جمعه, ۲۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 14 February, 2025
مجله ویستا
نوروز به یاد ماندنی
![نوروز به یاد ماندنی](/mag/i/2/sluuw.jpg)
- افسانه، افسانه! بیا یه چیزی بخور.
به طرف آشپزخانه رفت. مادر برایش چای ریخت. افسانه چهره پریسا را جلو چشمانش تداعی کرد. چقدر دیروز خوشحال بود خب حق داشت. اگر مدیر شرکت از هر کسی خواستگاری میکرد او به همین اندازه خوشحال میشد.
افسانه معتقد بود این روزها مردان جوان بیش از هر چیز دیگری به زیبایی دختری که میخواهند با او ازدواج کنند، اهمیت میدهند. شاید به همین خاطر آمار جراحیهای زیبایی روز به روز افزایش مییابد. کافی است توی مترو در واگن مخصوص خانمها بنشینی. انواع ابروهای تاتو شده، انواع لایتها، انواع بینیهای عمل شده، انواع آرایشها و... را میبینی با این وضعیت چه کسی به دختر سادهای مثل او توجه میکرد. پس از نوشیدن چای از پشت میز بلند شد. مادر پرسید: صبحونه نمیخوری؟
- میل ندارم.
آنگاه به سمت اتاقش به راه افتاد. بار دیگر روی تخت دراز کشید. آن روز بیست و پنجم اسفندماه بود و سه ماه دیگر افسانه بیست و نه ساله میشد. دختر جوان عدد بیست و نه را با خود تکرار کرد. بیست و نه، بیست و نه برای یک دختر مجرد عدد وحشتناکی است. بیست و نه یعنی تو فقط یک سال دیگر با سن سی سالگی فاصله داری و سی سالگی سنی است که به راحتی میتوان به یک دختر لقب ترشیدگی را داد. گرچه سابق بر این حدنصاب این سن پایینتر بود مادر میگفت: زمان ما اگه دختری تا بیست سالگی شوهر نمیکرد میگفتن ترشیده است. افسانه به خواستگارانی که در اوایل سن جوانی به سراغش میآمدند فکر کرد. مثلا وقتی بیست و سه ساله بود یک جوان که شغل آزاد داشت و شرایط مالیش بد نبود، از او خواستگاری کرد و تنها ایرادش این بود که دوست نداشت همسرش درس بخواند. آن زمان افسانه ترم ششم بود و هر چه با خود کلنجار رفت راضی نشد تحصیل را رها کند. حتی امروز هم نمیدانست که کارش اشتباه بوده یا درست. به هرحال گذشتهها گذشته بودند.
حالا مردانی به سراغ او میآمدند که اغلب بالای چهل سال سن داشتند و حتی بعضیهایشان قبلا ازدواج کرده بودند. افسانه میدانست تمام مردانی که به سن و سال او میخورند و شرایط اداره یک زندگی را دارا هستند در سنین پایینتر متاهل شدهاند. بنابراین برای یک دختر بیست و نه ساله به سختی همسر مناسبی پیدا میشود. حرفها و پرس و جوی دیگران از یک سو و ترس از تنها ماندن در سنین میانسالی و پیری از سوی دیگر افسانه را بر این میداشت که نگران مجرد ماندنش باشد. احساس کسالت، رخوت و بیحوصلگی هر روز بیشتر از روز پیش در او دیده میشد. علاقهاش را نسبت به همه چیز از دست داده بود و حتی از معاشرت با دیگران سر باز میزد. او بدون اینکه متوجه شود تبدیل به آدمی افسرده و منزوی میشد. روی تختش غلتی زد و تلاش کرد به خواب برود اما موفق نشد، مادر به اتاق او آمد.
مادر: چقدر میخوابی؟
- خواب نیستم.
- پاشو یه خورده به سر و وضعت برس. باید شب بریم فرودگاه.
- فرودگاه چه خبره؟
- سعید داره از کانادا بر میگرده.
- سعید دیگه کیه؟
- سعید! پسرخالتو نمیشناسی؟
- آهان! خوب بیاد به من چه؟
- همه فامیل امشب میرن فرودگاه، زشته تو نیای.
- هیچم زشت نیست. این همه آدم، حالا کی میفهمه من نیومدم؟
- خالت که میفهمه.
- مامان، ول کن! من حوصله ندارم.
- ببین دارم بهت میگم اگه نیای من هیچ دروغی سر هم نمیکنم. میگم دوست نداشت بیاد. بعد جواب خالتو خودت باید بدی.
- حالا خاله اگه من نیام خیلی ناراحت میشه؟
- تو که میدونی اون بیچاره چقدر تورو دوست داره. یه شبه دیگه.
- خب حالا کو تا شب.
- الان ظهره نمیخوای یه دستی به سر و صورتت بکشی.
- مگه داریم میریم بال ماسکه؟ میخوای خودمو گریم کنم؟!
مادر که از دست او کلافه شده بود گفت: خودت میدونی سپس از اتاق بیرون رفت. افسانه خیلی فکر کرد که چه تغییری میتواند در خودش ایجاد کند. در نهایت به این نتیجه رسید که بهتر است ناخنهایش را کوتاه کند و کفشهایش را واکس بزند. به سراغ کمد رفت و لباسهایش را زیر و رو کرد. روسری قرمز نه، او نمیتوانست خودش را راضی کند که با روسری قرمز بیرون برود. روسری آبی بد نبود اما او همیشه رنگ سبز را به بقیه رنگها ترجیح میداد. مانتوی مشکی و کیف و کفش چرم سیاهش را انتخاب کرد. از اتاق خارج شد و مقابل مادر ایستاد. آنگاه مانند کسی که یک کار خارقالعاده انجام داده است، پرسید: چطوره؟!
مادر جواب داد: چی چطوره؟
- تیپم، تیپم چطوره؟
- مثل همیشه. مگه چه کار کردی؟
افسانه با خودش گفت، در واقع هیچ کار.
ساعتی بعد آنها در فرودگاه به جمع سایر اعضای فامیل پیوستند. همگی با دسته گلهای بزرگ منتظر آمدن سعید بودند. افسانه بقیه دخترهای فامیل را از نظر گذرانید. از ظاهر همه آنها پیدا بود که نهایت تلاششان را برای جلب نظر این مهمان تازه وارد کردهاند. لباسهای رنگ و وارنگ، ناخنهای مانیکور شده و آرایشهای غلیظ. خاله به سمت افسانه آمد.
- خب افسانه خانم چه عجب ما شمارو دیدیم...
- خالهجون میدونید که من صبح تا شب سرکارم.
خاله خندید. افسانه برای خالی نبودن عریضه پرسید: به سلامتی آقا سعید درسش تموم شد؟
- بله! دکتراشم گرفت. بهش گفتم دیگه باید پاشی بیای ایران. دیگه سی و پنج سالشه باید به فکر زن گرفتن و تشکیل زندگی باشه.
- بله خوب.
در همین هنگام بلندگو خبر به زمین نشستن هواپیمای آمستردام، ایران را اعلام کرد. سعید با یک پرواز غیرمستقیم ابتدا به آمستردام هلند رفته و حالا با همین هواپیما به ایران آمده بود. همه هیجانزده شدند. جمعیت جلوی در خروجی مسافران ازدحام کردند. همه چشمها مسافران را از نظر میگذراندند. عاقبت جوان قد بلندی که بارانی مشکی و بلندی به تن داشت وارد سالن شد.
خاله فریاد زد: سعید، سعیدجان. مادر قربونت بره...
افسانه نیز مثل سایر افراد فامیل از دیدن این مرد جوان جا خورد. او زیادی خوش تیپ و خوش اندام به نظر میرسید. موهای سیاهش را روغن زده و جای شانه روی آنها باقی مانده بود. ریش پرفسوری داشت و تمام لباسهایش از شدت تمیزی و نویی برق میزد. دخترها یکییکی به خود آمده و هر کدام برای خودنمایی و جلب توجه حرفی زدند. سعید به گرمی با همه احوالپرسی میکرد. حرف زدنش هم مثل جنتلمنها بود. افسانه با خود اندیشید در بین این همه دختر خوشلباس و زیبا من اصلا دیده نمیشوم بنابراین خود را کنار کشید و کوچکترین کوششی برای همکلام شدن با پسر خالهاش نکرد. تا اینکه سعید در بین جمعیت پیش آمد و به او رسید. مرد جوان به محض دیدن افسانه گفت: سلام افسانهخانم! حال شما چطوره؟ چقدر عوض شدید!
- خیلی ممنون رسیدن به خیر.
روز بعد او مثل بقیه روزها، قبل از ساعت شش بیدار شد. با عجله لباس پوشید و از خانه بیرون زد. توی شرکت به کارهای تکراری و کسلکنندهاش پرداخت و ادا و اطوارهای پریسا کفرش را درآورد. بعدازظهر در تمام طول راه توی اتوبوس چرت زد و به محض اینکه به خانه بازگشت با چهره منتظر و ناراحت مادر روبهرو شد.
- چرا زودتر نیومدی؟
- برای چی باید زودتر میاومدم؟
- مگه دیشب نشنیدی خاله چی گفت؟ همه امشب اونجا دعوتیم.
- تورو خدا مامان دستبردار. من خستهام. میخوام استراحت کنم.
- افسانه لج نکن. زود حاضر شو بریم.
- من نمیام.
مادر دستبردار نبود. او عاقبت گفت: اگه همین حالا راه نیفتی بیای، زنگ میزنم به خالت میگم.
- از دست شما!
افسانه به ناچار به اتاق رفت و لباسهایش را عوض کرد.
در خانه خاله، سعید همچنان مرکز توجه بود و دختران جوان بیوقفه سعی میکردند نظر او را به خودشان جلب کنند. افسانه خسته و ساکت گوشهای نشسته و آرزو میکرد هر چه زودتر این مهمانی کذایی تمام شود و او بتواند به خانه برگردد و بخوابد. ناگهان سعید او را مورد خطاب قرار داد: راستی افسانهخانم شما به چه کاری مشغولید؟
- من تو یه شرکت ساختمانی، نقشهکشی میکنم.
- چه خوب. از کارتون راضی هستید؟
- بد نیست. توی دانشگاه همین رشته رو خوندم. کاریه که از قبل دوست داشتم انجام بدم. شما برنامتون چیه؟
- من باید فکر خرید یه مطب باشم. البته با چند تا بیمارستانم تماس داشتم. سعی میکنم زودتر کارمو شروع کنم حالا یا با بیمارستان یا مطب فرقی نمیکنه.
انگار بقیه، حرفهای بیشتری داشتند که به سعید بزنند اما افسانه چندان معاشرتی نبود به همین خاطر مکالمه آنها خیلی زود پایان یافت. پس از صرف شام افسانه به مادرش اشاره کرد که هر چه زودتر به خانه بازگردند. مادر با اکراه پذیرفت و آنها قبل از همه منزل خاله را ترک کردند. توی راه مادر گفت: خالت خیلی دوست داره برای سعید زن بگیره. افسانه جوابی نداد.
- به همه سفارش کرده اگه دختر خوب سراغ داشتند معرفی کنن.
افسانه پوزخند زنان گفت: این همه دختر امشب دور سعیدرو گرفته بودن. یکیشونو انتخاب کنه.
- شاید نمیخواد از تو فامیل عروس بگیره.
افسانه حرفی برای زدن نداشت. روزها دوباره تکرار شدند و نوبت به تعطیلات نوروز رسید. افسانه هیچگاه تعطیلات نوروز را دوست نداشت. زیرا این روزها کسلکنندهترین روزهای عمرش بودند. مادر با حوصله سفره هفتسین را میچید. افسانه مقابل آینه ایستاد. احساس پوچی و بیهودگی میکرد. مثلا سال عوض میشود که چی؟ زمین یک بار به دور خورشید چرخید، خوب که چی؟ آدمها پیر میشوند و پیری خود را جشن میگیرند. زمین پیر میشود و مردم خوشحالند. ذهن افسانه از این افکار منفی پر بود.
لحظاتی بعد همه دور سفره هفتسین نشستند. پدر قرآن میخواند و مادر شمعها را روشن کرد. افسانه به آینه خیره مانده بود ناگهان زنگ در به صدا در آمد.
مادر: یعنی کی میتونه باشه؟
پدر: هر کی هست به موقع اومده. برو درو بازکن.
مادر به طرف در رفت. صدای خاله به گوش رسید.
- سلام. ببخشید بیموقع و بیخبر اومدیم.
- تشریف بیارید تو. خیلی هم به موقع است. سعیدجان بیا تو خاله.
خاله و سعید وارد خانه شدند. افسانه خودش را جمع و جور کرد و بعد برای احوالپرسی به طرف خاله رفت.
خاله: بلند نشید، بلند نشید. الان سال تحویل میشه.
افسانه خاله را بوسید.
مادر به سعید گفت: بشین خاله. بشین سر سفره هفتسین. این رسمارو که یادت نرفته.
- نه خالهجون. چرا باید یادم بره.
همه دور سفره نشستند. به محض تحویل شدن سال خاله دستهایش را بلند کرد و گفت: خدایا به همه ما سلامتی بده (الهی آمین) خدایا همه جوونارو خوشبخت کن (الهی آمین) خدایا روزی مارو زیاد کن... پس از دعا مادر به همه شیرینی تعارف کرد. خاله شیرینیاش را برداشت و گفت: اومدن ما تو این موقع بیحکمت نیست. راستش سعید از وقتی اومده همش میگه بریم خونه خاله.
پدر: خونه تنها خالهاش است دیگه، باید بیاد.
خاله خندید: آخه این پدر سوخته به خاطر خالهاش نمیگه. دختر خالشو میخواد ببینه.
صورت افسانه به سرخی گرایید.
خاله ادامه داد: آره بابا این پسر ما از راه نرسیده عاشق شده. ما هم اومدیم عید دیدنی و خواستگاری رو یکیش کنیم.
افسانه با ناباوری به سعید نگاه کرد. مادر و پدر از تعجب خشکشان زده بود. بالاخره مادر گفت: خیلی یهویی شد اما ما که حرفی نداریم، کی بهتر از سعید؟
خاله پرسید: تو چی میگی افسانهجون؟
افسانه سرش را پایین انداخت.
خاله: سکوت علامت رضاست. البته اول باید حرفاشونو با هم بزنن. و پدر افسانه هم رو به سعید گفت: باباجون، این افسانهخانوم ما آش خالته، بخوری پاته، نخوری پاته و همه با هم خندیدند. همه چیز مثل یک رویا میگذشت. افسانه مدام از خودش میپرسید: چطور ممکنه بین این همه دختر سعید از من خوشش اومده باشه. و وقتی این سوال را با پسر خالهاش مطرح کرد: او جواب داد: اولا اونا هیچ کدوم سنشون به من نمیخورد دوما من یه زن میخوام برای زندگی نه یه عروسک!
فاطمه سمیعی
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست