شنبه, ۱۲ آبان, ۱۴۰۳ / 2 November, 2024
مجله ویستا

فلسفه ذهن نوام چامسکی


فلسفه ذهن نوام چامسکی
به نظر من چه چیزی دربارۀ ذهن صادق است و بهترین راه بررسی آن چیست؟ اینها پرسش‌هایی هستند که از من خواسته شده راجع به آنها نظر بدهم با توجه به اینکه حیطۀ بحث به حدی گسترده است که تنها چند جهت کلی را می‌توان بیان کرد بدون اینکه انگیزه یا توجیهی ارائه کنم. بحث مفصل‌تر را می‌توان در منابعی که در پایان نوشته ذکر شده‌اند یافت. به خاطر وضوح، برخی از موارد توافق و اختلاف را نشان می‌دهم اما نمی‌کوشم که توضیح یا حکمی ارائه کنم.
بررسی ذهن بررسی جنبه‌هایی از جهان طبیعی است از جمله آنچه به طور سنتی رویدادها، فرایندها و حالات ذهنی نامیده شده است. یک "رهیافت طبیعت‌گرایانه" در صدد بررسی این جنبه‌های جهان به همان طریقی است که جنبه‌های دیگر را بررسی می‌کنیم و می‌کوشد تا نظریات تبیینی معقولی را به وجود آورد و به سوی اتحاد نهایی با علوم طبیعی حرکت می‌کند. نباید این "طبیعت‌گرایی روشی" را با "طبیعت‌گرایی متافیزیکی" یا انواع دیگر طبیعت‌گرایی خلط کرد. طبیعت‌گرایی روشی محل اختلاف نیست هرچند قلمرو آن را باید مشخص کرد.
این رهیافت به هیچ وجه روش‌های دیگر فهم جهان را نفی نمی‌کند. کسی که به این رهیافت پایبند است می‌تواند به طور منسجمی باور داشته باشد که ما می‌توانیم دربارۀ نحوۀ تفکر، احساس و عمل انسان‌ها از طریق خواندن رمان‌ها یا مطالعۀ تاریخ بیش از روان‌شناسی طبیعت‌گرایانه بیاموزیم و شاید همیشه این‌طور باشد؛ همچنین شاید هنر بیش از فیزیک نجومی آسمان‌ها را بفهمد. در اینجا از فهم نظری سخن می‌گوییم که نحوۀ خاصی از فهم است. در این حیطه، هرگونه حرکتی از رهیافت طبیعت‌گرایانه بار توجیه را متحمل می‌شود. شاید بتوان چنین توجیهی را ارائه کرد اما من آن را سراغ ندارم.
اگر همچنان به دنبال فهم نظری باشیم، آیا جایگزینی برای رهیافت طبیعت‌گرایانه، شاید با قلمروی گسترده‌تر یا بینشی ژرف‌تر، وجود دارد؟ در مورد زبان قطعاً رهیافت‌هایی فراتر از بررسی طبیعت‌گرایانۀ یادشده وجود دارد مانند زبان‌شناسی اجتماعی (sociolinguistics). اما چندان واضح نیست که آنها جایگزین طبیعت‌گرایی باشند. مسئله این است که آیا آنها رهیافتی را به زبان بر این اساس (معمولاً به طور ضمنی) پیش‌فرض می‌گیرند. من در جای دیگر استدلال کرده‌ام که هر قدر هم که این واقعیت انکار شود، رهیافت‌های مزبور طبیعت‌گرایی را پیش‌فرض می‌گیرند. آیا جایگزینی واقعی وجود دارد؟ شخص به طور طبیعی ذهن خود را گشوده نگه می‌دارد. من در ارتباط با کارهایی که در فلسفۀ زبان و ذهن معاصر انجام شده و شیوۀ دیگری را در پیش گرفته‌اند، به همین مسئله باز خواهم گشت.
مسلماً پرسش‌های مهمی دربارۀ چگونگی انجام بررسی‌های طبیعت‌گرایانه وجود دارد. طرح این پرسش‌ها بیشتر در مورد علوم پیشرفته مناسب است، علومی که در آنها عمق فهم و قلمرو موفقیت می‌تواند مرجع تحقیق و تحلیل باشد: فیزیک نه روان‌شناسی. می‌توانیم در رهیافتی طبیعت‌گرایانه به انسان‌ها این دغدغه‌ها را با اطمینان خاطر کنار بگذاریم مگر آنکه دلیلی برای نشان دادن ارتباط خاص آنها در اینجا ارائه شود. باز هم من چنین دلیلی را سراغ ندارم.
مغز انسان را می‌توان همانند سایر دستگاه‌های پیچیده به طور سودمندی به عنوان چینشی از زیراجزایی که با هم تعامل دارند نگریست ، چیزی که می‌تواند در سطوح مختلفی بررسی شود: اتم‌ها، سلول‌ها، تودۀ سلول‌ها، شبکه‌های عصبی، دستگاه‌های محاسباتی-بازنمودی، و غیره. ما نمی‌توانیم پیشاپیش بدانیم که کدام یک از این رهیافت‌ها بینش و فهم را در اختیار ما می‌گذارد. در برخی از حیطه‌ها از جمله زبان، رهیافت‌های محاسباتی-بازنمودی در حال حاضر قوی‌ترین ادعا را در ارتباط با جایگاه علمی دارند دست‌کم بر اساس مبانی طبیعت‌گرایانه.
می‌توانیم بپرسیم که آیا بررسی مغز در این قالب‌ها نامناسب یا اختلافی است یا نه. اگر نیست، می‌پرسیم که آیا نظریات بسط داده (مانند نظریات مربوط به زبان) صادق‌اند یا نه. آیا مغز واقعاً ساختار، زیردستگاه‌ها، حالات و ویژگی‌هایی را که یک نظریۀ خاص آنها در این قالب‌ها بیان کرده است دارد یا نه؟ در مورد پرسش نخست، چندان اختلافی نیست که تصور کنیم مغز همانند سایر دستگاه‌های پیچیده زیردستگاه‌هایی با حالات و ویژگی‌هایی دارد. ویژگی‌هایی که در نظریات محاسباتی-بازنمودی نسبت داده می‌شوند عموماً خوب فهمیده شده‌اند. به نظر نمی‌رسد که هیچ مسئلۀ مفهومی عامی پدید آید به جز پرسش‌های مربوط به صدق یعنی پرسش دوم که می‌توانیم در اینجا آن را کنار بگذاریم.
یک پرسش مربوطه این است که آیا دستاورد‌ها یا چشم‌اندازها در سطوح دیگر بررسی اساس متوسل‌شدن به نظریات محاسباتی-بازنمودی را از میان می‌برند یا نه. در سال‌های اخیر توجه فراوانی معطوف شبکۀ عصبی و الگوهای پیوندگرایانه (connectionist) شده است و بحث‌های فراوانی دربارۀ لوازم این امکان وجود داشته است که با بسط این نظریات، جایگزین بهتری در اختیار خواهیم داشت. به نظر می‌رسد که این مباحث گرایشی طبیعت‌گرایانه داشته باشند ولی این مطلب جای پرسش دارد. فرض کنید که کسی می‌خواهد پیشنهاد کند که ممکن است دستگاه‌های بی‌ساختار و دارای ویژگی‌های نامعلوم روزی رشد اندام‌واره‌ها را بدون استناد به تفسیرهای پیچیدۀ جنین‌شناس برحسب تجمع مواد شیمیایی، طرح درونی سلول‌ها، تولید پروتئین و غیره تبیین کنند. محتمل نیست که تفکر دربارۀ لوازم این امکان زیست‌شناس را تحت تأثیر قرار دهد حتی اگر استدلال شود که این دستگاه‌ها برخی از ویژگی‌های سلول را دارند و در سایر حیطه‌های نامرتبط موفق بوده‌اند.
معمولاً برای رفع دغدغه‌های مربوط به رهیافت‌های محاسباتی-بازنمودی به الگوهای کامپیوتری استناد می‌شود تا روشن شود که مصادیق قوی و مستحکمی از این نوع داریم: در این صورت روان‌شناسی مسائل نرم‌افزاری را بررسی می‌کند. این دیدگاه محل تردید است. مصنوعات پرسش‌های را پدید می‌آورند که در مورد اشیای طبیعی مطرح نمی‌شوند. اینکه آیا شیئی کلید یا میز یا کامپیوتر است به قصد طراح، کاربرد رایج، نحوۀ تفسیر و غیره بستگی دارد. هنگامی هم که می‌پرسیم آیا این ابزار دچار سوءکارکرد شده، از قاعده پیروی می‌کند و غیره، همین پرسش‌ها مطرح می‌شوند. هیچ نوع طبیعی یا مورد معمولی وجود ندارد. تمییز سخت‌افزار/نرم‌افزار به تفسیر بستگی دارد نه صرفاً به ساختار فیزیکی هرچند می‌توانیم این تمییز را با فرض‌های دیگری دربارۀ قصد، طرح و کاربرد دقیق‌تر کنیم. این پرسش‌ها در مورد بررسی مولکول‌های اندام‌واره، کرم‌های انگلی (nematode)، قوۀ زبان یا سایر اشیای طبیعی مطرح نمی‌شوند؛ اشیایی که آنگونه که هستند نگریسته می‌شوند (تا جایی که می‌توانیم به این منظر دست یابیم) نه در فضای بسیار پیچیده و متغیر علایق و دغدغه‌های انسانی. این باور که مسئله‌ای برای حل شدن فراتر از مسائل معمولی وجود دارد به این برمی‌گردد که طبیعت‌گرایی را به طور ناموجه کنار بگذاریم؛ راه‌حل پیشنهادی ما را از چاله(ای قابل کنترل) به چاهی (غیر قابل کنترل) می‌کشاند.
ما به طور طبیعی می‌خواهیم "مسئلۀ اتحاد" را حل کنیم یعنی مرتبط ساختن بررسی‌های مغز که در سطوح مختلفی انجام شده‌اند، همانند علم قرن نوزدهم که به دنبال اتحاد شیمی و فیزیک بود، چیزی که سرانجام در نظریۀ کوانتوم جدید به دست آمد. اتحاد گاهی تحویلی است مانند ادغام بخش عمده‌ای از زیست‌شناسی در بیوشیمی؛ و گاهی هم اتحاد مستلزم اصطلاح بنیادی یک رشتۀ "بنیادی‌تر" است مانند زمانی که فیزیک "توسعه" یافت و توانست ویژگی‌هایی را تبیین کند که در سطح دیگری به وسیلۀ شیمی‌دانان کشف و تبیین شده بود. ما نمی‌توانیم پیشاپیش بدانیم که اگر اتحاد اساساً موفق باشد، چه مسیری را در پیش خواهد گرفت.
یک مثال خاص و امروزی را در نظر بگیرید. بررسی‌های محاسباتی-بازنمودی زبان دلایلی قوی برای این باور به ما می‌دهند که عبارات زبانی تحت مقولات "به خوبی-شکل‌یافتۀ" فراوانی می‌شوند: مقولات غیرمنحرف (و شاید در عین حال بی‌معنا) و ناقض شرایط گوناگون دستگاه‌های قواعدی که کشف شده‌اند. بررسی‌های جدید فعالیت الکتریکی مغز (پتانسیل‌های مربوط به رویداد: ERP) در یافتن پاسخ‌های متمایز به چند مقوله از عبارات موفق بوده‌اند. این بررسی‌ها دو سطح از بررسی را با هم مرتبط می‌سازد: فعالیت الکتریکی مغز و دستگاه‌های محاسباتی-بازنمودی. نظریات محاسباتی-بازنمودی در این مورد از تأیید تجربی قوی‌تری برخوردارند و قدرت تبیینی بالاتری دارند. اهمیت کنونی بررسی‌های پتانسیل‌های مربوط به رویداد ابتدائاً در همبستگی با نظریات غنی‌تر و مستحکم‌تر محاسباتی-بازنمودی نهفته است. مقولات گوناگونی درون دومی جای دارند و بنابراین، قلمرو گسترده‌ای از تأیید تجربی که برخی غیرمستقیم هستند به صورت اصول کلی‌ای که در جای دیگری تأیید شده‌اند جای دارند؛ مشاهدات پتانسیل‌های مربوط به رویداد با قطع نظر از نظریات محاسباتی-بازنمودی صرفاً کنجکاوی‌هایی فاقد نقاب نظری هستند. این وضعیت می‌تواند به گونۀ دیگری باشد که مطابق آن نظریات محاسباتی-بازنمودی بر اساس بررسی‌های فعالیت الکتریکی تأیید، اصلاح یا کنار گذاشته شوند. در بررسی طبیعت‌گرایانه، بر اساس موفقیت تبیینی، هر جا که ممکن باشد قرار می‌گیرند.
برای من جنبه‌هایی از ذهن مهم‌اند که به زبان مربوطند: ماهیت، رشد و کاربرد زبان. مقصود من از "زبان"، "زبان انسانی" است. برای اندام‌واره‌ها به طور کلی هیچ بحثی از زبان بیش از بحث حرکت مکانی (locomotion) وجود ندارد، بحثی که تک‌سلولی‌ها، عقاب‌ها و سفینه‌های فضایی علمی-تخیلی را در بر می‌گیرد یا بحث "ارتباط" (communication) که از تعامل سلولی تا اشعار شکسپیر و مریخی‌های هوش‌مند را شامل می‌شود. به نظر می‌رسد که مغز انسان زیردستگاهی دارد که مسئول زبان است. عمدۀ فهم فعلی ما از این "قوۀ زبان" از بررسی‌های مربوط به دستگاه‌های محاسباتی-بازنمودی ناشی می‌شود که بر مشاهده و بررسی ادراک حسی، تفسیر و عمل مبتنی است. می‌توانیم این را بخشی از بررسی ذهن بنامیم و این اصطلاح را صرفاً برای اشاره به یک زمینۀ تحقیق به کار ببریم بدون اینکه هیچ معنای متافیزیکی داشته باشد، همان‌طور که بررسی درهم‌کنش‌های شیمیایی در قرن نوزدهم که نمی‌توانست بر سازوکارهای فیزیکی شناخته شدۀ آن زمان مبتنی باشد مستلزم هیچ تمایز متافیزیکی‌ای میان فیزیک و شیمی نیست.
سایر اجزای ذهن/مغز که دربارۀ آنها اندکی بیشتر نمی‌دانیم، چیزی را در اختیار ما می‌گذارند که می‌توانیم "فهم عرفی" از جهان و جایگاه خود در آن بنامیم (فیزیک عامیانه، روان‌شناسی عامیانه و همین‌طور). برخی از اجزاء، شاید اجزای مختلف، پیش‌برد تحقیقات طبیعت‌گرایانه را برای انسان‌ها امکان می‌بخشند و گاهی دست‌یابی به یک بینش قابل‌توجه را میسر می‌سازند: می‌توانیم آنها را "قوۀ شکل‌دهنده به علم" بنامیم تا به جهل خود عنوانی داده باشیم.
از مجعولات قوۀ شکل‌دهنده به علم چندان انتظاری نداریم که با فهم عرفی موافق باشند. علوم طبیعی جایی برای مفاهیم عرفی از قبیل مایع، انرژی، یا موج یا چارچوبی که مطابق آن پرواز موشک و فرود آن را توصیف می‌کنیم ندارند. هر قدر هم فیزیک بدانیم، نمی‌توانیم توهم ماه یا غروب خورشید را ببینیم یا در باور تزلزل‌ناپذیر نیوتن به "فلسفۀ مکانیکی" که (بدون اندک ابهامی) رد کرده بود سهیم شویم. این انتظار معقول به نظر نمی‌رسد که روان‌شناسی عامیانه با فیزیک عامیانه تفاوتی داشته باشد مثل اینکه انتظار داشته باشیم باور و میل یا زبان، یا قاعده آن‌طور که عرفاً استفاده و فهمیده می‌شوند در انتقال به بررسی معقول، در صورتی که چنین انتقالی در این زمینه‌ها قابل انجام باشد، باقی بمانند. همچنین نباید انتظار داشته باشیم که آنچه دربارۀ زبان، ادراک حسی یا تفکر کشف کرده‌ایم با روان‌شناسی عامیانه موافق باشد. با قطع نظر از این نکته، ما برای استناد به روان‌شناسی عامیانه باید در مراعات شیوۀ علم فرهنگی (ethnoscience) جدی دقت کنیم و میان مفاهیم بومی (محلی: parochial) و فرهنگی‌ای که موهبت عمومی بشر هستند و در طبیعت ما جا دارند تمایز قائل شویم. این یک مسئلۀ ساده نیست و به نظر من بدون زحمت کنار گذاشته شده است.
هر اندام‌واره‌ای روش‌هایی برای ادراک و تفسیر جهان دارد؛ محیط (Umwelt) یا "فضای شناختی" خاصی که عمدتاً به وسیلۀ طبیعت خاص آن و ویژگی‌های عمومی دستگاه‌های زیستی مشخص می‌شود. به تعبیر هیوم، بخشی از معرفت انسان "از سرزمین اصلی طبیعت" به عنوان "نوعی غریزه" نشأت می‌گیرد. دستگاه‌های زیستی در موهبت زیستی قرار دارند، به طرق محدودی به وسیلۀ تعامل با محیط (تجربه) شکل می‌گیرند. این دستگاه‌ها از این حیث همانند سایر اجزای بدن هستند که آنها می‌توانند به طور سودمندی در سطوح گوناگون انتزاع از سازوکارها بررسی شوند.
ما در مورد یک اندام‌وارۀ دارای دستگاه‌های شناختی خاص می‌توانیم قسمی از "موقعیت‌های مشکل" را شناسایی کنیم که اندام‌واره می‌تواند در آنها خود را بیابد؛ چینشی از اوضاع و شرایطی که اندام‌واره به طریق خاصی در اثر طیبعت و سابقۀ قبلی خود ادراک و تفسیر می‌کند، از جمله (در مورد انسان‌ها) پرسش‌هایی که مطرح می‌شوند و باور و فهم پس‌زمینه‌ای که بر آنها تأثیر دارند. گاهی موقعیت مشکل بر اساس ملاحظات نظریه-مدار ابداع و با درجه‌ای از خودآگاهی به آن توجه می‌شود؛ فعالیتی که "علم" می‌نامیم. برخی از موقعیت‌های مشکل در قالب قابلیت‌های شناختی حیوان واقع می‌شوند و برخی این‌گونه نیستند. بگذارید اینها را به ترتیب "مسئله" و "معما" بنامیم. این مفاهیم به اندام‌واره بستگی دارند: آنچه برای موش معما است ممکن است برای ما صرفاً یک مسئله باشد و برعکس. یک "ماز عدد اول" برای موش (در هر نقطۀ گزینش عدد اول به راست برو) یا حتی امور بسیار ساده‌تر، یک معمای همیشگی است؛ موش نمی‌تواند منابع شناختی پرداختن به این معما را داشته باشد اما انسان می‌تواند. در مقابل، یک ماز تودرتو برای موش یک مسئله است که می‌تواند آن را به خوبی حل کند. لازم نیست این تمایزها مطلق باشند، اما می‌توانند واقعی باشند.
اگر انسان‌ها بخشی از جهان طبیعی باشند نه فرشته‌ها، همین مطلب دربارۀ آنها صادق خواهد بود: مسائلی وجود دارند که امید حل آنها را داریم و معماهایی وجود دارند که برای همیشه خارج از قلمرو شناختی ما قرار دارند. می‌توانیم علوم طبیعی را ترکیبی تصادفی میان جنبه‌هایی از جهان طبیعی و جنبه‌هایی از ذهن/مغز انسان بدانیم که در ابهام کلی ما پرتوهایی را وارد کرده است؛ ترکیب‌های تصادفی از این حیث که فرایندها و اصول طبیعی ما را برای پرداختن به مسائلی که با آنها مواجه می‌شویم و گاهی آنها را صورت‌بندی می‌کنیم "طراحی" نکرده‌اند. از زمان چالرز سندرز پیرس پیشنهادهایی دربارۀ عوامل تکاملی وجود داشته؛ عواملی که علی الادعا تضمین می‌کنند ما بتوانیم حقیقت را دربارۀ جهان بیابیم و باورهای قدیمی‌تری دربارۀ دسترسی اختصاصی ما به ذهن و فرآورده‌های ذهنی خود وجود داشته‌اند. اما این حدس‌ها متقاعدکننده نیستند.
ما می‌توانیم رهیافت سنتی به مسائل ذهن را برای یک لحظه در نظر بگیریم، رهیافتی که می‌تواند "فهم عرفی" را تا حد زیادی منعکس کند: دوگانه‌انگاری متافیزیکی. تقریر دکارتی را در نظر بگیرید. این تقریر تبیینی مفصل از جهان فیزیکی، اساساً برحسب نوعی "مکانیک اتصال (contact)" ارائه داد. پس از آن چنین استدلال شده است که برخی از جنبه‌های جهان در ذیل این اصول واقع نمی‌شوند. برای مثال، هیچ مصنوعی نمی‌تواند ویژگی‌های معمولی کاربرد زبان را به نمایش بگذارد؛ نامقید که با محرک‌های خارجی یا حالات درونی متعین نمی‌شود؛ تصادفی نیست اما با شرایط منسجم و مناسب است هرچند معلول آنها نیست؛ موجب تفکرهایی می‌شود که شنونده ممکن است به همان صورت بیان کرده باشد؛ مجموعه ویژگی‌هایی که می‌توانیم آنها را "جنبۀ خلاق کاربرد زبان" بنامیم. بنابراین، باید به اصل جدیدی متوسل شویم؛ برای دکارتی‌ها، جوهری دومی که ذاتش همان تفکر است. در این صورت، با مسئلۀ تمییز ماهیت و مسئلۀ اتحاد که در سرتاسر علوم طبیعی مطرح است مواجه می‌شویم: در صورت‌بندی سنتی، نشان می‌دهیم که ذهن و بدن چگونه با هم تعامل می‌کنند. این رهیافت اساساً طبیعت‌گرایانه است و وقتی از مصنوعات پیچیده‌ای که برای تخیل قرن هفدهم جذاب بود به مصنوعاتی منتقل می‌شویم که بسیاری از همین پرسش‌ها و حدس‌های امروزی را تحت تأثیر قرار می‌دهند، اصل استدلال تغییری نمی‌کند.
آن‌طور که معروف است این برنامه در یک نسل از میان رفت، هنگامی که نیوتن نشان داد که نظریۀ جهان مادی جداً ناکافی است و نمی‌تواند بسیاری از ویژگی‌های ابتدایی حرکت را تبیین کند. نیوتن در مورد شبح درون ماشین چیزی برای گفتن نداشت. او ماشین را به بیرون فرستاد نه شبح را، برای همین نظریۀ دکارتی ذهن تغییری نکرد. نیوتن به ویژگی‌های شبح‌وار و غیرمنتظرۀ بدن پی برد؛ "کیفیت مرموز" عمل در یک فاصله از مفهوم رایج بدن یا شیء مادی فراتر است. نیوتن همانند بسیاری دیگر از دانشمندان پیشتاز زمان خود این نتایج را مزاحم یافت که با دکارتی‌ها موافقت کرد که ایدۀ عمل در فاصله از طریق خلأ "به حدی غیرمنطقی است که من معتقدم هیچ انسانی که در موضوعات فلسفی قوۀ مؤلفه‌ای برای تفکر دارد نمی‌تواند آن را بپذیرد"، این واکنشی قابل فهم است حتی اگر ریشه در روان‌شناسی عامیانه داشته باشد. او نتیجه می‌گیرد که ما باید بپذیریم که گرانش جهانی وجود دارد حتی اگر نتوانیم آن را برحسب "فلسفۀ مکانیکی" بدیهی تبیین کنیم. همان‌طور که بسیاری از شارحان پیشنهاد داده‌اند این گام عقلی "دیدگاه جدیدی از علم را مطرح می‌کند"، دیدگاهی که مقصود از آن "جستجوی تبیین‌های بنیادی نیست" بلکه یافتن بهترین تبیین‌های نظری از پدیدارهای تجربه و آزمایش است (Cohen, ۱۹۸۷). بنابراین، مطابقت با فهم عرفی به عنوان معیاری برای بررسی عقلی کنار گذاشته می‌شود (Newton ۱۶۹۳; Kuhn ۱۹۵۹; Cohen ۱۹۸۷).
این گام‌ها همچنین ما را از هر گونه مفهوم متعین بدن یا ماده محروم می‌کنند. جهان با هرگونه ویژگی عجیبی که در آن کشف شود، از جمله ویژگی‌های که قبلا ً ذهنی نامیده می‌شدند، همان است که هست. مفاهیمی از قبیل "فیزیکالیسم"، یا "ماده‌انگاری حذف‌گرا" فاقد هرگونه مفهوم روشنی خواهند بود. دوگانه‌انگاری متافیزیکی غیرقابل‌بیان خواهد بود و همین‌طور طبیعت‌گرایی متافیزیکی در صورتی که به عنوان دیدگاهی فهمیده شود که بررسی ذهن باید در "استمرار" بررسی امر فیزیکی باشد. تا جایی که من می‌فهمم تمایز ذهن/بدن نمی‌تواند به شکل دکارتی یا هر شکل دیگری صورت‌بندی شود مگر به عنوان ابزاری اصطلاح‌شناختی برای تشخیص جنبه‌های گوناگون جهان طبیعی. قلمرو "امر فیزیکی" همان است که کمابیش به فهم آن نائل می‌شویم و می‌کوشیم که آنرا به نحوی به علوم طبیعی اصلی تشبیه کنیم، شاید از طریق اصلاح آنها همراه با پیشرفت تحقیق. ایده‌هایی که به ما فهم و بینش می‌دهند بخش قضاوت‌شده و مشروع حقیقت مفروض دربارۀ جهان هستند؛ معیار ما برای عقلانیت و معقولیت هم شاید به تناسب رشد فهم ما تغییر و رشد کنند. اگر انسان‌ها، با قطع نظر از ویژگی‌های مشترک میان همۀ مواد، ویژگی‌های "شبح‌واری" داشته باشند، این یک واقعیت دربارۀ جهان خواهد بود، واقعیتی که باید بکوشیم آن را در چارچوبی طبیعت‌گرایانه بفهمیم زیرا چارچوب دیگری وجود ندارد.نتیجۀ طبیعیِ کنار گذاشته شدن نظریۀ عرفی بدن به وسیلۀ نیوتن این است که تفکر و عمل انسانی ویژگی‌های مادۀ انتظام‌یافته هستند مانند "قوای جذب و دفع"، بار الکتریکی و غیره. این نتیجه را دولامتری (De la Mettrie)، یک نسل پس از جوزف پریستلی گرفت، هرچند هیچ کدام به ویژگی‌های ذهن آن‌طور که دکارتی‌ها شناسایی کرده بودند نپرداختند (Chomsky ۱۹۶۶, ch. ۱).
اینک با مجموعه‌ای از پرسش‌ها مواجه می‌شویم. این ویژگی‌های اشیاء در جهان دقیقاً چه هستند؟ چگونه در فرد و نوع پدید می‌آیند؟ در عمل و تفسیر چگونه استفاده می‌شوند؟ مادۀ انتظام‌یافته چگونه می‌تواند این ویژگی‌ها را داشته باشد (شکل جدید مسئلۀ اتحاد)؟
پیشرفت در مسئلۀ اخیر بسیار اندک بوده است. ماده و ذهن دو مقوله از اشیاء نیستند اما می‌توانند دو نوع کاملاً متفاوتی از تردیدها را برای هوش انسان پدید آورند، واقعیتی که اگر صادق باشد، جالب و مهم است اما برای نگرش طبیعت‌گرایانه عجیب نیست، نگرشی که مواجهۀ انسان‌ها با مسائل و معماها را آن‌گونه که طبیعت خاص‌شان مشخص می‌کند بدیهی می‌دانند. شاید برخی از قلمروهای "امور ذهنی" به طور شناختی برای ما غیر قابل دسترس باشد، شاید جنبۀ خلاق کاربرد زبان که فراتر از فهم ما قرار دارد. در این صورت باید از راه‌های دیگری هر چه بهتر دربارۀ انسان‌ها بیاموزیم.
در برخی از زمینه‌ها، پیشرفت قابل ملاحظه‌ای وجود داشته است. در مورد زبان در نسل گذشته صورت‌بندی و بررسی برخی از پرسش‌های سنتی که قابل تحقیق جدیدی نبودند ممکن بوده است و اخیراً تغییر شکل آنها به طور چشمگیری امکان‌پذیر شده که این امر منجر به فهم جدیدی از دست‌کم برخی از ویژگی‌های محوری ذهن و کارکرد آن شده است.
گفتن اینکه کسی زبانی را دارد (می‌داند، صحبت می‌کند...) به این معنا است که قوۀ زبان شخص حالت خاصی را کسب کرده است. زبان با این تفسیر حالتی از قوۀ زبان است. با اقتباس از برخی از اصطلاحات سنتی می‌توانیم نظریۀ مربوط به این حالت را "گرامر زبان" و نظریۀ مربوط به حالت ابتدایی را "گرامر کلی" بنامیم. این حالت مکتسب و دورۀ رشد، همانند سایر جنبه‌های نمو و رشد، به طور درونی در جهات سرنوشت‌سازی هدایت می‌شوند؛ شرایط بیرونی بیش از آن حدی ضعیف‌اند که چیزی بیش از یک تأثیر فرعی بر ساختارهای منسجم و پیچیده‌ای نیستند که هنگام رسیدن قوۀ زبان به یک "حالت ثابت" (ظاهراً قبل از بلوغ) ظهور می‌یابند و پس از آن صرفاً تغییراتی پیرامونی را در موارد معمولی تجربه می‌کنند. تا جایی که ما می‌توانیم ویژگی‌های حالت مکتسب را مشخص کنیم، می‌توانیم دربارۀ کاربرد زبان پرسش‌هایی را مطرح کنیم: عبارات چگونه تفسیر و ایجاد می‌شوند؟ می‌توانیم بپرسیم چگونه ویژگی‌های حالت ابتدایی و رویدادهای بیرونی به کمک یکدیگر دورۀ رشد زبان (همان‌ چیزی که "یادگیری زبان" نامیده می‌شود اما "رشد زبان" کمتر غلط‌انداز است) را مشخص می‌کنند. پیشرفتی اساسی در همۀ این زمینه‌ها وجود داشته است البته با قطع نظر از کاربرد معمولی زبان برای بیان تفکر که شکاف غیر قابل ملاحظه‌ای نیست.
حالت مکتسب از دستگاه شناختی و دستگاه‌های اجرایی تشکیل می‌شود. دستگاه شناختی اطلاعاتی را ذخیره می‌کند که برای دستگاه‌های اجرایی قابل دسترسی است؛ این دستگاه‌ها از آن برای تفهیم، تفسیر، بیان تفکر، پرسش، ارجاع و غیره استفاده می‌کنند. دستگاه شناختی معرفت نامحدود ما را تبیین می‌کند، برای مثال، معرفت ما به صدا و معنا و روابط آنها در قلمروی نامحدود. تا اینجا تودۀ بزرگی از داده‌های قابل‌اعتماد دربارۀ این موضوعات از انواع گوناگون زبان‌ها و نظریات غیرمعمولی که تا حدی شواهد را تبیین می‌کنند وجود دارند.
طبیعی است که واژۀ "زبان" را به حالت دستگاه شناختی قوۀ زبان محدود کنیم. در این صورت می‌گوییم اسمیث زبان L را دارد (می‌داند، صحبت می‌کند...) در صورتی که مؤلفۀ شناختی قوۀ زبان اسمیث در حالت L باشد. با توجه به این، می‌توانیم زبان را راهی برای سخن گفتن و فهمیدن بدانیم که یک تصور سنتی است. عموماً تصور می‌شود که دستگاه‌های اجرایی ثابت و غیرمتغیرند. دلیل این مطلب اساساً جهل است: این ساده‌ترین فرض است و ما هیچ دلیلی نداریم که کاذب باشد. اما دستگاه‌های شناختی تغییر می‌کنند. انگلیسی همان ژاپنی نیست؛ دستگاه‌های شناختی حالات متفاوتی را کسب می‌کنند هرچند به نظر می‌رسد چندان متفاوت نباشند. یک دانشمند مریخی که انسان‌ها را از همان منظری مشاهده می‌کند که ما از طریق آن اندام‌واره‌های غیر از خود را مشاهده می‌کنیم، شاید تفاوت‌ها را در مقایسه با اشتراکات فراوان چندان چشمگیر نیابد.
حالت مکتسب دستگاه شناختی روند مولدی است که مجموعۀ بی‌نهایتی از عبارات زبانی را مشخص می‌کند که هر یک مجموعه‌ای از ویژگی‌های آوایی، ساختاری، و معنایی هستند. "علامت‌های" خاص نمودهای عبارات زبانی (گفتاری، نوشتاری و غیره) هستند؛ افعال گفتاری نمودهای عبارات زبانی به معنایی کلی‌تر هستند.
توجه داشته باشید که مفهومی که در بالا از زبان بسط دادیم، به معنای اصطلاحی، درون‌نگرانه، فردگرایانه و مفهومی (intensional) است. این مفهوم به حالت درونی مغز فرد خاص مربوط است. بنابراین، ممکن است پیتر و ماری روندهای مولد متفاوتی برای مشخص کردن مجموعۀ واحدی از عبارات زبانی داشته باشند هرچند ممکن است خصیصۀ محدود حالت ابتدایی این احتمال را منتفی سازد. اگر چنین موردی وجود داشته باشد، گرامر زبان پیتر با گرامر زبان ماری متفاوت خواهد بود هرچند تمییز آنها به طور تجربی و صرفاً بر اساس اطلاعات مربوط به ویژگی‌های عبارات زبانی پیتر و ماری ممکن نیست. توجه داشته باشید که یک رهیافت طبیعت‌گرایانه هرگز شرایط بسیار محدودتر الگوی معروف "ترجمۀ ریشه‌ای" (radical translation) را ملاحظه هم نمی‌کند. همچنین اصولاً ممکن است که پیتر و ماری دستگاه‌های بصری‌ای داشته باشند که نگاشت واحدی را از محرک به ادراک فراهم می‌کند اما به طرق مختلفی که در آنها تبیین‌های نظری دستگاه‌های بصری آنها متفاوت است هرچند دلیل این مطلب باید از منابعی فراتر از بررسی جفت محرک-ادراک به دست آید.
ما می‌توانیم تفاوت‌های میان حالاتی را که به اندازۀ کافی به منظور علایق و اهداف دم دستی (بررسی زبان، بینایی یا مگس[۱] drosophila) شبیه هم هستند نادیده بگیریم. ولی از این امر نمی‌توانیم نتیجه بگیریم که "زبان‌های مشترک" (یا دستگاه‌های بصری مشترک یا انواع-مگس) وجود دارند. ما از این واقعیت که دو شخص شبیه هم سخن می‌گویند وجود یک زبان مشترک را استنتاج نمی‌کنیم همان‌طور که از شباهت ظاهری دو شخص وجود یک شکل مشترک میان آن دو را نتیجه نمی‌گیریم.
یک عبارت زبانی دو جنبۀ "متصل" (interface) دارد که هر کدام دستورالعمل‌هایی را در اختیار دستگاه‌های اجرایی می‌گذارند. یک نقطۀ اتصال شامل اطلاعاتی برای ابزار علامت‌دهی می‌شود: دستگاه عضلانی صوتی و دستگاه صوتی، و امور دیگر. نقطۀ اتصال دوم اطلاعات مربوط به قوای ذهن/مغز که در تفکر و عمل دخیل‌اند را فراهم می‌کند. عجیب نیست که نقطۀ اتصال نخست بهتر فهمیده شده است. بررسی نقطۀ اتصال دوم دشوارتر است زیرا دستگاه‌های مرتبط مبهم‌تر هستند هرچند دلایل مرتبط فراوان و نتایج و بینش‌های بسیاری وجود دارند.
ممکن است هر نقطۀ اتصالی را دستگاه نمادی بدانیم که از "ارزش‌ها" و به یک معنا از "ارزش‌های آوایی" تشکیل می‌شود. توجه کنید که این مفاهیم فنی و جدا از مفاهیم زمینه‌های تحقیقی دیگر هستند. ارزش‌های آوایی امور نحوی، و عناصر "بازنمود ذهنی" مفروض در بررسی (طبیعت‌گرایانۀ دقیق) حالات و ویژگی‌های قوۀ زبان مغز هستند. این ارزش‌ها ذرات هوایی مرتعش نیستند. همچنین ارزش‌های معنایی امور نحوی هستند نه بخشی از یک جهان فوق ذهنی. معناشناسی درون‌گرا بسیار شبیه بررسی سایر اجزای جهان زیستی به نظر می‌رسد. می‌توانیم آن را شکلی از نحو بنامیم یعنی بررسی عناصر دستگاه‌های نمادی ذهن/مغز. اگر ابزار نظری شامل الگوهای ذهنی، جهان‌های ممکن، بازنمودهای زبان (discourse)، و سایر دستگاه‌های هویات مفروضی بشود که همچنان باید به نحوی به اشیای موجود در جهان مرتبط شوند یا فرض شود که در جهان هستند، باز هم همان اصطلاح مناسب خواهد بود. این موضوع ساده‌ای نیست و حتی شاید یک طرح بد تصورشده‌ای باشد.
به سبب نحوۀ قرار گرفتن دستگاه شناختی در دستگاه‌های اجرایی است که ویژگی‌های صوری عبارات به عنوان هم‌آوایی (قافیه rhyme)، استلزام و غیره تفسیر می‌شوند و نه، برای مثال، به عنوان دستورالعمل‌هایی برای حرکت مکانی. ما یک واقعی را بررسی می‌کنیم یعنی قوۀ زبان مغز که حالت خاصی را فرض کرده است که دستورالعمل‌هایی را در اختیار دستگاه‌های اجرایی که در تفهیم، تفسیر و بیان باورها و میل‌ها، اشاره، داستان گفتن و غیره نقش دارند، قرار می‌دهد. به همین خاطر است که زبان انسان موضوع است.
ما با دنبال کردن تحقیق دربارۀ زبان در این چارچوب می‌توانیم بسیاری از ویژگی‌های سؤال‌برانگیز و پیچیدۀ صدا و معنا و روابط میان عبارات را در انواع گسترده‌ای از زبان‌ها تبیین کنیم. به نظر می‌رسد که بیشتر اینها از طبیعت درونی ما ناشی شده باشد، طبیعتی که با حالت ابتدایی قوۀ زبان ما مشخص شده است و در نتیجه برای زبان‌های انسانی ناآموخته و کلی (جهان‌شمول) است.
این تحقیق هم در صدد به دست آوردن "کفایت توصیفی" است و هم "کفایت تبیینی". یک گرامر پیشنهادی L به طور توصیفی کافی است مادامی که درست است یعنی یک نظریۀ صادق از L است. یک تقریر پیشنهادی از گرامر کلی (آن را UG می‌نامیم) کفایت توصیفی را کسب می‌کند مادامی که یک نظریۀ صادق از حالت ابتدایی زبان به طور کلی باشد. تا وقتی که UG به طور توصیفی کافی است، نوع جالبی از تبیین را برای واقعیاتی که گرامر L آنها را توصیف کرده به دست می‌دهد و ابزاری را برای به دست آوردن ویژگی‌های عبارات زبانی L از ویژگی‌های حالت ثابت و ابتدایی قوۀ زبان -تحت "شرایط حدی" که تجربه آنها را وضع کرده است- فراهم می‌کند.
اگر UG را یک "ابزار فراگیری" بدانیم، می‌توانیم همین نکته را به گونۀ دیگری بیان کنیم. حالت ابتدایی قوۀ زبان در آغاز کودکی، در اثر بلوغ که از درون هدایت می‌شود و ورودی‌های خارجی، تغییر می‌کند تا وقتی که حالتِ (نسبتاً) ثابتی را فرض کند: زبان L. در این صورت، می‌توانیم حالت ابتدایی را یک روند (الگوریتم، نگاشت) بدانیم که چینشی از داده‌ها را به عنوان ورودی خود می‌گیرد و زبان L را به عنوان خروجی بیرون می‌دهد؛ البته "خروجی" درونی است یعنی حالتی از قوۀ زبان. با این نگرش، گاهی برنامۀ مورد بررسی را "مسئلۀ منطقی فراگیری زبان" می‌نامند. یک نظریۀ غنی‌تر بر فرض‌هایی مربوط به پاسخ صحیح به این مسئلۀ منطقی مبتنی خواهد بود که به تفصیل در جستجوی این است که فرایندهای مزبور چگونه رخ می‌دهند و شاید آن فرض‌ها را رد یا اصلاح می‌کند. این یک تحقیق تجربی است؛ برخی از زیراجزاء از هیچ گونه اولویت معرفت‌شناختی برخوردار نیستند.
بسیاری از پرسش‌های مطرح شده رنگ و بوی سنتی دارند هرچند علم رفتاری جدید و رهیافت‌های ساخت‌گرا از آنها اجتناب یا انتقاد کرده‌اند. برای ویلهلم فُن هومبُلت (Wilhelm von Humboldt) در اوایل قرن نوزدهم روشن بود که زبان اساساً متضمن "کاربرد نامحدود ابزارهای محدود" است. اوتو یِسپِرزِن (Otto Jespersen) دریافت که خلق آزاد و توانایی افراد برای ساختن و فهمیدن "عبارات آزاد" و معمولاً جدید که هر یک صدای بامعنایی هستند باید دغدغۀ اصلی زبان‌شناس باشد. کار زبان‌شناس به طور عمیق‌تر پی بردن به این است که چگونه ساختارهایی که پایۀ این توانایی را شکل می‌دهند "در ذهن گوینده به وجود می‌آیند"، گوینده‌ای که "بدون هیچ گونه دستورالعمل گرامری از جملات بی‌شماری که شنیده و فهمیده است... مفهومی از ساختار آنها را انتزاع می‌کند که به اندازۀ کافی روشن است که او را برای شکل دادن به جملات خودش راهنمایی می‌کند". این ایده‌ها هرچند مهم و اساساً صحیح‌اند، تأثیر اندکی داشتند برخلاف تصورات محدودتر و مقیدتر سوسور (Saussure) در همان زمان که بر زمینه‌های مختلف تأثیر گذاشتند. امکان بیان واضح این ایده‌ها وجود نداشت تا هنگامی که پیشرفت‌های علوم صوری مفهوم روند مولد (مکرر) (generative (recursive) procedure) را در اختیار ما گذاشتند. بررسی جدید این پرسش‌ها را می‌توان پیوندی میان ایده‌های سنتی که به عنوان بی‌معنا یا ناکارآمد رد می‌شدند و بینش‌های صوری جدیدی که پی‌گیری جدی آنها را میسر ساخته‌اند قلمداد کرد (von Humboldt ۱۹۳۶).
گرامرهای سنتی واقعیات زبان را توصیف نمی‌کنند بلکه سررشته‌هایی به دست خواننده‌ای می‌دهند که قبلاً به گونه‌ای مفهوم لازم ساختار و منابع مفهومی کلی را داشته است و می‌تواند با استفاده از این سررشته‌ها عبارات زبان و معانی آنها را مشخص کند. همین مطلب در مورد لغت‌نامه‌ها صادق است. حتی تفصیلی‌ترین لغت‌نامه‌ها صرفاً سررشته‌ای از معانی واژگان به دست می‌دهند به همراه مثال‌هایی که داشته‌های ذهن را تحریک می‌کنند. خلاصه اینکه گرامر و لغت‌نامه‌های سنتی "هوش خواننده" را پیش‌فرض می‌گیرند؛ به طور ضمنی مفروض می‌گیرند که منابع و داشته‌های اساسی موجودند.
بزرگی این خلأ برای گرامر زمانی فهمیده شد که کوشش‌های جدی برای صورت‌بندی روندهای مولدی که صدا و معنا را مشخص می‌کنند انجام شد. خیلی زود روشن شد که حتی عبارات کوتاه و ساده در زبان‌هایی که خوب بررسی شده‌اند ویژگی‌های پیچیده‌ای دارند که از آنها غفلت شده است. این کار پی‌گیر با پر کردن این خلأها (یا به عبارت بهتر "گسل‌ها") در جستجوی کفایت توصیفی بود و طرح جالب‌تر کفایت تبیینی UG را بر عهده گرفت.
میان این دو هدف تزاحمی وجود دارد. برای رسیدن به کفایت توصیفی لازم است که دستگاه‌های قاعده‌ای تفصیلی و پیچیده‌ای را برای تبیین پدیدارها جعل کنیم. برای مثال، قواعد ساختن صورت پرسشی در زبان انگلیسی متضمن پیچیدگی‌هایی است که در تبیین‌های سنتی تصور هم نمی‌شدند و به نظر می‌رسد که این پیچیدگی‌ها مخصوص ساختار پرسشی در زبان انگلیسی باشند. قواعد مجعول برای توصیف این واقعیاتِ جدیداً کشف شده مخصوص-به-زبان و مخصوص-به-ساختار هستند، همانند سررشته‌هایی که در گرامر سنتی قاعده نامیده می‌شدند. اما شرایط تجربی کفایت تبیینی (فراگیری زبان) مستلزم آن هستند که ساختار زبان عمدتاً از پیش‌تعیین‌شده باشد. بنابراین، قواعد مزبور باید عمدتاً کلی و جهان‌شمول باشند.
برای حل این تزاحم لازم است نشان دهیم که این پیچیدگی ظاهری شبه‌پدیدار و نتیجۀ تعامل اصول ثابت و احتمالاً بسیار انتزاعی‌ای است که ممکن است در نحوۀ کاربردشان تغییر کنند و پیچیدگی ظاهری و تفاوت‌های پدیداری بزرگی را میان زبان‌هایی که اساساً در یک قالب ریخته می‌شوند ایجاد کنند. این تغییرها با تجربه مشخص می‌شوند؛ اصول اساسی ثابت‌اند و از "دست اصیل طبیعت" گرفته می‌شوند. تلاش‌هایی که برای دنبال کردن این مسیر مصروف شدند سرانجام در حدود سال ۱۹۸۰ در تصوری از زبان با هم یکی شدند؛ تصوری که به طور ریشه‌ای از یک سنت دو هزار و پانصد سالۀ بررسی زبان آغاز کرد. این الگوی "اصول-و-پارامترها" اصول ذاتاً کلی‌ای را به همراه گزینه‌هایی برای تغییرِ (پارامترهای) احتمالاً دو ارزشی پیشنهاد کرد. این اصول هم مستقل از زبان هستند و هم مستقل از ساختار؛ در واقع به نظر می‌رسد که مجعولات گرامری سنتی (پرسشی، مجهول، و غیره) مصنوعات طبقه‌بندی شده‌ای هستند تقریباً شبیه "پستاندار خشکی" یا "حیوان خانگی". این طبقه‌ها با ویژگی‌ها خاص و اغلب پیچیدۀ خود از تعامل اصول کلی ثابت با پارامترهایی که به گونه‌ای طرح شده‌اند نتیجه می‌شوند. فراگیری زبان فرایند مشخص کردن ارزش پارمترها است. قاعده‌ای برای گرامر به معنای سنتی وجود ندارد بلکه اصول ثابت زبان و ارزش‌های پارامترهای تغییر در برابر مجعولات گرامری سنتی بی‌تفاوتند.
بنابراین می‌توانیم زبان را کمابیش شبکه‌ای بدانیم که هنگام تولد کاملاً سیم‌پیچی (wired up) نشده است. این شبکه یک جعبه دکمه با تعداد محدودی دکمه دارد که می‌توانند روشن یا خاموش شوند. وقتی تنظیم می‌شوند، شبکه عمل می‌کند؛ تنظیمات مختلف ممکن است خروجی‌های پدیداری کاملاً متفاوتی را موجب شوند. تا جایی که تصویر روشن شده است، ما می‌توانیم زبان مجاری یا آنگولایی را با تنظیم دکمه‌ها "به دست آوریم". عناصر این تصویر معقول به نظر می‌رسند هرچند بخش عمده‌ای از آن ناشناخته است و توضیح این اصول قاعدتاً راه را برای کشف پدیدارهای تجربی جدید باز و چالش‌های جدیدی را مطرح می‌کند. هرچند چیز اندکی فهمیده‌ایم، مشابه آن را می‌توانیم در مورد واژه‌نامه‌ها بگوییم با پیوندی که این واژه‌نامه‌ها به مفاهیم و علایمی که در دسترس انسان هستند می‌دهند.
تلاش‌های چند سال اخیر بازنگری بیشتر و در صورت موفقیت، احتمالاً پردامنه‌تری را از تصویر کلی زبان پیشنهاد می‌دهند. زبان L از یک واژه‌نامه و یک روند محاسباتی تشکیل می‌شود که از مواد اولیۀ واژه‌نامه برای ساختن عبارات زبانی (با صدا و معانی‌شان) استفاده می‌کنند. شاید روند محاسباتی تثبیت و برای همۀ زبان‌ها یکی شود؛ تغییر به واژه‌نامه محدود است. به علاوه، به نظر می‌رسد که دو نوع پارامتر وجود داشته باشد: یا در مورد همۀ فقرات واژه‌نامه صادق‌اند یا تنها دربارۀ عناصر صوری‌ای مانند صرف کلمه (inflection)؛ به نظر می‌رسد مجموعه‌هایی از عناصر اسمی (substantive) در معرض این نوع از تغییر پارامتری نیستند. همچنین زبان‌ها در پیوند صدا-معنا در واژگان، و نیز در بخش‌هایی از محاسبه که به صورت آوایی "نزدیک"اند و در نتیجه در میان داده‌ها قابل تشخیص‌اند تغییر می‌کنند. این نوع تفاوت‌ها نسبتاً سطحی‌اند اما این امید وجود دارد که برای تبیین فرایند مشاهده شدۀ فراگیری دقیق بر اساس دلایل اندک قابل استفاده کافی باشند. ممکن است مشاهده‌گر مریخی نتیجه بگیرد که با قطع نظر از تفاوت‌های سطحی، واقعاً فقط یک زبان انسانی وجود دارد که اساساً "فطری" (built-in) است همان‌طور که این مطلب را در مورد سایر دستگاه‌های بدن خودمان، بدون دلیل یا فهم، می‌گوییم.
به علاوه، ممکن است بسیاری از اصولی که مستحکم به نظر می‌رسند شبه‌پدیدار باشند و لوازم آنها به ویژگی‌های کلی‌تر و انتزاعی‌تر دستگاه محاسباتی-بازنمودی تحویل شود، ویژگی‌هایی که رنگ و بوی "حداقل تلاش" را دارند. همچنین این طرح "حداقلی" در صدد تحویل فناوری توصیفی به سطح ضرورت مفهومی ذاتی (virtual) است که با دقت ابزارهای موجود برای توصیف را مقید می‌کند و این بدان معنا است که پدیدارهای پیچیدۀ زبان‌های مختلف باید برحسب اصول انتزاعی ساختارِ (economy) اشتقاق و بازنمود تبیین می‌شوند. بنابراین، یک عبارت زبانی L امری صوری است که شرایط کلی اتصال را، با توجه به ارزش‌های پارامتری L، به بهترین شکل تحقق می‌دهد. این طرح با بار تجربی بسیار سنگینی روبرو است. اگر ثابت شود که این مسیرها درست‌اند، بینش عمیق‌تری از فرایندهای محاسباتی –که پایۀ توانایی‌های زبانی ما هستند- در اختیار ما خواهند گذاشت.
شرایط تجربی دیگری هم وجود دارند که باید برآورده شوند. معروف است که زبان "به بدی برای استفاده سازگار شده است"؛ از میان مجموعۀ "عبارات آزادی" که "مفهوم ساختار" در ذهن ما آنها را مشخص کرده است تنها فقرات پراکنده‌ای به آسانی قابل استفاده هستند. حتی عبارات کوتاه و ساده هم اغلب به وسیلۀ دستگاه‌های اجرایی ما به آسانی قابل اجرا نیستند. به علاوه، قابلیت استفاده با انحراف تقاطع دارد؛ یعنی برخی از عبارات منحرف به خوبی قابل فهم‌اند در حالی که عبارات غیرمنحرف اغلب از توان پردازش خارج‌اند. عدم قابلیت استفادۀ زبان در تفاهم مداخله نمی‌کند: گوینده و شنونده زبان‌های مشابه و (شاید) دستگاه‌های اجرایی مشابه (یا یکسانی) دارند پس آنچه شخص می‌تواند ایجاد کند، دیگری می‌تواند آن را در حد وسیعی تفسیر کند. اما نظریۀ واقعاً گسترده‌ای از زبان در صدد ارائۀ تبیینی از "قابلیت استفادۀ" اجزای گوناگون زبان و مقولات انحراف است و هم‌زمان می‌کوشد تا دامنۀ وسیعی از ویژگی‌های صدا و معنا را تبیین کند.
۱ نوعی مگس کوچک میوه که اغلب از آن در تحقیقات ژنیتک استفاده می‌شود.
نوشته: نوام چامسکی (Noam Chomsky)
مترجم: یاسر پوراسماعیل
http://phil-mind.blogfa.com/post-۳۰.aspx