یکشنبه, ۵ اسفند, ۱۴۰۳ / 23 February, 2025
مجله ویستا
یک روز در خانه فرهاد آئیش و مائده طهماسبی

اینها باورهای فرهاد آئیش است؛ باورهایی که موجب شدند او زندگی مشترکش را با مائده طهماسبی بسازد؛ جفتی که او را در عمیقترین لایههای وجودش جست و در فرهنگها دورتر از خودش یافت. آن وقت، رها از هر بندی با اطمینان گفت: «من و تو جفت هم هستیم و با هم خوشبخت میشویم.»
● فنگشویی + تماکی سوشیفنگشویی + تماکی سوشی
فرهاد آئیش: پس تو فنگشویی هم میدانی؟
مائده طهماسبی: آره... نمیدانستم که میدانم! آن خانم گفت.موضوع چیست؟!
فرهاد آئیش در حال لقمهی جلبک گرفتن در آشپزخانه: یک مهمانی داشتیم، خانهی ما را که دید به مائده گفت: شما بر اساس قوانین فنگشویی خانه را چیدهاید.
مائده: آره. فرهاد، نمیخواهی بیایی شروع کنیم؟
فرهاد: چرا الان میآیم.این غذایی که میخورید، چی هست؟
فرهاد: یک جور غذای ژاپنی است به اسم تماکی سوشی (Temaki sushi). توش برنج و ماهی و اینها است و داخل برگههای جلبک پیچیده میشود.
مائده: ژاپنیها خیلی باسلیقهاند. اگر غذای خیلی سادهای هم داشته باشند، آنقدر چیدمان و تزیینات قشنگی اطرافش میگذارند که خاص میشود.
● نمایش تقصیر+ خواب فرهاد آئیش
قصهی آشنایی شما و خانم طهماسبی از کجا شروع شد؟فرهاد: ۱۸ سال پیش به همراه گروه تئاتر برای اجرای نمایش تقصیر که دربارهی رابطهی زن و مرد در جامعهی مردسالار بود به برلین رفتیم. خانم طهماسبی ساکن آلمان بود و برای ما سالنی تدارک دیده بود. اولین دیدار ما همانجا بود. اتفاق خاصی توی دیدار اول افتاد؟ یعنی علاقهای ایجاد شد؟
فرهاد: نه. دیدار اول خیلی حالت رسمی و حرفهای داشت، اما یک استثناء داشت و آن هم اینکه از راه که رسیدم، خیلی خسته بودم و از خانم طهماسبی خواستم ۲ ساعت قبل از اجرا بیدارم کند تا کارهای مربوط به صحنه را انجام بدهم.
خانم طهماسبی این کار را نکرد؛ من را یک ساعت قبل از اجرا بیدار کرد. من هم خیلی ناراحت شدم و وقتی علت را پرسیدم، گفت: آنقدر خسته بودی که دلم نیامد بیدارت کنم. آن موقع بود که ته دلم حسی به من تلنگر زد که توی کار حرفهای هم آدم میتواند نگران اعضای گروه باشد.و همه چیز از این جا شروع شد؟
فرهاد: نه. این قضیه دو سه سال بعد اتفاق افتاد؛ زمانی که من به آمریکا برگشته بودم و خانم طهماسبی آلمان بود و ارتباطمان در حد سالی یک بار کارت پستال فرستادن بود و سالی یکی دو بار تماس تلفنی. اما یکدفعه، من چند شب پشت سر هم، خواب ایشان را دیدم و بعد به خودم اجازه دادم زنگ بزنم و به ایشان بگویم که چه احساسی دارم.
● آدمها جفت دارند
حرفهای آقای آئیش را در آن تماس تلفنی یادتان میآید؟مائده: آره. میگفتند من جفتم را پیدا کردم؛ تو جفت من هستی و من عاشق تو هستم و حتما با تو ازدواج میکنم و میدانم که حتما خوشبخت میشویم.به همین راحتی؟
مائده: آره، به همین راحتی.جواب شما چه بود؟
فرهاد: مائده به شدت میخندید.
مائده: آره، چون اصلا فکرش را نمیکردم چنین حرفهایی بشنوم. فقط توانستم بگویم من فکر میکنم حال و هوای ۱۶ سالگی به تو دست داده؛ وگرنه توی این سنی که ما هستیم (آنموقع، فرهاد ۳۸ ساله بود و من ۳۳ ساله) این رمانتیسیسم، منطقی نیست.و بعد از این تعارفها چه اتفاقی افتاد؟
مائده: تعارف نبود. من خیلی منطقی این حرفها را به فرهاد گفتم چون اصلا چنین تصوری نداشتم. اصلا فکر نمیکردم با یک مرد ایرانی یا شرقی ازدواج کنم. همیشه سرنوشتم را جای دیگری با آدم دیگری میدیدم.منظورتان از اینکه فکر نمیکردید با مرد شرقی ازدواج کنید چه بود؟
مائده: نگاه خیلی انتقادی به ازدواجهای ایرانی و ساختار زندگی ایرانیها از جمله پدر و مادر خودم داشتم و وقتی زندگی زن و شوهرهای اطراف خودم را میدیدم به خودم میگفتم: من با مرد ایرانی ازدواج نمیکنم! بعد هم که خیلی زود از ایران رفتم (دقیقا در ۱۹ سالگی) و شروع به کار و تحصیل در آلمان کردم و هر چه را از زندگی میخواستم آن جا پیاده کردم و کاملا از لحاظ اقتصادی مستقل شدم.ببخشید، دوباره میپرسم: مشخصا از کدام خصوصیت مردهای ایرانی بدتان میآمد؟
مائده: نه تنها مردهای ایرانی، که بسیاری از مردهای شرقی خودشان را بازنگری نمیکنند و فکر میکنند همین چیزی که هستند خیلی خوب و کامل است و اصلا نیازی به تغییر ندارند.اما با یک مرد ایرانی ازدواج کردید؟
مائده: بگذار همین جا یک پرانتز باز کنم. من فرهاد را در همان اجرای تئاتر و بعد از آن در چند جمع دوستانه دیدم. حتی در یک مهمانی دو سه ساعت نشستیم و با هم، سوار بر کلمات، جدا از جمع رفتیم و بین ما دیالوگی برقرار شد که برای من باورنکردنی بود؛ تا جایی که وقتی شب به خانه برگشتم به همخانههای آلمانی خودم گفتم: اوه! انگار من اصلا آدمهای اطرافم را نمیشناسم.
فرهاد: گفتی اوه؟!
مائده: آره، یک «اُه» محکم. مثل اینکه اوه، چه آدم جالبی!
فرهاد: اما من حسم این بود: اِه، که اینطور!شاید چون فکر میکردید بالاخره یک روزی یک جایی به همچنین آدمی میرسید؛ یعنی منتظر اتفاقی اینچنینی بودید، اما برای خانم طهماسبی اصلا این طور نبود.
فرهاد: نه! من هم منتظر نبودم، اما معتقدم بودم و هنوز هم معتقدم که آدمها جفت دارند. حالا عدهای با هم ازدواج میکنند و جفت هم نیستند و با بیگانگی در کنار هم زندگی میکنند یا از هم جدا میشوند؛ عدهای دیگر جفت هم هستند و با هم ازدواج میکنند و یک زندگی پرتفاهم و عاشقانه را میگذرانند، زندگی میکنند.
● دیوانه باش
قصه ناتمام ماند؛ بعد از حرفهای آقای آئیش به شما دربارهی علاقهشان چه اتفاقی افتاد؟مائده: فرهاد گفت بهتر است همدیگر را جور دیگری ببینیم. معاشرتهایمان بیشتر شد. برای هم نامه مینوشتیم، تلفنی حرف میزدیم.یعنی از منطق سفت و سختتان پایین آمدید؟
مائده: نه، هنوز هم به فرهاد میگفتم من اینجا کار خوب دارم، درآمد خوبی دارم، موقعیتم را دوست دارم، کار فرهنگی میکنم، بیمه دارم. اما فرهاد خیلی راحت میگفت «فکر میکنی این چیزها برای زندگی مهم است؟»مهم نبود؟
فرهاد: منظورم این نبود که این چیزها مهم نیست؛ اما آدم باید اهل ریسک کردن باشد. وقتی عشق هست چرا باید دنبال چیزهای دیگر رفت؟ باید یک کم از منطق فاصله گرفت. باید دیوانهتر بود.با این دیوانگی و فاصله گرفتن از منطق میشود انتخاب درستی داشت یا همان جفتی را که شما گفتید پیدا کرد؟
فرهاد: به همهی آدمها این قدرت داده شده که جفت خودشان را پیدا کنند. فقط کافی است از طبیعت خودمان دور نشویم، روی احساسات خودمان با مدسازیهایی که شده سرپوش نگذاریم و معیارهای خودمان را برای زندگی داشته باشیم.یعنی از دنیایی که در آن هستیم، فاصله بگیریم؟
فرهاد: در این دنیا باشیم، اما اول خودمان را پیدا کنیم. من همیشه فکر میکردم توی این دنیا فقط یک نفر هست که جفت من است و من باید مواظب باشم که از بغلش نگذرم؛ ببینمش و گماش نکنم. به همین خاطر بود که مائده را توی عمیقترین لایههای وجودم پیدا کردم و تنها از روی احساس نگفتم که او جفت من است. مطمئن بودم که با هم خوشبخت میشویم.
مائده: اتفاقا در یکی از دیدارهایی که بعد از آن گفتوگو داشتیم فرهاد به من گفت: «چشمهای شما چقدر به نظر من آشنا است.» و بعد فهمیدیم سالها قبل، برادر من همکلاس فرهاد بوده و این برای من خیلی جالب بود که یک آدم چهقدر میتواند درون بزرگی داشته باشد که خاطرهی آدمها را حفظ کند و با دید وسیعی به اطرافش نگاه کند. فرهاد ۷ هزار مایل با من فاصله داشت، کلی آدم اطرافش بود و با این حال، این همه قدرت انتخاب و دید باز داشت که توانست کسی را که میخواست پیدا کند، بدون اینکه اسیر معیارهای ظاهری و مادی اطرافش باشد.شما هم به اینکه هر آدمی جفتی دارد، معتقدید؟
مائده: به آن شدتی که فرهاد به آن معتقد است، نه! اما به پیشفرضهایی هم که ما برای ازدواج گذاشتیم و باورهایی که دربارهی ازدواج در جامعه هست، مثل اینکه میگوییم «ازدواج مثل هندوانهی پاره نشده است» و «با رخت سفید برو و با کفن سفید برگرد» یا «خدا یکی، شوهر یکی»، باور ندارم. با این حرفها درصد ریسکپذیری ازدواج ۵۰ به ۵۰ میشود.
فرهاد: حتی بیشتر! ۸۰ به ۲۰.خب، چه کار باید کرد؟
فرهاد: به نظرم باید طبیعتمان را حفظ کنیم و معیارهای مقطعی نداشته باشیم تا بتوانیم با جفتمان بمانیم و زندگی موفق و سلامتی کنیم؛ وگرنه با پانزده شانزده جلسه حرف زدن نمیشود کسی را شناخت.حفظ طبیعت خودمان یعنی حسی عمل کردن؟
نه، اتفاقا باید فراتر از حس و منطق باشیم. باید شرایط منطقی را بسنجیم، تحقیق بکنیم، با هم حرف بزنیم، اما توی خلوت صادقانهای که با خودمان داریم، جدا از هر منطق و احساس صرفی، تصمیم بگیریم. من مطمئنم همهی ما در لحظاتی نابغه میشویم و آن لحظه، لحظهی تصمیمگیری است برای ازدواج، کار و...
مائده: اما متاسفانه الان بعضی ازدواجها دارد به سمت و سوی خطرناکی میرود؛ به سمت مادیگرایی وحشتناک. آدمها خودشان نیستند.
فرهاد: و بعضیها فکر میکنند اگر ازدواج را چهارمیخ کنند، درست میشود.
مائده: زمان ما بچهها با همین لباسهای سادهای که تنشان بود میرفتند عقد میکردند، بدون اینکه حتی لباس عروس بپوشند؛ با ۲ دست بشقاب و قاشق، کار میکردند و زندگی را میچرخاندند و زیر یک سقف زندگی میکردند.
فرهاد: همان نسل هم انقلاب کرد، چون جرات داشت.فکر میکنید الان میشود با همین لباس ساده رفت ازدواج کرد، سقفی تهیه کرد و زندگی را چرخاند؟
مائده: راست میگویی! من هم قبول دارم. هزینههای زندگی خیلی سنگین شده؛ به این راحتیها هم نیست و این جاست که دولت و مسوولان هم باید یک فکری بکنند. نه فرهاد؟
فرهاد: ما حرف میزنیم، فرمول میدهیم اما جوابش تنها دیوانگی است.
مائده: خیلی باورنکردنی است. چه جوری دو تا آدم از فرسنگها فاصله به هم میرسند و زندگی میکنند و دو تا آدم در کنار هم زندگی میکنند، همدیگر را میشناسند، ازدواج میکنند و زندگی خوبی ندارند؟
فرهاد: یک شعری هست که میگوید: هم خانه را ویرانه کن، هم خویش را بیگانه کن... بعد چی؟ شما بگو!
● ۱۳۴۳ اساماس عاشقانه
فرهاد: حالا خانم طهماسبی! شما از زندگیتان راضی هستید؟
مائده: خیلی. وقتی میبینم چه زندگی کمتنش و بیتنشی داریم، وقتی میبینم شبها چقدر راحت میخوابم، بدون هیچ قرص آرامشبخشی، احساس خوشبختی میکنم؛ هر لحظه احساس عشق میکنم. وقتی برای هم روی یک تکه کاغذ یادداشت میگذاریم که دوستت دارم، مواظب خودت باش، دیروز چه روز خوبی بود، وقتی تو هنوز بعد از سالها زندگی به من میگویی هنوز به تو عادت نکردهام، وقتی توی مبایلم ۱۳۴۳ اساماس عاشقانه از تو دارم.
فرهاد: نوکیا از عشق ما هنگ کرده!
مائده: آره، موبایلم به خاطر حجم اساماسها هنگ کرده بود اما من هیچ اساماسی از فرهاد را پاک نکردم. همه اساماسها را توی کامپیوتر نگهداشتم.
فرهاد: ما باید به هم بگوییم که همدیگر را دوست داریم. این حرفها را بریزیم دور که نمیگویم دوستش دارم چون حتما دوستش داشتم که باهاش ازدواج کردم، یا اینکه پر رو میشود و از این جور حرفها.پس در خانهی شما وضعیت همیشه همینطور گل و بلبل است؟
فرهاد: نه. گاهی هم لبههای تیز ما به همدیگر گیر میکند؛ اما وقتی فکر میکنم این آدم، معشوق من است و من باید وضعیت خوبی را برایش ایجاد کنم، بعد از عصبانیت، مینشینم و با خودم فکر میکنم به چیزی که باعث شد این تنش ایجاد شود؛ و به این فکر میکنم که حق، هیچوقت با هیچکس نیست. حق با همهی ما است. پس اگر تقصیری هست از همهیماهست.
مائده: و البته به هم فرصت هم میدهیم.
فرهاد: من به مائده میگویم برو مسافرت یا حتی او به من پیشنهاد میدهد بروم شمال، و این اتفاق با ناراحتی نمیافتد. با مهربانی از هم فاصله میگیریم. حتی ممکن است اصلا مسافرت نرویم. گفتن همین حرف، مشکل را حل میکند.
مائده: یک چیز دیگری هم هست: ما همیشه در یک جبههایم، برای هم لشکرکشی نمیکنیم، اصل زندگی من فرهاد است. پس باید به او اطمینان کنم و به خاطر او در مقابل تمام زهرهایی که از بیرون پاشیده میشود، استقامت کنم.هیچوقت به طلاق فکر کردهاید؟
فرهاد: نه، به این مرحله نرسیدهایم. شاید زمانی خیلی تلخ شدهایم، اما به چهار پنج هفته هم نرسیده است.
مائده: آره، همیشه مشکل حل شده.فکر میکنید چه اتفاقی میتواند این زندگی و این با هم بودن را از بین ببرد؟
فرهاد: بزرگترین توهین برای من این است که مائده برود پهلوی دوستی و از بدی من چیزی بگوید. برای من این نقطه یعنی پایان رابطه.
مائده: بله، برای من هم همینطور است.
فرهاد: اما این اتفاق نمیافتد، من مطمئن هستم.
مائده: خب... هوا سرد شده.
فرهاد: این شومینه هم امروز بدجوری دود میکند.
منبع : هفته نامه زندگی مثبت
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست