سه شنبه, ۱۷ مهر, ۱۴۰۳ / 8 October, 2024
مجله ویستا

از رؤیای جهان‌ْوطن تا جهانشمولی حقوق


از رؤیای جهان‌ْوطن تا جهانشمولی حقوق
«اگر این جهان نتواند روزی به صورت جهانی واحد درآید، هیچ میل ندارم که در آن زندگی کنم». این جمله مهاتما گاندی است که روزگاری کوشید تا هند را «آزاد» کند. مردم هند از او آموختند که می‌توان با حفظ استقلال ملی و منافع داخلی و نیز بدون بیگانه‌ستیزی، پیشرفت کرد. برای همین است که «هند امروز»، یک کشور توسعه یافته، دموکراتیک و انسانی و در زمره کشورهای جهان اول است. باری، به نظر می‌رسد بدون دیدگاهی مبتنی بر سیاست عدم خشونت، نتوان به آسانی الگویی از توسعه مبتنی بر حقوق بشر و سازگار با روند جهانی‌شدن را محقق ساخت و این راهی است که برای ما بسی دور و دراز می‌نماید. هرچند یادداشت حاضر، ایده «حکومت جهانی» را بررسی می‌کند، اما غرض آن نفی یا اثبات حقانیت این ایده نیست، بلکه بیشتر نشان دادن رویکردی است که دغدغه صلح پایدار و جهانی عاری از خشونت و جنگ دارد؛ زیرا تنها در چنین جهانی است که «حق بر توسعه» گرامی داشته می‌شود. ایده حکومت جهانی، پس از فراز و نشیب‌های بسیار، اکنون در پارادایم لیبرالی در قالب «جهانی‌شدن» ارایه می‌شود. رد پای این ایده را در قالب عباراتی از قبیل «جهان‌وطن»، «شهروند جهانی» و «حکومت جهانی»، در اندیشه‌های فیلسوفان یونان باستان از جمله هراکلیتوس و دموکریتوس تا نویسندگانی چون ویکتور هوگو و نیز فیلسوفان روشنگری به ویژه ایمانوئل کانت می‌توان جست‌وجو کرد. در دوران معاصر نیز می‌توان به افرادی چون گاندی و آلبرت اینشتین و فیلسوفی چون یورگن هابرماس اشاره نمود. علاوه بر اینان، در میان فیلسوفان پست‌مدرن هم می‌توان از ژاک دریدا یاد کرد. اما به راحتی نمی‌توان گفت که ایده اندیشمندان یادشده، دقیقا مطابق همان چیزی است که امروزه با عنوان خاص «جهانی‌شدن» بیان می‌شود و نوشتار حاضر با در نظر گرفتن سطحی از رواداری منطقی (Logical Tolerance) در صدد ارایه تفسیری از این دیدگاه است و برای اجمال در بیان نظر، بحث را به دیدگاه کانت در مقاله «معنای تاریخ کلی در غایت جهان‌وطنی» معطوف کرده‌است. نگارنده برای نزدیک کردن موضوع به دوران معاصر، با مراجعه به تاریخ قرن بیستم و با اخذ نامه اینشتین به مجمع عمومی سازمان ملل به علاوه نقد چهار تن از روشنفکران روسی به وی و پاسخ متقابل اینشتین به آنها، سعی نموده تا فضای گفتمانی موجود در ایدئولوژی سوسیال را نیز بازنمایی کند.
یکی از انتقادهایی که چپ‌ها به جهانی‌شدن دارند، این است که جهانی‌شدن به گسترش فقر، آلودگی محیط‌زیست، فرسایش حکومت‌های مرکزی و مهاجرت انسان‌ها دامن می‌زند (مولر؛ ۱۳۸۴). نوع انتقاداتی که این گروه از اندیشمندان به جهانی‌شدن وارد می‌کنند در نهایت منجر به پذیرش این امر می‌شود که جهانی‌شدن، پدیدآورنده مشکلاتی شده که حل آنها لاجرم در تحقق و تکامل فرایند خود جهانی‌شدن است. هرچند که در بادی امر می‌توان گفت که جهانی‌شدن به خودی خود نمی‌تواند علت موجده مشکلاتی باشد که بدون آن نیز وجود داشتند و به هر حال اتفاق می‌افتادند. یعنی نمی‌توان ادعا کرد که اگر جهانی‌شدن نبود، آنگاه فقر، آلودگی محیط‌زیست یا مهاجرت نیز نبود و به طریق اولی نمی‌توان گفت که اگر جهانی‌شدن متوقف شود، فقر فزاینده و سایر مشکلات یادشده نیز باز خواهند ایستاد. پس نتیجه آن است که جهانی‌شدن نه علت موجده و نه علت مبقیه‌ی مسائلی از این دست است، ولی به هر حال اگر هم بخواهیم چاره‌ای برای آنها بیندیشیم، لاجرم باید از مکانیسم‌های جهانی‌شدن استمداد کنیم. نقد چپ‌ها به جهانی‌شدن آنجایی جدی و قابل تأمل می‌شود که مقوله حکومت و اقتدار دولت‌ها به میان می‌آید؛ به دیگر سخن، وقتی جهانی‌شدن از منظر مخاطرات بالقوه‌ای که برای دموکراسی‌ها ایجاد می‌کند، نقد می‌شود، ارایه پاسخی قانع‌کننده به این ایراد، ضرورتی انکارناپذیر می‌یابد. البته نمی‌توان منکر این واقعیت نیز شد که دموکراسی به موازات لیبرالی شدن اقتصاد در دو دهه پیشین، به گسترشی بی‌سابقه دست یافته‌است، اما با این حال این روند با توسعه بازارهای جهانی‌شده و کاهش توان کنشی حکومت‌ها، پیش‌شرط‌های دموکراسی را – به زعم چپ‌ها- تضعیف می‌کند. اعتقاد این دسته از منتقدان آن است که تأثیرهای درازمدت جهانی‌شدن، انحصار قدرت دولت مدرن در قلمرو کشور را محدود خواهند کرد (همان). در واقع نگرانی چپ‌ها این است که جهانی‌شدن (یا همان ایده تکامل‌یافته حکومت جهانی) منجر به تضعیف اتوریته حکومت‌های مرکزی (داخلی) خواهد شد. از آن سو هانتینگتون و فوکویاما به دفاع از ایده دموکراسی جهانی و ابعاد سیاسی و حقوقی جهانی‌شدن می‌پردازند. چپ‌ها که بر اساس آمار (یعنی به روش تجربی) قادر به نفی مدعیات امثال هانتینگتون (در موج سوم دموکراسی) و فوکویاما (در پایان تاریخ و آخرین انسان) نیستند و خود به این مسئله اذعان دارند، از دری دیگر وارد شده و «جهانی‌شدن کنترل نشده» را مسئول از دست رفتن قدرت سازمان‌های بین‌المللی می‌دانند. کلاوس مولر خود می‌گوید که پیشروی روند جهانی‌شدنِ اشکال دموکراتیکِ حکومت را به دشواری می‌توان رد کرد و سپس به ارایه آماری از کشورهای دموکراتیک شده می‌پردازد که در میان آنها، کشورهای کمونیستی اروپای شرقی از جمله آخرین نمونه‌هایی است که در «موج سوم دموکراسی»، دموکراتیک شده‌اند. در حالی که نگاه آسیب‌شناسانه چپ‌ها به دموکراسی، از حیث تضعیف آن توسط نهادهای بین‌المللی، بازارهای جهانی و شرکت‌های چند ملیتی است، آسیب‌شناسی لیبرال‌ها از منظر «پارادوکس دموکراتیزاسیون» به تعبیر ساموئل هانتینگتون است که می‌گوید، خطری که کشورهای «موج سوم» را تهدید می‌کند، دیگر از جانب انقلاب‌های اجتماعی نیست. آن عده از سیاستمداران و جنبش‌هایی که از طریق انتخابات به قدرت می‌رسند و بلافاصله شیوه دموکراتیک را به نفع خود دستکاری می‌کنند، خطر اصلی را در بر دارند. به عبارت دیگر، مسئله دموکراسی جهان سوم، فروپاشی آن نیست؛ بلکه فرسایش آن، یعنی تضعیف تدریجی دموکراسی‌ها به دست رهبران انتخابی است (Huntington; ۱۹۹۶) و این همان چیزی است که کارل مانهایم در جامعه‌شناسی فرهنگ به آن اشاره می‌کند (مانهایم؛ ۱۳۸۵). البته در میان چالش‌های نفس‌گیر یادشده، فیلسوفی مانند هابرماس از منظری معتدل‌تر سخن می‌گوید. هابرماس معتقد است که یک نظام حقوقی جهان‌وطنی (آنچنان که کانت یا اینشتین در سر می‌پروراندند) که در عمل نهادینه شده باشد، به آینده‌ای دور تعلق دارد. در وضعیت گذار از نظام ملت- دولت به سیستم جهان‌وطنی، نمی‌توان گفت چه چیزی خطر بزرگتری را ایجاد می‌کند: ناپدید شدن دنیای دولت‌های تابع حقوق بین‌الملل، که دیری است معصومیت خود را از دست داده‌اند، یا ملغمه درهم و برهم نهادها و کنفرانس‌های فراملی، که می‌توانند یک مشروعیت نامطمئن را اعطا کنند، ضمن آنکه مثل همیشه متکی به اراده خیر دولت‌ها و اتحادیه‌های قدرتمند‌اند. از نظر هابرماس، در این وضعیت ناپایدار، حقوق‌بشر، تنها مبنای شناخته‌شده مشروعیت برای سیاست جامعه بین‌المللی است (هابرماس؛ ۱۳۸۰). در واقع هابرماس معتقد است که گفتمان حقوق‌بشر می‌تواند به میزان زیادی عوارض ناشی از جهانی‌شدن را تعدیل کند و چه بسا حقوق‌بشر بتواند نقش «کنترل کننده» فرایند جهانی‌شدن را بر عهده گیرد تا مراد منتقدان نیز حاصل شود، اما رویکرد نهایی، همان رؤیای جهان‌وطن است که اکنون با جهانشمولی حقوق‌بشر رنگی از واقعیت به خود می‌تواند گرفت.
کانت در اصل هفتم مقاله «معنای تاریخ کلی در غایت جهان‌وطنی» ایده تأسیس جامعه جهانی را مطرح می‌کند. دره‌بیدی در شرح دیدگاه کانت می‌نویسد: «اگر حرکت تاریخی انسان از توحش به تمدن و از تفرد به تجمع باشد، منطقا باید این مسیر را تا آخر بپیماید. از زندگی انفرادی به تشکیل خانواده و از تشکیل خانواده به اجتماعات قبیله‌ای و شهری و از آنجا به تشکیل «ملیت‌ها» می‌رسد. اما دلیلی ندارد که در نیمه راه بماند. ادامه این مسیر به طرف جامعه بین‌المللی است» (دره‌بیدی؛ ۱۳۸۴) در حقیقت گویی همان انگیزه‌ای که افراد را به تأسیس حکومت بر می‌انگیزد، همان حکومت‌ها را به تأسیس جامعه مشترک‌المنافع متشکل از ملت‌های مختلف وادار می‌کند. کار تشکیل این جامعه عبارت است از ارتباط خارجی قانون‌مند حکومت‌ها. کانت در آخرین فصل مبانی مابعدالطبیعی تعلیم حق (فلسفه حقوق)، ارتباط قانونی ملت‌ها و دولت‌ها را تحت عنوان «حق جهان‌وطن» بررسی کرده‌است (کانت؛ ۱۳۸۰). زمینه جغرافیایی این جامعه جهانی، کره زمین است. زمین وطن انسان است و جامعه جهانی دارای یک جهان‌وطن است. در این وطن واحد، جنگ به حکم عقل ممنوع است و دلیل ممنوعیت آن، این است که از طریق جنگ، تمام افراد یا ملت‌ها نمی‌توانند به حقوق خود دست یابند بلکه فقط فرد یا ملت پیروز به حقوق خود می‌رسد (الحق لمن غُلب). پس باید از جنگ پرهیز کرد، اما پرهیز از جنگ مستلزم صلح دایم است و تحقق صلح دایم (پایدار)، مشروط به این است که مرزهای تصنعی برداشته شود و افراد همه شهروندان یک حکومت جهانی تلقی شوند. تحقق این آرمان مستلزم تأسیس یک قانون کامل جهانی است (دره‌بیدی؛ ۱۳۸۴). تفصیل دیدگاه کانت در این زمینه را به مجال و مقال دیگری وامی‌نهم و در پایان اشاره‌ای کوتاه به آنچه میان اینشتین و روشنفکران روسی (بر سر نامه اینشتین به سازمان ملل) گذشت، می‌کنم.
اینشتین در ۱۹۴۷، یعنی یک سال پیش از مرگ گاندی و نیز تصویب اعلامیه جهانی حقوق‌بشر، نامه سرگشاده‌ای به مجمع عمومی سازمان ملل متحد می‌نگارد و در آن، ضمن هشدار درباره خطر جنگ در جهان، به ضرورت یک سازماندهی بین‌المللی اشاره می‌کند. جنگ‌های جهانی، بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی و فجایع ناشی از آن روح اینشتین را از قضیه بمب اتم به شدت آزرده ساخته‌بود به طوری که وی پس از آن تا پایان عمر دست از فعالیت در راستای عدم خشونت و صلح‌طلبی بر نداشت. با اینکه او خود گرایش به اندیشه‌های سوسیالیستی داشت، اما از سوی تندروهای چپ مورد انتقاد قرار گرفت. اینشتین هرچند به محدودیت‌های اتوریته سازمان‌های بین‌المللی واقف است، اما جهانی‌شدن امنیت و صلح را دلیل کافی برای پیگیری این ایده می‌داند و در آن نامه متذکر می‌شود، تا هنگامی که تغییری در مفهوم سنتی حاکمیت ملی حاصل نگردد، هرگز توافق کامل درباره کنترل بین‌المللی و مدیریت انرژی اتمی یا درباره خلع سلاح عمومی به وجود نخواهد آمد. چون تا زمانی که انرژی اتمی و تسلیحات، جزئی حیاتی از امنیت ملی شمرده می‌شود، هیچ ملتی جز ستایش لفظی کاری برای کنوانسیون‌های بین‌المللی انجام نخواهد داد (اینشتین؛ ۱۳۷۳). پس به زعم اینشتین فقط هنگامی به امنیت همگانی دست خواهیم یافت که تضمین‌های قانونی و اجرایی لازم ایجاب کنند که امنیت نظامی دیگر مسئله تک‌تک دولت‌ها نباشد. بین تدارک جنگ، از یک سو، و تدارک جامعه جهانی استوار و قانون و نظم، از سوی دیگر، هیچ‌گونه سازشی قابل تصور نیست (همان). از همین رو وی از مدل حکومت فراملی که با تمام توان به تقویت سازمان ملل اهتمام ورزد، دفاع می‌کند. همینطور، وی معتقد است که مجمع عمومی نباید اختیارات خود را به شورای امنیت تفویض کند، زیرا این رکن سازمان به سبب نقص‌های ناشی از حق وتو، عملا به حالت فلج افتاده‌است. در این نامه اینشتین با در نظر گرفتن مخالفت اتحاد شوروی با فکر حکومت جهانی، اظهار امیدواری می‌کند که در صورت مطرح شدن پیشنهاد منصفانه‌ای برای ایجاد امنیت حقیقی، نمی‌توان یقین داشت که باز شوروی بر مخالفت خود پافشاری کند. از نظر وی، وظیفه سازمان ملل و حکومت جهانی، تضمین امنیت، آرامش و رفاه برای تمامی انسان‌ها است. در پاسخ به اینشتین، چهار نفر از روشنفکران روسی (سرگئی واویلوف، آ.ن. فرومکین، آ.ف. یوفیه، ن.ن. سیمونوف) اندیشه حکومت جهانی را یک فکر خوش‌نما می‌دانند که توسط امپریالسیت‌ها و گروهی از اندیشمندان کشورهای سرمایه‌داری دفاع می‌شود و به کنایه می‌نویسند که این‌گونه افراد صلح‌طلب و لیبرال‌منش بر این باورند که «حکومت جهانی» معجون موثری بر ضد همه شیاطین جهان و پاسدار صلح پایدار خواهد بود. ادعای نویسندگان این نامه نیز درست مانند مدعیان مخالفت با جهانی‌شدن، مسئله حاکمیت ملی است. گویی حاکمیت ملی بهانه‌ای دم دستی است که حتی مخالفان اتحادیه شدن اروپا هم از آن بهره‌ای می‌بردند! خلاصه آنکه روشنفکران مزبور، در این نامه، ایده حکومت جهانی را به شدت محکوم کرده و آن را فکری عقب‌مانده دانسته بودند و در اثنای آن به دفاع از انقلاب سوسیالیستی اکتبر و حکومت شوروی پرداخته بودند. از نظر آنان صلح و دموکراسی در جایی که سرمایه حکومت دارد، امری ناممکن است. نویسندگان نامه همچنین ضمن اشاره به اهدافی که آمریکا از طریق سازمان ملل پیگیری می‌کند، پیشنهاد اینشتین را دفاعی آشکار از امپریالیسم آمریکا دانسته‌اند. در پاسخ به این نامه، هرچند اینشتین نخست همدلی‌هایی با نظام سوسیالیستی و برنامه‌ریزی‌های اقتصادی روسیه ابراز می‌کند و از نظام بازار آزاد و سرمایه‌داری انتقاد می‌نماید، ولی در ادامه نکاتی را یادآور می‌شود که بیان آنها در اینجا خالی از فایده نیست. اینشتین می‌نویسد: «... نباید مرتکب این اشتباه شویم که گویا تمام مصیبت‌های اجتماعی و سیاسی موجود، معلول نظام سرمایه‌داری است و نفس برقراری سوسیالیسم قادر خواهد بود تا تمام بیماری‌های اجتماعی و سیاسی بشر را درمان کند؛ خطر چنین اعتقادی پیش از هرچیز در آن است که با تبدیل یک روش اجتماعی ممکن، به نوعی کلیسا، که همه انسان‌های خارج از قلمرو خود را خیانتکار یا شریر خواهند خواند، روحیه عدم تساهل متعصبانه را در تمامی پیروان صدیق خود تشویق خواهد کرد... یقین دارم به خوبی می‌دانید که در طول تاریخ باورهایی چنین خشک و انعطاف‌ناپذیر، چه رنج‌های نالازمی به انسان‌ها تحمیل کرده‌است... هرگونه حکومت، تا بدانجا که گرایش به استبداد را در عمق وجود خود می‌پروراند، فی‌نفسه شر است... خطر این فساد در کشوری که دولت آن نه فقط بر نیروهای مسلح بلکه بر تمام مجاری و منابع آموزشی و اطلاعاتی و همچنین بر حیات اقتصادی یکایک شهروندان تسلط دارد، حادتر است... سوسیالیسم را نمی‌توان در نفس خود راه حل تمام مسائل اجتماعی دانست» (همان). از این جملات می‌توان فهمید که رویکرد کلی اینشتین به رغم انتقادات او به سرمایه‌داری، نسبت به سوسیالیسم چیست. او در این پاسخ خود، تلاش این دسته از افراد در نشان دادن سازمان ملل به عنوان بازیچه دست آمریکا و نیز آوار کردن تمام مسائل بر سر سرمایه‌داری و امپریالیسم را «استدلال‌هایی اسطوره پردازانه» می‌داند. همچنین ضمن آنکه خود نیز به برخی سیاست‌های آمریکا نقد دارد، اما پیشنهادهای آمریکا در زمینه سلاح‌های اتمی را کوششی در جهت سازماندهی امنیت فراملی و جهانی می‌داند. در خصوص سیاست‌های اقتصادی آمریکا، اینشتین به نکات بسیار قابل توجهی اشاره می‌کند که بیان همه آنها از حوصله این نوشتار خارج است و خواننده ارجمند می‌تواند به مراجعه به کتاب «حاصل عمر» به مطالعه تمام نکات آن بپردازد. سرانجام آنکه گویی دغدغه صلح، انسان‌ها را وادار می‌کند تا با مسئولیت بیشتر و فارغ از گرایش‌های کورکورانه ایدئولوژیک به دنبال رهیافت‌های مؤثر بگردند؛ درست مثل همین پروفسور اینشتین!
حسین فراستخواه
http://farasat.blogsky.com
برخی منابع:
۱. اینشتین، آلبرت (۱۳۷۳). حاصل عمر. ترجمه ناصر موفقیان. تهران. علمی و فرهنگی
۲. مولر، کلاوس (۱۳۸۴). حاکمیت، دموکراسی و سیاست جهانی در دوران جهانی‌شدن. ترجمه لطفعلی سمینو. تهران. اختران
۳. هابرماس، یورگن (۱۳۸۰). جهانی‌شدن و آینده دموکراسی. ترجمه کمال پولادی. تهران. مرکز
۴. مانهایم، کارل (۱۳۸۵). دموکراتیک شدن فرهنک. ترجمه پرویز اجلالی. تهران. نی
۵. کانت، ایمانوئل (۱۳۸۰). فلسفه حقوق. ترجمه منوچهر صانعی دره‌بیدی. تهران. نقش و نگار
۶. صانعی دره‌بیدی، منوچهر (۱۳۸۴). رشد عقل. تهران. نقش و نگار
۷. Huntington, Samuel P. (۱۹۹۶). "Democracy for the long Haul", in: Journal of Democracy, Bd. ۷, No. ۲, ۳-۱۳