دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

چرا روانپزشکی شکست خورده است


چرا روانپزشکی شکست خورده است
یکصد سال پیش فروید در کتاب "تعبیر رؤیا" پرده از ضمیر ناخود آگاه برداشت، و قرن روانشناسی آغاز شد. ولی تاکنون چیزی بجزسرخوردگی از این دستاوردها نصیب ما نشده است. در همان زمان که فروید مفهوم ناخودآگاه را به میدان آورد، ژن و فیزیک کوانتوم نیز پابه عرصه علم گذاشتند. اما این دو، تکنولوژیهای ظریف و پیچیده به ارمغان آورده‏اند، و روانشناسی و روانپزشکی در سنجش با بیشترملاکها شکست خورده‏اند. عده کسانی که داروهای ضد افسردگی مصرف می‏کنند هیچ گاه به پای امروز نمی‏رسیده است؛ مصرف موادمخدر بیداد می‏کند؛ روشهای گوناگون روان درمانی بی‏فایده از کار در آمده‏اند؛ و زندانهای ما دیگر جا ندارند.
چه شد؟ چه عیبی در کار پیدا شد؟ جروم کیگن، استاد روانشناسی دانشگاه هاروارد، گمان دارد به پاسخ دست یافته است، و درآخرین کتابش "شگفتزدگی، بلاتکلیفی و ساختارهای ذهنی" دلایلی می‏آورد که ما اصولاً از آنچه در مغزمان می‏گذرد، غافل بوده‏ایم. این‏چند آزمایش را در نظر بگیرید:
- به شیرخواران شش ماهه ده دوازده اسباب بازی بدهید. بعد چند شی‏ء جدید به آنها بدهید، بعضی به شکل جانواران و بقیه به‏شکلهای دیگر مثلاً میوه. خواهید دید که بچه‏ها به چیزهای که به شکل جانور نیستند، بیشتر خیره می‏شوند.
- به بزرگسالان اشیایی بدهید (مثلاً پرتقال) و از آنان بپرسید آن چیزها از چه مقوله‏ای‏اند (مثلاً میوه). خواهید دید که اگر به جای نام‏اشیاء، تصویرشان را نشان بدهید، هم سریعتر پاسخ خواهید گرفت و هم الگوی فعالیت مغزی متفاوت خواهد بود.
- به بزرگسالان یک رشته تصویر نشان بدهید که تصویرهای بعدی یا عیناً مانند تصویرهای قبلی باشند یا تفاوتشان بسیار کوچک‏باشد. خواهید دید که گرچه آگاهانه هنوز به تفاوتها پی نبرده‏اند، ولی وقت بیشتری صرف وارسی تصویرهای متفاوت می‏کنند.
- دو قطعه موسیقی بزنید: یکی "کارناوال جانوران" اثر سن سانس، و دیگری "کُل نیدرای" اثر ماکس بروخ. شنوندگان خواهند گفت‏که اولی نشاطانگیز است و دومی اندوه‏زا، ولی هیچ تفاوتی در الگوی امواج مغزی آنان نخواهید دید.
- به گروهی از بزرگسالان چند عکس از چهره‏های مختلف نشان دهید. از یک عده، ولی نه از بقیه، بخواهید چهره‏ها را توصیف کنند.پس از چندی خواهید دید که کسانی که توصیف نکرده‏اند چهره‏ها را زودتر می‏شناسند.
از این آزمایشها کیگن نتیجه می‏گیرد که نه واژه‏ها می‏توانند ما را به کنه رفتار آدمی برسانند، ونه حالتهای مغزی. شیرخواران شش ماهه مفهوم "جانور" را تشخیص دادند اما زبانی برای‏توصیف آن نداشتند. بزرگسالان می‏دانستند تفاوتهایی میان تصویرها وجود دارد ولی‏نمی‏توانستند تفاوتها را به قالب الفاظ در آورند. شنوندگان به دو قطعه موسیقی گوش دادند که‏هر یک حالت متفاوتی را بیان می‏کرد، لیکن الگوی امواج مغزشان با آن حالتها مطابقت نداشت.به عبارت دیگر، چیز دیگری در ذهن می‏گذرد که علم از آن غافل مانده و، در نتیجه، فهم ما را ازتجربه و رفتار آدمیان بسیار فقیر کرده است.
ولی این چیز چیست؟ به عقیده کیگن، مغز (یا به اصطلاح او، ذهن) در درون خودساختارهایی دارد که وی آنها را "شکلواره"ها می‏نامد، و می‏گوید ما این شکلواره‏ها را در مغزخود نگه می‏داریم، همان‏طور که شیرخواران مفهوم "جانور" را حفظ کرده بودند مدتها پیش ازآنکه واژه‏ای در برابر آن داشته باشند. تجربه‏های مربوط به بینایی، بویایی، چشایی، بساوایی وشنوایی را ما جایی در درون خویش نگه می‏داریم. این تجربه‏ها گرچه غنای واژه‏هایی را که به کارمی‏بریم افزایش می‏دهند، ولی از آنها جدا و مختص فرد فرد ما هستند، و مهمتر اینکه نمی‏توان‏آنها را به فعالیت مغز ارتباط داد.
بویایی را در نظر بگیرید. واژه‏های ما در برابر بوهای مختلف اندک‏اند، و اغلب در توصیف‏ هر بو دست به دامان مقایسه می‏شویم و مثلاً می‏گوییم بوی فلان چیز مانند گل سرخ است.ولی، چنانکه مارسل پروست متوجه شده بود، اگر بویی مربوط به دوران کودکی به مشاممان‏برسد - مثلاً بوی فلان غذا یا بوی راه پله پشت ساختمان - بسیار بیشتر آن اوضاع و احوال را به‏یاد می‏آوریم تا اینکه آن چیزها صرفاً در گفت و گو ذکر شوند. یادهای اصلی در جایی ذخیره‏می‏شوند که هیچ ربطی به زبان ندارد و فقط با صحبت درباره گذشته نمی‏توان به آنها دست‏یافت.
به همین وجه، برای توصیف هیجانها نیز واژه‏هایی که داریم بسیار معدودند. به‏رغم مساعی‏جمیله شاعران، هیجانها عمدتاً از تیررس واژه‏ها بیرونند، و این دلیل دیگری است که، به نظرکیگن، روانشناسی و روانپزشکی فرو مانده‏اند. در روانپزشکی از روشهای درمانی سخن می‏رود،و روانشناسان از مردم می‏خواهند پرسشنامه‏های گوناگون پر کنند. اما هیچ یک از این کارها برای‏رسیدن به شکلواره‏های درونی ما که هیجانات از آنها رنگ می‏گیرند و جهت پیدا می‏کنند، سودی‏ندارد. حتی، چنانکه در مورد بزرگسالانی دیدیم که از آنان خواسته شده بود چهره‏ها را توصیف‏کنند، کلمات گاهی سد راه می‏شوند.
برای احساس "ترس" تنها یک واژه داریم، حال آنکه حتی در جانوران، ترس صرفاً معادل‏توازن هورمونی یا حالت مغزی نیست. دو خرچنگ نر را در مقابل هم بگذارید و به هر یک به‏مقدار برابر ماده‏ای به نام سروتونین تزریق کنید (که در داروی پروزاک به کار می‏رود). اگر درگذشته یکی از آن دو با دیگری جنگیده و شکست خورده باشد، رفتار هر دو متفاوت خواهد بود.اگر داروهای ضد افسردگی نتوانند بر پیچیدگیهای زندگی خرچنگها چیره شوند، به احتمال قوی‏در زندگی انسانها نیز کاری از آنها ساخته نیست.
بی‏شک، اینها همه محل مناقشه است، ولی کیگن آتش مناقشه را باز هم تیزتر می‏کند وقتی‏نظریه خویش را در مورد زندگی روزانه به کار می‏برد. به عنوان مثال، رشد اخلاقی کودکان را درنظر بگیرید. کیگن می‏گوید مفاهیمی چون "خوب" و "بد" و "راستی" برای کودکان صرفاًایده‏هایی لفظی نیستند، بلکه شکلواره‏ها را تجسم می‏بخشند. به عقیده او، هم کودکان و هم‏بزرگسالان به مفاهیم (به قول وی) "غنی از حیث شکلواره‏ها" زودتر پاسخ ابراز می‏کنند. به این‏جهت، بزرگسالان در برابر این گفته که "رنگ هویج آبی است" سریعتر جواب می‏دهند تا در برابراین جمله که "نقش ویتامین‏ها عدالت اجتماعی" است. چرا؟ زیرا از هویج تجربه زنده‏تر وواضحتری دارند تا از عدالت اجتماعی.اگر مفهوم "بد" صرفاً در حد لفظ محدود نشود، کودک آن را کاملتر یاد می‏گیرد. پدر یا مادرنباید فقط به این اکتفا کند که به کودک بگوید بد چیست، بلکه باید آن را از راه اخم و سرزنش وممنوع کردن بعضی چیزهای مورد علاقه کودک در تجربه او حک کند. (کیگن درباره اینکه آیاتنبیه بدنی نیز باید به آن مجازاتها افزوده شود، ساکت است). هر چه پای شکلواره‏های بیشتری‏در میان باشد، غنای مفهوم "بد" در کودک بیشتر می‏شود. از سوی دیگر، کودک همچنین در اثرتجربه ممکن است عقیده راسخ پیدا کند که آدم بدی است و به هیچ وجه اصلاح‏پذیر نیست.کیگن مورد دختری یازده ساله به نام مری‏بل را مثال می‏زند که دو طفل کوچک نو پا را کشت.مری بل قبلاً مورد تجاوز جنسی مشتریان مادرش قرار گرفته بود و از سوابق کیفری پدرش اطلاع‏داشت.
به نوشته کیگن "این دختر خود را در ردیف "بچه‏های بد" رده‏بندی کرده بود، و این امرکشتن انسانهای دیگر را بدون هیجان شدید و خشم و طمع سود مادی برای او آسانتر ساخته‏بود."
اینها همه به ظاهر آب به آسیاب سنت‏گرایان ریختن است. ولی هدف اصلی کیگن این‏نیست. او می‏خواهد از نو و از ریشه به بالا درباره روانشناسی و روانپزشکی بازاندیشی کند. ازباب نمونه، به مفهوم بنیادی "شخصیت" می‏تازد. روانشناسان پنج ساحت مختلف شخصیتی‏تمیز می‏دهند: روان رنجوری (شخص آرام در برابر شخص نگران)، برون‏گرایی (شخص مردم‏آمیز در برابر شخص مردم گریز)، فراخ‏اندیشی (شخص محافظه‏کار در برابر شخص لیبرال)،خوشخویی (شخص نیک سرشت در برابر شخص زودرنج)، و وظیفه‏شناسی (شخص قابل‏اعتماد در برابر شخص بی‏قید). ولی این ساحتهای پنجگانه بدون استثنا از طریق پرسشنامه‏هایی"مکشوف" می‏شوند که مردم با الفاظ به آنها پاسخ می‏دهند. کیگن می‏گوید هیچ پزشکی بدون‏معاینه بیمار از نظر کالبدشناسی و آسیب‏شناسی و به صرف گزارش او درباره حال خودش،تشخیص بیماری نمی‏دهد. آزمایشهای خود کیگن نشان می‏دهند که برای پیش‏بینی رفتاراشخاص، پرسشنامه ابزار شایان اعتمادی نیست. بیشتر پدران و مادران وقتی از آنان خواسته شدکه بگویند کودکشان "شاد" یا "غمگین" است، پاسخهایی دادند که به هیچ وجه با رفتار کودک درآزمایشگاه ارتباطی نداشت. از کودکان نیز پرسیده شد که آیا به تصور خودشان "اغلب اوقات‏شادند"، و آیا دوست دارند "با خیلی از دوستانشان بازی کنند"؟ باز هم جوابهای کودکان ربطی به‏این پیدا نکرد که در واقع هر چند گاه یک بار می‏خندند یا با چند تن از کودکان دیگر بازی می‏کنند.
پس اگر روانشناسی حتی از سنجش درست خصیصه‏ای اینچنین اساسی مانند شخصیت فروبماند، چگونه می‏تواند در فهم حیات درونی ما کامیاب شود؟
کیگن در مورد روانپزشکی نیز همین طور سخت‏گیر است. رکن اساسی مثلاً در تشخیص‏اختلالات افسردگی، گزارشهایی است که از اندوه و بی‏احساسی و بی‏خوابی و بی‏اشتهایی به‏روانپزشک می‏رسد. ولی کیگن می‏گوید اینها همه بسیار کلی است و به این می‏ماند که مسلم‏بگیریم علت همه دردهای شکم یکی است.
اگر افسردگی ناشی از این باشد که شخص احساس کند از بوته آزمون با فلان ملاک اخلاقی‏سربلند بیرون نیامده است، باید نام آن را به جای افسردگی، واکنش معلول احساس گنهکاری‏گذاشت. اگر همان عوارض در یک نوجوان نگران آینده خویش پدید بیاید، "حال او را بهتر است‏ناامیدی توصیف کنیم." سومین بیمار دچار افسردگی ممکن است به عدم تعادل شیمیایی ارثی‏در اعصاب مبتلا باشد. "بیماری هر یک از این سه، از مقوله‏ای دیگر است." به نظر کیگن، پایه‏شخصیت، گرایش خلق و خوی است که تعیین می‏کند هر یک از ما وقتی با بلاتکلیفی وبی‏اطمینانی روبرو می‏شویم تا چه حد شگفت‏زده می‏شویم (در واقع همه آزمایشهایی که نقل‏کردیم مربوط به بلاتکلیفی و دودلی است). ولی آن گرایش در نتیجه تجربه‏های بعدی زندگی‏جرح و تعدیل می‏شود. کیگن کودکان کوچک را به دو دسته تقسیم می‏کند: "واکنشیِ شدید" (که‏وقتی چشمشان به چیزی نامأنوس می‏افتد یا صدایی ناآشنا به گوششان می‏رسد، با تکان دادن‏دست و پا و جیغ و گریه واکنش نشان می‏دهند)، و "واکنشیِ خفیف" (که بدون جیغ و گریه،حداقل واکنش را ابراز می‏کنند). عموماً کودکان واکنشی شدید (در حدود ۲۰ درصد کل) وقتی‏تازه به راه می‏افتند خجالتی و کم جرأت و ترسان، و وقتی به نوجوانی می‏رسند درون‏گرامی‏شوند. واکنشی‏های خفیف در آن دو مرحله به ترتیب جسورتر و مردم‏آمیزترند. ولی این پایان‏داستان نیست. واکنشی‏های شدید اگر در خانه و مدرسه با تشویق و ترغیب بار آیند،دانش‏آموزانی وظیفه‏شناس و کوشا و در نوجوانی افرادی موفق می‏شوند. ولی اگر از نعمت‏محیط خانوادگی خوب برخوردار نباشند، ترسو و خجالتی و منزوی می‏شوند، و اگر حس‏پرخاشجویی در آنان سرکوب نشود، بزهکارانی خشن از آب در می‏آیند. آنچه در مورد این اقلیت‏آسیب‏پذیر نقش حساس و تعیین کننده دارد، تعلیم و تربیت صحیح است که، مطابق تعریف،بلاتکلیفی و سر در گمی را در زندگی افراد وسیعاً کاهش می‏دهد و به آنان می‏آموزد چگونه آن رابه حداقل برسانند و کنترل کنند.
حرف کیگن این است که کودکان واکنشی شدید را نمی‏توان با پرسشنامه شناخت، زیرا پدران‏و مادرانشان دقیقاً آنان را مانند والدین کودکان واکنشی خفیف توصیف می‏کنند. واکنشی‏های‏شدید به گونه‏ای از نظر ساخت زیست‏شناسی برنامه‏ریزی شده‏اند که مجموعه خاصی ازشکلواره‏ها را در خود جمع کنند، و این مجموعه اگر با تعلیم و تربیت و محیط مساعد خانوادگی‏کنترل نشود، آنان را در بزرگسالی به افرادی ناشاد و ضداجتماعی تبدیل خواهد کرد.
روانشناسی تنها به شرطی می‏تواند نهایتاً به بشر سود برساند و به وعده‏ای که داده وفا کند که‏این نظریات را بپذیرد و به جای تکیه بر الفاظ و "اسکن" مغزی، رفتار آدمیان را درست موردمشاهده قرار دهد.

پیتر واتسن‏
ترجمه عزت‏الله فولادوند