سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
مجله ویستا

از فلسفه چه می توان آموخت ؟


از فلسفه چه می توان آموخت ؟
معرفتی که آدمیان در زندگی روزانه بدان راه یافته اند اغلب از نوع عملی است . قسمت مهمی از این معرفت مبتنی است بر مسموعات و حکم و امثال یا تعالیم گذشته و قسمت مهم دیگر از تجربه و انفعالات و امیال و آمال فرد رنگ گرفته است . این قسم معرفت معمولا برای حاجات روزانه و برای بحث در مسائل متداول بسنده است . لیکن وقتی رشته عادی زندگی را چیزی غیرمتعارف یا معماگونه ، بگسلد عدم کفایت این معرفت عملی آشکار می گردد.
مثلا کسی ممکن است چیزی درباره تندرستی و ناتندرستی بداند و حتی ممکن است خوب قادر به معالجه ناخوشی های کوچک باشد، اما وقتی وی جدا مریض شد، باید با کسی که دارای شناسایی عمیق تری در زمینه اندام های بدن و اعمال و وظایف آنهاست مشورت کند. یک راننده ممکن است تصوری سطحی و خام در باب اینکه موتور چگونه اتومبیل را می کشد داشته باشد، اما برای تعمیر باید نزد کسی برود که درباره اصول و قواعد مکانیکی بیشتر می داند. همین امر درباره چیزهایی نظیر لوله کشی ، گاز یا برق درست است . در مسائل و امور پیچیده تر، همین اختلاف و فاصله بین شناسایی عادی و معرفت تخصصی وجود دارد. کدبانو و مودی مالیاتی عملا چیزی درباره اقتصاد می دانند، ولی تنها دانشجو و پژوهنده علم اقتصاد اصول و قوانین آن را می فهمد; همگان می توانند با شگفتی آسمان پر ستاره را نظاره کنند، اما فقط ستاره شناس است که حرکات و هیات ستارگان را می شناسد، و هرکس می تواند از تصور منظره یک جنگ اتمی مشمئز شود و به وحشت افتد، لیکن تنها دانشمندانی معدود هستند که مسائل مربوط به شکافتن اتمها را می دانند.
پس معرفت نظری شناسایی قوانین و اصول است . فعلا ما می توانیم نظریه و علم و فلسفه را به معنای واحد در نظر بگیریم یعنی معرفتی که به عمق اشیا می رود و بیان می کند که چرا اشیا چنانند که هستند.
این معرفت عمیق تر را «نظریه » نامیدن به معنای گمان و ظن نیست. نظریه تبیینی است که مورد آزمایش قرار گرفته و مطابق با واقعیات یافت شده است و به عبارت دیگر به مرحله اثبات و تصدیق و تایید رسیده است ، و انسان را قادر می سازد که آینده را پیش بینی کند. این شناسایی است که به آدمیان می آموزد که چگونه پل و هواپیما بسازند، چگونه امراض را معالجه کنند، کسوف و خسوف را پیش بینی نمایند، و به طور کلی منابع طبیعت را برای نیازهای انسانی مورد استفاده قرار دهند.
● آغاز پیدایش نظریه
این قسم معرفت وقتی آغاز شد که آدمیان دریافتند که بسیاری چیزها در جهان با نظم تخلف ناپذیر رخ می دهد، مانند گردش ماه و خورشید، حرکات جزر و مد، تغییرات فصول ، و جریان تولد و انحطاط و مرگ. نیروهای طبیعت باید به افراد انسانی نظری ابتدایی راجع به علت و معلول ، یا حتی درباره قانون القا کرده باشد. در این موقع آدمیان شروع کردند که به اندازه گیری دست بزنند، و آنچه را مشاهده کرده بودند گزارش دهند، و به طریقی ابتدایی و ناقص تجربه و آزمایش کنند، و حتی اصولی را که حاکم بر ساختمان و طرز کار جهان است حدس بزنند. لیکن این امر که از آن حالت روحی و وضع تحقیق و استدلال ، که مبدا ظهور و رشد علم و فلسفه است ، حکایت می کند تا حدود ۶۰۰ ق .م، در شهرهای یونان قدیم ، صورت نگرفته بود.
ابتدا تمامی معرفتی که در این جهت حاصل گردید به عنوان فلسفه شناخته شد، کلمه ای که برای یونانیان دوستی و جستجوی حکمت معنی می داد. منظور از حکمت ، معرفت به چیزها و امور بود به گونه ای که از ادراک سطحی و عادی فراتر می رفت . فیلسوف درصدد فهمیدن ماهیت و حقیقت حیات و جهان و ساختمان عالم طبیعت و مقام و موقعیت انسان در جهان و مقصد هستی انسان و رابطه انسان با خدا بود. بدین قرار فلسفه در ابتدا بسیار کلی و جامع بود. فقط بعدها و به تدریج ، فلسفه به رشته های مخصوص معرفت که به نام علوم شناخته می شوند منشعب گشت .
حتی اکنون کلمه «فلسفه » با خود چیزی از معنای اولی و اصلیش را دارد: هنوز هم فلسفه مجموعه ای از پاسخ ها به کلی ترین و مشکل ترین پرسش های انسان است . آیا حیات انسانی را غرضی و مقصدی است ، یا حیات انسانی امری هیچ و پوچ درمیان چیزهای هیچ و پوچ است ؟ آیا آدمی در تعیین سرنوشت خود آزاد و مختار است ، یا هر چه هست محکوم جبر و ضرورت است ؟ آیا افعال و امیال آدمیان فقط ناشی از تغیرات فیزیکی و شیمیایی و الکتریکی مغز است ؟ یا انسان را جان جاوید و مستقل از این تغییرات است ؟
همچنین ، حدود معرفت انسانی چیست ؟ آیا آنچه ما به حواس درمی یابیم تصویر واقعیت است ؟ یا اینکه فقط ظاهر و نمودی از آن است ؟ درباره چه چیز یقین داریم ؟ آیا ما می توانیم وجود خدا را «اثبات کنیم »؟ آیا حقیقت و خیر و جمال ، «ارزشهای مطلق »اند، چنان که بعضی بر آن رفته اند، یا ارزش آنها نسبت به استعدادها و حوایج ما نسبی است ؟
اینها و سوالات مشابه ، مطالب و مسائل فلسفه است . برتراندراسل در کتاب خود به نام «تاریخ فلسفه غرب » اشاره می کند که چنین مسائلی تا اندازه ای در قلمروی بین الهیات و علم قرار دارد. آنها به الهیات نزدیک است ، زیرا همان مسائل نظری را که مربوط و وابسته به دین است مورد بحث قرار می دهد. همچنین با علم نزدیک است ، زیرا فلسفه می کوشد با روش های علم ، به آن مسائل پاسخ گوید: یعنی به وسیله تجزیه و تحلیل صبورانه و تفکر انتقادی و با به کار بردن استدلال دقیق .
● وجوه تمایز فلسفه و علم
چون علایق و تجارب آدمیان گسترش یافت و به معرفت آنان درباره جهان افزوده شد، هر چه بیشتر متمایل شدند که توجه خود را به جنبه های خصوصی و جزئی جهان معطوف دارند و چنین یافتند که بدین وسیله خواهند توانست نتایج مفید مستقیم و بیشتری حاصل کنند. بدینسان فلسفه به قسمت های جداگانه منقسم گشت ، و چون هر قسمت پیشرفت نمود وضع و موقعیت «علم » مستقلی ، به معنای معرفت دقیق و منظم ، را به دست آورد. به این ترتیب علوم خصوصی از معرفتی که اصولا کلی بود منشعب گشت ، و مطالعاتی تحت عنوان ریاضیات و فیزیک و شیمی و زیست شناسی و اخلاق و سیاست و اقتصاد پدید آمد.
در واقع ، امر تخصص در معرفت هنوز هم ادامه دارد، و هیچ کس نمی تواند بر بیش از یک قسمت «علم » تسلط و احاطه حاصل کند. فهرست علوم به سرعت توسعه می یابد، و رشته های فیزیک و شیمی و گیاه شناسی و سایر موضوعات و مباحث اصلی ، دائما به شعب و مطالعات خصوصی تر و جزئی تر منشعب و منقسم می گردد. امروزه غالبا اشاره می شود که آدمیان هر چه بیشتر درباره هر چه کمتر می آموزند.
اما فلسفه ، برخلاف هر یک از علوم ، می کوشد تا از لحاظ غرض کلی و جامع باقی بماند. سوال هایی که در فلسفه می شود مستلزم آن است که فیلسوف به جهان ، همچون یک کل بنگرد، علاوه بر مشاهده درختان بیشه را مطالعه کند، و تصویری از اشیا که مبتنی بر نتایج تمام علوم است پدید آورد. کار فیلسوف آن است که هرچیز را در نظام عام و شامل و با اهمیت نسبی آن به لحاظ آورد و آن را از افق بالا ببیند. همان طور که افلاطون اشاره کرده است فیلسوف ناظر و تماشاگر سراسر زمان ها و همه هستی است . عمر خیام شاعر ایرانی این کوشش را «به دست آوردن تصویر غمناک اشیا بتمامی » تعبیر می کند، و این همان چیزی است که فیلسوف می کوشد تا بدان واصل شود، هرچند البته وی تصویر اشیا را آن طور که این شاعر سرخورده می گوید چندان «غمناک » نمی یابد.
بدین گونه فیلسوف بر آن سر است که آنچه را علوم می آموزند فرا گیرد و جذب نماید، لیکن در حالی که علوم متوقف می شود او باز هم راه خویش را ادامه می دهد. وی می خواهد تا آنجا که به وسیله تفکر دائم و پی گیر میسر است حوزه معرفت را گسترش دهد.
کلمه «فلسفه » آن طور که معمولا به کار می رود، هنوز هم تقریبا مفید همان معنی است . وقتی می گوییم فلان شخص فیلسوف است این جمله این معنی را به ذهن می آورد که او اشیا را بدان گونه که می نمایند در نظر نمی گیرد، بلکه می خواهد علل را به دست آورد و معنای عمیق تر ظواهر و عوارض را بفهمد. همچنین اگر درباره شخصی به این عنوان که اشیا را «از لحاظ فلسفی » در نظر می گیرد صحبت می کنیم ، قصد ما احتمالا این است که او می کوشد تا اشیا و حوادث را به طور کلی و در نظام عام و شامل ببیند، نه اینکه مستغرق در یک مصیبت یا بلیه ناگهانی گردد، بلکه به آن وضع و حالت به طور کلی و از دیدگاه بالاتر می نگرد، و جای آن را در تصویر کلی اشیا معین می کند.
پس ، چیزی از همین معنی به فلسفه ، به معنای اصطلاحی آن ، تعلق می گیرد. فیلسوف می کوشد به ورای اینجا و اکنون و محدود و سطحی و شخصی و یک طرفه برود. او در جست وجوی منظره کلی است و آرزومند است که آنچه را که در این جهان می توان شناخت ، و مورد تجربه قرار می گیرد و از تاریخ انسان و پیشرفت های او می توان گردآورد، همچون یک کل در نظر آورد.
در علم ، واقعیات مطالعه می شود و در فلسفه ، واقعیات و ارزش ها دیگر آنکه عالم به مشاهده و آزمایش می پردازد، گزارش می دهد، اندازه می گیرد و باصبر و شکیبایی ساخت و کار اشیا را کشف می کند. وی می کوشد تا گردش ستارگان و خواص ماده را بفهمد، و دریابد که چگونه گیاهان رشد می کنند یا پژمرده و فاسد می شوند، اشیای مختلف چگونه کنش و واکنش دارند و اشکال و صور پیچیده تر موجودات جاندار، چگونه از مخلوقات ساده تر، متطور و متکامل شده اند. فرض اصلی و مستمر او کشف صفات نوعی اشیا برای آشکار کردن نظم و ترتیب و حتی قانون طبیعت است . او هرچیز را تجزیه و تحلیل می کند تا بیابد که چگونه ساخته شده است و چطور کار می کند. مختصر، وی درباره واقعیت ها می اندیشد. واقعیات مبدا و مقصد پژوهش های اوست .
لیکن آنچه مورد توجه و علاقه اولی و اصلی عالم است ارزش یا معنای این واقعیات نیست . مثلا در اوت ۱۹۴۵ یک بمب اتمی در هیروشیما افتاد که مرگ و ویرانی را در بیش از پنج میل مربع در ظرف چند ثانیه به بار آورد. مورد توجه و علاقه عالم در این واقعه تجزیه و تحلیل و شکافته شدن هسته اتمی و سایر مسائل فنی مربوط به فیزیک اتمی است . اما معنای این حادثه در مقیاس های اخلاقی انسان ، در روابط بین الملل و در تمدن ، هرچند به وضوح دارای اهمیت بسیار است ، نمی تواند با واقعیات محض و روش های تجزیه و تحلیل علمی ، ارزیابی شود. برای فهم جنبه های ارزشی واقعیات باید به ورای علم رفت .
پس فیلسوف به گردآوری واقعیات و توصیف یا گزارش های آماری اکتفا نمی کند. او باید واقعیاتی داشته باشد که درباره آنها تفکر کند، اما این تفکر تنها راجع به ساخت و کار اشیا، که علاقه ابتدایی وی بود، نیست . ارزش یا معنای آنها برای عقاید مربوط به جهان به طور کلی مورد علاقه اوست . این واقعیات چه قسم جهانی را ایجاب می کند؟ آیا نمونه علمی اشیا طرح و نقشه ای نشان می دهد، و به یک خالق دلالت می کند، یا فقط ضرورت کور در کار است ؟ آیا دلیل مطمئنی برای عقیده به وحدت حقیقت و زیبایی و خیر وجود دارد؟ چنین سوالاتی از علم به فلسفه راه می برد.
● در فلسفه ، مبانی علم مطالعه می شود
بالاخره عالم باید بسیاری از مفاهیم ، مانند جوهر و ماده و انرژی و مکان و زمان و علیت را که همه برای او اساسی است به کار برد، لیکن خود وی درباره اعتبار این مفاهیم کاوش نمی کند و نمی پرسد که آیا آنها خواص ذاتی و اصلی اشیا است ، یا فقط ابزارهای مفیدی که انسان ساخته است . این قسم تجزیه و تحلیل انتقادی به فیلسوف واگذار شده است . مثلا وی می پرسد که آیا امکان و زمان صفات خارجی واقعیت اند، یا فقط از اوصاف ذهن انسانی ; یعنی در واقع طرق آسانی که بدان وسیله ذهن بتواند تجربه خود را ادراک کند و بدان سازمان دهد. همچنین ، آیا ماده چیزیست که مستقل از ادراک وجود دارد؟ آیا چیزیست بیرونی یا شرط طریقه تفکر ماست ؟ رابطه مرموز میان علت و معلول چیست ؟
سخن کوتاه ، فلسفه می کوشد تا پایه و اساس روش علمی را به دست آورد، حدود معرفت انسانی را کشف کند، و بین امر واقع ، و خیال واهی ، حقیقت و اعتقاد، یقین و احتمال را تشخیص و تمییز دهد. فیلسوف می کوشد که چیزی را مسلم نگیرد، بلکه خوب وارسی و آزمایش می کند تا به حقیقت نهایی برسد. در تمام این طرق فلسفه از علم متمایز است .
از آنچه نوشته شد آشکار است که قلمرو فلسفه را تجربه انسانی محدود کرده است . بنابراین فلسفه نمی تواند مجموعه کامل معرفت باشد. فلسفه در توسعه مداوم و پیشرفت مستمر است ، زیرا هر افزایش معرفت علمی و هر اکتشاف نسل به فیلسوف ، ماده ای تازه برای تحلیل و تفکر و انتقاد ارائه می دهد.
گاهی اوقات فلسفه مورد عیب جویی قرار گرفته است که ، پس از قرن ها قیل و قال ، نتوانسته است مجموعه ای از تعلیمات و دستگاهی از آرا یا فهرستی از حقایق ارائه دهد که جملگی درباره آنها موافق باشند. اما این طرز تفکر درست و برحق نیست ، زیرا مبتنی است بر نظری خطا درباره کار فلسفه . کار فلسفه عبارتست از تاسیس معرفتی که با مداقه کامل و انتقاد صحیح حاصل شده باشد و گرد آوردن رشته های اکتشاف علمی ، و کوشش برای یافتن طرحی که در آن ارتباط منطقی موجود باشد. فلسفه نباید در مکان و زمانی خاص ، به ارائه تفسیر نهایی حیات و تجربه ، که برای همه زمان ها معتبر باشد، بپردازد.
● تقسیمات فلسفه
بعضی از شعبه های اصلی فلسفه را اکنون می توان به نحو نسبتا وافی تر شرح داد. از آنجا که معرفت ، متعلق آن هر چه باشد، به وسیله تفکر و استدلال است که حاصل می شود، یکی از اغراض فلسفه کشف حقیقت و ماهیت قوانین فکر است . (البته فلسفه از آغاز این را مسلم فرض نمی کند که طریقه دیگری برای معرفت جزو تعقل و استدلال نیست ، بلکه دعاوی مثلا شهود، یا هر استعداد دیگری را که به نظر می رسد از تعقل و استدلال عقلی متفاوت است مورد ملاحظه قرار می دهد.) فکر کردن و درست استدلال نمودن به نظر می رسد از نخستین حقوق فطری و طبیعی انسان است ; همان گونه عادی و طبیعی که راه رفتن و سخن گفتن . لیکن تجربه به زودی نشان می دهد که در راه استدلال دام هایی نهفته است ; و آگاهی از این موانع ، و شناختن اینکه چگونه استدلال را بیاموزیم ، و روشن بودن درباره قواعد یا مقیاس های تفکر صحیح ، آشکار است که هم برای علم و هم برای فلسفه مقدمه تمهیدی است . علمی که با چنین مسائلی سروکار دارد منطق است .
● منطق
تا قرن چهارم پیش از میلاد مسیح منطق به ظهور نرسیده بود، تا اینکه ارسطو از مسائل و اعمال و احکام منطقی تجزیه و تحلیلی منظم کرد، و نظام منطقی و اصطلاح شناسی او را تا مدتی دراز فضلای قرون وسطی اقتباس کردند. وی حقیقت و ماهیت قیاس را، که ما نمونه استدلال صحیح تلقی می کنیم ، بیان کرد. قیاس شامل سه قضیه است : دو قضیه اول که مقدمات نامیده می شود امر واقع را اظهار می دارد و قضیه آخر نتیجه است . ارسطو نشان می دهد که چه ترکیبی از مقدمات نتیجه خاصی را حاصل می کند. وی نیز به نیازی که برای بیان قضایای غیرمبهم هست اصرار می ورزد، و این امور را تحت عنوان تعریف و تقسیم و طبقه بندی شرح می دهد.
منطق ارسطو به عنوان منطق صوری یا منطق استنتاجی شناخته شده است . فلاسفه جدید، از زمان بیکن (قرن هفدهم ) استقرا» را نیز، که در آن استدلال از ملاحظه چندین نمونه چیزی شروع می شود و به اصل کلی یا قانون می رسد، مورد مداقه قرار داده اند. چون ما مستعدیم که در زندگی روزانه و عادی شتابزده نتیجه کلی بگیریم و آن را به همه موارد تعمیم دهیم ، مطالعه استقرا» به ما کمک می کند که حدس و گمان را از استنتاج صحیح تشخیص دهیم . استقرا»، سراسر قلمرو روش علمی را شامل می شود، و ماهیت مشاهده و آزمایش را مطالعه می کند، و دلایل و شواهد را مورد وارسی قرار می دهد، و نیز روشن می سازد که مقصود از فرضیه علمی و تمثیل (استدلال از راه شباهت ) و قوانین احتمال چیست .
منطق و فلسفه در تحلیل اصول موضوعه ای مانند هم صورتی طبیعت و علیت ، که نیروی حیاتی روش علمی است ، با یکدیگر رابطه نزدیک دارند. همچنین ، منطق با مساله رابطه فکر با زبان مربوط است . آیا ما می توانیم بدون دلالات لفظی (کلمات ) فکر کنیم ؟ الفاظ چه هستند، و چگونه ما مطمئن شویم که همه کسانی که آنها را به کار می برند قصد واحد دارند؟ اگر قصد واحد ندارند، میان مردمان چگونه ارتباط موثر و درست حاصل می شود؟ همچنین ، آیا ما می توانیم گاهی بدون توجه و التفات به جای آنکه درباره اشیای واقعی حکم کنیم درباره الفاظ اظهارنظر نماییم ؟ چرا الفاظ مبهم اند، وجهات ابهام را چگونه می توان کشف کرد؟
مسائل مهم و دلکشی در مطالعه زبان در رابطه ای که با فکر دارد مندرج است ، و حوزه ای از فلسفه جدید به نام مذهب تحصلی منطقی تا اندازه قابل توجهی این مسائل را مورد بحث قرار می دهد.
● اخلاق و فلسفه اخلاق
مطالعه رفتار انسانی ، از این جهت که به عنوان خوب یا بد مورد داوری قرار گیرد، و نقد و تحلیل ارزش های متعالی اخلاقی و کوشش برای فهمیدن اینکه چه آرمان ها و ایده آل هایی برای حیات انسانی به طور کلی اهمیت دارد، اخلاق یا فلسفه اخلاق نامیده می شود.
در آداب و رسوم و قوانین و منهیات و قراردادها و مواضعاتی که حاکم بر حیات آدمیان هم در جامعه های ابتدایی و هم در جامعه های متمدن است تفاوت و اختلاف حیرت آوری وجود دارد. نخستین وظیفه فلسفه اخلاق تجدیدنظر درباره این دسته از حقایق و مقایسه عادات انسانی با یکدیگر و طبقه بندی و وارسی دقیق و مربوط ساختن آنهاست (تا جایی که ممکن است ) به جامعه و دین و سیاست و حتی شرایط اقتصادیی که بر آنها مستولی است ، و بالاخره پرسش از اینکه آیا در این قلمرو قوانینی عام و شامل نیز وجود دارد یا نه ؟ آیا اصول اخلاقیی وجود دارد که تحت تمام شرایط معتبر باشد، یا قواعد و مقررات اخلاقی نسبت به نیازها و غایات و اغراض خاص گونه گون است .
همچنین ، منشا عقاید و افکار و احکام مردم درباره آنچه صواب یا خطا، خوب یا بد، است چیست ؟ آیا این عقاید شهودی است ، که از یک حس یا وجدان اخلاقی ناشی شده است ، که درباره آن ، چیز دیگری نمی توان گفت ؟ یا محصول خرد است ؟ یا موضوع اقتضا و مصلحت در کار است ؟ یا فقط توسط هیات حاکمه سیاسی بر مردم تحمیل می شود؟ آیا خانواده یا شیرخوارگاه مبدا واقعی عقاید است ؟
بالاترین خیر یا خرسندی انسان در چیست ؟ در لذت است یا در سعادت ؟ و اگر در سعادت است سعادت را چگونه باید تعریف کرد؟ آیا سعادت در کمال سجایا و خصال و استعدادهای انسانی است ؟ یا در تکلیف و وظیفه ؟
آیا انسان برای تشکیل و تعیین حیات خاص خود آزاد است ، یا زندگی او را ارث و محیط معین کرده است؟ منشا تقدم و ترقی اخلاقی چیست ؟ اینها و بسیاری دیگر از مسائل به این رشته از فلسفه مربوط است .
● شناخت زیبایی
زیبایی شناسی به منطق و اخلاق پیوسته و وابسته است ، زیرا هر سه مقیاس ها یا نمونه های اعلی (ارزش متعالی ) را مورد تحقیق قرار می دهند. منطق در جست وجوی مقیاس های استدلال صحیح است ، و اخلاق در جستجوی مقیاس های رفتار، و زیبایی شناسی می کوشد تا مقیاس های زیبایی و ارزش هنری را کشف کند.
همچنین در این زمینه اختلاف و گوناگونی بی شمار عقاید مردمان آشکار می گردد، و فورا این سوال مطرح می شود: آیا شناخت زیبایی تابع قوانین و اصولی است ؟ اگر چنین است ، آن اصول و قوانین بر چه واقعیاتی استوار است ؟ آیا باید چیزی را زیبا بشناسیم برای اینکه به ما لذت می بخشد، یا چون زیباست به ما لذت می بخشد؟ آیا زیبایی در چشمان بیننده قرار دارد؟ آیا مفهوم زیبایی مکتفی به ذات و یگانه است ، یا می تواند برحسب سایر مفاهیم ، مانند مفید بودن ، کفایت در انجام وظیفه یا هماهنگی بین طرح و اجرا، مورد تجزیه و تحلیل قرار گیرد؟ آیا پاره ای قواعد ریاضی ، راجع به قرینه سازی و مراعات نظیر، تناسب یا نظم ، وجود دارد که تاثیر یک شی» زیبا را در ذهن تبیین کند؟
همچنین ، آیا درمورد زیبایی در هنر و زیبایی در طبیعت اصول واحد معتبر است ؟ آیا در خود هر هنر اصول واحد هست ؟ آیا ما یک اثر ادبی را از لحاظ زیبایی شناسی بزرگ می شناسیم به همان دلیل که یک نقاشی یا مجسمه سازی یا معماری یا موسیقی را به عنوان بزرگ می ستاییم ؟
بعضی ممکن است چنین تصور کنند که کوشش برای فهمیدن ماهیت ادراک زیبایی غیرلازم یا حتی ابلهانه است . چرا نه فقط التذاذ (بدون تجزیه و تحلیل و تفکر و انتقاد)؟ لیکن فلسفه به انگیزه ریشه دار در انسان برای فهمیدن تمام آنچه می توان فهمید پاسخ می دهد، و جواب آنچه را که درباره آن کنجکاو است می یابد. به شگفت آمدن و مورد مداقه قرار دادن و سنجیدن و اندیشیدن ، اینها علایم یک موجود عاقل است . جایی که اصلا امکان تفکر درباره موضوعی هست ، برای ذهن کنجاو سائقی وجود دارد که او را عمیقا و با صبر و پایداری ، تا آنجا که میسر و ممکن است ، به تفکر وامی دارد. به علاوه ، فهمیدن سرچشمه تمتع و التذاذ ادراک زیبایی در شخص ، به خوشی او لطمه ای وارد نمی سازد، بلکه حتی بر شدت آن نیز می افزاید.
حتی ممکن است ماهیت و منشا زیبایی را با نگاه اجمالی به معنی و مقصد نهایی حیات انسانی بهتر فهمید، و به آن قسم نظر کلی و جهانی که فلسفه دائما در تکاپوی آن است نزدیک تر شد. در واقع ، در تجربه زیبایی بسیاری از فلاسفه یکی از پرمعنی ترین کلید راهنما را در بیان ذات و صفات الهی یافته اند.
● فلسفه اجتماعی
سپس ، فلسفه ای هست درباره حیات اجتماعی ، درباره نهادها و روابطی که به وسیله آن آدمیان در گروه های سازمان یافته با یکدیگر گرد می آیند. چنین روابط و موسساتی شامل خانواده و دولت و قانون و مجازات و تعلیم و تربیت و دین و شیوه اقتصادی و غیره خواهد بود. در این قلمرو و نیز طریق فلسفی مشخص و ممتاز است . غرض آن رفتن به ورای توصیف واقعیات و تحقیق درمورد ارزش یا معنای این موسسات است .
یکی دو نمونه نشان می دهیم تا مقصود روشن تر گردد. فرض کنید که ما درباره تعلیم و تربیت به عنوان یک وسیله و ابزار اجتماعی فکر می کنیم . ابتدا لازم است که واقعیت های مربوط ، مانند دوره های تحصیلی و روش های اداری و بازرسی و امور مالی و استخدام معلمان و تمام جنبه های ماشینی را که در یک دستگاه تعلیم و تربیتی وجود دارد، مورد مطالعه و تحقیق قرار دهیم .
اما فلسفه علاوه بر اینها می خواهد بداند که مقصدی که پشت تمام این دستگاه قرار دارد چیست ؟ آن مقصد چه خدمتی به حیات فرد و حیات جامعه می کند؟ یک نظام خاص چه مفهومی از حیات خوب و شهروند خوب و تکامل شخصیت ، یا حتی ارزش های وحی را تجسم می دهد؟ آیا کل آن دستگاه یک هدف و عقیده ، یا یک آیین و آرمان دارد و اگر چنین است آیا آن آرمان و ایده آل به زحمتش می ارزد؟
● فلسفه اولی یا مابعدالطبیعه
اکنون به آنچه برای بسیاری کسان ذات حقیقی فلسفه است می رسیم ، زیرا مابعدالطبیعه (متافیزیک) با نظریات راجع به ماهیت بازپسین اشیا و با واقعیت در برابر پدیدار، سروکار دارد. در واقع فلسفه و متافیزیک غالبا به طور مترادف به کار رفته است .
از آنجا که حصول یقین درمورد این مسائل بسیار دشوار است ، کلمه متافیزیک در معرض آن است که تفکر نظری محض یا نظریه انتزاعی را به ذهن القا کند. لیکن در تاریخ فلسفه جستجو برای تحصیل یقین درباره مسائل مابعدالطبیعه منشا بسیاری از مطالب جالب توجه و عمیق و مهم بوده است .
فلسفه اولی یا مابعدالطبیعه شامل دو قلمرو اصلی است . یکی وجود شناسی ، که از هستی یا «وجود» بحث می کند، و این را می پرسد که «واقع و نفس الامر چیست ؟» یا، چه چیز در نفس الامر وجود دارد، یعنی برای وجود خود به ادراکات انسانی وابسته نیست ؟ آیا ماده مایه نهایی و گوهر بازپسین هر چیزیست که از آن ترکیب یافته ؟ یا دو گوهر اصلی وجود دارد، ماده و روح ، و آیا اینها با هم امتیاز ذاتی دارند؟
نظام های فلسفی برحسب یافتن راه حل هایی نسبت به چنین سوالاتی ، طبقه بندی شده است . قائل به اصالت صور و معانی (ایدئالیست ) ذوات واقعیات را به معانی وصور، که در علم و فکر موجود است ، برمی گرداند، و قائل به اصالت واقع (رئالیست ) با عقل مشترک موافق است و واقعیت را مستقل از علم و ادراک ملاحظه می کند. معتقد به وحدت وجود هر چیز را به یک ماده یا جوهر برمی گرداند، و قائل به کثرت موجود به چند گوهر.
تقسیمات فرعی بی شماری نیز تحت هر یک از این نظام ها قرار دارد. لیکن خواننده را فعلا نیازی به آشنایی با این اصطلاحات تخصصی نیست . آنچه ارزش و اهمیت دارد دلیل و برهان است .
شعبه اصلی دیگر مابعدالطبیعه بحث معرفت یا شناخت شناسی است . در این مبحث این مسائل مورد گفت و گو است : «عقل انسانی چه چیز را می تواند به یقین بشناسد؟ چگونه عقیده از معرفت اختلاف دارد؟ در معرفت ، ادراک حسی و عقل را هر یک چه سهمی است ؟ آیا ما می توانیم به جز تجربه و صورت های علمی خودمان درباره چیزهای دیگر یقین حاصل کنیم ؟ اگر می توانیم ، چگونه ممکن است یقین داشته باشیم که افکار و تصورات ما به طور دقیق و با وفا نمایشگر آن چیزهاست ؟»
لیکن در گفت وگو از این مسائل کلی و انتزاعی و نظری دشوار است که بحث مسلم و ثابت و با حدود قطعی و دقیق بکنیم . چه چیز واقعی است، و چه چیز می تواند شناخته شود، و چه چیز منشا حقیقت است ، اینها سوالاتی است که نمی توان آنها را به طور جداگانه مورد مطالعه قرار داد. در نظام های بزرگ مابعدالطبیعه می یابیم که یک سوال به سوال دیگر منجر می شود، و شاخه های فلسفه شاخه های یک درخت است .
مثلا نویسندگان اخلاق به ندرت می توانند از اینکه مستغرق در بحث ما بعدالطبیعه شوند اجتناب کنند. «اخلاق» اسپینوزا مشتمل بر بسا آرای انتزاعی درباره جوهر و واقعیت و خدا و دیگر مفاهیم مربوط به مابعدالطبیعه است ، در حالی که تحلیل کانت از تکلیف و قانون اخلاقی در «انتقاد عقل عملی » با تحلیل انتقادی پیشین او درباره معرفت پیوستگی و ارتباط دارد. همچنین «منطق » هگل اساس تفسیر او درمورد حیات و تاریخ انسانی است .
فلسفه روشی است برای تحری حقیقت ، روشی درباره تفکر انتقادی ، که نوعا با روش علم مغایر و مختلف نیست ، بلکه موضوع آن کلی تر و وسیع تر و ثابت تر است و بیشتر با حقیقت نهایی سروکار دارد. فهمیدن طرح نهایی اشیا و طبیعت انسان ، و جهان و خدا از طریق تحلیل و تفکر صبورانه ، و کوشش دائم و پی گیر در راه پژوهشی که چنین مسائلی ایجاب می کند، مشغله و امید فلسفه است .
● نسبت عقل و ایمان
ممکن است حکمای عبری کمی بددل و بی جرئت به نظر رسند. آنان به قدرت عقل برای پاسخ گفتن به پرسش های انسان درباره زندگانی و سرنوشت انسانی اعتماد کامل ندارند و سرانجام به ایمان دینی بازمی گردند. اما فلاسفه یونان ، کوششی تمام تر برای حل این مسئله از طریق تجزیه و تحلیل عمیق عقلانی می کنند. اگر تمدن غربی میراث روحانی خود را به انجیل مدیون است، تمایل دنیوی و علمی خود را رهین یونانیان است .
درست است که گاهی در فلسفه یونانیان پیوستگی قابل توجهی به دین و مخصوصا عقیده مسیحی دیده می شود (چنان که درمورد فلسفه افلاطون روشن است ). اما گاهی عقل به یک فلسفه تماما مادی و غیردینی اشاره می کند (چنان که نزد اپیکوریان مشاهده می کنیم ). «بخور، بیاشام ، و بیامیز، زیرا فردا خواهیم مرد». فکر رواقی نکته ای جدی تر به خاطر می آورد، معهذا در آن غالبا یک خودداری منفی به چشم می خورد. بدینسان مارکوس اورلیوس ، امپراتور و فیلسوف رومی ، چنین می نویسد: «علایق حیات را قطع کن و بدان که آنها بی دوام و بی ارزش است ; دیروز جنینی بودی ، فردا لاشه ای یا مشتی خاک ». شهرت نیز توهمی بیش نیست ، نام و آوازه ای میان تهی و بی حقیقت است .
منبع : روزنامه مردم سالاری