پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
مجله ویستا
بدرود دوراهی قپان
احتمالاً، احتمالاً پدربزرگام و خانم بغوسیان جشن مفصلی گرفتند و سالیان سال با خوشی و خرمی در كنار هم زندگی كردند.اما من همراه با غرش ناموزون سیفون، در چند نوبت متوالی به قعر فاضلاب فرو رفتم و مدفون شدم.چون خورده شده بودم: بعد این كه مغازلهی بابا یا همان پدربزرگم با خانم بغوسیان تمام شد تازه من را دید.ابروهای سفید پرپشتاش را درهم كشید، آروارهاش را جنباند، با پشت دست رژ قهوهای را از لباش پاك كرد، گفت تو اینجا چه كار میكنی چسفیل(وقتی بچه بودم، بیشتر به خاطر تصغیر نه تحبیب با این اسم صدایم میكرد).
تا این جمله از زبان پدربزرگام درآمد، تبدیل شدم به چسفیل.چسفیل ضمن مغذی بودن، هیچگونه عوارض جانبی ندارد: نه چاق میكند، نه كاری به چربی و اوره و قندخون دارد.كلاً خیلی چیز خوبی است.به همین دلیل، دختران خانم بغوسیان و خودش با لذت شروع كردند به خوردن من تا اینكه تمام شدم و نهایتاً كارم به مستراح و دفع شدن توسط آنان كشیده شد.
تو اینجا چه كار میكنی؟پدربزرگام پرسیده بود.وقتی هم زنده بود بارها این سؤال را ازش شنیده بودم: میدیدمش كه نیمهخوابیده، منقل و وافور را گذاشته است جلو سینهاش و به پستانك وافور پكهای عمیقی میزند.میرفتم مینشستم مقابلش، دو زانو، در محاصرهی ابری خاكستری كه در هوا موج میزد.وقتی كشیدناش تمام میشد آرام آرام پلكهاش را باز میكرد.اول انگار من را نمیشناخت.با چشمهای زردی بستهاش زل میزد به من.بعد مثل اینكه یادش میآمد من نوهاش هستم و از لای دندانهای كرمخوردهاش صدایی زبر بیرون میآمد: تو اینجا چه كار میكنی چسفیل؟
بعد به تركی فارسی چیزهایی را بلغور میكرد.آخر سر دست راستاش را كه آزاد بود و زیر سرش خیمه نكرده بود قاطع و برنده در هوا تكان میداد و میگفت گت اقلان، گت.
تو اینجا چه كار میكنی؟خب، اینكه معلوم بود و سؤال كردن نداشت: از سقف خانم بغوسیان چكه كرده بودم به داخل اتاقش.به این شكل كه من دنبال دلیل یا دلایلی برای خودكشی عمهی پدرم میگشتم.پدرم آمد تو اتاق .من گفتم زندایی(نمیدانم چرا همه به عمهی پدرم میگفتند زندایی)خودكشی كرده است.پدرم با بوی كبوترهاش و با شلوار زیر راهراهاش كه شبیه چادرشب بود از كنارم گذشت و رفت به اتاق پشتی.مثل همیشه هم سعی كرد نشان بدهد كه هیچ اعتنایی به حرفهای من ندارد.اما چند لحظه بعد، با شلوار رو كه تا نصفه بالا كشیده بود، آمد طرف من.لب پاییناش میلرزید و كمی قوز كرده بود.توی دلم گفتم الان است كه بزند زیر گریه.ولی گفت خدا رحمتش كند.پیرزن نازنینی بود.
بعد قاهقاه خندید.
من فكر كردم چهطوریك پیرزن هشتاد ودوساله با صورتی پر از خالهای گوشتی، موهایی نارنجی(تبعات حنا)، چشمهای همیشه قی كرده و دهانی كه همیشه بویی شبیه بوی كرفس میدهد، میتواند نازنین باشد.
در همین افكار بودم كه خودم رشتهی فكرم را بریدم و گفتم ولی نمرده.
كجایی دختر زیبا و محبوب چند خانه آنورتر؟ كجایی؟ گفتند مردهای.از یك بیماری لاعلاج.من وقتی چادرسیاهی را كشیده بودند تو صورتت و داشتند تو را سوار ماشین میكردند كه ببرند بیمارستان، دیدمت.تو دیگر برنگشتی. گفتند مردهای.اگر میماندی، اگر خوب میشدی حتماً ازدواج میكردیم.ولی شاید باز هم نمیشد.آخر میدانی كه – به راستی كه فقر احتضار فضیلت است چنین گفت بامداد خسته.
خنده از صورت پدرم پرید.همانطور با شلوار تا نیمه بالا كشیدهاش گفت پس گه میخوری میگویی زندایی مرده.
میخواستم بگویم من دیگر چهل سالام است.این چه طرز حرف زدن است؟ گفتم من كی گفتم زندایی مرده، گفتم خودكشی.
پدرم چنان گفت خب، خب كه بقیه حرف توی دهانم ماسید.
انگشتاش را كرد توی دماغش و گفت حالا این قضیه چی هست؟
گفتم حالا چرا سرپا ایستادید؟
شلوارش را كشید پایین تا بتواند بنشیند.بعد طوری نگاهم كرد كه معنیاش این بود: نشستم.بترك، حرفت را بزن.
من سرم را انداختم پایین.گفتم راستاش زندایی اصلاً خودكشی نكرده.دارم یك نمایشنامه مینویسم، توی این نمایشنامه، چهطور بگویم، زندایی خودكشی كرده.تازه اینجا هم نمرده، ناموفق بوده.
هرچهقدر به پایان حرفم نزدیكتر میشدم، صدایم ضعیفتر میشد.فكر میكنم اصلاً آخر حرفهایم را نشنید.سرم را بالا گرفتم.پدرم با لبهای رویهم فشرده، چنان نگاه خشمناك و حقارتباری به من انداخته بود كه از خجالت آب شدم رفتم توی زمین.اینطور شد كه به شكل قطرات آب از سقف خانم بغوسیان- كه زیر ما مینشستند – چكه كردم.
من تنها نمایشنامهنویس دوراهی قپان بودم.فكر نمیكنم در حوالی ما از قلعهمرغی تا نواب و دخانیات و گمرك، هیچ نمایشنامهنویسی پیدا میشد.اگر در یك محلهی بالای شهر به دنیا میآمدم، اگر پدرم كفترباز نبود و روی پشتبام زنهای همسایه را دید نمیزد تا مادرم طلاق بگیرد، اگر اینقدر بیپول نبودیم، آنوقت لازم نبود كه من تا چهل سالگی با پدرم زندگی كنم و نمایشنامههای سبك و احمقانه بنویسم تا خرج عملش را بدهم.من خیلی از بزرگان هنر درام را میشناختم: اوژن یونسكو، ساموئل بكت، استانسیلاوسكی، از ایرانیها هم بهرام بیضایی، اكبر رادی، عباس نعلبندیان، خیلیها.اما باید برای سیاهبازیها و نمایشهای لودهای كه در سالن خیابان دخانیات اجرا میشد، متن مینوشتم.چهقدر دلم میخواست یك نمایشنامهی نهیلیستی مینوشتم دربارهی «شدن»؛ شدنی كه نهایتاً راه به مستراح میبرد.مثلاً یك آدم از خجالت آب شود و بعد طی ماجراهایی به نیستی مطلق برسد.چه آرزوی احمقانه و محالی.
دختر وسطی خانم بغوسیان كه از خواهرش قشنگتر و بالطبع خنگتر بود، از كنارم گذشت و متوجه چك چك من نشد.اما دختر كوچك خانم بغوسیان كه پیراهن نارنجی آستین كوتاهی با عكس یك تولهسگ پشمالو پوشیده بود، فهمید كه سقف چكه میكند.با جیغی شبیه به صدای مرغ مینا گفت وای مامان، بیا ببین چی شده.
ای زندایی، تو در خیالت چه میگذشت كه آمدی به نمایشنامهی من و خودت را به مردن زدی؟ دلت برایم سوخته بود كه هیچ سوژهای نداشتم یا میخواستی این نمایش را بچینی تا برادرت را زنده كنی؟ من میدانم مرحوم برادرت، یعنی پدربزرگام، چه مرارتها در طول زندگی كشیده، بعد هم پدرم او را از خانه بیرون انداخت، چون هم خرج عملاش سنگین شده بود هم توی اتاق میشاشید.من هم میدانم كه مرحوم برادرت، یعنی پدربزرگام، افتاد توی جوی آب و شهرداری دفناش كرد و ما بعدها این مسأله را اتفاقی فهمیدیم.اما چرا من باید فنا میشدم تا تو برادرت را زنده كنی و اینبار خوشبختاش بسازی؟
خانم بغوسیان با دستهای آردی، مثل بوقلمون راهرو را طی كرد و خودش را از آشپزخانه به هال رساند.از صدای دختر كوچك خانم بغوسیان، دوتا خواهرهاش هم خودشان را رساندند و همگی دور من ایستادند كه داشتم از سقف میچكیدم.خانم بغوسیان با دهان نیمهباز، پشت دستهاش را زد به كمرش(تا لباساش آردی نشود) و به سقف خیره شد.
دخترها منتظر بودند كه ببینند مادرشان چه عكسالعملی نشان میدهد.خانم بغوسیان دخترهاش را زیاد منتظر نگذاشت و رو به سقف فریاد كشید: آقای خلعتبری! آدم شو.كم میكشیم از دست پر و فضلهی كبوترهات حالا هم آب را ول میكنی توی اتاق؟ هان! اگرچه منظور خانم بغوسیان از آقای خلعتبری، پدرم بود و اشارهاش به پر و فضلهی كبوترها هم این را ثابت میكرد كه من هم میتوانستم آقای خلعتبری باشم، تا این جمله از دهان او درآمد، تبدیل شدم به آدم و وسط اتاق آنها نشستم.
هیچ خاطرهای از مادرم ندارم، جز چادرچیتی كهنه و چهرهای رنگپریده و استخوانی.وقتی بچه بودم و بعضی وقتها از تلویزیون بلر چهارده اینچ یكی از همسایهها، زنهای خوشگل را میدیدم، فكر میكردم امكان ندارد كه آنها هم مثل زنهای محلهی ما بروند توالت و شلپ شلپ خودشان را بشویند، اما بعد به عینه دیدم كه آنها هم این فرایند را طی میكنند.
دختر وسطی خانم بغوسیان چشمهای طلاییاش را بست و غش كرد در بغل مادرش.دختر بزرگ خانم بغوسیان، اول صلیب كشید، بعد خم شد طرف من و فریاد كشید تو اینجا چه كار میكنی؟ بدهم بابات را درآورند؟
تا این جملات، غبغب ژلهای او را به ارتعاش درآورد و از گلویش گذشت و در هوا انتشار یافت، پدربزرگام(كه در زمان زنده بودناش بهاش میگفتیم بابا)از در وارد شد.بابا با قدی كشیده، عصای منبتكاری به دست، كلاه پهلوی به سر و لبخندی سرشار از غرور و طمأنینه، قدم برمیداشت و به سمت ما میآمد.هیچ شباهتی به زمان زندهبودناش نداشت؛ زمانی كه پشتاش قوز درآورده بود و همیشه زیر ناخنهای بلندش سیاه بود و لبها و سبیل جاروییاش زرد شده بود و توی اتاق بیاختیار میشاشید.
خانم بغوسیان فراموش كرد كه دستهایش آردی است، انگشت سبابهاش را به لب گذاشت و با چشمهای گشاد شده، گفت اووه، چه آقای محترمی! خوش آمدید، آقا!
بابا با قدمهایی استوار جلوتر آمد، كلاهاش را از سر برداشت، نرم در هوا تكان داد و خم شد تا دست آردی خانم بغوسیان را ببوسد.
بدرود دوراهی قپان.بدرود دختری كه مردهای.بدرود مغازههای كاتر پیلار، كوماتسو، لاستیكفروشی، لوازم یدكی بنز و ماك.بدرود تعمیرگاههای بلبرینگ، بوستر، تعویض روغن، شاسیكشی، بالانس.بدرود گاراژهای كثیف ماشینهای سنگین.بدرود ای كوه برادههای آهن و ای قراضهی ماشینها.حیات دوبارهی بابا، رفتن همیشگی من بود.بدرود دوراهی قپان .
محسن فرجی
منبع : ماهنامه ماندگار
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست