سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
مجله ویستا
دختر کاو ندارد نشان از پدر
دختر استثنایی یك فیلمساز سرشناس ایرانی با آخرین فیلمش توجه كن را به خود جلب كرده است. آنچه میخوانید گفتگوی خبرنگار ایندیپندنت با كارگردان ساعت ((پنج عصر)) است. سمیرا مخملباف صحبت میكند. گزارش دادن به واقعیت نزدیكتر است. او مستقیم مینشیند و من نیمرخش را میبینم: با حالتی كه تاحدودی شاهانه است، چانهاش را بالا گرفته و دستش را مقابل صورتش نگه داشته است تا به بیان كلماتش برایجهان چشم براه كمك كند. مخملباف ملكه سینمای ایران است. عضوی از یك خانواده سینمایی كه رقیب یكی از بزرگترین گروههای هالیوود شده است. پدر او محسن، كارگردان نامدار، زندانی سیاسی سابق، نویسنده، تهیهكننده و تدوینگر فیلمهای دختر بزرگش، دختر چهاردهساله برنای او و خواهر سمیرا، ((حنا)) نیز كه در هشتسالگی یك فیلم كوتاه را كارگردانی كرده بود، یك مستند ساخته است. میثم برادر آنها نیز در فیلم ((سمیرا چگونه تخته سیاه را ساخت؟)) ویژگیهای یك كارگردان را از خود نشان میدهد. درمجموع استعدادها و تبارگماری آنها بیپایان به نظر میرسد. اما سمیرا در بین مخملبافهای تازهكار سابقه بیشتری دارد، در ۲۳سالگی كارگردان سه فیلم بلند ((سیب))، ((تخته سیاه)) و در مسابقه كن امسال ((ساعت پنج عصر)) بوده است كه این آخری توجه سایرین را برای كسب جایزه اول به خود معطوف كرده است. در یك بعدازظهر بارانی در ساحل كن، او سراپا سیاه پوشیده است: پیراهن مشكی، شلوار، صندلهای پاشنه بلند و یك روسری بلند نازك كه دور سرش پیچیده و موهای تابدارش را پوشانده است. او ریزاندام است با مژههای غیرعادی كه چسبانده شدهاند و ریمل، آنها را سخت كرده است. به نظر میرسد آنها بیشتر چهرهاش را پوشاندهاند. چهرهای كه در پس لایه ضخیمی از پنكیك و آرایش پنهان شده است كه چهره او را مانند چهره كودكی كه كیف آرایش خواهر بزرگش را قاپ زده است، بزرگتر و نهپختهتر نشان میدهد. هنگامی كه صحبت میكند، توجه را به خود جلب میكند. او خجالتی نیست و با خودآگاهی یك مصاحبهشونده جوان عشوهگرانه لبخند میزند. او همچون چشمهای از ایدههای تكاندهنده است كه به محض دریافت یك علامت، فوران میكند. اولین پرسش من، پاسخی بدون مكث درحدود یازده دقیقه در پی دارد. این اعتمادبهنفس بخشی از چیزی است كه او را محبوب جشنوارهها كرده است. بدون تردید در زن جوانی كه چنین با كارش درآمیخته است بخش مسحوركنندهای وجود دارد،بهویژه هنگامی كه نتیجه كار چنین پرمحتوا باشد. ((ساعت پنج عصر)) پس از بمباران افغانستان فیلمبرداری شد، مكانی كه بیشتر ساختمانهای آن با فروپاشی طالبان تخریبشده و آداب و رسوم اجتماعی نیز در پی آن دچار آشفتگی شده بود. نقره، بیستساله است و پدر سنتیاش نمیداند كه او بهمدرسه میرود. نقره در خانه برقع میپوشد، اما فقط گاهی آن را از جلوی صورتش كنار میزند و پنهانی كفشهای پاشنه بلند سفیدی به پا میكند. با وجود اینكه در ویرانههای شهر زندگی میكند به كامیونهای جنگزدگان پناه میدهد و سرانجام خانوادهاش را بیسرپناه رها میكند. در جریان این بحرانها، برادر او گم میشود و همسرش را كه شیری برای نوزادش ندارد در حالت آشفتگی ترك میكند. نقره به مسئله مهمتری علاقهمند میشود: او میخواهد بفهمد كه اندیشه تحمیلی دمكراسی چگونه میتواند اوضاع هموطنانش را بهبود بخشد و اینكه چرا یك زن نمیتواند رئیسجمهور باشد. مخملباف در حالی كه روسری بلند سیاهش را تاب میدهد تا به ژست نیمرخ بازگردد، میگوید: ((افغانستان همسایه ماست. ما به یك زبان صحبت میكنیم. وقتی كه پدرم ((قندهار)) را ساخت من مشكلات و سختیها، فقر و بیخانمانی و سایه سنگین مردان در زندگی زنها را دیدم.)) او یك بار دیگر دوربیناش را برای فیلم ((یازدهم سپتامبر)) در مخمصه افغانستان روشن كرده بود كه درنهایت با مصاحبهای با یك كودك دبستانی افغان درباره سقوط برجهای دوقلو پایان مییابد. او سرانجام به چه چیزی دست یافت؟
نشانههایی از آزردگی در او پیداست، اما خود را به سرعت آرام میكند و به گونهای پاسخ میدهد كه گویی مخاطبی وجود ندارد. او میگوید: ((هنگامی كه از من خواستند تا درباره یازدهم سپتامبر صحبت كنم...)) به دوردستها خیره میشود: ((فكر میكردم كه تمام جهان میتواند مشكلات افغانستان را بفهمد، پس تصمیم گرفتم كه نماینده آنها باشم و آن را از دیدگاه آنان شرح دهم.)) من میگویم كه دیدگاه كودك هفتساله به اندازه كافی ثمربخش نیست. او پاسخ میدهد: ((نمیخواستم كه موشكافانه باشد.
میخواستم مانند چشمهای كودكان معصومانه باشد.)) اغلب در سینمای ایران برای دور زدن قانونهای سانسور به چنین فضاهایی برمیخوریم، اما درباره مخملباف میتوان جوانیاش را دلیل ایجاد چنین فضایی دانست. ممكن است آگاهانه چنین فضایی را ایجاد كرده باشد اما این كار بیتجربگی طبیعیاش را پنهان میكند. ۲۳سالههای انگشتشماری، جسارتهایی مشابه او دارند كه حساسیت سیاسی را كنار بگذارند و خود سخنگوی ملتی چنین آسیبدیده، تحقیرشده و نفرینشده باشند. او ادامه میدهد: ((میخواستم واقعیت افغانستان را ببینم. امریكا نیز مانند رمبو به آنجا رفت و مردماش را از حكومت طالبان نجات داد. به ما گفته میشد كه دیگر طالبان و فاشیسم وجود ندارد و از امروز در افغانستان دمكراسی برقرار است.)) او میگوید: ((من میخواستم عظمت را در زندگی این مردم همانطور كه امروزه زندگی میكنند، پیدا كنم و تعریف آنها را از شرایطی كه در حال حاضر در آن زندگی میكنند بیابم.)) او به عنوان یك مخالف روبنده برای زنان، میگوید كه باید عقاید شخصیاش را نگه دارد: ((من نمیخواستم به كسانی كه به طالبان اعتقاد دارند، حمله كنم.)) و با صمیمیت آشكاری توضیح میدهد: ((قبلا فكر میكردم زنان افغان، ذهن بستهای دارند و همانطور كه روبنده میزنند، آرزوهایشان را نیز پنهان میكنند اما هنگامی كه به آنجا رسیدم متوجه شدم كه روبنده نماد زن افغان است. نماد همه قدرت و احساس مسئولیت او.)) او اضافه میكند كه زندگی كردن در این محدودهها خوب نیست اما واقعیت این است كه به زنان استقامت میبخشد. او این شرایط را به قوانین سانسور در جایی كه كار میكند تشبیه میكند: ((فشار بسیار زیاد سبب میشود كه بمیرید اما كمی فشار شما را به مبارزه وامیدارد و نیرومندتان میكند. مخملباف بهخوبی ثابت كرده است كه یك زن میتواند در ایران كارگردان شود.)) او در صحبتهایش دستیافتههای بزرگتری نسبت به فیلمهایش دارد. او ابرویش را بالا میبرد و سرش را به نشانه موافقت تكان میدهد. میگوید: ((من فكر میكنم در ابتدا یكی از مهمترین چیزها خود من بودم، داستان من داستانی است كه یك زن در كشوری اسلامی فیلم میسازد و در ابتدا به دلیل بیرون آمدن از كلیشهها موفق بود.)) او میخواهد به نحوی ازادامه پرسشها طفره رود و من آن را به شیوه دیگری میپرسم، آیا هنگام آن نرسیده است كه خود بهتنهایی فیلم بسازد و از زیر سایه پدرش بیرون بیاید؟ او با شوقی بیشتر از آن كه انتظار داشتم پاسخ میدهد: ((من میتوانم خودم را بدون او تصور كنم. گاهی اوقات فكر میكنم كه میخواهم ایدههای دیگران را بهویژه در تدوین ببینم، اما نمیتوانم از ارتباط با پدرم چشم بپوشم. او هم معلم من است، هم مدرسه من و هم دوست من. گاهی اوقات كه به جدا شدن از او فكر میكنم، به این مسئله میاندیشم كه در دنیایی كه هركس جدا از دیگران زندگی میكند، در جایی كه میتوان خصوصیات شخصی را اینگونه نگاه داشت و در خانواده، به این شیوه زندگی كرد، طرح مناسبی برای یك زندگی خوب است.)) از او درباره دیدگاهش نسبت به آینده میپرسم و او میگوید كه خود را فقط به شكل یك فیلمساز میبیند و میافزاید: ((من در این دنیا هستم تا تجربه كنم. اگر بدانم در آینده چه روی خواهد داد، چگونه میتوانم زندگی كنم؟ چه امیدی برای فردا هست؟ و دیگر آن روز چیزی برای دیدن و یا انجام دادن نخواهد بود. از او میپرسم كه آیا میتواند مثل نقره خود را رئیسجمهور تصور كند، او جیغ دخترانهای میكشد و میگوید: ((نه! من نمیخواهم رئیسجمهور شوم، نه، سیاستمدارها را اصلا دوست ندارم.)) سرانجام ژست او از بین میرود و چهره سمیرا مخملباف با زیبایی جوانی میدرخشد. در حالی كه وسایلم را جمع میكنم او محسن مخملباف را میبیند كه با كیفی در دست سر میرسد. با شادی میگوید: ((پدرم!)) و بهسرعت میرود تا او را در آغوش بگیرد. او ممكن است یك فیلمساز باشهرت بینالمللی باشد اما سمیرا هنوز دختر پدرش است.
فیونا مورو / ترجمه: آیدا فیض جعفری
منبع : پایگاه رسمی انتشارات سوره مهر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست