شنبه, ۲۴ شهریور, ۱۴۰۳ / 14 September, 2024
مجله ویستا
راه دور
زن گفت: «میآییم، همین امروز فردا. مطمئن باش! گفتم که خانه نبود، اگر بود میآمد. حمید هم خوبست. نه. مدرسه تعطیل است. باز نشد که تعطیل بشود. هوا؟ گرمست...چی؟ آره. بله، هوای خودمان را داریم. پدربزرگ همانطور است. تو این المسرات ویرش گرفته پیاده راه میافتد تو کوچهها، میرود لب شط. نمیدانم والله.
میرود ببیند چه خبر است ...نه، به خرجش نمیرود. خودت میشناسیش که. دستش را میزند به کمرش میگوید ناخدا را تو طوفان میشود شناخت. هرچه میگوییم پدربزرگ اینکه طوفان نیست. بعد همان حرفها... حرفهای همیشگی.
میگوید موقعش رسیده که حضرت حجت ظهور کند. میگوید اگر خداوند عالم سیصد و سیزده نفر بندهٔ مؤمن مقدس شیعهٔ خالص در دنیا داشت حضرت ظهور میکرد... چه بگویم والله. من که عقلم به جایی نمیرسد.»
مرد گفت: «میآییم، شاید امشب، شایدم فردا... الآن که نمیتوانیم. نه. با ماشین خودمان میآییم. جلوپوستمان را بهدوش میکشیم میآییم... هرچه شد شد. من وضع و روز تو را میدانم. رودربایستی ازت که نداریم....این حرف را نزن! چی؟ کی؟ مادر بزرگ؟ همینطور نشسته است سوز و بریز میکند.
نمیدانم با چه زبانی راضیاش کنیم. اگر بفهمد محال است بیاید. خودت که میدانی! هر پنجشنبه میرود سر خاک...امروز تازه شنبه است. خیلیها زدهاند بیرون. حق دارند. ساعت به ساعت بدترمیشود...چی؟ مرخصی؟ باید غیبت کنم. مرخصی را قدغن کردهاند. نمیدانی چه قیامتی است...دینمان برود باز دنیامان سرجاش است. حق با توست. ما که...ما که خسرالدنیا والاخرهٔ هستیم.»
پیرمرد گفت: «میآییم. اتوبوس گیر نمیآید. نه. هیچی...رضا از صبح رفته گاراژ سیفالله بلکه کامیون را راه بیندازد. میگوید نمیدانم واترپمپش خراب شده. منکه سر درنمیآورم. نمیدانم والله کافر است. خدا از سر تقصیراتش نمیگذرد. از آتش جهنم خلاصی ندارد...چی؟ کی؟ بلندتر بگو. ها. عمویت؟ دماغ سابق را ندارد.
اگر شبها پیشاش نباشم... خودت که میدانی. تنها که میشود، شبها، مثل جنزدهها شهقه میکشد. خدا نصیب هیچ کافری نکند. آدم نمیداند چه بگوید. خدا خودش عالم سر والخفیات است...چی؟ کی؟ بلندتر بگو. ها. آنها راه افتادهاند. همین امروز صبح. با وانت حبیب. امشب یا فردا، خدا بخواهد، میرسند. جادهها شلوغست. بنزین هم که قحطی آمده. مردم حق دارند. جانشان را که از سر راه نیاوردهاند. محسن آقا که امروز از اهواز آمده بود میگفت ماشینها مثل قطار مورچه تو جاده حرکت میکنند.»
دختر گفت: «دلمان میخواهد بیاییم. اما مامان هنوز بیمارستان است...حالش خوب بود. آره. الآن از آنجا میآیم. بیمارها را دارند مرخص میکنند. بابا ماند بیمارستان. شاید امروز مرخصش کنند... ماند تا با دکترهاش حرف بزند. اگر آمبولانس بهمان بدهند...آره. چی؟ بی آمبولانس نمیشود که. خدا کند قبول کنند. بیمارستان چهار تا آمبولانس بیشتر ندارد. همهاش چهار تا...نمیدانم. مامان دلش میخواهد تو خانه، پیش ما، باشد. از بیمارستان میترسد. نمیخواهد از ما دور باشد. کی؟... خودم. نه.
من نمیترسم. بابا...برای بابا ناراحتم. نه. نگران ما دو تاست. اما به روی خودش نمیآورد. امروز اداره هم نرفت. نه...نه، تعطیل نیست. رییسشان میداند که مامان بستری است. مادرجان، کاش این وضع زودتر تمام میشد. دلم برایتان تنگ شده.»
زن گفت: «حمید هم اینجاست. نه نمیترسد. هنوز نمیداند چه خبر است. میخواهی باش صحبت کنی؟ چی... بله. نه. گفتم که، رفته مغازه را خالی کند. این چند تا خرتوپرت را که نمیتواند بگذارد به امان خدا. مایهٔ دستش است. بار میزنیم همراه خودمان میآوریم. پدر زن شریکش تو اراک انبار دارد. قرار است بگذارند آنجا. ما که بخت و طالع درستی نداریم. یکمرتبه دیدی... چی؟ درست است مال ما بهتر از مال دیگران نیست. همه بارو بنهشان را میبرند... هر کی دستش برسد. خودتان که میدانید، شاهد بودید، که چهقدر قرض بالا آوردهایم. ما که سرمایهای نداریم. پول و پلهای تو بساط نداریم.
باید بتواند همین خرتوپرتها را به پول نزدیک کند تا زندگیمان یک جوری بگذرد... بله؟ چه خبر است؟ خوب یک دقیقه صبر کنید! ما هم کار فوری داریم... نه، با شما نیستم. ببخشید. داشتم میگفتم... چی داشتم میگفتم؟ چند ماهی است مستمری پدربزرگ را قطع کردهاند. نمیدانم والله. میگویند دارند روی پروندهاش تحقیق میکنند. خودتان که میدانید. پیرمرد در زمان جوانی دست به هر کاری میزد. حالا هم که زبانش را نگه نمیدارد.هر حرفی را همه جا میزند. میترسم آخرش کار دستمان بدهد. خودتان که میدانید. دلش با اینها صاف نیست... میگوید هیچ بدی نرفت که خوب جاش بیاید. نمیدانم والله.»
مرد گفت: «کاش همان یک لقمه نان رعیتی را میخوردیم و بلند نمیشدیم بیاییم اینجا... ها، بله تو میگفتی. کف دستمان را که بو نکرده بودیم. بدبخت اگر مسجد آدینه بسازد... چی؟ بله. کارد به استخوانمان رسیده بود. هرروز یک بامبولی سرمان درمیآوردند. زمین هم دیگر برکت ندارد. زمین را میگویم. چی؟ قهوهخانه؟ قهوهخانه هم که زندگیمان را راه نمیبرد. بله... بله. خوب، نشد. بخت و طالعی نداشتیم از اولش.
کاش خدابیامرز محمد حسن را آورده بودیم ولایت خودمان. مرحوم محمد حسن را میگویم. حالا مگر میشود مادربزرگ را راضی کرد. اگر بفهمد تا پنجشنبه برش نمیگردانم محال است راه بیفتد... خودت که او را میشناسی! جانش به محمد حسن بسته بود. مادربزرگ... بله؟ تمام است قربان. چشم الآن تمامش میکنم... نه با تو نیستم.
چی؟ تو بیایی اینجا؟ برای چی؟ حرفش را هم نزن. همین که گفتم. هر جور شده راضیاش میکنم. جهان خانم که حرفی ندارد. یک دم ازش غافل نیست... تو میدانی، دیدهای، چهقدر بهش احترام میکند. مثل مادر خودش. چی؟ نه. بله. اگر آدم عمرش به دنیا نباشد چه اینجا چه هر جا. من فقط بهخاطر مادربزرگ و بچهها... فقط بهخاطر آنها، بهجان خودت، همچو تصمیمی گرفتهام. خودم... باید برگردم. خودم را میگویم.»
پیرمرد گفت: «عمویت را هم میآوریم. نمیشود تنهاش گذاشت. کسی نیست که ازش پرستاری کند. همین که رضا آمد میروم دنبالش. گفتم که از صبح رفته گاراژ. راستش همین حالا هم نگران احوالش هستم. نه. نگران احوال عمویت. اگر راه افتاده باشد بیرون درد سر دارم تا پیداش کنم... وقت ندارد. لکولک با قفس بلبلش راه میافتد میرود نخلستان، مینشیند پای شاخههای آب و سیگار میکشد و وقتی بلبلش، تو قفس، بنا میکند خواندن خوش خوش میشود. تنها دلخوشیاش همین است.
چه کار کند؟ من؟ نه... میروم. همین الساعه میروم دنبالش. رضا باید پیداش شده باشد. خدا کند خانه باشد. عمویت را میگویم. چی؟ بله. نه. گفتم که اگر رضا کامیون را روبهراه کرده باشد، انشاءالله، اگر خدا بخواهد، فردا اول صبح، همین که آفتاب تیغ زد... بله؟ الساعه. الساعه. چشم پدر جان... ای بابا. اینجا خیلی شلوغ است. بگو نگران نباشد. هیچطوری نمیشود. اگر خدا خودش نخواهد هیچ اتفاقی نمیافتد.چی؟ نه، دختر جان! تو خیابان و خانه که فرقی نمیکند. بد از پیش خدا نیاید... مرگ خبر نمیکند.»
دختر گفت: «دیگر پیداشان نشده، اما صدا میآید. چی؟ آره. از اینجا یکراست میروم خانه. حالا خبری نیست. خیالتان راحت باشد... من نمیترسم مادرجان. چشم. به بابا میگویم. میگویم که با شما صحبت کند. اینجا شلوغ است. صداتان را نمیشنوم. مادرجان! بلندتر... بلندتر...حرف بزنید. آره... خوب شد. بله. چشم. به بابا میگویم... نه از ما خیلی دور است. پشت موزه. شما یادتان نمیآید. وقتی افتاد صداش نزدیک بود، صداش خیلی زیاد بود. نه، بابا خانه نبود. فکر کردم تو کوچهمان افتاد. زنها جیغ میزدند.
بچهها گریه میکردند. همه ریخته بودند تو کوچه. شیشههای مدرسهمان -یادتان میآید- شکسته بود... اول نفهمیدیم کجا افتاد. نه. گفتم که پشت موزه. موزه. آره. شما یادتان نمیآید. نزدیک سینما تاج. پشت لولههای نفت . آره. آره. نزدیک دانشکدهٔ نفت. بله همان جا. میگویند خیلی معلم کشته شده. نزدیک چهل نفر... صیادی، علی صیادی، معلم ما هم کشته شده. برادر تنگستانی، یادت میآید؟ من نرفتم.
از روی پشت بام دیدم، از روی سر پله. دودش را دیدم. مثل قارچ بود. بعد از آن بود که مردم بنا کردند رفتن... بابا میگوید خیلیها پیاده زدهاند به بیابان. نصف کوچه خالی شده. بله... چی؟ چه میگویید؟ الآن تمام میکنم. فقط چند لحظه. چشم. نه... گفتم که اینجا شلوغ است. باشد. چشم، به بابا میگویم.
شما نگران نباشید. بله... گفتم... چند لحظه، فقط یک لحظه، صبر کنید. دارم خداحافظی میکنم.... نه ، مادرجان... این جا خیلی شلوغ است. سکههام دارد تمام... سلام آقاجان را برسانید. بله. چشم، به بابا میگویم. چی؟ بلندتر! صداتان را نمیشنوم... چی؟ الو... الو... الو... اه ... قطع شد.»
محمد بهارلو
منبع : پایگاه اطلاعرسانی گفتگوی هارمونیک
وایرال شده در شبکههای اجتماعی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست