننده میگذارد و در نتیجه روند تولید و بازتولید اضافهارزش بهچگونگی کیفی و کمی ارزش مصرف وابسته میگردد. خلاصه آن که مصرف فرآوردههای تولید شده کیفیت و کمیت ماشینهای تولیدی و فرآوردهای را که باید در بازار فروخت، تعیین خواهد کرد.
بنابراین هرگاه به ارزش مصرف و ارزش مبادله جداگانه بنگریم، خواهیم دید که هیچیک از آن دو به تنهائی رخساره واقعی مناسبات شیوه تولید سرمایهداری را نمایان نمیسازند و حتی بهزحمت میتوان به رابطه دیالکتیکی متقابلی که میان این دو در سپهر شیوه تولید سرمایهدارانه وجود دارد، پی برد. هر چند میتوان ارزش مصرف یک فرآورده را مستقل از اشکال اجتماعی کار مورد توجه قرار داد، اما این امر در مورد ارزش مبادله ممکن نیست، زیرا ارزش مبادله وابسته به مقدار آنچه که «طبیعی» است، یعنی به مقدار مواد طبیعی وابسته است که در یک فرآورده نهفتهاند. بنا به برداشت مارکس کار انسانی نیز جزئی از طبیعت است و در همین رابطه در «نقد برنامه گُتا» یادآور شد که «طبیعت همچنین سرچشمه ارزشهای مصرف است (و ثروت واقعی یقینأ از همینها تشکیل شده است) تا کاری که خود بیان یک نیروی طبیعی، یعنی نیروی کار انسانی است» (۲۶).
پس میتوان نتیجه گرفت، تا زمانی که فرآورده کار انسان به کالا بدل نگشته، آن فرآورده با آن که محصول کار انسانی است، اما فقط دارای ارزش مصرف است. به این ترتیب ارزش مصرف میتواند بدون ارزش مبادله وجود داشته باشد و حال آن که عکس آن ممکن نیست، یعنی هیچ ارزش مبادلهای بدون ارزش مصرف نمیتواند وجود داشته باشد. به عبارت دیگر، همانطور که مارکس تأکید کرده است، «چیزی میتواند ارزش مصرف باشد، بدون این که ارزش باشد. چنین است در مورد چیزهائی که بدون واسطه کار برای انسان سودمندند، همچون هوا، زمین بکر، چمنزار طبیعی، رویش چوب وحشی و غیره. چیزی میتواند سودمند و فرآورده کار انسان باشد، بدون آن که کالا شود. کسی که توسط فرآورده خویش نیاز خود را برآورده میسازد، البته ارزش مصرف بهوجود می آورد ، اما نه کالا. چنین کسی برای آن که کالا تولید کند، باید نه فقط ارزش مصرف، بلکه ارزش مبادلهای برای شخص دیگری، یعنی ارزش مصرف اجتماعی تولید کند» (۲۷).
بهاین ترتیب بنا بر بررسی مارکس با مناسباتی شالودهای روبهرو میشویم که بر اساس آن بُعد ارزش مصرف بُعد ارزش مبادله را تعیین میکند و نه بر عکس. «پس بنابراین کار بهمثابه سازنده ارزش مصرف و بهمثابه کار سودمند، بهمیانجی شرائط زیست انسانی مستقل از تمامی اشکال اجتماعی آن، یعنی ضرورت طبیعی جاویدانی که میان انسان و طبیعت برقرار است، یعنی به زندگی انسانی بدل میشود» (۲۸). و در رابطه با همین بغرنج مارکس یادآور میشود که « در طبیعت عام تولید ارزشهای مصرف یا فرآوردهها از این جهت که برای سرمایهدار و زیر نظارت آنان فراهم میشوند، تغییری رخ نمیدهد. بههمین دلیل در وهله نخست باید بهروند کار مستقل از هر گونه اشکال معین اجتماعی نگریست» (۲۹). به عبارت دیگر، مارکس میخواهد بهما بگوید که نه فقط میتوان روند کار را مستقل از هر گونه اشکال و مناسبات اجتماعی مورد بررسی قرار داد، بلکه همچنین باید از یکسو آن دسته از عناصر روند کار را که خصلتهای اجتماعیشان از شرائط تکامل تاریخی معینی ناشی میشوند و از سوی دیگر آن بخش از عناصر روند کار را که به اشکال اجتماعی معینی هیچگونه وابستگی ندارند و بلکه هم چون روندی جاودانی در برابرمان نمایان میشوند که میان انسان و طبیعت بر قرار است، مورد توجه قرار داد.
کالا، ارزش مبادله و یا ارزش مصرف هیچگاه نمیتوانند مضمون مفهومی خود را در پهنه «گردش ساده»، یعنی در مرحلهای که تولید اضافه ارزش هنوز مورد بررسی قرار نگرفته است، بهطور کامل و همه جانبه نمایان سازند. بههمین دلیل نیز در جلد نخست «سرمایه» این مفاهیم بهطور سطحی، یعنی بدون توجه به مبارزه طبقاتی مورد بررسی قرار گرفتهاند. اما همانطور که دیدیم، ژرفای این مقولات خود را فقط در رابطه با مبارزه طبقاتی هویدا میسازند. بهطور مثال کالائی که در بطن «گردش ساده» در پایان روند کالا- پول- کالا نمایان میشود، کالائی است که بهخاطر ارزش مصرفیاش مبادله شده و باید مصرف میشود و در نتیجه از زنجیره گردش حذف میگردد. بهعبارت دیگر مصرف کالای مبادله شده، یعنی کالائی که در آخر زنجیره کالا- پول- کالا قرار دارد، بیرون از روند «گردش ساده» انجام میگیرد. با مصرف چنین کالاهای مبادله شدهای، این دسته از کالاها دیگر نمیتوانند دوباره در روند «گردش ساده» قرار گیرند. بههمین دلیل نیز کالاهای مصرف شده ارزش مبادله خود را نیز از دست میدهند، یعنی درست در لحظهای که کالای مبادله شده مصرف میشود، ارزش مبادلهاش نابود میشود. روشن است که پول به مثابه واسطه مبادله، در روند «گردش ساده» فاقد استعداد زایش اضافهارزش است و نمیتواند به ارزش خویش بیافزاید و به همین دلیل مارکس میگوید که در روند «گردش ساده» «رابطهای واقعی بین ارزش مبادله و ارزش مصرف برقرار نمیشود» (۳۰). پس با توجه به آنچه گفتیم، بهتر میتوان به غیرواقعی بودن روند «گردش ساده» پی برد.
نقطه جهنده اقتصاد سیاسی مارکسی هر چند برای مرحله سطحی گردش سرمایه از اهمیت برخوردار است، اما در این مرحله هنوز نمیتوان آن را تا فراسوی مرزهایش انکشاف داد. بهعبارت دیگر در مرحله «تولید کالائی ساده» هنوز نمیتوان بهطور واقعی به اشکال اجتماعی ارزش مصرف و ارزش مبادله و رابطه آن دو با یکدیگر پی برد.
اما هنگامی که طبقات در جامعه سرمایهداری شفاف شوند و بخواهیم از ورطه رابطه طبقات به این ارزشها بنگریم، در آن صورت میتوان به وضعیتی برخوریم که در آن کسانی فرآوردههائی را که با کار خود آفریدهاند، با یکدیگر مبادله میکنند. اما سرمایه نمیتواند از بطن چنین وضعیتی بروید، یعنی مبادله فرآوردهها با یکدیگر با هدف مصرف آن فرآوردهها و حذفشان از روند گردش موجب پیدایش سرمایه نمیگردد. بههمین دلیل نیز از ورطه گردش سطحی جوامع مدنی ارزش مصرف یک شئی به مثابه سودمندی واقعی همان شئی تولید شده نمایانده میشود و در نتیجه چون به ارزش مصرف ناب بدل میگردد، در نتیجه از سپهر اقتصاد به بیرون رانده میگردد، زیرا مصرف بهخودی خود دارای هیچگونه بار اقتصادی نیست.
اما برعکس روند گردش ساده، در روند پول- کالا- پولٍَ ارزش مصرف واسطهای است میان پولی که میخواهد با گردش در بازار به پول بیشتری بدل گردد، یعنی بهپولی که به ارزش خود افزوده است. روشن است که در این روند گردش فرآوردهای که به کالا تبدیل شده است تا روند گردش پول را قطعی سازد، خود به پدیدهای ضد سرمایه بدل میگردد، زیرا فاقد تمامی مختصات سرمایه است. ارزش مصرف چنین کالائی که واسطه میان پول و پولَ گشته است، دچار هیچگونه دگرگونی نمیشود، همان میماند که بود.
بنابراین پول برای آن که بتواند به پولَ بدل گردد، به واسطهای نیازمند است که دارای ارزش مصرف است، واسطهای که فراسوی این ارزش، در روند مبادله پول با پولَ از خصلت ارزش مبادله نیز برخوردار میگردد. و کالا با برخورداری از این دو خصلت ارزشی اینک میتواند زمینه را برای آفرینش اضافهارزش هموار گرداند. اما «اضافهارزش اصولأ همان ارزش فرامیانگین است، یعنی تعیُن میانگینی او فقط از هویت ارزشیاش ناشی میشود. بههمین دلیل نیز ارزش از میانگین نمیروید و ... باید از روند تولید سرمایه ناشی شود» (۳۱). بنا بر همین اندیشهی مارکس ارزش و سرمایه نهایتأ فقط هنگامی میتوانند وجود داشته باشند و انباشت کنند که بتوانند ارزش مبادله بیگانهای را مقهور خود سازند. در عین حال نزد مارکس سرمایه و ارزش هیچگاه نمیتوانند یکی شوند، زیرا سرمایهی اولیه باید همیشه کوچکتر از ارزشی باشد که در پایان روند گردش پول- کالا- پولَ پدید میآید. به عبارت دیگر چون سرمایه توانسته است ارزش مبادله بیگانهای، یعنی نیروی کار را در روند پول- کالا- پولَ مقهور خود سازد، در نتیجه بخشی از کار را، آنطور که مارکس گفته است، به «کار اجباری» بدل میسازد (۳۲) تا بتواند آن را به اضافهارزش بدل کند.
به آن گونه که مارکس یادآور شد، سودمندی ارزش مصرف نیروی کار برای سرمایهدار در این نکته نهفته است که بتواند برخلاف تمامی دیگر ارزشهای مصرف که پس از مصرف شدن از بین میروند و از روند گردش حذف میشوند، نیروی کار را همچنان زیر سلطه خود نگاه دارد و علاوه بر آن، به ارزش مصرف آن بیافزاید (۳۳). و بههمین دلیل نیز نیروی کار به مثابه انسان شیئت یافته از سرشت دیگری برخوردار است. برای فهم این نکته باید توجه داشت که در روند «گردش ساده کالائی» ارزش مصرف و ارزش مبادله به مثابه دو تعیُن متضاد یک کالا در برابر یکدیگر قرار میگیرند، یعنی کسانی که اشیاء مختلفی با ارزشهای مصرفی متفاوتی را در اختیار دارند، میکوشند هدفمند این اشیاء، یعنی این ارزشهای مصرف را با یکدیگر مبادله کنند.
اما در مورد نیروی کار چنین نیست. نیروی کار دارای ارزش مصرف زنده است، یعنی ارزش مصرف آن، تا زمانی که کارگر زنده است و باید برای زنده ماندن ارزش مصرف نیروی کار خود را با دستمزد مبادله کند، دائمأ بازتولید خواهد شد، یعنی برعکس دیگر ارزشهای مصرف که پس از مصرف، از بین میروند و از حوزه مبادله حدف میشوند، ارزش مصرف کار میتواند خود را تجدید تولید و برای مبادله مجدد عرضه کند. همین نگرش به ارزش مصرف نیروی کار به مثابه ارزش مصرف زنده که میتواند ارزشی را خلق کند که به سرمایه بدل گردد، آشکار میسازد که نمیتوان در باره ارزش مصرف نیروی کار زنده بدون توجه به سرمایه و طبقات سخن گفت. بههمین دلیل نیز مارکس در طرحهای اولیه خود که برای کتاب «سرمایه» تهیه کرده بود، یادآور شد که «آنچه میتواند فقط بهعنوان سرمایه قرار گیرد که در آن کار بهمثابه نه- سرمایه، بلکه همچون ارزش مصرف ناب جای گرفته باشد» (۳۳). روشن است که سرمایه بهمثابه ارزش ارزشزا به«کار بهمثابه درونآخته» وابسته است. و هر گاه از این ورطه به رابطه متقابل و دیالکتیکی کار لهمثابه ارزش مصرف و سرمایه بنگریم، در آنصورت خواهیم دید که در سطح بالاتری همان مناسبات اولیهی ارزش مصرف و ارزش مبادله در برابر هم قرار دارند و فقط با این تفاوت که سرمایه برای افزایش ارزشی خود همیشه به نیروی کار زنده نیازمند خواهد بود.
اما آیا جامعه انسانی برای ادامهی زیست خویش باید همچنان به سرمایه وابسته باشد و یا آن که میتواند اشکال دیگری از تولید، یعنی اشکال دیگری از رابطهی متقابل ارزش مصرف و ارزش مبادله را سازماندهی کند؟ اندیشه جامعه کمونیستی که پیش از مارکس و انگلس پیدایش یافته بود و این دو با تئوری «ماتریالیسم تاریخی» خویش کوشیدند حرکت اجتنابناپذیر تاریخ انسانی بهسوی بازتولید جامعه اشتراکی اولیه، اما در سطح تکامل والاتری را ترسیم کنند، تلاشی است برای سازماندهی نوین رابطه متقابل ارزش مصرف و ارزش مبادله فرآوردههای طبیعی و انسانی بدون دخالتگری سرمایهای که فقط با مصرف ارزش مصرف نیروی کار انسانی و استثمار نیروی کار میتواند زمینه زیست خود را هموار سازد.
● بررسی محتوای مفهوم کار
بنا بر برداشت مارکس «کار در وهله نخست روندی است که میان انسان و طبیعت برقرار است، روندی که در آن انسان کار خویش را واسطه تبادل مواد Stoffwechsel میان خود با طبیعت میسازد، آنرا تنطیم و بر آن نظارت میکند. او در برابر مواد طبیعی بهمثابه نیروی طبیعی قرار میگیرد. او نیروهای طبیعی پیکر خویش، یعنی بازوان و پاها، سر و دست خود را حرکت میدهد تا مواد طبیعی را به شکلی درآورد که مناسب زندگی اویند» (۳۴). برای آن که تفاوت کار انسانی با آنچه برخی حیوانات و حشرات انجام میدهند، نشان داده شود، مارکس در «سرمایه» نوشت: «یک عنکبوت اعمالی انجام میدهد که شبیه [کارهای] یک ریسنده هستند و یک زنبور با ساختن لانههای مومی برخی از انسانهای معمار را شرمگین میسازد. اما آنچه که از همان آغاز بدترین معمار را از بهترین زنبور متفاوت میسازد، آن است که [معمار] آن لانه را پیش از آن که بسازد، نخست در کله خود ساخته است. در پایان روند کار نتیجهای بهبار میآید که در آغاز در تصور کارگر، یعنی به صورت ایده پیدایش یافته بود. نه این که او شکل طبیعی را دگرگون میسازد، بلکه او در طبیعت مقصودی را دنبال میکند که میداند به گونهای عمل او را به مثابه قانون مشخص میسازد و او باید ارادهاش را تابع آن سازد» (۳۵). خلاصه آن که در اندیشه مارکس و انگلس کار همزاد انسان است. انگلس حتی مدعی میشود که «کار [...] نخستین شرط اصلی تمامی زندگانی انسانی است و آنهم به آنچنان درجهای که میتوانیم یقینأ بگوئیم: [کار] خود خالق انسان است» (۳۶).
با توجه بهاین برداشتها، پیدایش انسان و کار با هم بوده است، یعنی کار انسان را خلق کرد و انسان با کار کردن توانست طبیعت و بههمراه آن خود را دگرگون و متحول سازد. بنا براین میتوان به این نتیجه رسید که انسان برای بهسازی شرائط زندگانی خویش باید کار کند و در نتیجه کار در تمامی شیوههای تولیدی که انسان تا کنون بهوجود آورده، وجود داشته است و در شیوههای تولیدی ایندهای که انسان بهوجود خواهد آورد، نیز وجود خواهد داشت.
اما در شیوه تولید سرمایهداری کار انسانی به «ارزش مصرف» بدل میگردد و در دَوران مبادله قرار میگیرد و در روند گردش پول- کالا- پولَ در هیبت کالائی نمایان میشود که میتواند در پایان دور گردش به ارزش پولی که در آغاز این روند برای صرف خرید کالای کار هزینه شده است، بیافزاید.
مارکس برای آن که بتواند ارزشافزائی پول (سرمایه) را ثابت کند، کاری را که دارای «ارزش مصرف» است، به دو بخش «کار لازم» و «کار اضافی» تقسیم میکند و مدعی میشود که «تنها کارگری بارآور شمرده میشود که برای سرمایهدار اضافهارزش تولید و یا آن که بهارزشزائی سرمایه خدمت کند» (۳۷). به این ترتیب بخشی از کار که «کار لازم» نامیده میشود، فاقد استعداد ارزشزائی میشود. این بخش از کار در بهترینحالت خود را در فرآوردههائی که تولید شدهاند، متراکم میسازد، بدون آن که ارزشی بهوجود آورده باشد، زیرا سرمایهدار باید معادل ارزشی را که توسط «کار لازم» در فرآوردهها متراکم گشته است، به کارگر بهمثابه دستمزد بپردازد تا کارگر بتواند «ارزش مصرف» کار خود را که در پایان روز کار از دست داده است، دوبارهسازی کند تا بتواند برای روز کار دیگر «ارزش مصرف» نیروی کار خود را در اختیار سرمایهدار قرار دهد.
بهاین ترتیب هر گاه از ورطه «کار لازم» به مسئله بنگریم، در آن صورت خواهیم دید که مارکس ب بارآوری نیروی کاری را که در «کار لازم» نهفته است، از سرمایه مستقل میداند و حتی آن را فراسوی شیوه تولید قرار میدهد. برای فهم این نکته باید پذیرفت که در تمامی شیوههای تولید به «کار لازمی» نیاز است که بازتولید نیروی کار، یعنی شرائط زندگی انسان را تضمین کند. «آن بخش از روز کار که در آن این بازتولید انجام میگیرد را من زمان کار لازم و کاری که در این زمان مصرف شده است را کار لازم مینامم. لازم برای کارگر، زیرا که از اشکال اجتماعی کار مستقل است» (۳۸).
و جالب آن که مارکس مفهوم «کار لازم» را مترادف با مفاهیم «سرمایه متغیر» و «ارزش نیروی کار» بهکار میبرد (۳۹). اما این بدان معنی نیست که او تصادفی و یا اللهبختکی برای یک موضوع سه مفهوم را بهکار گرفته است و بلکه هر یک از این مفاهیم یکی از جنبههای بغرنجی را که با آن روبهروئیم، نمایان میسازند، آنهم به این دلیل که بنا بر برداشت مارکس مفهوم «کار لازم» ترافرازنده transzendental مفاهیم ارزش، کالا و مناسبات سرمایهای است.
مارکس برای آنکه فهم بغرنجی «بارآوری نیروی کار» در رابطه با «کار لازم» را آسان سازد، در «سرمایه» به «درخت نان» اشاره میکند. این درخت در جنگلهای جزیره ساگو Sago که یکی از جزایر مجمعالجزایر آرشیپلاگوس Archipelagus است، میروید و در هسته این درخت مادهای سرشار از پروتئین قرار دارد که مردم این جزیره با قطع درخت و خشاندن آن ماده پروتئنی، آن را به آرد تبدیل کرده و میخوردند. بهعبارت دیگر، همانطور که بخشی از مردم برای تهیه هیزم بهجنگل میروند و درختان را میبرند، مردم جزیره ساگو برای تهیه نان روزانه خود به جنگل میرفتند و با بریدن تنه درختی و آوردن آن به خانه، نان روزانه خود را فراهم میآوردند. مارکس در ارتباط با تعیین مقدار کار لازم در این رابطه چنین نوشت: «فرض کنیم که یک چنین نانبُر آسیای شرقی برای ارضاء همه مایحتاج خود به ۱۲ ساعت کار در هفته نیازمند باشد. آنچه که موهبت طبیعی مستقیمأ نصیب او ساخته، زمان آسودگی است. برای آن که او بتواند این [زمان فراغت] را برای خود بکار گیرد، به یک سلسله اوضاع تاریخی نیاز است، قهری بیرونی ضروری است تا او در این [زمان فراغت] برای شخص بیگانهای کار اضافی انجام دهد. هرگاه تولید سرمایهدارانه آنجا وارد شود، شاید آن شخص سربهزیر باید ۶ روز در هفته کار کند تا بتواند تولید یک روز کار را از آن خود سازد. موهبت طبیعی توضیح نمیدهد که چرا او باید ۶ روز در هفته کار کند و یا آن که چرا باید ۵ روز در هفته کار اضافی انجام دهد. این [موهبت] فقط آشکار میسازد که چرا زمان کار لازم او به یک روز در هفته محدود شده است. اما بههیچوجه تولید اضافی از کیفیت نهانی کار انسانی زاده نمیشود» (۴۰). و دیدیم، هنگامی که پای اروپائیان به این بخش از جهان باز شد و شیوه تولید سرمایهدارانه در آنجا نیز به شیوه تولید غالب بدل گشت، دیگر فراغتی نیز برای مردمانی نماند که در گذشته با بهرهگیری از اوضاع طبیعی مساعد از موهبت طبیعی برخوردار بودن. از این پس، آنها نیز باید برای بهدست آوردن یک لقمه نان برای خود و خانوادههایشان به هر اسارت و استثماری تن در میدادند. از آن پس بیکاری جانشین فراغت شد، با این توفیر که انسان فارغ و آسوده غم نان و آب ندارد، حال آن که بیکار کسی است که نمیداند چگونه باید آب و نان خود و خانوادهاش را سیر کند.
در محدوده تولید سرمایهدارانه کار اضافی که خالق اضافهارزش است، بهطول روز کار میافزاید، یعنی آن را طولانیتر از «زمان کار لازم» می کند. با توجه بههمین نکته به ناهمگونی در نقد اقتصاد سیاسی برمیخوریم، زیرا بدون توجه به اعتراضهائی که به مناسبات تولیدی سرمایهدارانه میشود، مفهوم «کار لازم» در همه شیوههای تولیدی از اهمیت زیادی برخوردار است. برعکس اما، سرمایهداری چیز دیگری نیست، مگر مناسباتی که در آن سرمایهدار با امتداد روز کار میکوشد کار اضافی را بر انسانهائی که در سپهر این شیوه تولید میزیند، تحمیل کند و هر اندازه بتواند بخش «کار لازم» از روز کار را کوچکتر سازد، بههمان نسبت نیز توانسته است به بخش «کار اضافی» از روز کار بیافزاید و در نتیجه اضافهارزشی که در روز کار تولید میشود، بیشتر خواهد شد. میبینیم که در مناسبات سرمایهداری باید به روز کار از دو جنبه نگریست. یکبار از ورطه «کار لازم»، یعنی از موضع کسی که برای بازتولید شرائط مادی زندگی خویش باید نیروی کار خود بفروشد و بار دیگر از ورطه «کار اضافی»، یعنی از موضع سرمایهدار که میخواهد به ارزشافزائی سرمایه خود تا آنجا که ممکن است، بیافزاید. اما این ارزشافزائی در بهترین حالت خود، یعنی هرگاه بتوان «زمان کار لازم» را به صفر تبدیل کرد، نمیتواند بزرگتر از «روزکار» شود.● مفهوم کاربارآور چیست؟
همچون مقوله «کار» باید به مقوله «کار بارآور» نیز از دو جنبه نگریست، زیرا با آن که با یک نوع «کار» سر و کار داریم، اما همین «کار» که دارای ارزش مصرف همگونی است، میتواند در یک رابطه بارآور و در رابطه دیگری نابارآور باشد. این نکتهای است که مارکس بهآن پی برد و در مثالی آن را توضیح داد. بهطور مثال کفاشی که صاحب یک کارگاه کفاشی است، هنگامی که به شاگردانی که در کارگاهاش آموزش میبینند، حرفه کفاشی را بیآموزد، کاری انجام میدهد که نابارآور است. اما کفاشی که در کارخانهای شاغل است و در برابر کاری که انجام میدهد، دستمزد دریافت میکند، هرگاه به شاگردانی که در آن کارخانه استخدام شدهاند، حرفه کفاشی را بیآموزد، در آن صورت کار بارآوری انجام داده است. بنا براین میبینیم که در رابطه با «ارزش مصرفی» که در یک کار نهفته است، نمیتوان بارآوری و یا نابارآوری آن کار را اثبات کرد. اما در رابطه با «تولید ارزش» چنین نیست.
و حال آن که کار بارآور ارزشزا است. همچنین آموزگاری که حقوق میگیرد و در دبستانی به کودکان سواد میآموزد، با کسی که به طور رایگان به بزرگسالان سوادآموزی میکند، هر دو برای جامعه کار مفیدی انجام میدهند، یعنی به بالا بردن سطح دانش اجتماعی کمک میکنند، با این تفاوت که آموزگار نخستین که حقوق میگیرد، ارزش تولید میکند و کارش بارآور است، در حالی که کار آموزگاری که بهطور رایگان در کلاس اکابر تدریس میکند، ارزشزا نیست، زیرا نه سرمایهای را به کار انداخته است و نه به سرمایهای که وجود ندارد، میتواند چیزی بیافزاید.خلاصه آن که میتوان گفت، «فقط کاری بارآور است که اضافهارزش برای سرمایهدار تولید میکند و یا آن که در خدمت خودارزشزائی سرمایه قرار دارد» (۴۱(
بنابراین مفهوم «بارآور» بودن کار دقیقأ در ارتباط با جوهر سرمایهداری قرار دارد، که عبارت است از تصاحب کاراضافی که برای آن مزدی پرداخت نشده است. به همین دلیل نیز مارکس مابین کار مفید و کار «بارآور» تفاوت میگذارد. کار مفید همهی کارهائی را در برمیگیرد که در پایان روند آن فرآورده تازهای بهوجود میآید که دارای خصوصیت مصرف فردی- اجتماعی است. در این رابطه «کار اضافی» نیز کار مفید است، اما هر کار مفیدی سبب تولید اضافهارزش نمیگردد و بلکه این تنها کار اضافی است که از خصوصیت ارزشزائی برخوردار است و بههمین دلیل به کار «بارآور» بدل میگردد. مارکس خود چنین نوشته است: «باید پذیرفت فقط کاری که سرمایه تولید میکند، بارآور است؛ بنابراین کاری که چنین نمیکند، هر اندازه هم مفید باشد– حتی میتواند زیانبار هم باشد- برای سرمایهسازی بارآور نیست، بلکه پس از این جهت hence کار نابارآور است» (۴۲ ( تکیه از مارکس است.
با توجه به این بررسی میبینیم که مقوله کار نزد مارکس دارای دو سویه است. یک سویهی آن رابطهای است که میان کار مجرد و تولید ارزش وجود دارد و سویهی دیگر آن کار مشخص است. آن طور که مارکس یادآور شده است، برای آن که بتوان این دو سویه را همزمان دریافت، باید روند کار را بهمثابه روندی مستقل از تولید سرمایهداری و در عین حال بهمثابه سویهای از همین روند تولید سرمایهدارانه درک کرد.
● ترکیب نیروهای مولد
کار بهخودی خود وجود ندارد و بلکه این انسانها هستند که کار را انجام میدهند. بهعبارت دیگر کار خصیصه انسان است و در مرحله معینی از تاریخ، یعنی با پیدایش شیوه تولید سرمایهداری، انسان به نیروی مولده بدل میگردد. برای آن که بتوانیم این نکته را دریابیم، باید توجه داشت که هر سرمایه منفردی برای بهدست آوردن هرگونه فرااضافهارزشی Extramehrwert باید در کارگاه و یا کارخانهی خود به نیروی مولدهی کار بیافزاید. هرگاه فرض را بر آن بگذاریم که از سهم سرمایهگذاری در رابطه با مقدار کالائی که تولید میشود، کاسته شود، در آن صورت سرمایهدار میتواند با بهرهگیری از ماشینهای تولیدی بهتر و یا ابزار کار پیشرفتهتر به این هدف خود دست یابد. به این ترتیب پس از چندی دیگر سرمایهدارانی که در همان رشته تولید میکنند، از اسلوب تولید آن سرمایهدار کم و بیش تقلید خواهند کرد و حتی خواهند کوشید آن اسلوب را بارآورتر سازند تا بتوانند به فرااضافهارزش بیشتری دست یابند. در نتیجه دیری نخواهد پائید و اسلوب تولید جدیدی در همه کارگاهها و یا کارخانهها برقرار میشود و بههمین دلیل نیز پس از چندی دستیابی به فرااضافهارزش غیرممکن میگردد و دور بازی باید دوباره از نو آغاز شود، یعنی صاحب یک کارخانه باید برای دستیابی به فرااضافهارزش از ماشینها و یا ابزارهای کار بهتری بهره گیرد. همین امر سبب میشود تا بدون آن که سرمایهدار خواسته باشد، در سطح جامعه و با گسترش بازار جهانی، حتی در جهان بارآوری نیروی مولده کار ارتقاء یابد. بهعبارت دیگر، بدون بهکارگیری ماشینهای تولیدی مدرن و پیشرفته، نیروی مولده کار نمیتواند از رشد چندانی برخوردار شود تا بتوان با آن به فرااضافهارزش دست یافت. بههمین دلیل نیز برخی از منتقدین مارکس بر این باورند که مارکس بر این باور بود که تاریخ همیشه رو بهپیشرفت دارد و برخی از آنان حتی او را به هواداری از «فتیش صنعت» متهم میسازند. این دسته از منتقدین اندیشههای مارکس بر این باورند که بهرهگیری از ماشینهای تولیدی پیشرفته هر چند سبب میشود تا بارآوری نیروی کار از رشد خارقالعادهای برخوردار گردد، اما همین امر در عین حال موجب میشود تا نیروهای مولده به نیروهای تخریبگر بدل گردند، زیرا بر عکس دوران مارکس که سرمایهداری در پی پرولتریزه ساختن تمامی جامعه بود، یعنی همه کس باید مزدبگیر سرمایهداران میگشت، اینک رشد خارقالعاده نیروهای مولده سبب شده است تا میلیونها تن از روند تولید به بیرون پرتاب شوند و ارتش بیکاران در پیشرفتهترین کشورهای سرمایهداری دائمأ در حال رشد است، یعنی میلیونها تن بهجای آن که به دستمزد خود وابسته گردند، اینک باید از صندوق دولت هزینه زندگی خود را دریافت کنند.
اما نگاهی به «سرمایه» نشان میدهد که مارکس در بخشی که در آن میکوشد بغرنج فرااضافهارزش را مورد بررسی قرار دهد، از ماشین و ماشینیسم هیچ سخنی نگفته است. او در آنجا نوشته است: «شاید سرمایهداری بتواند نیروی مولده کار را دو برابر سازد» (۴۳)، بدون آن که اشاره کرده باشد این امر با استفاده از چه ابزاری میتواند ممکن گردد. بهعبارت دیگر با بهرهگیری از ماشینهای تولیدی جدید میتوان نیروی مولده کار را ارتقاء داد، اما شاید مارکس بهامکانات دیگری نیز میاندیشید و بههمین دلیل نیز این مطلب را کاملأ مشخص نساخت.
● دو جنبهگی بارآوری
برای آن که بتوانیم دریابیم که تکامل بارآوری بههیچوجه جدا از مکانیسم تولید اضافهارزش نیست، باید دو جنبهگی بارآوری کار را به دقت از هم تمیز دهیم، یعنی باید میان نیروی مولده کار و عواملی که بر روی آن تأثیر میگذارند، توفیر نهیم.
نیروی مولده کار را میتوان با واحد زمان اندازهگیری کرد. اما در عین حال نیروی مولده کار از زمان کار مشخصی تشکیل میگردد که برای تولید شئی معینی ضروری است. یعنی هرگاه نیروی مولده کار بالا رود، از زمان کار برای تولید آن شئی کاسته خواهد شد. و برعکس، هرگاه نیروی مولده کاهش یابد، به زمان کار باید افزوده شود. و هر گاه روز کار را همچون واحد اندازهگیری در نظر گیریم، در آن صورت میتوان گفت که هر اندازه نیروی مولده بالا باشد، بههمان نسبت میتوان در یک روز کار فرآوردههای بیشتری را ساخت و بر عکس، با پائین بودن آن، مقدار تولید فرآوردهها کاهش خواهد یافت. در نتیجه میبینیم که نیروی مولده کار در تولید ارزش دارای نقشی کلیدی و تعیینکننده است، زیرا هرگاه از مقدار زمان کار لازم کاسته شود، در نتیجه از تولید ارزش نیز کاسته خواهد شد و برعکس، هرگاه زمان کار لازم افزایش یابد، بههمان نسبت نیز به حجم ارزش افزوده خواهد گشت.
اما عوامل دیگری هستند که بر نیروی مولده کار تأثیر مینهند، عواملی همچون اوضاع اجتماعی و مناسباتی که نیروی کار در بطن آن قرار دارد و غیره... سبب افزایش و یا کاهش زمان کار لازم میگردند. خلاصه آن که عواملی که بر ارتقاء و یا کاهش نیروی مولده تأثیر مینهند، آنقدر متنوع و زیاد هستند که هیچگاه نمیتوان فهرست کاملی از آنها را تهیه کرد. و بههمین دلیل نیز مارکس در سرمایه هنگام شمارش این عوامل، فهرست خود را با واژه و غیره پایان داد: «نیروی مولده کار بهوسیله وضعیتهای متنوعی و از آنجمله توسط مهارت کارگر، درجه تکامل دانش و فنونی که بهکار گرفته میشوند، ترکیب اجتماعی روند تولید، مقدار و استعداد تأثیرگذاری ابزار تولید و مناسبات طبیعی تعیین میگردد» (۴۴). او در طرح اولیه خود نوشته بود که ارتقاء نیروهای مولده کار «... نتیجه دانش، اختراعات، تقسیمها و ترکیبهای کار، بهترسازی ابزارهای ارتباطی، ایجاد بازار جهانی، ماشینها و غیره» (۴۵) است.
اما آنچه در این بررسی تعیین کننده است، این واقعیت است که هیچ یک از این عوامل در تولید ارزش نقشی بازی نمیکنند. اما در جامعهای که در آن «هوشمندی اجتماعی» gesellschaftliche Intelligenz به درجه معینی از انکشاف نرسیده باشد، یعنی جامعهای که از «هوشمندی علمی و فنی» بهرهمند نیست، نمیتواند به سطح تولید پیشرفته دست یابد. این بیدلیل نیست که بسیاری از سیاستگران و روشنفکران آلمانی «هوشمندی» شهروندان و «سطح دانش اجتماعی» موجود در آلمان را منبع ثروتی میدانند که در این کشور تولید میشود و از دوران بیسمارک به بعد، همه دولتهای آلمان کوشیدهاند با تحمیل هزینه کلانی بر بودجه دولت، هم از کاهش «درجه هوشمندی اجتماعی» جلوگیرند و هم تا آنجا که ممکن است، بدان بیافزایند. این بیدلیل نیست که در کشورهای جهان سوم که سطح آموزش و پرورش بسیار پائین است، با اقتصادهای عقبمانده روبهرو میشویم و برعکس، در کشورهائی که این سطح بالا است، تولید مدرن و پیشرفته حاکم است و ثروتی کلان تولید میگردد. به این ترتیب میبینیم، عواملی چون «هوشمندی اجتماعی» هر چند که در تولید ارزش نقشی ندارند، اما تولید ارزش اضافی و حتی تولید فرااضافهارزش بدون وجود این عوامل غیرممکن است. در عین حال این عوامل هر چند در تعیین میانگین زمان کار لازم نقشی تعیین کننده بازی میکنند، اما در تولید ارزش کالا هیچ نقشی ندارند.
با توجه به پیچیدگی و بغرنجی دو جنبه بارآوری نیروی کار میتوان گفت، آنچه که یکبار کشف و یا اختراع شده است، بهویژه آن دسته از قوانین فیزیک، شیمی و ... که تازه کشف شدهاند، میتوانند از سوی همه افراد، نهادها و حتی دولتها مورد استفاده قرار گیرند و بسیاری از سرمایهداران میتوانند با توجه به قوانینی که برای کشفشان هزینهای نپرداختهاند، ابزار کار و ماشینهای تولیدی بهتری را بسازند. البته زمان کاری که برای تولید این ابزار و ماشینهای تولیدی مصرف شده است، خود را در ارزش آنها بازمیتاباند. اما میدانیم که کار بارآور کنونی بر بنیاد کشف خط، کشف دانشهای مختلف و همچنین قابلیتها و فنآوریهائی که بشریت طی هزارهها بهآنها دست یافته است، قرار دارد و نسل کنونی و از آنجمله سرمایهداران کنونی برای این گذشته که نقشی تعیین کننده در آرایش نیروی مولده کنونی دارد، حتی یک شاهی هزینه نکردهاند. اما با این حال، این گذشته در تعیین وضعیتی که در یک کشور حاکم است و سرمایهدار میخواهد در آن سرمایهی خود را بهکار اندازد، نقشی تعیینکننده بازی میکند و همین وضعیت تعیین میکند که بارآوری نیروی مولده در این یا آن کشور چگونه میتواند باشد، یعنی مردمی که در این و یا آن کشور زندگی میکنند، از «هوشمندی اجتماعی» کافی برای بهکار انداختن ماشینهای پیچیده تولیدی برخودارند یا نه؟
خلاصه آن که «تولید ماشینی» بهاین دلیل جای «تولید مانوفاکتوری» را گرفت که سرمایهدار با بهرهگیری از ماشین توانست به بارآوری نیروی مولده بهگونهای شگرف بیافزاید. این روند هنوز نیز ادامه دارد و سرمایهداری مجبور است برای بالا بردن بارآوری نیروی مولده کار دائمأ ماشینهای مدرنتر و بغرنجتری را بسازد و بهکار گیرد. اما تولید ماشینی سبب شده است تا هر روز بتوان با بهکارگیری نیروی کار کمتری هر چه انبوهتر تولید کرد. از همین زاویه ماشینهای تولیدی در رابطه با نیروهای مولده مستقیمأ به قانون ارزش مربوط میشوند، زیرا از ماشینهای تولیدی فقط هنگامی بهره گرفته میشود که حجم سرمایهگذاری که متشکل از سرمایه ثابت و متغیر است، در تناسب با مقدار تولید کاهش یابد، یعنی سبب ارزانتر شدن هزینه تولید گردد.
مارکس در «گروندریسه» تکاملی از بهکارگیری ماشینها در تولید را از دو جنبه جداگرایانه مورد بررسی قرار داده است که عبارتند از میانگین اجتماعی زمان کار لازم که به بارآوری نیروی مولده ربط دارد و پیششرطهائی که نیروی مولده کار را تعیین میکنند. اما در این تحلیل این دو جنبه در توازن نسبت بهیکدیگر قرار ندارند، زیرا رابطهی میان نیروی مولده (کار) و نیروهای مولده (یک سری عوامل دیگر)، رابطهای ایستا نیست. بههمین دلیل نیز مارکس در بررسی خود کوشید وضعیت اجتماعی ممکنی را ترسیم کند که در آن پشتگردهای اجتماعی gesellschaftliche Hintergrund آنچنان حائز اهمیت میشوند که بر آن مبنی زمان کار واقعی کم و بیش بیاهمیت میشود، یعنی آنچه را که باید تعیین کرد، از آنچه که تعیینکننده است، مهمتر میگردد.
با توجه به آنچه گفته شد، هرگاه نیروی مولده کار بهوسیله «قدرت نیروی محرکهای Agentienکه در حین زمان کار بهحرکت در میآید»، بهگونهای کلان بدان افزوده شود، و هرگاه تولید «عامل مؤثر نیرومند powerful effectiveness – خود دگرباره در هیچ تناسب بلاواسطهای با زمان کاری نباشد که هزینه تولیدش میشود» (۴۶)، در آن صورت آنچه قابل محاسبه نیست، دائمأ اساسی میشود و آنچه قابل محاسبه است، به عاملی بیاهمیت بدل میگردد. بنابراین میبینیم که پیششرطهای اجتماعی در کنار مناسبات اجتماعی برای نیروی مولده کار بسیار مهم هستند، بهگونهای که زمان کار ضرورتأ لازم در مقایسه با آن اهمیت خود را از دست میدهد. اما آن چه که در این میان باید مورد توجه قرار گیرد، بُعد مقدار ارزشی است که بر مبنای آن میانگین زمان کار اجتماعأ لازم توسط نیروی مولده کار تعیین میگردد، یعنی توسط عواملی مشخص میشود که فراسوی قانون ارزش قرار دارند که بنا بر برداشت مارکس در هر جامعهای از اعتبار برخوردار است.
● اعتبار قانون ارزش
برخی بر این باورند که در دوران پسافوردیسم قانون ارزش مارکس دیگر نمیتواند از نقش تنطیمکنندهای در تولید و توزیع برخوردار باشد، یعنی در دوران کنونی تولید و توزیع نه فقط در ارتباط با قانون ارزش مارکس، بلکه علاوه بر آن تحت تأثیر عوامل دیگری تحقق مییابند. برای فهم این نکته باید دانست که وجود و مقدار کار اضافی و در ارتباط با آن، اضافهارزش و در نهایت خود سرمایه نیز توسط مبارزه طبقاتی متعین میشوند. بنابراین میتوان نتیجه گرفت که مبارزه طبقاتی یگانه قانونی است که خود را در مبارزه مشخص و در عین حال متنوعی که برای تعیین مقدار دستمزد کار انجام میگیرد، مینمایاند. در این رابطه قهر به قانون نابی بدل میگردد که گاهی بهصورت مناسبات اجباری و گاهی نیز بهوسیله اعمال قدرت مستقیم عمل میکند.
البته قانون ارزش مارکس در رابطه با تحقق اضافهارزش، همچنان در هنگام فروش کالاها و خدمات معتبر است. یعنی خرید مواد خام و نیروی کار و همچنین فروش کالاهای سرمایهای بر مبنی قانون ارزش پول- کالا- پولَ انجام میگیرد. روند تولید با گردش پولی که به کالاهای ثابت و متغیر بدل میگردد، آغاز میشود، یعنی اضافهارزشی که از درون روندهای تولید پیشین بهدست آمده بود، با نیروی کار و مواد تولید مبادله میگردد. پس از این تبادل روند تولید آغاز میشود و در کالاهای نوئی که ساخته میشوند، نیروی کار زنده متراکم میگردد و این روند سرانجام با فروش فرآوردههای تولید شده پایان مییابد. به این ترتیب دگردیسی Metamorphoseکالای اضافی – پول اضافی بر اساس قانون ارزش تنظیم میشود. با این حال، همانطور که در پیش نشان دادیم و مارکس نمودار ساخت، تصاحب کار اضافی بیرون از حوزه قانون ارزش تحقق مییابد. اما برخلاف مارکس، برخی از منتقدین قانون ارزش مارکس بر این باورند که حتی آغاز و پایان این دگردیسی نیز در محدوده قوانینی که در حوزه جامعه مدنی حاکمند، یعنی قانون گردش کالاها، انجام نمیگیرد. بلکه این روند خود را در مناسبات طبقاتی که در نهایت به مناسبات سیاسی منتهی میشوند، میتاباند، زیرا کُل طبقه سرمایهدار اشکال و درجه استثماری را که میخواهد متحقق سازد، فقط در حوزه سیاسی و از طریق تنظیم قوانین میتواند سازماندهی کند.
برعکس گردش ساده کالائی، از آنجا که برای تعیین مقدار اضافهارزش قانون اقتصادی خاصی وجود ندارد، در نتیجه کمیت اضافهارزش فقط میتواند نتیجه بلاواسطه مناسبات اجتماعی باشد و قانون ارزش در این ارتباط مبارزه طبقاتی واقعی در جامعه را بازتاب میدهد. بنابراین، همانطور که مارکس نیز در بررسیهای خود نشان داد، سامانه شیوه تولید سرمایهداری از آغاز پیدایش آن بر مبنی قانون ارزش تنظیم نگشته بود.
پس هرگاه بپذیریم که عوامل عامی که نیروی مولده کار را متعین میسازند، در مقایسه با زمان کاری که واقعأ مصرف میشود، دائمأ عمدهتر میشوند، در آن صورت، همان طور که مارکس در «گروندریسه» پیشگوئی کرد، باید وضعیت اجتماعی معینی بهوجود آید که بتوان در بطن آن از اهمیت زمان کار اجتماعأ لازم کاست. اما تاریخ جوامع سرمایهداری نشان داده است که سرمایه بدون مقاومت تن به تغییر چنین وضعیتی نخواهد داد که بر مبنی آن نتواند عوامل بارآوری کار را کنترل کند. بههمین دلیل نیز میبینیم که در رابطه با انباشت سرمایه نه فقط فروش کالا، بلکه همچنین سیستم حقوقی حاکم بر جامعه، قوانین ثبت اختراعات و امتیازنامهها و حتی اشکال سود به اهرمهای تعیینکنندهای برای تثبیت سلطه سرمایه بر نیروی کار بدل میگردند. در این رابطه میتوان گفت که سرمایهدار برای دستیابی به انباشت نه فقط باید رهبری کاری را که واقعأ انجام میگیرد، در اختیار خود داشته باشد، بلکه همچنین باید بر تمامی استعدادها و توانائیهای کار موجود در یک جامعه سرمایهداری سلطه داشته باشد و حتی از طریق هدایت دولت و بهکار انداختن سیستم آموزش و پروش، نیروی کار دلخواه و مناسب برای تولید خود را تربیت کند و آموزش دهد. بهاین ترتیب سیادت سرمایه فقط به کنترل نیروی کار محدود نمیشود و بلکه سراسر جامعه را فرامیگیرد. و میبینیم هنگامی که اقتصاد یک کشور سرمایهداری با رکود روبهرو میگردد، چگونه از حجم سرمایهگذاری در بخش آموزش و پرورش کاسته میشود و برعکس، در دورانهای شکوفائی اقتصادی با عکس این روند روبهرو میشویم.
● چکیده
با توجه به این بحث میتوان گفت کسانی که قانون ارزش را فراسوی مبارزه طبقاتی قرار میدهند و بر این باورند که میان مبارزه طبقاتی و قانون ارزش رابطه علیتی متقابلی وجود ندارد، بدون آن که خود خواسته باشند، قانون ارزش را یگانه میانگارند، یعنی آن را مطلق میکنند. چنین اندیشهای سبب میشود تا به این نتیجه رسیم که قانون ارزش موتور حرکت تاریخ در دوران سرمایهداری است و از آنجا که این قانون ورای اراده انسانها عمل میکند، در نتیجه حتی با مبارزه طبقاتی نیز نمیتوان بر آن تأثیر نهاد. در نتیجه آغاز و پایان شیوه تولید سرمایهداری بیرون از حوزه عمل انسانهائی که در محدوده شیوه تولید سرمایهداری زندگی میکنند، قرار میگیرد.
اما هرگاه سرمایه متغیر را در رابطه با مبارزه طبقاتی قرار دهیم و همان گونه که نشان دادیم، حجم و مقدار این سرمایه، هر چند از یکسو با مناسبات پیشیافته در ارتباط است، اما از سوی دیگر چون از خواست و آرزوهای نیروی کار متأثر میشود، در آن صورت خواهیم دید که انسانها نه فقط میتوانند بر ترکیب درونی سرمایه تأثیر نهند، بلکه حتی قانون ارزش نیز از مبارزه آنها برای رهائی خویش از کار اجباری و ازخودبیگانگی متأثر میگردد. چنین نگرشی به نقد مارکس از سرمایهداری برایمان آشکار میسازد که هر چند ارزش همهچیز را در بر میگیرد و همه چیز میتواند به ارزش بدل گردد، اما انباشت سرمایه همیشه با محدودیتهائی روبهرو خواهد بود و همانطور که مارکس در جلد سوم «سرمایه» نشان داد، سرانجام ارزش خود سبب بحران خویش میگردد. سرمایه متغیر که مبارزه طبقاتی را بازتاب میدهد، با گرایش کاهشی خویش سرانجام سبب نابودی این شیوه تولید و رهائی انسان از قید و بندهای کار اجباری که خود را در شیوه تولید سرمایهداری در هیبت کار اضافی مینمایاند، خواهد گشت. اما سرمایهمتغیر چیز دیگری نیست، مگر بازتاب دهنده مبارزه طبقاتی نیروی کاری که میخواهد خود را از کار اجباری و مزدوری رها سازد.
پانویسها:
۱- والتر اویکن Walter Eucken در سال ۱۸۹۱ در ینا Jena زاده شد و در سال ۱۹۵۰ در لندن گذشت. او هوادارمکتب اقتصادی فرایبورگ Freiburg بود. بر مبنای اندیشه او دولت باید برای حفظ بازار آزاد از پیدایش انحصارات جلوگیرد. برای آشنائی با اندیشههای او میتوان به این دو اثر او مراجعه کرد: «شالوده اقتصاد ملی» Die Grundlagen der Nationalökonomie و «اصولهای سیاست اقتصادی» Grundsätze der Wirtschaftspolitik
۲- کینز، جان ماینارد John Maynard Keynes در سال ۱۸۸۳ زاده شد و در سال ۱۹۴۶ درگذشت. این اقتصاددان انگلیسی برخلاف مارکس که بر این باور بود سرمایهداری در مرحله معینی از تکامل خود چون دیگر نمیتواند به هستی خود ادامه دهد، فرو خواهد ریخت و نابود خواهد شد و جای خود را بهسوسیالیسم خواهد داد، از دورانهای رکود شیوه تولید سرمایهداری سخن میگوید. او در مهمترین اثر خود که با عنوان «تئوری عمومی اشتغال، بهره و پول» که ۱۹۳۶ انتشار یافت، مکتب اقتصادی نوینی را پی ریخت که اینک به کینزیانیسم Keynesianismus شهرت یافته است. بنا بر باور کینز دولت برای آن که از بیکاری جلوگیری نماید، باید در دورانهای رکود اقتصادی با دریافت وام از بازار سرمایهگذاری کند و در دورانهای رونق اقتصادی بدهیهای خود را بپردازد.
۳- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۵۶
۴- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۱۸۰
۵- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۴۲، صفحه ۱۸۳
۶- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۱۸۹
۷- در این زمینه رجوع شود به کتاب «تولید کالائی ساده» Einfache Warenproduktion نوشته نادیا راکوویتس Nadja Rakowitz که با بررسیهای بسیار دقیق خود نادرستی پنداشت «تولید کالائی« ساده را نشان داده است.
۸- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۸۶
۹- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۱۹۰-۱۸۹
۱۰- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۹۹
۱۱- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۱۹، صفحه ۳۶۰
۱۲- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۴۲، صفحه ۲۰۱
۱۳- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۲۴۹
۱۴- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۶۱۲
۱۵- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۶۰۹
۱۶- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۴۲، صفحه ۲۴۳
۱۷- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۶۱۱
۱۸- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۹۹
۱۹- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۴۵۵
۲۰- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۴۵۹
۲۱- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۴۶۵
۲۲- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۵۹۹
۲۴- همانجا، صفحه ۲۲۵
۲۵- همانجا، صفحه ۶۰۴
۲۶- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۱۹، صفحه ۱۵
۲۷- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۵۵
۲۸- همانجا، همان صفحه
۲۹- همانجا، صفحه ۱۹۲
۳۰- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۴۲، صفحه ۱۹۵
۳۱- همانجا، صفحه ۲۴۳
۳۲- همانجا، صفحه ۲۴۴
۳۳- همانجا، صفحه ۱۹۷
۳۴- مجموعه آثار مارکس و انگلس، جلد ۲۳، صفحه ۱۹۲
۳۵- همانجا، صفحه ۱۹۳
۳۶- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۰، صفحه ۴۴۴
۳۷- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۵۲۲
۳۸- همانجا، صفحه ۲۳۰
۳۹- همانجا، صفحه ۵۵۳
۴۰- همانجا، صفحه ۵۳۸
۴۱- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۵۳۲
۴۲- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۴، صفحه ۲۲۶
۴۳- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۳۳۵
۴۴- همانجا، صفحه ۵۴
۴۵- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۴۲، صفحه ۲۲۹
۴۶- همانجا، صفحه ۶۰۰
۱- والتر اویکن Walter Eucken در سال ۱۸۹۱ در ینا Jena زاده شد و در سال ۱۹۵۰ در لندن گذشت. او هوادارمکتب اقتصادی فرایبورگ Freiburg بود. بر مبنای اندیشه او دولت باید برای حفظ بازار آزاد از پیدایش انحصارات جلوگیرد. برای آشنائی با اندیشههای او میتوان به این دو اثر او مراجعه کرد: «شالوده اقتصاد ملی» Die Grundlagen der Nationalökonomie و «اصولهای سیاست اقتصادی» Grundsätze der Wirtschaftspolitik
۲- کینز، جان ماینارد John Maynard Keynes در سال ۱۸۸۳ زاده شد و در سال ۱۹۴۶ درگذشت. این اقتصاددان انگلیسی برخلاف مارکس که بر این باور بود سرمایهداری در مرحله معینی از تکامل خود چون دیگر نمیتواند به هستی خود ادامه دهد، فرو خواهد ریخت و نابود خواهد شد و جای خود را بهسوسیالیسم خواهد داد، از دورانهای رکود شیوه تولید سرمایهداری سخن میگوید. او در مهمترین اثر خود که با عنوان «تئوری عمومی اشتغال، بهره و پول» که ۱۹۳۶ انتشار یافت، مکتب اقتصادی نوینی را پی ریخت که اینک به کینزیانیسم Keynesianismus شهرت یافته است. بنا بر باور کینز دولت برای آن که از بیکاری جلوگیری نماید، باید در دورانهای رکود اقتصادی با دریافت وام از بازار سرمایهگذاری کند و در دورانهای رونق اقتصادی بدهیهای خود را بپردازد.
۳- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۵۶
۴- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۱۸۰
۵- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۴۲، صفحه ۱۸۳
۶- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۱۸۹
۷- در این زمینه رجوع شود به کتاب «تولید کالائی ساده» Einfache Warenproduktion نوشته نادیا راکوویتس Nadja Rakowitz که با بررسیهای بسیار دقیق خود نادرستی پنداشت «تولید کالائی« ساده را نشان داده است.
۸- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۸۶
۹- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۱۹۰-۱۸۹
۱۰- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۹۹
۱۱- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۱۹، صفحه ۳۶۰
۱۲- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۴۲، صفحه ۲۰۱
۱۳- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۲۴۹
۱۴- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۶۱۲
۱۵- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۶۰۹
۱۶- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۴۲، صفحه ۲۴۳
۱۷- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۶۱۱
۱۸- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۹۹
۱۹- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۴۵۵
۲۰- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۴۵۹
۲۱- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۴۶۵
۲۲- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۵۹۹
۲۴- همانجا، صفحه ۲۲۵
۲۵- همانجا، صفحه ۶۰۴
۲۶- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۱۹، صفحه ۱۵
۲۷- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۵۵
۲۸- همانجا، همان صفحه
۲۹- همانجا، صفحه ۱۹۲
۳۰- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۴۲، صفحه ۱۹۵
۳۱- همانجا، صفحه ۲۴۳
۳۲- همانجا، صفحه ۲۴۴
۳۳- همانجا، صفحه ۱۹۷
۳۴- مجموعه آثار مارکس و انگلس، جلد ۲۳، صفحه ۱۹۲
۳۵- همانجا، صفحه ۱۹۳
۳۶- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۰، صفحه ۴۴۴
۳۷- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۵۲۲
۳۸- همانجا، صفحه ۲۳۰
۳۹- همانجا، صفحه ۵۵۳
۴۰- همانجا، صفحه ۵۳۸
۴۱- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۵۳۲
۴۲- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۴، صفحه ۲۲۶
۴۳- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۲۳، صفحه ۳۳۵
۴۴- همانجا، صفحه ۵۴
۴۵- مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۴۲، صفحه ۲۲۹
۴۶- همانجا، صفحه ۶۰۰
منبع : پایگاه اطلاعرسانی فرهنگ توسعه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست