یکشنبه, ۱۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 2 February, 2025
مجله ویستا
تنها و غریبانه
آن روز زینب کوچولو همه اش دلشوره داشت. خودش هم نمی دانست این همه نگرانی برای چیست ؟ آخر زینب آن روز امتحانش را خوب داده بود. دیکته هم بیست شده بود ولی به جای اینکه خوشحال باشه اصلا احساس خوبی نداشت. با خودش فکر می کرد: نکند باز هم حال بابا بد شده باشد ؟ نکند باز هم...آخه صبح که از خانه می آمد حال بابا تعریفی نداشت. توی همین فکرها بود که ناگهان خانم معلم از او پرسید: زینب جان چی شده ؟ حالت خوب نیست ؛ زینب جواب داد: « نه خانم حالم خوبه.» خانم معلم گفت: « بلند شو دخترم ، برو حیاط ، آبی به صورتت بزن و بیا.» خانم معلم خیلی به زینب علاقه داشت و برای پدر و مادر او احترام زیادی قائل بود. او همیشه می گفت ، اگر امروز ما آزاد زندگی می کنیم ، این آزادی را مدیون رزمندگانی هستیم که جان خود را در کف دست قرار دادند و در راه اسلام ، از همه چیز خود گذشتند.
زنگ مدرسه که خورد ، زینب با خوشحالی به طرف خانه دوید تا نمره ی امتحان دیکته اش را به با با و مامان نشان دهد. ولی آن دلشوره دست از سر او بر نمی داشت. به وسط کوچه که رسید دید جلوی خانه شان شلوغ است ، یک دفعه دلش ریخت ، قلبش مثل قلب یک گنجشک تند تنتد می زد. گام های کودکانه اش سست شد. از دور نگاه می کرد ؛ ولی با خودش می گفت: « نه انشاالله که چیزی نیست.مگر هر شلوغی جلوی خانه ما باشد به خاطر باباست ؟ » زینب با این حرف ها می خواست به خودش دلداری دهد ؛ ولی یک کسی یا چیزی ته دلش می گفت: « نه باز حتما حال بابا بد شده است. »
بدون این که بخواهد از سینه اش بیرون بزند ، نفس عمیقی کشید و ناگهان تصمیم گرفت. با سرعت به طرف خانه بدود. همین کار را کرد. در راه چند بار نزدیک بود به زمین بیفتد. بیفتد. نزدیک خانه رسید ، صدای بابا را شنید. انگار دنیا روی سرش خراب شد. آن دل شوره ها ، آن تپش قلب و آن نفس کشیدن ها بی دلیل نبود. گام هایش شل شد ، کیف از روی دوشش افتاد. خسته و کشان کشان خودش را به دیوار پشت خانه رساند. صدای بابا را به خوبی می شنید. با با فریاد میزد: « حاجی جون ، پس چی شد ؟ عراقی ها قیچی مون کردند. قایق ها توی تله ی خورشیدی ها مانده اند. بچه ها دارند تکه تکه می شوند. حاجی جون چرا توپخانه این جا را به آتش نمی کشد ؟ ». جمعیت دور بابا جمع شده بودن. بعضی از بزرگتر ها گریه می کردند. جوان ها هم بعض هاشان می خندیدند.
مامان گفت: « رضا جون ؛ آقا رضا دیگه بسه ، بیا به خانه برویم. « ولی بابا خودش را محکم به دیوار زد و بعد مامان را هل داد و خودش را روی زمین پرت کرد و گفت: « بخوابید ، خمسه خمسه می زنند. » مادر به دیوار خورد و بعد روی زمین افتاد و خون پیشانیش را پوشاند. زینب روی زمین ، پشت دیوار زانو زده بود و گریه می کرد. جمعیت که ترسیده بودند کمی عقب رفتند. هنوز بعضی از جوان ها می خندیدند. زینب به طرف مادردوید و فریاد زد: « مامان جونم چی شده ؟» و بعد اشک مثل سیل از چشمان قشنگش سرازیز شد.
پیرمردی از وسط جمعیت به طرف بابا رضا رفت و با صدای بلند گفت: چه چیزی را نگاه می کنید ؟! «در بین شما یک مسلمان نیست که بیاید کمک کند تا این مرد را به خانه اش ببریم ؟ » چند تا از جوان ها جلو آمدند. که یک دفعه عمو احمد از میان جمعیت خودش رابا سرعت به بابا رساند و به پیر مرد گفت: « حاج اکبر خدا خیرت بدهد ؛ تا شنیدم به سرعت دویدم ؛ ولی دیر رسیدم. « اشک در چشم عمو ، مثل مروارید غلتان می درخشید ؛ سر بابا را در آغوش گرفت و بوسید. بعد به کمک حاج اکبر بابا را بلند کردند که به خانه ببرند ، در همین موقع زن عمو و عمه نرگس رسیدند و مامان را از زمین بلند کردند.
ولی زینب هنوز داشت گریه می کرد. که دست مهربانی سر او را نوازش کرد و صدایی با مهربانی گفت: « زینب جان ! از روی زمین بلند شو ، بلند شو تا به خانه برویم. زینب صدارا می شناخت. سرش را که بلند کرد ، صورت مهربان خانم معلم را دید. بی اختیار خودش را در آغوش او اندخت و گریه کرد. خانم معلم هم اورا در آغوش گرفت و بوسید. جمعیت کم کم پراکنده شد. زینب با خشم و غصه از خانم معلم پرسید: «خانم ، اینها چرا می خندیدند؟ مگر بابای من همان رزمنده ای نیست که وقتی به جبهه می رفت ، برای او گل می آوردند و اسپند دود می کردند ؟ مگر وقتی از اسارت آمد ، تمام کوچه را چراغانی نکرده بودند ؟ » دوباره گریه کرد. خانم معلم اورا آرام کرد و به خانه برد.
خانه به هم ریخته بود. عمو احمد ، بابا را در رختخواب خوابانده بود و داشت داروهایش را می داد. عمه نرگس داشت پیشانی مامان را پانسمان می کرد. زن عمو هم داشت شیشه خورده ها را جارو می کرد. زینب گوشه ی اتاق نشست وقتی که کوچکتر بود ، مامان عکس های بابا را به او نشان می داد و از گذشته ی با با برایش تعریف می کرد.
مامان می گفت: « تازه ازدواج کرده بودیم که بابا به جبهه رفت. بار اولش که نبود. من هم این را می دانستم ؛ ولی این دفعه فرق داشت. و غم عجیبی در سینه ام جا گرفته بود. او رفت و دیگر نیامد ». یک سال از پایان جنگ گذشته بود که گفتند ، بابایت می آید. همه خوشحال بودند. تمام کوچه را چراغانی کرده بودیم. همه می آمدند و می رفتند. در خانه و محل غلغله ای بود ؛ ولی رضا ، رضایی نبود که به جبهه رفته بود. مدتی که گذشت ، کم کم دوستانش هم او را تنها گذاشتند. مدتی سر کار رفت. یک روز با دنیایی از غم به خانه آمد و گفت: « گفتند باید بازنشسته بشوی ، گفتم: خوب این غصه نداره رضا جون ، می آیی خانه و با هم یک زندگی آرام و راحت درست می کنیم. امید وار بودم که با استراحت بیشتر ، حالش بهتر بشود ؛ ولی نشد. »
از آن روز ، روز به روز حالش بدتر شد. عمع پیشانی مامان را پانسمان کرده بود و خون صورتش را پاک می کرد. مادر نگاهی به زینب کرد و او را در آغوش کشید. زینب در آغوش مادر آرام گرفت و دائم صورت مامان را می بوسید.
بابا که از خواب بیدار شد، دید همه چیز به هم ریخته و مامان پیشانی اش را با دستمال بسته است. گفت « زهرا جان ، باز هم قاطی کرده بودم؟» مامان با لبخندی که یک دنیا محبت را در خود جا داده بود گفت: « نه ، چیزی نشد. » بعد در حالی که لیوان چای را جلوی بابا می گذاشت ، دستی به موهای بابا کشید و بابا دست او را گرفت و گفت: « زهرا جان ، مرا ببخش و مامان بازهم خندید و به آشپزخانه رفت. » بابا گفت: « من می دانم این قرص ها فایده ای نداره ، من باید کار کنم ، آن طوری راحت ترم. ولی نمی دانم چرا هر چه می گویم هیچ کس گوشش بدهکار نیست. به خدا این طوری روز به روز بدتر می شوم و شما را بیشتر اذیت می کنم. به خدا دلم نمی خواهد شماها را هم از دست بدهم. »
زینب وقتی که بابا این طوری حرف می زد، خیلی دوستش داشت ؛ ولی خیلی دلش برای او می سوخت. آخر بابا وقتی حالش بد می شد ، نمی توانست جلوی خودش را بگیرد. زینب دلش گرفته بود. او با خودش می گفت: « خدایا چرا دوستان بابای من سراغ او نمی آیند؟ چرا نمی گذارند بابا سرکار برود ؟» زینب جوابی برای این سؤالها نداشت.
یک روز از بابا پرسید: « بابا شما چرا اینقدر تنها هستید؛چرا کسی به خانه ی ما نمی آید؟ مگر شما تو جبهه دوست نداشتید؟» بابا لبخندی زد و پیشانی زینب را بوسید و گفت: « آخه دخترم دوستان من همه شهید شدند. دعا کن من هم شهید بشوم.»
رضا ساعی شاهی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست