جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

دو حکایت از جوامع الحکایات


دو حکایت از جوامع الحکایات
● انوشیروان و پیرخارکش
آورده اند که روزی نوشروان از شکار می آمد. پیری دید پایه برهنه و جامه دریده و پشته خار در پشت، و می رفت و از حرارت آفتاب عرق از وی روان شده. در اثنای آن استخوانی در پای او رفت، چنانکه خون از پای او روان شد. پس بدان التفات غتوجهف نکرد و قدری خاک بر آن جراحت پراکند، و لنگان لنگان رفتن گرفت. نوشروان پیش او راند و گفت؛«ای پیر! وقت آسایش توست؛ چرا خود را رنجه داری؟»
گفت؛«ای امیر! چهار دختر دارم بی مادر، و هر روز پشته خار به بازار برم و به یک درم و نیم بفروشم، یک درم به نان دهم و نیم درم پنبه خرم از برای ایشان؛ و اگر این رنج نکشم، ایشان ضایع غگرسنهف مانند» نوشروان گفت؛«خانه تو کجاست؟» گفت؛«در این دیه غدهف است». نوشروان گفت؛«برو، من آن دیه تو را بخشیدم». و انگشتری خود به وی داد. پیر انگشتری نوشروان ببرد، و به مهتر دیه بنمود، و آن دیه را در تصرف خودآورد، و آنچه در آنجا بود- از سرای و فرش و گله و اسب و گوسفند- جمله را به دست آورد. و حال او منتظم شد و در میان دهقانان به مکنت و ثروت مشهور گشت. از اتفاقات عجب، روزی نوشروان در شکار از لشکر جدا ماند، بدان دیه رسید. گفت؛«این دیه از آن کیست؟»
گفتند؛«از آن پیری که به روزگار خار کشیدی، ناگاه گل دولت او از خار بشکفت و شاه را بر وی نظر افتاد، و این دیه را به وی بخشید». نوشروان گفت؛«سرای آن پیر کدام است؟» نشان دادند. چون آنجا رسید، جماعتی کارداران دید که بر در خانه او مرتب شده بودند. نوشروان گفت؛«مهتر شما کجاست؟» گفتند؛«ملالتی دارد». گفت؛«سبب آن ملالت چیست؟» گفتند؛«در باغ، تماشا می کرد، کنیزکان گل بسیار در وی انداختند. از آن کوفته شده است». نوشروان بخندید، گفت؛«او را بگویید که میهمانی رسیده است.
پیر را آگاه کردند گفت او را درآرید». چون نوشروان درآمد او را دید در میان جامه های دیباخفته و کنیزکان ترک و رومی پای او می مالیدند. چون شاه را بدید از جای برجست و زمین را بوسه داد و عذر حال تقریر کردن گرفت. نوشروان گفت؛ سوالی دارم جواب گوی گفت؛ فرمای. گفت؛ آن روز که استخوان در پای تو رفت و مجروح شدی هیچ ننالیدی. اکنون گل عاشقانه برتو زنند، بر بستر بخفتی و می نالی؟ پیر گفت؛ چنان باید که در محنت صبر توان کرد و در دولت بدان زیست. نوشروان را خوش آمد، و یک بار دیگر انعام فرمود و آن روز میهمان او بود و بازگشت.
● نیکنامی و بدنامی
خواجه ابوالفتح می گوید که؛ چون عماد کاتب را از عمل معزول کردند، از خلق اعراض نمود و روی به دیوار بنشست. راوی می گوید؛ روزی به خدمت او رفتم و او را گفتم که «صاحب را دلتنگ می بینم، به سبب صرف عملغگرفتن شغل از کسیف، اما اندیشمند نباید بود، که چون فضل و هنر هست شغل کم نیاید». گفت؛«اندیشه از عزل نیست. ولکن روزی هیچ نمی داریم به قیامت مانده تر از امروز دوستان و دشمنان خود را می بینم غمگین و شادان؛ با آنکه نیکویی کرده ام، بر آن پشیمانی می خورم که چرا بیشتر نکردم و چون گروهی را می بینم که در حق ایشان تقصیری غکوتاهیف کرده ام، حسرت می خورم که چرا در باب ایشان اهمال جایزه داشتم. چه، نعمت و محنت می بگذرد و نیکنامی و بدنامی باقی ماند».
منبع : روزنامه کارگزاران