چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
باران
طپشهای تند قلبش را با تمام وجود احساسمیكنم، دستهای یخ زدهاش را محكم در میاندستهایم میفشارم و به صورتم میچسبانم، نماشكهایش، گونهام را خیس میكند، میبویمش،میبوسمش و محكم در آغوشم و به سینهاممیچسبانمش... او پاره تن من است، همهوجودم، همه رویاها و آرزوهایم در وجود اوخلاصه شده است. (باران) من، (باران) مهربانمادر;
چه كسی باورش میشد، سرنوشت دستهایپنهانش را اینگونه به بازی بگیرد، چگونهمیتوانستم باور كنم، دخترم بازیچه این سرنوشتشوم باشد؟!
وقتی مجبورم هر هفته او را تا سر كوچه بدرقهكرده و به دست پدرش بسپارم و دوباره گردشی بهعقب كرده و به آن كوچه تنگ و خانه دلتنگبازگردم، تمام وجودم در آتش میسوزد، او بیگناه و معصوم، به گناه پدر و مادرش میسوزد. هربار او وقت رفتن، حالش خوب نیست... وقتیمیآید شاد است و سر حال، لباسهایش كثیفاست، اما سعی میكند لباس تمیزی را كه از دفعهقبل یواشكی گوشه كمد پنهان كرده روی لباسهایكثیف بپوشد، تا دل مادرش گرم باشد كه دخترشراحت است. او كه میآید، آنچه دوست دارد رابرایش فراهم میكنم، غذای مورد علاقهاشقورمهسبزی است و مثل خیلی از بچهها، پیتزا رادوست دارد.
من با هر آنچه در توان و امكان باشد سعیمیكنم هر دو را برایش فراهم كنم، بعد حمامیداغ كه معمولا یكی دو ساعت طول میكشد،چون حمام و نشستن در وان آب گرم برایملوسكم، بهانهای است تا از دردهای دلكوچكش برایم نقل كند. از این كه چطور در خانهپدر، ناچار است، ناملایمات رفتار تند او وچوقلیهای نامادری و بعد هم تشرهایمادربزرگ و عمه و دست آخر هم كتكهای پدررا تحمل كند. من سعی میكنم حرفش را قطعكنم، و او را با اسباب بازیهایی كه داخل وانحمام برایش گذاشتهام سرگرم كنم.
ذهن كودكانهاو خوب این چیزها را درك میكند به خاطرهمین اغلب وقتی به میان حرفش میآیم، مرامیبوسد و آرام میگوید، ناراحتت كردم مامان،هی به خودم قول میدم بهت نگم، چقدر سختبهم میگذره، ولی یادم میره، تازه من كه به جزتو كسی رو ندارم تا باهاش درد دل كنم; سوسنجون توی مهد میدونه كه من پیش بابامم،نمیدونم از كجا میدونه با این حال، با این كهگفته هر وقت دلت گرفت یا از چیزی ناراحتبودی بیا پیش خودم، نمیتونم واسش حرفبزنم، من اونو دوست دارم، ولی نمیتونم باهیشكی مثل تو درد دل كنم... دیگه قول میدمچیزی نگم كه تو ناراحت بشی.
دلم هزار تكه خون است، اما نمیدانم چه كنم؟ای كاش میتوانستم زودتر از رسیدن سن باران به۹ سالگی كاری كنم تا او مال من شود. او فقطهشت ماه است كه پیش پدر و زن پدرش زندگیمیكند، اما هر ساعت از این مدت برایم مثل صدسال زجرآور و طاقت فرساست، ولی مطابققانون فقط هفت سال بچه نزد مادر میماند و بعداز آن با رسیدن دختر به سن تكلیف در صورتگرفتن (حكم رشد) میتوانم با نظر و علاقه خودباران، كه دوست دارد، پیش من باشد، او رادوباره نزد خود باز گردانم.
- بابا گفته مامانت كور خونده، نمیدونه منقبل از اون كه بتونه تو رو ازم پس بگیره، واسههمیشه تو رو ازش جدا میكنم!
دلم از شنیدن این حرف مدتی است آتشگرفته، (بیژن) كه روزی عاشق سینه چاك من بودو نزدیك به یك سال و نیم با هر آنچه میتوانستو هر آنچه بلد بود، من و خانوادهام را تحت فشارگذاشت تا رضایت مان را برای ازدواج جلب كند،ناگهان در كمتر از ۱۱ ماه از زندگی مشترك، رفتهرفته به كوه یخی مبدل شد، كه باورش برایهیچكس میسر نبود. تا قبل از آن وقتی ازدعواهای مادر شوهر و عروس میشنیدم خندهاممیگرفت، این حكایتها را قصههای واهی خالهزنكی تلقی میكردم، وقتی كانون گرم و عاشقانهمن و بیژن كمكم با دخالتهای پنهانی و موذیانهمادر و خواهرش رو به سردی گذاشت، اولینچیزی كه ذهنم را به خود مشغول كرد، این بود كهخیال میكردم شاید پای زن دیگری باز شده،باورم نمیشد آن مادر به ظاهر مهربان بیژن كهاغلب با هدایا و عیدی فرستادن گاه و بیگاهدستپختش ژست مادرانه به خود میگیرد، در پسپرده چگونه شوهرم را علیه من تحریك میكند.این برای من كه هرگز نمیتوانم برای كسی كه ازاو بیزارم نقش بازی كنم، آنقدر ماهرانه و اغواكننده بود كه هنوز هم گاهی به كل ماجرا شكمیكنم.
در عوض من او را اگر گفتن مادر مبالغهآمیزباشد، لااقل به اندازه یك خاله دوست داشتم.اغلب غصه تنهایی او و دخترش را میخوردم ودلم میخواست لحظات شادمان را با او تقسیمكنم. حتی در این جور مواقع به پدر و مادر خودفكر نمیكردم. اما او بالاخره زهر خودش را درزندگیام ریخت. گاهی به این نتیجه تلخ میرسمكه بعضی از دختران جوان حق دارند كه از همانروزهای اول تشكیل خانواده، كجدار مریض بامادر شوهر و خانواده شوهر رفتار میكنند، یا باسیاستهای دو پهلو باعث میشوند پایشوهرشان از خانه مادرش بریده شود.
وقتی بهعقب برمیگردم و زوایای متعدد و متناقض رفتارخانواده بیژن با خود و خانوادهام فكر میكنم، ازخودم متعجب میشوم كه چرا آن همه مدت صبركردم تا آن قدر تحقیر شوم، شش سال زمان كمینبود... عمر خوشبختیها كمتر از یكسال طولكشید و درست در زمانی كه من چهار ماهه بارداربودم، فهمیدم دیگر از گرمی عشق بیژن خبرینیست، او درست مثل خواب زدهای كه بیدار شدهباشد، ناگهان به خود آمده و به یادآورده بود،بیشتر از آن كه به فكر خود و زندگی مشتركمانباشد مسئولیت دیگری دارد و آن نگهداری وانجام او امر ریز و درشت مادر و خواهرش است.آنها او را مرد خانهاشان میدانستند، به همینخاطر از همان روز نخست تمایل چندانی بهازدواج ما نداشتند، البته (بیژن) تا آنجا كهتوانست حقیقت را یا درك نمیكرد یا به رویخودش نمیآورد، از طرف دیگر تنها بهانه مادرشاین بود كه (بیژن) نه در آمد مناسبی دارد و نهخانهای از خود، این در حالی بود كه پدر بیژنسالها پیش فوت شده و كلیه ارثیهاش به همسر وفرزندانش رسیده بود و آنها در خانهای سه طبقهزندگی میكردند كه دو طبقه آن اجاره داده و باحقوق و در آمد حاصله از اجاره آپارتمانهایشانزندگی راحتی را داشتند.
او تا آنجا كه میتوانست سعی میكردبچههایش را وابسته به خود نگاه دارد. آنها عادتداشتند برای به دست آودرن هر چیز قبل از هرتلاشی دستشان را به گدایی جلوی مادر دراز كنندو او با ژست حق به جانب و منت مادرانهای، درخواست آنها را سریعتر از بر هم زدن پلكچشمهایشان جلوی روی آنها تقدیم كند. اینشیوه عمل باعث شده بود، (بیژن) هم به عنوانیك مرد هیچ وقت نگران و دغدغهای برای همتو كار بیشتر نداشته باشد. او میدانست در نهایتهر جا كه گیر كند، مادر و مرحمتیهای او هست تاخواستهای ریز و درشت پسرش را به جا آورد.
هر مادری آرزوی خوشبختی فرزندش رادارد و هر مادری دلش میخواهد روزیمادربزرگ شده و نوههایش را در آغوش گیرد.وقتی اولین بار خبر حاملگیام را به مادر (بیژن)دادم انتظار شور و شعفی خاصی داشتم، چیزیبالاتر از یك لبخند ساده گوشه لب كه بیشتر تلخبود تا شیرین و تبریكی كه كمی از تسلیت نداشت.آن موقع درست نفهمیدم چرا او از شنیدن خبرتولد اولین نوهاش به وجد نمیآید، اما وقتی رفتهرفته روزهای تیره و تار زندگی مشتركمان از راهرسید و مشاجرات من و بیژن بالا گرفت، تا جاییكه پای دخالت مادرش به میان باز شد، اولینحرفی كه از سوی او به اصطلاح برای آرام شدنشنیدم، نخستین كلامی بود كه آتشی بر دلم زد.
او بی محبا و بدون آن كه دلیل مشاجره امان رابپرسد، یا تلاشی در ایجاد آرامش داشته باشد، ازپشت تلفن خیلی جدی و خشك گفت:
- شیوا جون حالا فكر نمیكنی توی این گیر ودار بچه آوردن، فكر سنجیده و مسخرهای بوده وحالا وقت بچه نبوده؟
من كه زبانم بند آمده بود و تمام بدنممیلرزید، با صدای لرزان و گرفته و عصبی سعیداشتم، آرام و با رعایت ادب یك جوری برایمعنای مضحك عبارات او را در ذهن خود،تعبیری درست و سنجیده و منطقی بیابم، به اوگفتم، (وا... همه مردم ازدواج میكنند، تاخانواده تشكیل داده باشن و به دنبال اون بچهمتولد میشه تا خانواده كاملتر و صمیمیتر وگرمتر بشه تازه دعوای ما كه چندان خطرناكنیست كه قرار باشه به جاهای باریك كشیده بشه كهوجود بچه اونو بغرنجتر بكنه...) اما اوبیاحساستر از عبارت اول در پاسخ به من بالحنی كاملا تیزتر گفت:
- (بالاخره بهتر بود تا قبل از این كه به تفاهمنرسیدین پای یه بچهرو به این زندگی باز نكنین،اینجوری دست و پاتون در مواقع ضروری واسهانجام هر تصمیمی بسته است.) من كه باورمنمیشد این حرفها را از زبان مادر شوهرم شنیدهباشم، انگار كابوس میدیدم، او با حرفهایش نه مراو نه بیژن را آرام نمیكرد برعكس، خواسته وآگاهانه آتش به وجود هر دو ما میكشید،بخصوص (بیژن) كه انگار با حرفهای مادرشدوپینگ كرده باشد، خروشانتر و عصبیتر بهطرف من حملهور میشد.بعد از آن واقعهفهمیدم كه تنها هستم، مخصوصا كه خانوادهامهرگز باورشان نمیشد، داماد بزرگشان تو زرد ازآب در آید. من شوهرم را نزد خانوادهام بهتابلویی از قدرت و احترام مبدل كرده بودم كهگفتن درد دل و رو كردن دست او و خانواده بهظاهر محترمش نه تنها دردی را از من دوانمیكرد، بلكه آسیب جدیتری به من میزد،پس خود را میخوردم و به رویم نمیآوردم كهچه بر من میگذرد.
رویاها و خیالات زیادی برای زندگی، عروسی،و بچهدار شدنم داشتم، كه هیچكدامش محققنشد. من هرگز فرصتی نیافتم تا از حاملگیام لذتببرم و قدر زمانی را كه با فرزندم در كنار همسرممیتوانستم داشته باشم را بدانم.
او اغلب وقتی از كارهای تكراری شركت كه درواقع یكی از ارثیههای شوم پدری اش بود كه بامدیریت مادرش اداره میشد، به خانهبرمیگشت، مثل یك دیوار مقابل من مینشست وصفحات متعدد روزنامهها را ورق میزد یاكانالهای مختلف را به فاصله چند دقیقه عوضمیكرد، او هیچ توجهی به رشد موجود غریزی كهدر وجود من بزرگ و بزرگتر میشد نداشت وهرگز به احساسات من اهمیت نمیداد نه آنچهمیپختم را با میل میخورد و نه از آنچه كه پس ازتلاش سخت در اداره، با تن و روحی خسته، اماامیدوار در خانه انجام میدادم تا زندگی را برایاو گرمتر و پر جاذبهتر جلوهگر كنم، توجهی نشانمیداد.
كم كم حس میكردم، به یك عروسك كوكیتبدیل شدهام كه از صبح تا شب باید براساسقوانین (بیژن) به همان برنامههای تكراریبپردازم. تا میخواستم چیز بیشتری احساس كند یاحرفی بزند، او لب به اعتراض میگشود ولحظهای نمیگذشت كه كار به مرافعه و جر و بحثمیكشید و دست آخر او آنقدر عصبی میشد كه باحملهور شدن به سمت من و ترساندم كار را بانواختن یكی دو ضربه سیلی به صورتم یا مشتی بهسرم به مرحلهای میرساند كه با اشك و آه و ترساز ناقص شدن بچهام رها كنم و به گوشهای پناهبرم.
حالا كه به آن روزهای طاقتفرسا، نگاهمیكنم، میبینم طی سالهای گذشته او جز عذاببرایم چیزی نداشته است.
و علاوه همان بچهای را كه نه خود و نهخانوادهاش طالب به دنیا آمدنش نبودهاند، بهزور و فقط به خاطر عذابم از من جدا كردهاند.
(باران) دختر شاداب، زیرك و تو داریست.او وقتی فقط دو سه سال داشت، وقتی سر وصدای پدرش بلند میشد، با حالت عصبی بهسمت من نگاه میكرد و خیز برمی داشت، مثلسپر بلا مقابل من ایستاد و جسورانه به پدرش نگاهمیكرد و میگفت: باز دیگه چه بهانهای پیداكردین كه مامانو اذیت كنین؟!
بخاطر همین شیرین زبانیها و زرنگیهایشسه چهار باری از دست پدرش كتك خورد، یكبار كه سیلی محكمی به صورت او زد، او نتوانستتعادلش را حفظ كند و عقب عقب رفت و روز میزشیشهای وسط پذیرایی غلتید و قبل از آن كه مناز پای در اتاق خواب بتوانم خود را به او برسانم(باران) من با سر به روی میز و هر آنچه روی آنقرار داشت فرود آمد، بعد هم سرش به گوشهشیشه میز گرفت و پیشانیش شكافت، در یك لحظهواقعا نفهمیدم چه شد؟ دلم میخواست بیژن رابكشم... فریاد زدم
- باران، باران من... خدا لعنت كنه... سر بچهشكست...
باران كه انگار از آن ضربه و سیلی هر دو منگ وگیج شده بود، بهت زده و در حالی كه زبانش بندآمده بود فقط به سقف خیره شده و نه حرفمیزد و نه عكسالعمل نشان میداد. آن حادثه،اگر چه با شش بخیه گوشه پیشانی (باران) به ظاهرخاتمه یافت، اما نتیجهاش، اضطراب دایمی(باران) شد كه اغلب باعث شب اداری و ترس اواز صدا و عكس پدرش شده بود. او دیگر حاضرنبود به پدرش نزدیك شود یا عكس او را درداخل قاب روی كتابخانهاش تحمل كند... وقتیصدای بیژن حتی برای سلام كردن بلند میشد،باران به سرعت در آغوش من یا پشت من پنهانمیشد، گاهی هم خود را در دستشویی پنهانمیكرد.
بیژن از این واقعه عبرت نگرفت... اصلا برایشروحیه بچه و عكسالعملهای او مهم نبود، اوخودش بچه مادرش بود، بچهای كه هرگز بزرگنمیشد تا بالاخره باور كند كه خانوادهای تشكیلداده و حالا دیگر مسئولیت فرزند خودش را بایدبه عهده گیرد.
از روانشناس گرفته تا وكیل همه معتقد بودند كهتنها راه چاره طلاق است، باید (باران) را نجاتدهم. من نگران بودم كه با طلاق (باران) را هم ازدست میدهم. پس ماندم و مبارزه كردم... بهامید آنكه بالاخره اتفاقی بیفتد...! تا آن كه آنچهفكرش را نمیكردم به وقوع پیوست، (بیژن) بهبهانه مهمانی تولد (باران) و این كه حوصله یكچنین مهمانی كه لزوما با حضور پدر و مادر من وخواهر و برادرم و خانواده آنان، دوستانمهدكودكی (باران) است، ندارد مشاجرهایسخت را آغاز كرد و بعد از كتك مفصلی به من وباران هر دو ما را از خانه بیرون انداخت...هیچوقت یادم نمیرود، درست سال گذشته درچنین روزهایی بود كه اتفاقا برف میبارید...راهپله سرد بود و همسایه روبروییمان مهمانداشت، من زنگ خانهمان را زدم، اما او حاضرنمیشد در را باز كند و در عوض از پشت در فریادمیكشید و فحاشی میكرد، من با لباس خانه وبدون روسری و (باران) هم با گرمكن نازك وشلوار كوتاه میلرزیدم وقتی دیدم چارهایندارم به ناچار زنگ همسایه روبهرویمان را زدم،و خدا خدا كردم، (لیلی) كه استاد دانشگاه است،خودش پای در بیاید. دستم را جلوی پیشانی وروی سرم گرفتم.
-بله...
- لیلی جان منم شیوا لطفا در را باز كن...!
و در باز شد، چهره متعجب (لیلی) ناگهان بغضفرو خوردهام را تركاند.
- شیوا...! این چه سر و وضعی است... وایباران جون... چرا اینجوری داری میلرزی؟
- باران را ببر خونتون به من یه مانتو و روسریبا یه كم پول قرض بده میرم با پدرم مییامدنبالش...
- چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ بیا تو...
- نه اول یه چیزی بده بپوشم...
- خیلی خب، بیا همین جلوی در هست بیاتو...
مانتو و روسری لیلی را از رخت آویز جلوی دربرداشتم و به تن كردم... ناگهان در آیینه كمد لباسچهره ورم كرده و چشمان پف آلود خود را دیدمو وحشتزده دستی بر صورتم كشیدم.
- با خودت چیكار كردی دختر؟ بیا تو بارانجان... برو عزیزم اونجا توی اتاق (آناهیتا)اونجا داره مشق مینویسه...
- نه، من میموننم اینجا... پیش مامانم.
- برو عزیزم الان مامان رو هم مییارم همونجا.
آن شب (لیلی) مرا به اتاق خودش برد،نفهمیدم چه وقت مهمانانش رفتند، (باران) پیش(آناهیتا) ماند. فردا صبح زود صدای بر همخوردن در خانهام مرا از خواب بیدار كرد،(بیژن) به شركت رفت و من با پدرم تماس گرفتم.او به اتفاق پلیس از راه رسید، آنها قفل را شكستندو من با حضور لیلی و شوهرش و پدرم دو مامورپلیس چمدان وسایلم را برداشتم و به خانه پدرمرفتم.
(بیژن) علیه من شكایت كرد و ادای سرقت ازمنزل را مطرح كرده بود، اما بالاخره دادگاه حقرا به من داد چون او همسر قانونیاش را به همراهفرزندش از خانه بیرون كرده بود. او میخواستمرا وادار به طلاق كند، بدون آن كه حق و حقوقمرا بپردازد و من حاضر به طلاق نبودم. بنابرایندعوی تازهای مطرح كرد، مبنی بر آن كه قصدازدواج مجدد دارد. بالاخره با صیغه (مهری) وآوردنش به خانه خود عملا مرا مجبور كرد تاخودم درخواست طلاق كنم. بعد از آن نوبت(باران) بود. (باران) تا هفت سالگی میتوانستنزد من بماند و بعد حضانتش به پدر واگذارمیشد. تا روزی كه به سن تكلیف برسد و خودتصمیم بگیرد كه با كدامیك از ما زندگی كند.
كمتر از هشت ماه (باران) نزد من بود،هیچوقت آن روزها را از یاد نمیبرم، انگار روزهاو ساعتها به سرعت برق و باد میگذشت.بالاخره وقتی روز موعود رسید و ما در محضردادگاه حاضر شدیم و رسما و به ناچار دخترم را بهدست پدرش سپردم كه حالا دیگر (مهری) را عقدكرده بود و رسما با هم زندگی مشتركشان را آغازكرده بودند، تا مرز دیوانگی پیش رفتم. (باران)مثل ابر بهار اشك میریخت و تا لحظه جداییآرام آرام میگریست بعد ناگهان در شرایطیكاملا عصبی و غیرقابل كنترل شروع به فریاد زدنو التماس كردن و دست و پا زدن كرد، پشت سرهم میگفت:
- مامان نه... نه، نه... من نمیرم من با این مردنمیرم خونشون... انگار كه او را به غریبهمیسپردم، طاقت نداشتم، من هم در حالی كهگریه میكردم از بیژن میخواستم اجازه دهد،باران با من بماند، اما او مثل یك تكه سنگ ایستادهبود و در اتومبیل را باز كرده و با یك دست بازویظریف و كوچك باران را چسبیده و به زور او راداخل اتومبیلش میكشاند. بالاخره باران داخلاتومبیل جا گرفت، اما دائم دست و پا میزد واشك میریخت دیگر صدایش را نمیشنیدم، امامیدیدم چطور گل بهاریم در آن اتاقك آهنیداشت پرپر میشد.
بعد از آن اتفاق دیگر چیزی به یادم نماند چونتقریبا از حال رفتم، سه شبانه روز بین مرگ وزندگی دست و پا میزدم و در تمام آن مدت زیرسرم در بیمارستان چیزی احساس نمیكردم،وقتی به هوش آمدم تازه فهمیدم چه بدبختی ومصیبتی برسرم وارد شده است، حالا از آنروزهای سیاه، نزدیك به یكسالی گذشته است...وقتی باران آخر هفته پیش من میآید، احساسآرامش میكنم، اما وقتی دوباره ناچار است، روزجمعه از من جدا شود، او را تا سر كوچه بدرقهمیكنم تا پدرش بیاید و او را دوباره با خود ببرد،انگار بار دیگر دنیا برسرم خراب میشود. باران باتمام بچگیاش، این رنج را خوب درك میكرد وعذاب میكشید... گاهی آرزو میكنم ای كاش اوبچه بود مثل همسن و سالهایش، ولی متاسفانه اوبیشتر از سن و سالش میفهمید... و آن كس كهزیاد میفهمد، مسئولیت عظیمتری برگردنشسنگینی میكند.
- مامان پس كی من بزرگ میشم...؟
- واسه چی عزیزم آرزو داری بزرگ بشی؟!وقتی بزرگ شدی میفهمی كه این آرزویخوبی نیست، چون همه بزرگا دلشون میخواد بهعقب برگردن و بزرگ نشن.
- آخه وقتی بزرگ بشم دیگه خودم تصمیممیگیرم پیش كی بمونم، من از بابام و مهری ومامان بزرگ و عمه (بهناز) خوشم نمییاد،میدونم بابام منو نمیخواد اون و مهری چندوقت دیگه بچهدار میشن... اونا اصلا به من كاریندارن ولی فقط بخاطر لجبازی و برای این كه تورو اذیت كنن، منو نگه داشتن آخه چرا اینقدر ازتو بدشون مییاد مامان؟
- نمیدونم عزیزم، نمیدونم...
- اونا خیلی بدن... وقتی مهری بامامان بزرگو عمه (بهناز) لجبازی میكنه و جواب سر بالابهشون میده و نمیذاره بابا اونارو خونموندعوت كنه یا تنهایی خونشون بره، دلم خیلیخنك میشد و ازش خوشم مییاد چون من ازمامان بزرگ و عمه بهناز بیشتر از مهری بدم مییاداونا بودن كه باعث شدن ما خوشبخت نشیم. تازهخودشون مهری رو واسه بابا پیدا كردن.
- باران عزیزم، آدم از بدبختی مردم نبایداحساس خوشبختی كنه وگرنه این بلا به سرخودش مییاد.
- ولی خدا میدونه كه اونا به ما بد كردن، مگهخودت نگفتی خدا خیلی سخت از اونایی كه بددیگران رو بخوان انتقام میگیره... حالا من هرشب دعا میكنم انتقام ما رو هم بگیره...
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست