چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
جُبن ذاتی پهلویها
یكی از دشوارترین و درعینحال ضروریترین كارها در حوزه پژوهشهای تاریخی روشنساختن واقعیت مشهورات تاریخی است. در افكار عمومی و حتی در محافل علمی و فرهنگی، گاه مطالبی خلاف واقع چنان جایگیر میشوند كه بهسختی میتوان درباره آنها چونوچرا روا داشت؛ بهعبارتی همگان بر اثر تكرار، آن را به مثابه یك واقعیت تاریخی مسلم فرض میكنند. بازنگری دقیق و علمی این مشهورات تاریخی گاه نتایج بسیار متفاوتی را پیشروی ما میگذارد. شگفتانگیزتر آن است كه بسیاری از شخصیتهایی كه در عصر و دوران خودمان نیز زیستهاند، گاهاً با هالهای از افسانهها درآمیخته میشوند. ازاینمیان حكایت شجاعبودن رضاخان و آنچه از شخصیت وی در اذهان جای افتاده، بسیار جالب است. مقاله حاضر سعی دارد با بازبینی اسناد منابع، حقیقت مطلب را در این زمینه روشن سازد. حكومت قاجار در زمان احمدشاه به نهایت ضعف و پریشانی رسیده و بیم استیلای بلشویكها بر ایران، سیاستمداران انگلیسی را به وحشت افكنده بود. آنها از مدتها پیش به فروپاشی رژیم قاجار پی برده و درصدد جایگزینی رژیمی جدید برآمده بودند تا منافع آنان را تامین كند. از حرف و حدیثهای مفصل كه بگذریم، سرانجام رای آنان بر رضاخان قرار گرفت.
بیتردید لگدزدن به جسد بیجان كسی كه مرده است، راحتترین كاری است كه میتوان انجام داد؛ كماآنكه شاید در دنیا كم نباشند كسانی كه خود را به این كار راضی كنند. یكی از فلاسفه سخن مشهوری دارد كه میگوید: وقتی خدا ساكت است، هر چیزی را میتوان به او نسبت داد. بههمینقیاس، درخصوص شخصیتهایی كه دیگر دوران آنها به سر آمده و بهویژه در زمان حال منفور تلقی میشوند، بهراحتی میتوان نبش قبر كرد و هرگونه بدی را به آنان نسبت داد. اما این لزوما بدان معنا نیست كه اگر واقعا جای آن باشد كه درخصوص واقعیت امر ــ ولوآنكه جز ذكر كژیها و رذیلتها چیزی نتوان گفت ــ از ترس متهمشدن به مردهزنی از ذكر حقایق چشمپوشی كنیم. بههرحال همه حقیقتها بهگونهای نیستند كه بدون واهمه از ایراد شبهه بتوان آنها را بر زبان راند اما اگر گوینده شرط انصاف را فرونگذارد و بهویژه در حوزه تاریخ به منابع و مستندات متكی باشد، چهبسا بر او هیچ حرجی نتواند بود. ازاینرو در مقاله حاضر تاآنجاكه مقدور باشد، بر پایه مستندات به ذكر مطالب درخصوص وجود نوعی ترس در روحیه سه تن از شخصیتهای خاندان پهلوی، یعنی رضاخان، محمدرضاشاه و رضا پهلوی پرداخته خواهد شد تا خواننده نیز نتیجهگیری نگارنده را قابل قبول تلقی كند؛ بهویژهآنكه درباره شخص اول این خاندان، یعنی رضاخان، عموما قول به شجاع و قلدربودن وی تاحدودی تحكیم یافته است و طبعا شاید متقاعدنمودن خواننده نیز، ولو با ذكر استنادات قابل قبول، دشوار صورت پذیرد. درخصوص شجاعت و تهور رضاخان تاكنون در كتب و افواه مردم حرفهای زیادی گفته شده است، اما بههرحال تعمق در رویدادها، خاطرات، اسناد و... خلاف این مدعا را به اثبات میرساند. درواقع باید گفت، اغلب در ارتباط با رضاخان، استبداد و خودرأیی را به اشتباه در جایگاه شجاعت نشاندهاند، حالآنكه تفاوت بسیار معنیداری میان این ویژگیها از هر لحاظ میتوان برشمرد.
۱ــ رضاشاه
درخصوص استبداد رضاشاه باید گفت: هیچكس یارای انتقاد و حتی پیشنهاد در حضور او را نداشت. رضاشاه وزرا را در مقابل كوچكترین نافرمانی و انتقاد به باد ناسزا و كتك میگرفت. «روزی شاه مبتلا به آنژین شد و در حالت تب، هوس خوردن ترشی درستشده با سركه كرد. به دكتر گفت میتوانم ترشی بخورم یا نه؟ دكتر كه میدانست نباید به شاه «نه» گفت، عرض كرد: اعلیحضرت بهتر میدانند كه سركه یكی از مواد مفید است و بدون اسید، بدن نمیتواند زندگی كند، اعلیحضرت میتوانند ترشی میل نمایند منتها وقتی اسید بدن زیاد میشود و باید از آن كاست، ترشیخوردن ضرورت ندارد! شاه متغیر شده گفت چرا برای من فلسفه میبافی، یك كلمه بگو بخورم یا نه؟ دكتر تعظیم بلندبالایی كرده گفت: خانهزاد راجع به ترشی عرض كرد میشود خورد و نیز نمیشود، اگر اراده اعلیحضرت تعلق بگیرد كه ترشی بخورند، ما سگ كی هستیم كه در برابر اراده اعلیحضرت اظهار وجود كنیم، اگر میل نداشته باشید البته تناول نفرمایید! شاه حوصلهاش سر رفت و فریاد زد: مرتیكه ترشی بخورم یا نه؟ دكتر جوابی نداشت بدهد. شاه گفت مردهشور تركیب شما دكترها را ببرد، به اندازه گاو نمیفهمید، هر پیرزنی میداند كه آدم تبدار نباید ترشی بخورد! دكتر تعظیم كرد و گفت: قربان، غلام هم آن را میداند منتها این احكام برای اشخاص عادی است و برای نابغهای مانند اعلیحضرت، اراده شاهانه ملاك است نه احكام عمومی، بنابراین اگر اراده اعلیحضرت به خوردن ترشی تعلق گرفته باشد غلام سگ كیست كه با اراده اعلیحضرت مخالفت كند؟ شاه دكتر را مرخص كرد. وقتی دكتر خواست از اتاق بیرون رود، شاه گفت آخرش نگفتی بخورم یا نه؟ دكتر تعظیمی كرد و گفت امر، امر مبارك است. خانهزاد چه عرض كند!!»[i]
در یكی از مسافرتهای رضاشاه به مازندران، در گردنه عباسآباد، وقتیكه شاه قُربِ دریا را مشاهده كرد، با تعجب پرسید: آن چیست؟ یكی از خدمتگزاران كرنش مفصلی كرده، گفت: «قربان بحر خزر شرفیاب شده است!»[ii]
استبداد رضاشاه چنان بود كه حتی اعضای خانواده او، و از جمله محمدرضا و مادرش نیز از او میترسیدند. مادر شاه در مهر ۱۳۵۴ به محمدرضا گفته بود: «در مقام ملكه هم سعی داشتم زیاد دوروبر شاه نپلكم.»[iii]
بههرحال، در اثبات استبدادگری مطلق رضاخان حكایتها، دلایل و قراین بسیاری را میتوان از لابهلای مراجع و اسناد و خاطرات استخراج كرد، اما درعینحال، ضمن توجه به نظامیگری رضاشاه و توداری عجیب او، از لابهلای كتب تاریخی و سیاسی موجود (با عنایت به اینكه هنوز انبوهی از اسناد و خاطرات مربوط به پهلویها گفته و منتشر نشده است) مواردی را میتوان یافت كه شجاع و متهوربودن او را نیز خدشهدار میكنند. بهعنوانمثال، سرهنگ قهرمانی، صاحبمنصب قزاق (از شاهدان عینی كودتا و تقسیمكننده پول انگلیسیها میان قزاقان)،[iv] در خاطراتش مینویسد: «در سال ۱۹۱۷ میلادی (۱۲۹۶ شمسی) انقلاب روسیه برپا شد و حكومت تزاری از بین رفت. از طرف حكومت موقت روسیه به ریاست كرنسكی، سرهنگ كلرژه به سمت فرماندهی قزاق به ایران آمد و معاونت با سرهنگ ستاروسلیسكی [استاروسلسكی] بود. انگلیسیها كه میخواستند جنگ بینالملل اول را تا شكست آلمان دنبال كنند، از بیم اینكه مبادا لشكر قزاق ایران به فرماندهی افسران روسی دستخوش افكار انقلابی روسیه شده و دامنه انقلاب به ایران كشیده شود، صلاح دیدند سرهنگ كلرژه (فرمانده لشكر قزاق را كه هواخواه حكومت روسیه بود) از كار بركنار كنند و لذا با سرهنگ ستاروسلیسكی (معاون كلرژه) گفتوگو كردند. او قبول كرد به كمك سرهنگ فیلارتف، فرمانده آتریاد همدان، كلرژه را بركنار و خود فرمانده لشكر قزاق ایران شود. در این زمان، سربازخانه آتریاد همدان بیرون دروازه قزوینِ (تهران) و سرهنگ رضاخان فرمانده گردان پیاده آتریاد بود. فیلارتف، رضاخان را متقاعد كرد كه به او در انجام نقشه یاری كند. روزی كه قرار بود مانوری در قصر قاجار انجام گیرد، فیلارتف به عمارت قزاقخانه رفته و با كلرژه به مذاكره پرداخت كه تا ساعت یازده طول كشید. گردان پیاده آتریاد همدان كه گاهی برای مشق به میدان مشق میآمد، برحسب معمول به میدان مشق آمده و پهلوی هر قزاق آتریاد تهران در قزاقخانه، یك نگهبان از آتریاد همدان گذاشته شد. روبروی پاسدارخانه و پشتبامها هم عدهای فرستادند و دستور دادند اگر كسی خواست مقاومت كند او را بزنند. سرهنگ رضاخان به دستور فیلارتف به عمارت فرمانده لشكر قزاق رفت. فیلارتف میگفت: چندبار به رضاخان گفتم كلرژه تقریبا بازداشت شده و نمیتواند بیرون رود. درِ اتاق را بازكن و داخل شو. اما رضاخان تردید داشت و میترسید. در فكرم، كسی كه درآنموقع این اندازه شهامت نداشت، چگونه تغییر اخلاق داده، اینك پادشاهی میكند! بههرحال فیلارتف به درون اتاق كلرژه رفته رضاخان را میخواند و او ناچار به اتاق میرود. فیلارتف به كلرژه میگوید: افسران ایرانی از فرماندهی شما ناراضی هستند، باید استعفا بدهید. سرهنگ كلرژه با دیدن اوضاع، ناچار استعفای خود را نوشته و سرهنگ پالكوئیك ستاروسلیسكی را به جای خود معین كرد. این اتفاق در چهارم جمادیالاولی ۱۳۳۶، بیستوهشتم دلو (بهمن) ۱۲۹۶ قبل از ظهر در تهران اتفاق افتاد.»[v]
سیدضیاءالدین طباطبایی، رئیسالوزرای كودتا، روحیات رضاخان را در شبی كه قوای قزاق به تهران وارد میشدند، چنین بازگو میكند: «بیستهزار تومان پول نقد در میان قزاقها ــ كه زیر امر رضاخان بودند ــ قسمت شد. دوهزار تومان به خود رضاخان دادم؛ زیرا در بین راه حس كردم در سرعت حركت متأنی است و تردید دارد. شب سوم اسفند كه در مهرآباد بودیم، از طرف شاه و دولت عدهای برای ملاقات فرمانده قزاقها آمدند: معینالملك از طرف شاه، ادیبالسلطنه از طرف سپهدار و كلنل هیك و ژنرال دیكسن از طرف سفارت انگلیس آمده بودند [معلوم است سفارت دودوزه بازی میكرد و برایاینكه نشان دهد دخالتی در كار ندارد و حتی با حركت قزاقها مخالف است و نقش خود را بپوشاند، نماینده پیش قزاقها فرستاد كه به پایتخت نیایند.] من با رضاخان تبانی كردم كه چگونه صحبت كند و قرار گذاشتیم اگر لازم شد من با او مشورت كنم، بگوید اتاماژور بیاید. در پشت در اتاق دیگر پنهان شده، گوش میدادم. حضرات آمده، پیام شاه و دولت و سفارت را دادند كه نباید وارد شهر شوید. رضاخان گفت: اطاعت میكنم! من بیاندازه مشوش شدم؛ زیرا كار خراب شده و رضاخان خود را باخته، تسلیم شده بود. ناچار خود وارد اتاق شدم. به شیپورچی هم دستور دادم بهمحضاینكه من وارد اتاق آقایان شوم، شیپور حركت را بزند. صدای شیپور حركت، آقایان را دستپاچه كرد و گفتند ما از طرف دولت آمدهایم و فرمان شاه است كه نباید حركت كنید. من گفتم ما هم از طرف ملت آمدهایم و باید امشب این عده به شهر بروند؛ و به رضاخان گفتم: بیا برویم. حضرات گفتند: چرا میخواهید به تهران بروید؟ گفتم: میرویم تهران، جنایتكار را به توپ ببندیم! امر كردم حضرات را توقیف كردند. رضاخان همهجا همراه من بود، ولی متزلزل و مردد بود و من به او امر میدادم و او را با خود به هر طرف میكشیدم كه بیا برویم! رضاخان گفت: آخر ژاندارم دم دروازه است. گفتم: اهمیت ندارد، آنها را به توپ میبندیم. وارد شهر شدیم. بعد از نصفشب با رضاخان نشسته بودیم. سربازی وارد شد و به رضاخان گفت: شاهزاده فرمانفرما میخواهند با شما ملاقات كنند. رضاخان گفت: شاهزاده فرمانفرما، و از جا برخاست! یافتم كه باز خود را باخته است و الان كار خراب میشود. رضاخان خیلی به شاهزاده اهمیت میداد.[vi] او را نشاندم و دستور دادم شاهزاده را توقیف كردند.»[vii]تاجالملوك، همسر رضاخان، نیز با اشاره به دفعات ترور او، میگوید: «چندبار به طرف رضا تیراندازی شد تا او را مقتول سازند، اما موفق نشدند. یكبار یك ارمنی به نام یوسف كه دارای افكار اشتراكی بود و میگفتند از خارج برای مقتولساختن رضا فرستاده شده، لابهلای شمشادهای اطراف كاخ شهری پنهان شده بود و قصد طپانچهاندازی داشته كه موفق نمیشود. دفعه دوم موقعی كه رضا دستور داده بود اعضای یك انجمن بلشویكی را به محبس بیندازند، سرهنگ پولادی نمكنشناس قصد جان رضا را میكند كه او هم موفق نشده، لو میرود و دستگیر میشود. او از اهالی كلاردشت مازندران بوده، جذب بلشویكها شده بود. یكبار هم در ایامیكه رضا برای بازدید قوای ارتش به میدان جلالیه میرفت، یك سرباز به طرف او طپانچه خالی كرد كه گلولهها به او نخورد و سرباز را گرفتند. من تا روزی كه رضا در ایران بود، همیشه بیم داشتم او را مقتول سازند. رضا دشمن زیاد داشت. رضا همیشه از اینكه یك روز مورد حمله و تهاجم قرار گیرد، در وحشت بود و ما همیشه در نگرانی به سر میبردیم.»[viii]
اصولا شجاعت بهعنوان یك صفت بسیار عالی، زمانی مصداق پیدا میكند كه نیرویی بزرگتر یا حداقل همطراز و همسنگ در مقابل وجود داشته باشد و در مصاف با آنها، شجاعت اثبات گردد. رضاخان زمانیكه تمامی ستونهای برپادارنده رژیم قاجار پوسیده بودند، با كمك نظامی، اطلاعاتی و مالی خارجی علیه حكومت بسیار ناتوان قاجار كودتا كرد و این كودتا از جمله موارد شجاعت و تهور او برشمرده میشود؛ حالآنكه رضاخان «با دوهزار قزاق گرسنه، برهنه و بیپول» در شرایطی به دولت حمله كرد كه دولت فقط با ششصد ژاندارم ــ بدونآنكه تفنگهایشان فشنگ داشته باشد ــ به مقابله با او برخاست و ضمنا روسای سوئدی ژاندارم نیز با كودتا همراه بودند.[ix] وزیر جنگ به قوای دولتی در باغشاه دستور داده بود به قزاقها تیراندازی نكنند و سپس سردار همایون، رئیس لشكر قزاق، كه از رضاخان هشتصد پنجهزاری رشوه گرفته بود،[x] به سوی تهران تاخت. استیصال دولت وقت قاجار كه حتی نتوانست دوهزار قزاق را بكوبد، كاملا آشكار است و كودتاكردن و پیروزشدن تحت چنین شرایطی، مطمئنا حائز چندان افتخاری نمیتواند باشد كه كودتاگر را به صفت شجاعت موصوف سازد؛ چراكه اصلا نیروی قابلی در مقابل رضاخان نبود تا در مصاف واقعی با آنها، شجاعت وی ثابت گردد. علاوهبرآنكه گویا خود احمدشاه نیز از جریان كودتا پیشاپیش باخبر بوده و عملا هیچ كاری از دست وی برنمیآمده است.[xi]
درواقع بهترین آزمون برای اثبات شجاعت از سوی رضاخان، هنگامی بود كه قوای متفقین در شهریور ۱۳۲۰ به كشور هجوم آوردند. اما در اثر این حادثه، ارتش رضاخان به فاصله چندساعت چنان از هم پاشید كه سربازان با رهاكردن سلاحهای خود در خیابانها، جویها و میدانها، پا به فرار گذاشتند[xii] و قوای متفقین بدون هیچ مقاومتی از سوی ارتش رضاشاه وارد ایران شدند.[xiii] شاه بر اثر شوك واردشده، اختیار خود را بهكلی از دست داد؛ تا بدانجاكه ارتشبد فردوست ــ شاهد عینی ماجرا ــ میگوید: كار او به هذیانگویی كشید: «به محض وقوع حوادث شهریور۱۳۲۰، رضاخان دیگر آن رضاخان [قبلی] نبود. راجع به هركاری با ردههای پایین مشورت میكرد و كارهای ضد و نقیض انجام میداد. در ظرف چند روز، وضع ظاهری و جسمانی او بهشدت خراب شد؛ بهنحویكه چشمگیر بود. با سرعت خود را به بندر عباس رسانید و با یك كشتی انگلیسی، ایران را ترك كرد... پس از اطلاع از ورود ارتشهای متفقین به ایران، رضاخان، آن مرد پرقدرت، یكباره فروریخت و به فردی ضعیف و غیرمصمم تبدیل شد و در ظرف چند روز قیافه و اندامش آشكارا پیرتر و فرسودهتر گردید... روز پنجم شهریور، رضاخان بهحدی لاغر شده بود [یعنی دو روز بعد از ورود نیروهای متفقین] كه كاملا نمایان بود. پشتش خمیده شده و بدون عصا نمیتوانست حركت كند. بهمحضاینكه میایستاد، به درخت تكیه میزد. او كه قبلا بهندرت در فضای باز مینشست و همیشه قدم میزد، میگفت صندلی بیاورید! ارادهاش را از دست داده بود و حرفهای ضدونقیض میزد و هركس هرچه میگفت تصویب میشد!»[xiv]
شباهت میان سرگذشت سلطان محمد خوارزمشاه و رضاشاه پهلوی، شگفتانگیز است. ایران در دوران سلطانمحمد خوارزمشاه از دیدگاه یك فرد خارجی، بسیار قوی و پرتوان مینمود، اما از داخل پوچ و تهی بود. سلطان محمد نیز خود را فردی خودساخته و بسیار شجاع و اَبُرمرد تصور میكرد؛ اما از زمانیكه با نیروی كم جوجی پسر چنگیز ــ پسر چنگیز، نه خود چنگیز و سربازان انبوهش ــ مواجه شد، از برابر مغول چنان گریخت كه وقتی چشم باز كرد، خود را در میان جذامیان جزیره آبسكون یافت. عقل از سرش پرید و دیوانه شد و شمشیر چوبی بهدست گرفته، میچرخاند و میگفت: «قرهتتار گلدی» (تاتار سیاه آمد). او همانجا از ترس و وحشت سكته كرد و مرد. رضاشاه نیز كه خود را مرد خودساخته و ابرمرد میدانست و به نیروی نظامی خود بسیار افتخار میكرد، بدونآنكه حتی مانند سلطان محمد خوارزمشاه حداقل یكبار با دشمن روبرو شود، در برابر هجوم قوای خارجی بدون هیچ مقاومتی تسلیم شد و زمانیكه چشم باز كرد، خود را در آن سوی دنیا در جزیره دورافتاده موریس یافت و سرانجام در روز چهارشنبه، چهارم مرداد ۱۳۲۳، در ژوهانسبورگ آفریقای جنوبی بر اثر سكته قلبی درگذشت.[xv]
مدتی است برخی نویسندگان، در طرفداری از رضاشاه، او را فردی شجاع معرفی میكنند كه خدمات مهمی چون ساخت راهآهن سراسری، رفع غائله شیخخزعل و الغای كاپیتولاسیون و... را به انجام رسانده است؛ حالآنكه بررسیها، سندیت این ادعاها را نیز تایید نمیكنند؛ ازاینرو، جهت روشنشدن مطلب، به تحلیل هركدام از موارد مذكور میپردازیم:
الف: تاسیس راهآهن سراسری: فكر ضرورت تاسیس و احداث خطآهن سراسری ایران، نهتنها از جانب رضاخان صورت نگرفت، بلكه این ضرورت سالها قبل از كودتای رضاخان، توسط دو همسایه قدرتمند ایران، یعنی روسیه و انگلیس، احساس شد و حتی اقدامات عملی نیز از سوی آنها صورت گرفت. در كتاب آبی (مجموعه گزارشهای محرمانه وزارت امورخارجه انگلستان در مورد انقلاب مشروطه ایران) بیش از ده سند وجود دارند كه نشان میدهند اولیای روسیه و انگلستان حتی شركتهایی را جهت پیشبرد طرح مذكور تاسیس كرده بودند.
اهمیت راهآهن سراسری در جنگ جهانی دوم برای متفقین به اندازهای مهم و حیاتی بود كه آنان خودشان، بدون رضایت دولت ایران، خطوط جدیدی را با لوكوموتیوها و واگنهای فراوان به راهآهن ایران اضافه نمودند تا حجم عظیم كمكهای غذایی، تسلیحاتی، پزشكی و قوای امدادی امریكا و انگلستان را به روسیه كه پایتخت آن در محاصره تانكهای سریعالسیر آلمانی قرار داشت، بفرستند و دستگاه مهیب نظامی آلمان را نه در اروپا (كه سرزمین آنها بود و نمیخواستند بیش از آن نابود شود) بلكه در خاك روسیه نابود سازند. در گزارش ارسالی محمدعلی مقدم، وزیرمختار ایران در لندن، از انگلیس به دفتر مخصوص رضاشاه، آمده است: «معاون وزارتخارجه انگلیس را ملاقات نمودم. از حمله آلمانها به روسیه فوقالعاده اظهار خشنودی مینمود. محرمانه گفت: عالم از شر هر دو خلاص میشود و اضافه كرد كه تصور میكند آلمانها، روسیه را مغلوب و قطعهقطعه خواهند كرد و در هر قطعه، یك نفر از اشخاص ملی را بهعنوان ریاست آن معین خواهند نمود! بدون اظهار صریحی، مفهوم صحبتش این بود كه بهاینترتیب، میشود آلمان، اروپا را تخلیه نماید و از ثروت اوكراین و غیره استفاده بكند. خیلی اظهار نگرانی میكرد كه مبادا در خارجه، سوءتفاهمی پیش آید كه علاقه به روسها دارند و مكرر میگفت: بهطوریكه رئیسالوزرای انگلیس (چرچیل) در نطق خود در رادیو بیان نمود، بینهایت ما از كمونیستها منزجر هستیم؛ و در مذاكرات پارلمان صریحا اظهار داشت كه ما با روسها فقط در یك مقصود كه شكست هیتلر باشد، شركت داریم و بس... افواه عامه در اینجا ازیكطرف فوقالعاده خوشوقت هستند كه گرفتاری آلمان با روسیه مجالی به آنها بدهد كه خودشان را بهتر حاضر نمایند ولی ازطرفدیگر، بر نگرانیشان افزوده شده است؛ چون مطمئن هستند درصورتیكه اتفاق غیرمترقبه پیش نیاید، آلمانها بهزودی روسیه را شكست داده، آنوقت با آسایش خیال به طرف انگلستان متوجه خواهند شد.»[xvi]
پس از اتمام جنگ، محمدرضاشاه در بیستویكم اردیبهشت ۱۳۲۴، طی فرمانی، بنگاه راهآهن دولتی ایران را بهخاطرآنكه «خدمات برجستهای از سال ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۴ برای پیشرفت پیروزی و آزادی جهان انجام داده،» با اعطای یك قطعه نشان لیاقت درجه ۱ مورد قدردانی و توجه قرار داد و ژنرال امریكایی فرانك س. بسن (مسئول حملونقل امریكائیها) از حسین نفیسی (مدیركل راهآهن) بهخاطر مساعدتها و تشریك مساعی در طول جنگ برای رسیدن به پیروزی تشكر نمود.[xvii]
ب: رفع غائله شیخخزعل: در مورد اقدام رضاخان علیه شیخخزعل و رفع غائله وی نیز باید گفت: سیاست انگلیس برایاینكه رضاخان را در سطح یك قهرمان ملی مطرح نماید تا راه رسیدن او به سلطنت هموار شود، ابتدا شیخخزعل را به تمرد علیه دولت مركزی تحریك كرد و سپس وی را به رضاخان تسلیم نمود؛ وگرنه چگونه ممكن بود بدون خونریزی بسیار و با یك لشكركشی معمولی، شیخ را كه مالك خوزستان بود، به اطاعت واداشته و به تهران آورند؟ همانگونه كه انگلستان بارها از رضاخان حمایت كرده بود، بهجای ابقای یكی از دستنشاندگانش در یك بخش مهم و نفتخیز ایران، ترجیح داد در یك سیاست كلی و آیندهنگر، كل كشور را به متحد مطمئن خود، یعنی به رضاخان واگذار كند.
سلیمان بهبودی، در خاطرات خود مینویسد: «ششم آبان ۱۳۰۴. حضرت اشرف (سردارسپه) در برابر تحریكات احمدشاه از خارج [احمدشاه در این زمان در خارج به سر میبرد] برای سرپیچی خزعل از اطاعت دولت و اینكه شیخ تلگراف كرد كه من از این دولت تبعیت نمیكنم و تلگراف او در مجلس خوانده شد و خبر به حضرت اشرف رسید، او بسیار عصبانی شد و با صدای بلند فرمودند: ”اینها تصور میكنند من میرزاتقیخان امیركبیرم كه بخواهند از بین ببرندش و خودش دستش را دراز كند و بگوید رگ مرا بزنید. من میرزاتقیخانی هستم كه رگ دیگران را میزنم. دیگر این ملت و این مملكت طاقت ندارد؛ فردا جزای این شیخ دزد غارتگر و اربابش را یكجا كف دستشان میگذارم.“ و روز بعد به جنوب حركت فرمودند و از راه شیراز به خوزستان تشریف برده اوضاع آن سامان را پاك و تابع حكومت مركزی نمودند و فاتحانه مراجعت كردند.»[xviii] این در حالی است كه خاطرات ارتشبد فردوست، حقیقت قضیه را كاملا متفاوت بیان میكند: «در جریان رفع غائله شیخ خزعل در خوزستان، سرتیپ فضلالله زاهدی (سپهبد فضلالله زاهدی بعدی، مجری كودتا علیه دكتر مصدق) واسطه میان شیخ و رضاخان بود و مساله خوزستان را به سفارش انگلیسیها به طریق سیاسی حل كرد... او طبق سفارش انگلیسیها شیخ را به تهران آورده و تسلیم رضاخان كرد درحالیكه شیخ میتوانست مدت زیادی در خوزستان مقاومت كند... انگلیسیها برای سالها در خوزستان شیخ خزعل، شیخ محمره كه حكومت خودمختار تشكیل داده بود، را داشتند. آنها زمانی كه خواستند به وسیله رضاخان ایران را یكپارچه و حكومت را متمركز كنند، به شیخ محمره اشاره كردند كه از رضا تبعیت كند و او به تهران آورده شد. خزعل آزاد بود كه هرچه ثروت دارد، در ایران به كار اندازد و یا به خارج انتقال دهد. او هرچه قابل حمل بود، مانند طلاآلات و جواهرات و اشیای عتیقه را بدون محدودیت به خارج فرستاد و اموال غیرمنقولش را به فرزندانش واگذار كرد. شاپور جی (فرزند اردشیر جی) میگفت: انگلستان هیچگاه مامورین خود را رها نخواهد كرد. این گفته در مورد خزعل مصداق داشت. در زمان محمدرضا، پسر شیخخزعل، شیخ احمد خزعلی، آجودان كشوری شاه بود و از افراد متنفذ دربار به شمار میرفت... اصولا انگلیسیها، هم به علت موقعیت سوقالجیشی و هم به علت نفت خوزستان، همیشه پایگاهی در این منطقه داشتهاند. زمانی حكومت خودمختار شیخ خزعل را ایجاد كردند و امكانات وسیعی برای او فراهم آوردند ولی بعدا ترجیح دادند كه ایران توسط رضاخان یكپارچه شود؛ لذا شیخ را تسلیم رضا نمودند.»[xix] حتی به نوشته سلیمان بهبودی، شیخ خزعل در تهران مورد لطف و محبت رضاخان بوده و بارها با او ملاقات خصوصی میكرد.[xx]جــ لغو كاپیتولاسیون: در نوزدهم اردیبهشت ۱۳۰۶ پاكروان به دستور رضاشاه نامهای به وزرای مختار دول بیگانه در ایران فرستاد كه طی آن آمده بود: «آقای وزیرمختار! چنانكه خاطر محترم آنجناب مستحضر گردیده است، اراده سنیه اعلیحضرت شاهنشاه بر این قرار گرفته كه قضاوت كنسولها و مزایای اتباع خارجه در مملكت ایران كه معمولا به حقوق كاپیتولاسیون تعبیر میشود، موقوف و ملغی گردد.»
حال این سوال اساسی مطرح است: چه اتفاقی رخ داد كه دول معظم صاحب حق كاپیتولاسیون در ایران (كه این امتیاز میتوانست موجب پیشرفت سیاست آنها در ایران گردد و منافع مالی، تجاری، قضایی و... برایشان تامین نماید) در مقابل لغو امتیاز مذكور از طرف دولت ضعیفی مثل ایران و حكومت نورستهٔ پهلوی، اعتراضی نكرده و فشاری وارد نیاوردند؟ آیا آنها از رضاشاه و قدرت او ترسیدند و عقب نشستند؟ آیا دوز و كلكی در كار نبود؟
اردشیر جی مینویسد: «در پایان سال ۱۹۲۰ حكومت شوروی به تهران پیشنهاد قراردادی را نمود كه ظاهری بس فریبنده داشت و خط بطلان بر مزایای حكومت تزاری در ایران میكشید ولی با لحن معصومانه و حقبهجانب، به روسیه این حق را میداد كه در صورت احساس خطر و تهدید از خاك ایران، بتواند قوای نظامی به ایران اعزام دارد. این قرارداد، عامل و عنصر جدیدی را به صحنه سیاست ایران وارد نمود و مسلم بود كه بهتر است قوای انگلیس هرچهزودتر ایران را تخلیه كنند تا دستاویزی به روسها داده نشود.»[xxi]
درواقع، حضور قوای انگلیس در ایران و كمك آنان به روسهای سفید و قرارداد۱۹۲۰ ایران و شوروی (كه برطبق یكی از مواد آن، در صورت احساس خطر از جانب ایران ــ خطر دولت ثالث از مرزهای ایران ــ قوای روس حق ورود به خاك ایران را داشتند و برطبق همین ماده، روسها ورود و تهاجم به ایران را در جنگ بینالمللی دوم توجیه نمودند) زنگ خطر جدی را برای انگلستان به صدا درآورد. با توجه به ضعف شدید دولت ایران در مقابل همسایه قدرتمند شمالی، هرزمانكه روسها اراده جدی میكردند، میتوانستند رژیم ایران را با اعمال فشار، به سوی خود متمایل سازند و یا حتی آن را عوض كنند. انگلستان در مقام تدبیر این مساله، برایآنكه ایران به دست روسها و عمال آنها نیفتد و یا رژیمی متمایل به شوروی در ایران روی كار نیاید، ضمنا تلاشهایش در ایجاد حكومت پهلوی از بین نرود و مرزهای هندوستان از تعرض روسهای طماع در امان باشد، بهناچار از مقداری حقوق نامشروع خود مانند كاپیتولاسیون صرفنظر نمود و اعتراضی نسبت به الغای آن نكرد تا بهانه به دست روسها نیفتد. ازاینرو باید گفت احتمالا حتی خود انگلستان رضاخان را به الغای كاپیتولاسیون تشویق و تحریك نموده و سایر كشورها را به قبول الغای حق مذكور دعوت و یا مجبور كرده است. بدون شك رژیمهای سلطهگر هیچگاه بر احوال ملل ضعیف دل نمیسوزانند و لذا نمیتوان گفت آنان از سر دلسوزی و محبت نسبت به ایران، به لغو كاپیتولاسیون گردن نهادند. درواقع دولت بریتانیا در ماجرای لغو حق كاپیتولاسیون، منافع خود را در برابر رژیم كمونیستی شوروی مدنظر قرار میداد؛ چراكه بههرحال رژیم ضعیف ایران دیر یا زود مجبور میگردید امتیازاتی را جهت كسب رضایت به همسایه شمالی خود اعطا كند.[xxii] بدونشك برای رژیم شوروی بسیار ناگوار بود كه اتباع سایر دول از محاكمه و مجازات در ایران مصون باشند اما اتباع و طرفداران دولت شوروی كه به اتهام تبلیغات به نفع كمونیسم، در ایران گرفتار میشدند، بر طبق قوانین ایران محاكمه و محكوم گردند.[xxiii] ازاینرو بیتردید دولت شوروی نیز پس از مدتی، سعی میكرد حق كاپیتولاسیون را بهدست آورد و انگلستان و دیگر دول غربی نیك میدانستند كه ایران سرانجام مجبور خواهد شد امتیاز مذكور را به روسها واگذار كند. اما این مساله، میتوانست به پیشرفت تبلیغات كمونیستی در ایران كمك كند و زیانهای بسیاری را (مثلا در قالب رویكارآمدن دولتی كمونیست یا متمایل به روس در ایران و...) متوجه غربیها سازد. درحقیقت با لحاظ این واقعبینیها بود كه دولتهای غربی از لقمه چرب كاپیتولاسیون صرفنظر كردند.
نهتنها توضیحات مذكور ما را مردد میدارند تا تمامی افتخارات مربوط به الغای كاپیتولاسیون را به رضاشاه نسبت ندهیم، واقع امر آن است كه رضاشاه در میان ایرانیان نیز نفر اول و پیشتاز در الغای كاپیتولاسیون نیست، بلكه اولبار كابینه صمصامالسلطنه بختیاری ــ در دوره قاجار ــ طی تصویبنامه شماره ۵۴۶ مورخه بیستویكم شوال ۱۳۳۶ (ژوئیه ۱۹۱۸) كاپیتولاسیون را ملغی و حتی طی نامهای به تروتسكی خواستار عودت هفده شهر قفقاز به ایران شده بود.[xxiv] اما به عللی، از جمله بهعلت اختلاف شدید احمدشاه با صمصامالسلطنه و سرانجام استعفای دولت، این اقدام صمصامالسلطنه نتیجه نداد.
۲ــ محمدرضاشاه
محمدرضا همانند پدرش رضاشاه، با صلاحدید و حمایت قوی انگلیس به سلطنت رسید (در مقابل امریكا و شوروی كه خواهان بهسلطنترسیدن افراد دیگری بودند؛ مثلا افرادی چون ارتشبد زاهدی و تیمور بختیار.)[xxv]
محمدرضا در سالهای بسیار بحرانی ایران، زمام امور را به دست گرفت. فردوست مینویسد: «با فرار رضاخان، روزنامهها و نشریات كشور به افشای دوران سلطنت او پرداختند و در صدها شماره، صدها و هزاران مطلب علیه او منتشر شد كه در اوج ناسزاگویی به رضاخان بود و اكثر اعمالی كه طی دوران حكومتش انجام شده بود، افشا شد.» فردوست در ادامه مینویسد: «گاهی من این قبیل روزنامهها را برای محمدرضا میبردم. او میدید و حرفهایی میزد كه با شناختی كه از او داشتم، میدانستم حرف خودش نیست [حرف یادش میدادند!]. بسیار سنجیدهتر و منطقیتر از شخصیت محمدرضا بود. او میگفت: اینكه فلان روزنامه توقیف شود یا حتی تذكر داده شود، هیچ لازم نیست. زمان، خودش مساله را حل خواهد كرد و مردم از این حرفها خسته خواهند شد. شغل من ایجاب میكند كه تحمل همهچیز را داشته باشم! البته درعینحال احساس میكردم كه در درون او نیز یك حسادت نسبت به پدرش وجود دارد و گاه خودش را با رضاخان مقایسه میكرد. قامت خودش را با قامت رضاخان میسنجید. نافذبودن دیدش را با نافذبودن دید رضاخان مقایسه میكرد و گاه در این رابطه از من چیزهایی میپرسید. شاید قلباً بدش نمیآمد كه افكار عمومی از پدرش بد بگویند تا خودش مطرح شود.»[xxvi]
محمدرضاشاه ابتدا ادعا میكرد طبق قانوناساسی سلطنت خواهد كرد،[xxvii] و ازاینرو در نقش یك پادشاه دموكراتمنش، در عید غدیرخم سال ۱۳۲۵ در جلسهای خطاب به علما چنین گفت: «آقایان بهتر میدانند كه ایران دو دسته پادشاه داشته است: سلاطین خوب و سلاطین بد. به نظر من مسئولیت آن دسته سلاطینی كه بدی كردهاند، بیشتر متوجه ملت و مردم است كه اجازه بدی به زمامداران دادهاند؛ زیرا ملت نباید نسبت به اعمال زمامداران خود بیطرف و ساكت بماند بلكه اگر دید دولتها حقوق او را پایمال كرده و قوانین را نقض مینمایند، باید قیام كند و به زمامداران اجازه ندهد كه به حدود و حقوق وی تجاوز كنند. آری ملت باید به حقوق خود آشنا باشد تا در هنگام تجاوز بتواند از آن جلوگیری كند. یكی از وظایف عمده آقایان حججاسلام هم بیداركردن مردم و آشناساختن آنان به حقوق قانونی خویش است تا در نتیجه، دولتها و زمامداران نتوانند به اعمال بیرویه و خلاف قانون مبادرت كنند.»[xxviii] اما شاه دموكرات، در سالهای بعد، با رویكرد به دیدگاه سنتی و موروثی استبدادگرانه، مخالفت و قیام مردم و روحانیون علیه ظلمها و تعدیها را ارتجاع سرخ و سیاه نامید و خونهای زیادی ریخت. او در بیستوچهارم فروردین ۱۳۵۵ درباره روحانیون، چنین اظهارنظر كرد: «آخوندها در سراسر دنیای اسلام، محكوم به فنا هستند.»[xxix
استبداد محمدرضاشاه صرفا گروه یا اشخاص خاصی را هدف نگرفته بود بلكه بهتدریج در تمامی جنبههای خُلقی و نگرش سیاسی او سرایت كرد. اسدالله علم در خاطرات روز جمعه بیستونهم تیر ۱۳۵۲، مینویسد: «شاه آدم گوشتتلخی است؛ لذا كاركردن با او دشوار است. هركاری هم كه برای جلب رضایت او انجام دهید، هیچوقت نمیتوانید مطمئن باشید كه خوشآمدنش صمیمانه است.»[xxx] در نوشتههای علم در پنجشنبه اول آذر ۱۳۵۲، چنین میخوانیم: «بیانات شاه در جلسه فرماندهان عالیرتبه ارتش، نخستوزیر، روسای مجلسین و من: نقش نیروهای مسلح نه در صحنه سیاسی بلكه در وفاداری مطلق به شاه است، رئیس مملكت حق نهایی تصمیمگیری را دارد و هیچكس نباید حرفی برخلاف حرف او بزند، نیروهای مسلح صرفا باید از فرامین او بیچونوچرا اطاعت كنند.»[xxxi] علم در خاطرات پنجشنبه بیستویكم شهریور ۱۳۵۲ نیز مینویسد: «شاه گفت در این كشور، منم كه حرف آخر را میزنم؛ واقعیتی كه فكر میكنم بیشتر مردم با خوشحالی میپذیرند.»[xxxii] و در خاطرات دوشنبه بیستوپنجم فروردین ۱۳۵۴، میخوانیم: «شاه گفت: من و جانشینانم بهعنوان قدرت فائقه و رای قوه مجریه باقی خواهیم ماند.»[xxxiii]ژنرال هایزر كه در بحبوحه انقلاب اسلامی جهت جلوگیری از سقوط رژیم شاهنشاهی از طرف امریكا به ایران آمده بود، در خاطراتش مینویسد: «شاه تمام تصمیمات را، حتی اگر كوچك هم بود، خود میگرفت. این تصمیمات حتی شامل آن دسته از مطالبی نیز میشد كه در اغلب سازمانهای نظامی دنیا به وسیله سرهنگ دوم یا سرهنگها گرفته میشود.»[xxxiv]
امیرعباس هویدا، نخستوزیر شاه، چندماه قبل از فروپاشی نظام ستمشاهی، به برادرش فریدون هویدا (آخرین سفیر شاه در سازمان ملل) چنین گفته بود: «مگر شاه میگذارد كسی احساس مسئولیت كند؟ همه تصمیمها را شخصا میگیرد.»[xxxv] فریدون هویدا اضافه میكند: «روش زمامداری شاه بهگونهای بود كه اكثر تصمیمها را شخصا میگرفت و بههمینخاطر، چنان جوی بهوجود آمده بود كه هیچكس حتی نزدیكترین مشاورانش هم جرات انتقاد از او را به خود نمیدادند و وزرای كابینه نیز برایآنكه از خشم شاه در امان بمانند، در موارد متعدد ترجیح میدادند هر مسالهای را هرقدرهمناچیز و پیشپاافتاده باشد، قبلا به اطلاع او برسانند؛ چنانكه در سال ۱۳۵۶ وزیر بهداری وقت به من گفت: چون تعداد سگهای ولگرد تهران خیلی زیاد شده بود، گزارش به شاه داد تا از او اجازه اتلاف این سگها را بگیرد!»[xxxvi]
محمدرضا ادعا میكرد كه او نظركرده است و از جانب خدا ماموریت دارد. طبیعتا چنین فردی میبایست دارای شخصیتی قوی، بدون ترس و اعصابی پولادین میبود. اما اسناد موجود درخصوص او نیز از نوع دیگری حكایت دارند. ثریا اسفندیاری، همسر دوم شاه، مینویسد: «در دوران سهساله حكومت دكتر مصدق، محمدرضا، هنگام خواب، سلاح كمری زیر بالشش میگذاشت و شبهنگام مرا بیدار نموده، اتاق خوابمان را عوض مینمود و نیز در خوردن غذا دچار دلهره میشد؛ زیرا میترسید در آن سم ریخته باشند.»[xxxvii]
در بیستوپنجم مرداد ۱۳۳۲ كودتای اول علیه دكتر مصدق شكست خورد و نعمتالله نصیری، حامل حكم عزل مصدق، دستگیر گردید. شاه كه برای درامانماندن از عواقب شكست كودتا، از چند روز قبل در شمال به سر میبرد، به فكر فرار از ایران افتاد. ثریا اسفندیاری مینویسد: «یكشنبه بیستوپنجم مرداد، ساعت چهار صبح، شاه بیدارم كرد و درحالیكه شانههایم را تكان میداد، گفت: ثریا، نصیری را هواخواهان مصدق توقیف كردهاند. باید هرچهزودتر از اینجا بگریزیم. هر لحظه ممكن است دشمنان اینجا بریزند و ما را بكشند. باید بدون درنگ حركت كنیم! با عجله پرسیدم كجا برویم؟ جواب داد: خودمان را به رامسر میرسانیم، از آنجا با هواپیما به عراق پناهنده میشویم. یك ثانیه را هم نباید از دست بدهیم.»[xxxviii] هر دو را چنان ترس و وحشت فرا گرفته بود كه شاه فراموش كرد ثریا را به هواپیما سوار كند و تنها سوار شد. سپس هواپیما دوباره پایین آمد و ثریا نیز سوار شد. ثریا از ترس چنان خود را به هواپیما انداخت كه روی سلاح كمری شاه نشست![xxxix]
به نوشته سرهنگ غلامرضا مصور رحمانی، شتاب و دستپاچگی شاه در هنگام فرار به حدی بود كه او حتی نتوانست لباسش را مرتب كند؛ چنانكه حتی جوراب نیز به پا نداشت![xl] سی.ام. وودهاوس، مقام امنیتی بلندپایه اینتلیجنسسرویس انگلستان و طراح اصلی كودتای چكمه یا آژاكس ــ كه علیه دكتر محمد مصدق برنامهریزی و اجرا شد ــ مینویسد: «در طرح كودتا، فرار شاه از ایران پیشبینی نشده بود اما خود محمدرضا اصرار كرد برنامه فرار از ایران در صورت شكست، به طرح اضافه شود.»[xli] خود محمدرضاشاه در توجیه فرار خود، مینویسد: «پس از ابلاغ فرمان بركناری مصدق، من كه از طرحهای سیاسی و جاهطلبیهای او كاملا باخبر بودم، تصمیم گرفتم برای جلوگیری از هرگونه خونریزی، كشور را ترك كرده، ایرانیان را در انتخاب راه آینده كشور آزاد بگذارم. این تصمیم بیمخاطره نبود، ولی با تعمق و تامل و سنجش نتایج، آن را اختیار نمودم.»[xlii] شاه سالها بعد نیز تلخی سكوت مصدق را از یاد نبرده بود. او در بیستوپنجم شهریور ۱۳۵۲ خطاب به اسدالله علم گفت: «بدترین سالهای سلطنتم، زمان نخستوزیری مصدق بود. مصدق به هیچچیز راضی نمیشد و هر روز صبح، من با این احساس از خواب بیدار میشدم كه امروز آخرین روز سلطنتم است و هر شب با تحمل بیشرمانهترین اهانتها نسبت به خودم در مطبوعات، به رختخواب میرفتم.»[xliii]
مطابق خاطرات و اسناد برجایمانده از شخصیتها و عوامل رژیم شاه، محمدرضا پهلوی هیچوقت نمیتوانست وجود اشخاص قاطع، بااراده، شجاع و سریعالعمل را در اطراف خود تحمل نماید و از چنین اشخاصی، احساس خطر مینمود؛ لذا دربار خود را از افراد چاپلوس، بیاراده و بلهقربانگو پر نموده بود. شاه از وجود نخستوزیری مثل سپهبد حاجعلی رزمآرا كه فردوست وی را «فوقالعاده شجاع و سریع و قاطع در اتخاذ تصمیم و با حافظه قوی»[xliv] و كیانوری او را «باسوادترین افسر ارتش و یك سازماندهنده فوقالعاده و باهوش و پیگیر»[xlv] معرفی مینمایند، احساس خطر جدی مینمود.
شاه، بهخاطر ترس از اطرافیان، حتی سپهبد فضلالله زاهدی، یعنی تاجبخش خود و عامل اجرایی كودتای بیستوهشتم مرداد را كنار گذاشت. ثریا اسفندیاری مینویسد: «شاه روزی برابر من ایستاد و گفت: زاهدی دارد زیاد مزاحم میشود، باید شر او را كند! بهتزده از خود پرسیدم: چگونه او این تصمیم را میگیرد؟ او كه همه چیزش را مدیون زاهدی است! درهمینوقت، مستخدمی حضور سپهبد زاهدی را اعلام داشت. محمدرضا وی را به گرمی پذیرفت و در هنگام ناهار به زاهدی گفت: آقای سپهبد زاهدی، از شما بهخاطر آنچه برای من و ایران انجام دادهاید متشكرم و میاندیشم كه وظیفه اداره امور مملكت برای شما كمی سنگین شده و خستهتان كرده است، بد نیست چندی برای استراحت به سوئیس بروید و به شما توصیه میكنم هرچهزودتر اقدام به این كار كنید! زاهدی رنگپریده و غافلگیرشده، ساكت ماند! شاه گفت: برای شما یك پست سفیر فوقالعاده در ژنو در نظر گرفته شده است، یك ویلای زیبا و حقوق و مزایای كافی هم به شما داده خواهد شد... شاه از نفوذ زیاد زاهدی در ارتش بیم داشت؛ چراكه میترسید مثل كاری كه جمال عبدالناصر در مصر انجام داد، زاهدی هم تاج و تخت او را سرنگون سازد و این چیزی نبود جز یك بیماری دائم ترس از آسیب دیگران.»[xlvi]
مورخان امریكایی درباره ترس شاه از زاهدی مینویسند: «بدگمانی شاه نسبت به اینكه امریكائیها، زاهدی را قدرت واقعی پشت سر شاه میدانستند، برای شاه آزاردهنده بود. اگر امریكائیها به این نتیجه میرسیدند كه نخستوزیر توانا و جاهطلب ایران میتواند قابل اطمینانتر از شاهی باشد كه تاكنون متزلزل بوده است، چه میشد؟ محمدرضا در سراسر دوران زمامداری خود، در مقابل خطر نخستوزیرانی كه او را به پشت صحنه میراندند، كاملا هوشیار بود. كسانی را ترجیح میداد كه كاملا وابسته به اراده او باشند اما توانایی اداره یك حكومت مدرن را نیز داشته باشند. زاهدی بهخاطر نقشی كه در اعاده سلطنت ایفا كرد، پاداش خوبی گرفته بود. وی به نخستوزیری رسیده و پسرش اردشیر با شاهدخت شهناز، تنها دختر و فرزند شاه از نخستین همسرش (فوزیه خواهر ملك فاروق پادشاه مصر) ازدواج كرده بود. بااینوجود، شاه همچنان زاهدی را یك تهدید نهفته تلقی میكرد. بنابراین در آوریل ۱۹۵۵ (۱۳۳۴) به بهانه نگرانی برای ازدستدادن سلامت زاهدی، از او خواست استعفا دهد و به او دستور داد برای بازیافتن سلامت خود به سوئیس برود. این سفر نهایتا به یك تبعید مبدل شد تا به نوكران دربار یادآور شود نباید بیشازحد بزرگ شوند. گفته میشود كه زاهدی هنگام ترك كشور در فرودگاه مهرآباد، به دوستانی كه برای بدرقه او رفته بودند، گفته بود: مثل اینكه حق با دكتر مصدق بود!»[xlvii]
فریده دیبا، مادر فرح دیبا، در مورد ترس دامادش از افراد باشخصیت و مدبر، میگوید: «محمدرضا، به دلیل تربیت غربیاش، مردم را كوچك و ذلیل و زبون میانگاشت و جان كلام اینكه افرادِ مقابل خود را فاقد شخصیت میخواست! اگر كسی در برابر او خودی نشان میداد، درجا كنار گذاشته میشد. او مایل بود هركاری در مملكت انجام میشود، بهحساب او گذاشته شود و دوست داشت همه نوكر و كارگزار او باشند. خدا لعنت كند اطرافیان محمدرضا و بخصوص هویدا را كه همیشه شاه را باد میكردند و او را عقل كل مینامیدند! از اینكه میدیدم پیدرپی دوران نخستوزیری هویدا تمدید میشود یا ریاست مجلس شورای ملی پیوسته در دست عبدالله ریاضی است، بیاندازه شگفتزده میشدم. یكبار به دخترم گفتم مگر در مملكت بیستمیلیونی ایران، آدمی دیگر پیدا نمیشود كه ریاست مجلس سنا همیشه باید در اختیار شریفامامی باشد؟ دخترم گفت: ”این افراد كبریت بیخطرند و امتحان خود را دادهاند!“ محمدرضا مایل نبود خطر كند و افرادی را سركار بیاورد كه از مكنونات قلبی آنها مطمئن نیست. در ارتش نیز همین سیاست را دنبال میكرد. امرا و فرماندهان ارتش، مشتی افراد پیروپاتال و بهراستی بیعرضه بودند. محمدرضا بهویژه در ارتش سعی میكرد افراد بیعرضه و نوكرصفت و بلهقربانگو و حقیر را مصدر امور كند. من در مراسم رسمی یا میهمانیها میدیدم كه چطور افسران عالیرتبه ارتش، دست و حتی كفش محمدرضا را میبوسیدند. محمدرضا از اینكه گروهی از فرماندهان بلندپایه ارتش با آن لباسهای پرزرق و برق، جلوی او صف میكشیدند و بهترتیب دستش را میبوسیدند، بسیار لذت میبرد. این افسران، فاقد هر نوع شخصیت بودند. شاه به همه كس بدبین بود و یكبار از دخترم فرح پرسید اگر امریكاییها یا انگلیسیها از او بخواهند شوهرش (محمدرضا) را ترور كند و به قتل برساند، این درخواست را قبول خواهد كرد یا نه؟! در روزهای آخر اقامت در تهران، محمدرضا به درودیوار هم بدگمان شده بود و تصور میكرد همه اشخاص درصدد كشتن او هستند!»[xlviii] وی (فریده دیبا) در جای دیگر مینویسد: «محمدرضا هروقت از بازدیدی برمیگشت، چندبار دستهایش را ضدعفونی میكرد و میگفت رعایا اَخ و تُف خود را به دست من مالیدهاند! همه میدانند كه محمدرضا بیاندازه دچار وسواس بود و از ابتلا به میكروب میترسید اما میگفت: اگر دست خود را عقب بكشم و اجازه ندهم مردم آن را ببوسند، آزردهخاطر میشوند،[xlix] آنها دست مرا برای تبرك میبوسند و میخواهند عمق علاقه خودشان را به من نشان بدهند!»[l]
ارتشبد فردوست، بهعنوان یك شاهد عینی، در مورد قیام پانزدهم خرداد ۱۳۴۲ و واهمه شدید محمدرضاشاه از آن، مینویسد: «... تظاهرات پانزدهم خرداد ۱۳۴۲ كاملا سازمان نیافته و از پیش تدارك نشده بود و بههمیندلیل ساواك از قبل اطلاعی درباره آن نداشت. اگر تظاهرات از قبل تدارك میشد و دو موضوع در آن رعایت میگردید، بدون هیچ تردید به سقوط محمدرضا میانجامید: اگر تظاهركنندگان در حد یك گردان موتوریزه مسلح بودند و یا اگر یك گردان موتوریزه از ارتش به آنها میپیوست و با حدود پنجاههزار نفر جمعیت به سمت سعدآباد حركت میكردند، بدون تردید زمانیكه این جمعیت به حوالی قلهك میرسید، محمدرضا با هلیكوپتر به فرودگاه میرفت. با رفتن او، گارد در مقابل مردم تسلیم میشد و با این اطلاع، محمدرضا با هواپیما ایران را ترك میكرد.»[li]و اما درخصوص وقایع سال ۱۳۵۷ و روحیه شاه در شرایطی كه شعارهای انقلابی علیه او فراگیر شده بود، ژنرال هایزر امریكایی ــ كه جهت جلوگیری از فروپاشی ارتش و برپانگهداشتن رژیم پهلوی از طرف امریكا به ایران اعزام شده بود ــ در خاطراتش مینویسد: «در دیدار با شاه، وی به من گفت: تهدید [امام] خمینی برای نابودی سلطنت پهلوی، تنها به هدف پایینكشیدن او از تخت طاووس نیست بلكه او میخواهد گردن مرا بِبْرد. این عبارتی بود كه اعلیحضرت حتی با حركت دست نشان داد! گویی كه او [امامخمینی] واقعا در حال كندن سر اوست.»[lii]
دكتر احسان نراقی میگوید: «در یكی از ملاقاتهایم با شاه كه چهارمین روز محرم هم بود و صدای اللهاكبرها روی پشتبامها شروع شده بود، این صدای اللهاكبرها به كاخ هم میآمد. شاه پرسید: دیشب شما هم شنیدید؟ گفتم بله. گفت اینجا [كاخ نیاوران] هم میآمد، چرا تظاهركنندگان فریاد میزنند مرگ بر شاه؟ مگر من با آنها چه كردهام؟ اصلا گیج شده بود، اللهاكبرها اصلا اعصابش را داغون كرده بود و نمیدانست كه با آن بهچهنحو برخورد كند؟»[liii] به گفته نراقی، «وی چنان خود را گم كرده بود كه شبها در كاخ نیاوران تلاش میكرد روح پدرش را احضار كرده از او راهنمایی بخواهد.»[liv] دكتر نراقی در جای دیگر میگوید: «روزی پیش شاه رفتم، برخوردم به پاكروان كه آدم واردی بود. دستم را گرفت و گفت پیش شاه میروی؟ گفتم بله. گفت نگذارید برود. او مرد ترسویی است، در میرود. نگذارید برود. او باید بماند تا مملكت را درست كند! پاكروان شاه را میشناخت. شاه میل به رفتن داشت و میخواست برود و اگر بشود از خارج كاری انجام بدهد، [اما بهعنوان] كسی كه بماند و تغییرات را تحمل كند، شاه این جرات و جسارت را نداشت.»[lv]
دكتر علی امینی ــ از نزدیكان دربار كه به نخستوزیری نیز رسیده بود ــ میگوید: «شاه، ضعف شخصیت داشت. او آدمی بود كه در مواقع آرامش برای مملكت ایدهآل بود ولی بهمحضاینكه به یك مشكل برمیخورد، خودش را میباخت؛ كمااینكه در سالهای حكومت مصدق خودش را باخت و فرار كرد. در این روزهای آخر هم واقعا ناخوش بود و خودش را باخت.»[lvi]
داریوش همایون، وزیر اطلاعات شاه و داماد سپهبد زاهدی، میگوید: «تظاهراتی كه بر ضد شاه شد، در آغاز برایش باوركردنی نبود. وقتی مسلم شد، بهكلی رها كرد و ترجیح میداد اصلا در مملكت نباشد و شاید از حدود هفتهشتماه پیش از انقلاب بود كه درصدد رفتن از ایران بود. من اطلاع شخصی دارم كه به نزدیكانش گفته بود كه زندگی در اروپا بسیار هم خوش خواهد گذشت!»[lvii]
در زمینه لحظهشماری شاه برای فرار از ایران، آنتونی پارسونز، آخرین سفیر انگلستان در دربار پهلوی، جریان جالبی را نقل میكند. او مینویسد: «در ملاقات با شاه، وی گفت: در برابر سه پیشنهاد مختلف قرار گرفته است: یكیاینكه بماند و خشونت به خرج دهد، دوماینكه به یك پایگاه دریایی برود و بگذارد ارتش در غیاب او مردم را ساكت كند، سوماینكه كشور را ترك كند. آنگاه عقیده مرا پرسید. پاسخ دادم: ترجیح میدهم به این سوال جواب ندهم؛ چون هرچه بگویم بهعنوان توطئه انگلیس تفسیر خواهد شد. شاه اصرار ورزید. با تاكید بر اینكه نظرات شخصی خود را اظهار مینمایم كه هیچ ربطی به دولت بریتانیا ندارد، گفتم: بهكاربردن زور فایدهای ندارد. اگر شاه را اكنون مجبور كنند به پایگاه دریایی برود، دیری نخواهد گذشت كه مجبور خواهد شد درهرحال ایران را ترك نماید ولی اگر هماكنون ایران را ترك كند، شانس بازگشت او ناچیز خواهد بود. دراینحال شاه حركت عجیبی كرد. به ساعتش نگریست و گفت: اگر به میل خودم بود،[lviii] تا ده دقیقه دیگر ایران را ترك میكردم.»[lix]
شاه معتقد بود: «هركس با او درافتد، برافتد.» علم در مورد این اعتقاد وی مینویسد: «بیستوهفتم بهمن ۱۳۴۹، شاه به من گفت: من به تجربه دریافتهام كه هركس با من دربیفتد، پایان غمانگیزی پیدا میكند. جمال عبدالناصر كه دیگر وجود ندارد، جان و رابرت كندی هر دو كشته شدند، برادرشان ادوارد هم كه آبرویش رفته، خروشچف از كار بركنار شده. این لیست پایان ندارد. همین فرجام در انتظار دشمنان داخلی من نیز هست. مصدق را ببین، همینطور قوام.»[lx] اما خود شاه، زمانیكه بر اثر وقوع انقلاب، از ایران فرار كرده و در مصر به سر میبرد، به سادات گفت: «تاریخ مصرف من به سر آمده بود؛ لذا امریكاییها و پسرعموی انگلیسیشان، مرا مثل یك دستمال مصرفشده دور انداختند!»[lxi]
۳ــ رضا پهلوی، رضای دوم!
محمدرضا پهلوی، به پسرش رضا علاقه زیادی داشت و میگفت: پسرم، رضاشاه دوم خواهد بود![lxii] اما در اسناد لانه جاسوسی امریكا، درباره شخصیت رضا در دوران ولیعهدیاش میخوانیم: «ولیعهد رضا، وارث ذكور شاه، اكنون مقبول واقع شده و در استانها از محبوبیت زیادی برخوردار است. ولی گویا دیگران وی را بهعنوان جانشین آتی شاه جدی تلقی نكردهاند. در برابر عموم، صفاتی را به وی نسبت میدهند كه بیش از حد توان یك فرد شانزدهساله است اما در محافل خصوصی او را دانشآموزی بین متوسط و بالای میانگین توصیف میكنند.»[lxiii] و در جای دیگر آمده است: «شاه آتی ایران، پسربچهای چهاردهساله است، او علیرغم تبلیغات رسمی، از استعداد آنچنانی برخوردار نبوده و علائقش همان چشمداشتهای یك فرد عادی است.»[lxiv]
اسدالله علم در خاطراتش مینویسد: «چهاردهم اردیبهشت ۱۳۵۳. در مورد ولیعهد به شاه گفتم كه اشتباه است او دائما در احاطه زنان باشد: شهبانو، مادربزرگش فریده دیبا (مادر فرح)، معلمش مادموازل ژوئل و یك گله معلمههای مدرسه. او به آموزگار سختگیرتری، مثلا یك فرد نظامی، نیاز دارد. شاه گفت: هنوز دارد موضوع را بررسی میكند و ما باید برای ولیعهد، یكی دو تا دوستدختر پیدا كنیم! گفتم شاید هنوز جوانتر از آن باشد كه علاقهای به این جور چیزها داشته باشد. شاه بهتندی گفت: ابدا اینطور نیست. وقتی من به سن او بودم، همهچیز را خوب میفهمیدم؛ یكدل نه، صددل عاشق ایران، دختر تیمورتاش، [وزیر دربار مقتدر رضاشاه] بودم!... سفیر انگلیس در ملاقات با من [علم] گفت: اگر ولیعهد به معلمی انگلیسی نیاز داشته باشد، دختر خودش كه هیجده سال دارد، حاضر است این وظیفه را بر عهده گیرد. به من اطمینان داد دختر نه هیپی است و نه كمونیست! جرات نكردم بپرسم آیا خوشگل هم هست؟ اما قول دادم موضوع را بررسی كنم.»[lxv]بیتردید سفیر انگلیس از خصیصه دیگر پهلویها، یعنی از علاقه شدید و افراطی آنان نسبت به مسائل جنسی و شهوانی،[lxvi] اطلاع داشت و میخواست عنصری انگلیسی آنهم توسط دختری هیجدهساله، دلربا و با آرایش و مد انگلیسی را در پوشش معلمی ولیعهد در خصوصیترین مسائل و مراحل زندگی شاه آتی ایران وارد نماید و همان نقشی را كه اردشیر جی و ژنرال آیرونساید در تعلیم رضاخان و ارنست پرون[lxvii] و سفرای انگلیس در تعلیم محمدرضاشاه ایفا نمودند، دختر سفیر انگلیس نیز در مورد ولیعهد ایفا كند.
محمدرضاشاه در آخرین دقایق عمر خود، ملت ایران را به پسرش رضا سپرد و افزود: «خدا او را حفظ كند. این آخرین آرزوی من است.» اكنون رضا پهلوی با ثروت بیحسابی كه از ایران بیرون برده، در نقاط خوش آبوهوای اروپا و امریكا، به همراه همسرش به خوشگذرانی میپردازد. او خودش را رضاشاه دوم و شاهنشاه ایران میداند[lxviii] و مطبوعات، رادیو و تلویزیونهای خارجی یا ایرانی مستقر در خارج، پولهای زیادی برای تبلیغ او دریافت میكنند. اما احمدعلی مسعود انصاری، مسئول سابق امورمالی رضا پهلوی در خارج از ایران (مادر انصاری، دخترخاله فرح بود؛ لذا انصاری یكی از نزدیكان پهلویها ــ قبل و بعد از انقلاب ــ و شاهدی از درون به حساب میآید) مینویسد: «... كاظمیان در امریكا در پی برنامه فعالیتی بود و در سفری كه در سال ۱۹۸۳ رضا به آن سرزمین كرد وی را به آقای مرین اسموك كه از افراد بسیار بانفوذ امریكا بود و در سازمان سیا و نزد مقامات تصمیمگیری نفوذ بسیار داشت، معرفی كرد. آقای اسموك هم بهقولمعروف سنگ تمام گذاشت و یك میهمانی ترتیب داد كه در آن چند تن از وزرای امریكا و ویلیام كیسی، رئیس سازمان سیا، و شخصیتهایی چون مایكل دیور، مشاور كاخ سفید، و دیك هلمز، رئیس سابق سیا و سفیر پیشین امریكا در ایران، دعوت شده بودند. در آن مجلس حتی ویلیام كیسی جام خود را به سلامتی رضا نوشید. بههرحال این آشنایی و دوستی، مقدمه ریختن طرحی برای سقوط دولت جمهوری اسلامی شد. مدتی بعد رضا برایم تعریف كرد كه طرح جدی شده و مامورینی برای بررسی شیوه كار و نحوه اجرای طرح در كشورهای اروپایی و كشورهای همجوار ایران و حتی در خود ایران تعیین شده و مشغول به كار شدهاند. اما پس از مدتی، مسئول طرح ابراز داشت كه ادامه كار فایدهای ندارد و این جوان اهل این كارها نیست و علاقهای هم به بازگشت به ایران ندارد و تلاشها وقتتلفكردن است. بدینترتیب از اجرای طرح منصرف شدند[lxix]... راستش را بخواهید بهنظر من رضا را اطرافیانش به فشار مدعی سلطنت نگه داشتهاند و اگر او را به حال خود بگذارند، هیچ علاقهای به بازگشت به ایران ندارد، چه رسد به سلطنت آن! و ترجیح میدهد به دنبال زندگی راحت شخصی خود برود و بههمینسبب هم بارهاوبارها در جمع نزدیكان خود میگفت: ”بابا ولم كنید. من نمیخواهم پادشاه بشوم.“ بهخاطر دارم در سال ۱۹۸۸ كه از سانفرانسیسكو برگشته بود، اصرار داشت كه او را به حال خود رها كنند و میگفت در نظر دارد رستوران مجللی در سانفرانسیسكو دایر كند و از درآمد سرشار آن استفاده كند. در جواب ما كه به خواستهاش اعتراض میكردیم، همان حرف همیشگیاش را تكرار میكرد كه ”من اصلا نمیخواهم به ایران برگردم، آنجا به درد من نمیخورد.“ البته ما میدانستیم او درست میگوید؛ زیرا امریكا و زندگی در آن را بسیار دوست دارد. ... رضا میداند گرفتن حكومت، محتاج تحمل سختیها و صرف پول زیاد و پذیرش خطر بسیار است كه هیچكدام با روحیه رضا جور درنمیآید! اولا رضا از رفاهی كه در آن است، بسیار لذت میبرد و آن را به هیچ قیمتی نمیخواهد از دست بدهد، ثانیا از پولخرجكردن، جز برای لذائذ شخصی خودش، خوشش نمیآید. بههمینسبب هم مجلسی در امریكا و اروپا نیست كه سلطنتطلبان و رجال این گروه در آن باشند و به دلیلی مساله خسِت رضا مطرح نشود. ثالثا او نهتنها اهل جنگ و خطركردن نیست، بلكه اهل رقابت و زورآزمایی هم نمیباشد... در سال ۱۹۸۶ چندتن از دوستان ــ كه بهتر است نامشان را ذكر نكنم ــ از طریق نیكسون و یارانش به فكر پیادهكردن طرحی ضربتی برای گرفتن حكومت ایران افتادند. نخست به دیدار نیكسون رفتند؛ چون حقیقت آن است كه هنوز هم در امریكا كارها تاحدزیادی به دست او و دارودستهاش هست و بههمینسبب هم در تعیین سیاست دولت نقش موثری دارد. وی پس از موافقت، آنها را به جان كانلی، فرماندار سابق تگزاس، شخصی كه در موقع ترور كندی در ماشین او بود و از جمهوریخواهان بسیار بانفوذ است، معرفی كرد. با حمایت جان كانلی و جمعی از مقامات نظامی امریكا، طرحی با عنوان ”كیش“ تهیه شد. بر طبق طرح، قرار بود كه با حمایت نیروهای امریكا در منطقه، رضا غافلگیرانه در جزیره كیش پیاده شود و به جمهوری اسلامی اعلام جنگ كند. البته نیروهای هوایی عربستان سعودی و ناوگان امریكا در منطقه نیز از او پشتیبانی كنند. پیشبینی میشد اگر او چند روز بهاینترتیب در مقابل نیروهای جمهوری اسلامی تاب بیاورد، ارتشیان و نفرات بسیاری از نیروهای سهگانه، كه یا از جمهوری اسلامی و بهویژه تسلط پاسداران و بسیجیها ناراحتاند و یا همانگونه كه تصور میشود، بر طبق علاقه دیرینه خود در دل به شاه ایران وفادار ماندهاند، به او خواهند پیوست. بدینترتیب، جزیره كیش پایگاه حكومت میشود و با این نیرو از آنجا به سوی تهران و تسخیر حكومت حركت خواهد شد! این طرح با ژنرال والترز، سفیر وقت امریكا در سازمان ملل، در میان گذاشته شد. بعد هم طرح مذكور از سوی مقامات پنتاگون بررسی گردید و قرار شد جزئیات عملیات، امكانات اجرا، مقدار نیروی لازم و غیره مورد مطالعه دقیق قرار گیرد. اما جالب آن است كه پسازآنكه مراحل تصویب و برنامهریزی اولیه طرح تمام شد و برای نخستینبار آن را با رضا در میان گذاشتند، وی بیآنكه در مورد طرح و جزئیات و اهدافش بپرسد، اولین سوالی كه مطرح كرد، این بود كه خوب برای فرار چه فكری كردهاید؟ و اگر موفق نشدیم، چگونه میتوانم از آنجا فرار كنم؟ به او گفتند: قربان شما قرار است بروید ایران را بگیرید و ازهمینحالا به فكر فرار و نجات جان خودتان هستید؟! بدینترتیب بار دیگر طرحی دیگر قبل از اجرا در مرحله اولیه خود عقیم ماند. البته كسانی كه با روحیه پدر وی آشنا هستند میدانند كه او هم همین خصوصیت را داشت. بسیاری از كسانی كه در مورد وقایع سال ۱۳۵۷ و یا سال ۱۳۳۲ نوشتهاند، شواهد بسیاری از این خصلت شاه آوردهاند. لذا طبیعی است كه فرزند آن پدر، بهویژهكه نازپرورده و حكومتنكرده هم باشد و با مشكلی مواجه نشده باشد، در مواجهه با خطر چنین عكسالعملی را بروز دهد! بههرحال، این طرح كه از اواخر سال ۱۹۸۶ روی آن كار میشد، در تابستان سال ۱۹۸۷ به سرنوشت طرحهای دیگری كه قبلا نمونههایش را به دست دادم، دچار شد و یكبار دیگر آزموده شد كه رضا اهل اینگونه مبارزات نیست.[lxx]... پهلویها علاوه بر خسّت، عموما نمكنشناس و ضمنا ترسو هستند، از آدمهای فاسد هم خوششان میآید و محبتی نسبت به آدمهای سالم ندارند. مردم را هم داخل آدم حساب نمیكنند. عموما هم خارجیپرست هستند و در برابر خارجی بهگونه عجیبی مرعوب و مجذوباند و اگر یك ایرانی درباره مسالهای هزار دلیل منطقی بیاورد، بهمجردی كه یك نفر خارجی اظهارنظر غیرمنطقی درباره آن مساله بكند، آنها تمام استدلال شما را فراموش میكنند و فقط به همان نظر خارجی میچسبند... نمكنشناسی یكی از خصوصیات آنها بوده و هست...»[lxxi]
پینوشتها
* دانشجوی كارشناسی ارشد
[i]ــ مجله خواندنیها، شماره ۴۷، مورخ ۲۳ تیر ۱۳۲۴، ص۲۳
[ii]ــ مجله ندای عدالت (به دلیل توقیف چند شماره از مجله خواندنیها، این مجله به نام مجله ندای عدالت منتشر میشد)، شماره ۳، مورخ ۷ آبان ۱۳۲۷، ص۱۰
[iii]ــ اسدالله علم، گفتگوهای محرمانه من با شاه (خاطرات امیراسدالله علم)، زیر نظر عبدالرضا هوشنگ مهدوی، ج۲، تهران، طرح نو، ۱۳۷۱، ص۷۱۴
[iv]ــ ملكالشعراء بهار، تاریخ مختصر احزاب سیاسی ایران، ج۱، تهران، امیركبیر، چاپ چهارم، ۱۳۷۱، ص۸۵
[v]ــ همان، صص۷۸ــ۷۴
[vi]ــ رضاخان قبلا جزو افراد شاهزاده فرمانفرما (دایی دكتر محمد مصدق) بود و شاهزاده، بر رضاخان ریاست داشت. گویا انگلیسیها طرحی آماده كرده بودند مبنیبراینكه در سال ۱۲۹۷.ش، حكومت خودمختار فرمانفرما و پسرانش را در استان فارس ایجاد نمایند. اما این طرح با اقدامات سفارت آلمان عقیم ماند. رك: خاطرات ابوالقاسم كحالزاده، به كوشش مرتضی كامران، تهران، البرز، چاپ دوم، صص۳۳۶ــ۳۳۴؛ احتمالا انگلیسیها با تهیه مقدمات رویكارآوردن رضاخان و بهدستگیری مقدرات كل ایران از فكر حكومت خودمختار فرمانفرما بر فارس، دست كشیدند.
[vii]ــ ملكالشعراء بهار، همان، ص۱۱۴
[viii]ــ تاجالملوك: ملكه پهلوی (خاطرات تاجالملوك)، تهران، انتشارات بهآفرین، ۱۳۸۱، صص۸۷ــ۸۴
[ix]ــ ملكالشعراء بهار، همان، ص۶۷
[x]ــ همان، ص۱۱۲
[xi]ــ همان، ص۶۹
[xii]ــ حسین فردوست، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی (خاطرات ارتشبد حسین فردوست)، تهران، انتشارات روزنامه اطلاعات، ج۱، ص۹۹
[xiii]ــ در مورد علل و نحوه تهاجم متفقین به ایران و اسناد مربوط به آن رك: صفاءالدین تبرائیان، (به كوشش)، ایران در اشغال متفقین (مجموعه اسناد و مدارك ۱۳۲۴ــ۱۳۱۸)، تهران، موسسه خدمات فرهنگی رسا، چاپ اول، ۱۳۷۱؛ محمد تركمان، اسناد نقض بیطرفی ایران در شهریور ۱۳۲۰، تهران، كویر، چاپ اول، ۱۳۷۰[xiv]ــ حسین فردوست، همان، صص۷۲، ۸۹ و ۹۷
[xv]ــ رضاشاه (خاطرات علی ایزدی)، تهران، طرح نو، چاپ اول، ۱۳۷۲، ص۷۹، ص۴۸۰
[xvi]ــ اسناد مربوط به جنگ جهانی دوم در وزارت امورخارجه ایران، اسناد سفارت ایران در لندن، كارتن ۴۷، ال ۱۳۲۰، به نقل از محمد تركمان، همان، صص۹۵ــ۹۴
[xvii]ــ صفاءالدین تبرائیان، همان، صص۶۰۲ــ۶۰۱
[xviii]ــ رضاشاه (خاطرات سلیمان بهبودی)، همان، ص۲۵۲
[xix]ــ حسین فردوست، همان، صص۷۷، ۲۸۴ و ۳۷۷
[xx]ــ رضاشاه، (خاطرات سلیمان بهبودی)، همان، صص۲۳۶، ۲۴۰، ۲۴۸ و ۲۵۲
[xxi]ــ حسین فردوست، همان، ج۲، ص۱۵۱؛ برطبق عهدنامه مودت ایران و روسیه كه در هفتم اسفند ۱۲۹۹ (بیستوششم فوریه ۱۹۲۱) امضا شد، روسها علاوه بر صرفنظرنمودن از كلیه حقوق و امتیازاتی كه در دوران قاجار بهزور از ایران گرفته بودند، متعهد شدند به سیاست تجاوزكارانه و ظالمانه خود خاتمه دهند. همچنین كلیه قروض ایران كه بالغ بر یازدهمیلیون لیره انگلیسی بود، بخشوده شد و امتیاز خطوط آهن و راههای شوسه و تاسیسات بندری و گمركهای شمال ایران را به ایران واگذار كردند و بانك استقراضی، خطوط تلگرافی، جزیره آشوراده و سایر جزایر مجاور استرآباد و قصبه فیروز را كه در دست آنها بود، به ایران بازگردانیدند. علاوهبراین، ایران حق كشتیرانی آزاد در دریای خزر را به دست آورد و روسها از حق كاپیتولاسیون صرفنظر كردند.
[xxii]ــ ترس از قدرت همسایه شمالی در زمان محمدرضاشاه نیز وجود داشت. علاوه بر قضایای فرقه دموكرات آذربایجان و استقرار سیستمهای شنود امریكایی در مرزهای ایران و شوروی (رك: هایزر، خاطرات، ترجمه: محمدحسین عادلی، تهران، موسسه فرهنگی رسا، ۱۳۶۵، ص۲۲۹)، در این مورد اسدالله علم مینویسد: «یازدهم تیر ۱۳۵۵، خرس بزرگ روسی میتواند ما را یك لقمه چرب نماید. امریكا متحد طبیعی ما و تنها قدرتی است كه توانایی محافظت ما را در برابر روسها دارد!» اسدالله علم، همان، ص۷۹۸
[xxiii]ــ مانند گرفتاری و حبس و شكنجه طرفداران و همفكران دكتر تقی ارانی معروف به گروه ۵۳ نفر. رك: بزرگ علوی، ۵۳ نفر، تهران، انتشارات جاویدان، ۱۳۵۷؛ ایرج اسكندری، خاطرات، تهران، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، ۱۳۷۲، صص۱۰۲ــ۴۹
[xxiv]ــ رك: خاطرات ابوالقاسم كحالزاده، همان، صص۳۸۰ــ۳۷۵
[xxv]ــ رك: حسین فردوست، همان، ج۱، صص۱۲۸ــ۱۰۰
[xxvi]ــ حسین فردوست، همان، ج۱، ص۱۱۴
[xxvii]ــ محمدعلی فروغی نخستوزیر وقت، روز بیستوپنجم شهریور ۱۳۲۰، چند دقیقه بعد از استعفای رضاشاه به مجلس شورای ملی رفته و در مورد محمدرضا چنین گفت: «در این موقع كه ایشان زمام امور را به دست گرفتند و بنا شد كه ما كنارهگیری اعلیحضرت سابق و زمامداری اعلیحضرت لاحق را به ملت اعلام كنیم، امر فرمودند كه به اطلاع عامه و مجلس شورای ملی برسانم كه ایشان در امر مملكتداری نظریات خاصی دارند كه چون مجال نداشتیم تهیه كنیم و بر روی كاغذ بیاوریم، نمیتوانم به تفصیل عرض كنم، لذا به اجمال عرض میكنم و آن این است كه ملت بدانند من كاملا یك پادشاه قانونی هستم و تصمیم قطعی من این است كه قانوناساسی دولت و مملكت و ملت ایران را كاملا رعایت كنم و محفوظ بدارم و جریان قوانینی را هم كه مجلس شورای ملی وضع كرده یا وضع خواهد كرد، تامین كنم. اگر در گذشته به مردم جمعا یا فرداً تعدیاتی شده باشد، از هر ناحیهای كه آن تعدیات واقع شده باشد، از صدر تا ذیل مطمئن باشند كه اقدام خواهیم كرد، ازبرایاینكه آن تعدیات مرتفع و حتیالامكان جبران بشود.»
محمدرضا در بیستوششم شهریور در مجلس شورای ملی بر طبق اصل ۳۹ متمم قانوناساسی سوگندنامهای را قرائت كرد كه چنین آغاز میشود: «اكنون مقتضیات داخلی كشور ایجاب نموده كه من وظایف خطیر سلطنت را عهدهدار شوم و در چنین موقع سنگینی مهام امور كشور را مطابق قانوناساسی تحمل نمایم...» (صفاءالدین تبرائیان، همان، صص۱۴۲ــ۱۴۱).
[xxviii]ــ مجله خواندنیها، شماره ۲۸، سال هفتم، مورخ سهشنبه ۵ آذر ۱۳۲۵، ص۵
[xxix]ــ اسدالله علم، همان، ص۷۶۶
[xxx]ــ همان، ص۴۸۲
[xxxi]ــ همان، ص۵۳۰
[xxxii]ــ همان، ص۶۱۷
[xxxiii]ــ همان، ص۶۶۹
[xxxiv]ــ هایزر، همان، ص۶۳
[xxxv]ــ شاه در اغلب موارد، هویدا را در جریان كارها قرار نمیداد و حتی با او مشورت هم نمیكرد، درحقیقت او را به بازی نمیگرفت! رك: اسدالله علم، همان، ج۱، صص۱۱۳، ۱۵۵، ۲۰۷، ۳۷۹ و ج۲، ص۷۰۶
[xxxvi]ــ فریدون هویدا، سقو شاه، ترجمه: ح. ا. مهران، تهران، انتشارات اطلاعات، ۱۳۶۵، صص۸۶ــ۸۵
[xxxvii]ــ ثریا اسفندیاری، كاخ تنهایی (خاطرات ثریا اسفندیاری)، ترجمه: امیرهوشنگ كاووسی، تهران، نشر البرز، چاپ سوم، ص۱۹۷
[xxxviii]ــ همان، ص۲۲۴
[xxxix]ــ همان، ص۲۲۴ و پاورقی آن صفحه به نقل از یك شاهد عینی.
[xl]ــ به نقل از: حسینقلی سررشته، خاطرات من، تهران، نویسنده، چاپ اول، ۱۳۶۷، ص۱۰۸
[xli]ــ سی. ام وودهاوس، شرح عملیات چكمه (اسرار كودتای ۲۸ مرداد)، ترجمه: نظامالدین بندری، تهران، نشر راهنما، چاپ دوم، ۱۳۶۸، صص۷۷ و ۸۴
[xlii]ــ محمدرضا پهلوی، پاسخ به تاریخ، به كوشش شهریار ماكان، تهران، انتشارات شهرآشوب، چاپ اول، ۱۳۷۱، ص۱۰۲
[xliii]ــ اسدالله علم، همان، ج۲، ص۵۰۱؛ در مجموعه داستان انقلاب رادیو بیبیسی، به تاریخ ۳/۹/۶۸ به نقل از حضرت امامخمینی(ره) چنین آمده است: «آنكه تاسف دارد، این است كه در آن وقت كه متفقین آمدند و رضاشاه رفت، یكصدا بلند نشد كه ما پسرش را نمیخواهیم، یك نفر مثلا از رجال یا علما یا جمعی از مردم كه ما نمیخواهیم این سلسله را. این یكی از غفلتهایی بود در تاریخ ایران كه اگر این غفلت نشده بود، مسیر تاریخ ایران را گردانده بود. قوامالسلطنه میتوانست این كار را بكند لكن با غفلتها و ضعفها نكرد. از او بالاتر دكتر مصدق بود، قدرت دست دكتر مصدق بود لكن اشتباهات هم داشت. برای مملكت میخواست خدمت كند لكن اشتباهات هم داشت. یكی از اشتباهات این بود كه آنوقت كه قدرت دستش آمد، این شاه را خفه نكرد تا قضیه را تمام كند، این كاری برای او نداشت، همه قدرت و ارتش دست او بود. او قوی بود و شاه ضعیف بود. زیر چنگال او بود لكن غفلت كرد. مجلس را منحل كرد و وكلا را وادار كرد استعفا دهند. وقتی استعفا دادند، یك طریق قانونی برای شاه پیدا شد تا بعدازاینكه مجلس نیست، تعیین نخستوزیر با شاه است. این اشتباهی بود كه از دكتر مصدق واقع شد و دنبال او، این مرد را دوباره برگرداندند به ایران. به قول بعضی، محمدرضاشاه رفت، رضاشاه آمد؛ یعنی یكنفر قلدر آمد.» ع. باقی، تحریر شفاهی تاریخ انقلاب اسلامی ایران (مجموعه برنامه داستان انقلاب از رادیو بیبیسی)، تهران، نشر تفكر، چاپ اول، بهار ۱۳۷۳، ص۱۲۲ــ۱۲۱
[xliv]ــ حسین فردوست، همان، ج۱، ص۱۶۴
[xlv]ــ خاطرات نورالدین كیانوری، تهران، انتشارات اطلاعات، ۱۳۷۱، ص۹۳
[xlvi]ــ ثریا اسفندیاری، همان، صص۳۰۳ــ۳۰۰
[xlvii]ــ گاوین همبلی، امین سایكل و حامد الگار، سلسله پهلوی و نیروهای مذهبی به روایت تاریخ كمبریج (فصولی از جلد هفتم تاریخ ایران كمبریج)، ترجمه: عباس مخبر، تهران، انتشارات طرح نو، چاپ دوم، بهار ۱۳۷۲، ص۱۰۵
[xlviii]ــ فریده دیبا، دخترم فرح (خاطرات فریده دیبا، ترجمه: الهه رئیس فیروز، تهران، بهآفرین، ۱۳۸۲، صص۳۱۱ــ۳۰۹، ۳۹۲
[xlix]ــ شاعری میگوید:
سیرم از مردمِ دنیاطلب دون كه به جهد
لقمه از گرسنه گیرند و خورانند به سیر
ایبسا دست كه مردم به ضرورت بوسند
كه اگر دست دهد قطع كنند از شمشیر
[l]ــ فریده دیبا، همان، ص۱۸۶
[li]ــ حسین فردوست، همان، ج۱، صص۵۱۴ــ۵۱۳
[lii]ــ هایزر، همان، ص۳۵
[liii]ــ ع. باقی، همان، ص۳۳۴؛ احسان نراقی، از كاخ شاه تا زندان اوین، ترجمه: سعید آذری، تهران، موسسه خدمات فرهنگی رسا، چاپ دوم، ۱۳۷۳، ص۱۵۵
[liv]ــ فریده دیبا، همان، ص۴۰۶
[lv]ــ ع. باقی، همان، صص۳۹۷ــ۳۹۶
[lvi]ــ همان، ص۳۹۸
[lvii]ــ همان، ص۳۹۹
[lviii]ــ فریده دیبا میگوید: «شب قبل از خروج از ایران، محمدرضا همگی ما را جمع كرد و گفت این شام آخری است كه در ایران میخوریم، واشنگتن و لندن از من خواستهاند كه فوری خاك ایران را ترك كنم و فكر بازگشت را هم از سر بیرون كنم!» فریده دیبا، همان، ص۴۰۳
[lix]ــ ویلیام شوكراس، آخرین سفر شاه، ترجمه: عبدالرضا هوشنگ مهدوی، تهران، نشر البرز، چاپ سوم، ۱۳۶۹، ص۲۵
[lx]ــ اسدالله علم، همان، ج۱، ص۳۱۵
[lxi]ــ فریده دیبا، همان، ص۴۰۳
[lxii]ــ همان، ص۶۲
[lxiii]ــ از ظهور تا سقوط (اسناد لانه جاسوسی امریكا)، دانشجویان مسلمان پیرو خط امام، تهران، مركز نشر اسناد لانه جاسوسی امریكا، ۱۳۶۶، ص۱۸۶
[lxiv]ــ همان، ص۱۹۹
[lxv]ــ اسدالله علم، همان، ج۲، صص۵۸۲ــ۵۸۱
[lxvi]ــ در مورد فساد اخلاقی شدید محمدرضا رك: اسدالله علم، همان، ج۱ و ۲؛ ویلیام شوكراس، همان؛ حسین فردوست، همان؛ ثریا اسفندیاری، همان؛ مینو صمیمی، پشتپرده تخت طاووس، ترجمه: دكتر حسین ابوترابیان، تهران، انتشارات اطلاعات، ۱۳۷۰؛ در مورد فساد اخلاقی اشرف، خواهر شاه، رك: حسین فردوست، همان؛ در مورد فساد اخلاقی فرح، رضا پهلوی، برادرهایش، خواهرش فرحناز و یاسمین همسر رضا پهلوی، رك: احمدعلی مسعود انصاری، پس از سقوط (سرگذشت خاندان پهلوی در دوره آوارگی)، تهران، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، چاپ اول، ۱۳۷۱؛ گویا از خانواده پهلوی، فقط شهناز ــ دختر محمدرضا پهلوی، از همسر اولش فوزیه مصری ــ از دام شهوات جنسی خود را رهانیده است.
[lxvii]ــ در مورد ارنست پرون رك: حسین فردوست، همان، ج ۱ و ۲
[lxviii]ــ «رضا پهلوی در قاهره بعد از مرگ پدرش، خود را شاه خواند.» احمدعلی مسعود انصاری، همان، ص۱۹۹
[lxix]ــ همان، صص۲۹۴ــ۲۹۰
[lxx]ــ همان، صص۲۴۴ــ۲۴۳
[lxxi]ــ همان، ص۱۷۸
اصغر حیدری*
بیتردید لگدزدن به جسد بیجان كسی كه مرده است، راحتترین كاری است كه میتوان انجام داد؛ كماآنكه شاید در دنیا كم نباشند كسانی كه خود را به این كار راضی كنند. یكی از فلاسفه سخن مشهوری دارد كه میگوید: وقتی خدا ساكت است، هر چیزی را میتوان به او نسبت داد. بههمینقیاس، درخصوص شخصیتهایی كه دیگر دوران آنها به سر آمده و بهویژه در زمان حال منفور تلقی میشوند، بهراحتی میتوان نبش قبر كرد و هرگونه بدی را به آنان نسبت داد. اما این لزوما بدان معنا نیست كه اگر واقعا جای آن باشد كه درخصوص واقعیت امر ــ ولوآنكه جز ذكر كژیها و رذیلتها چیزی نتوان گفت ــ از ترس متهمشدن به مردهزنی از ذكر حقایق چشمپوشی كنیم. بههرحال همه حقیقتها بهگونهای نیستند كه بدون واهمه از ایراد شبهه بتوان آنها را بر زبان راند اما اگر گوینده شرط انصاف را فرونگذارد و بهویژه در حوزه تاریخ به منابع و مستندات متكی باشد، چهبسا بر او هیچ حرجی نتواند بود. ازاینرو در مقاله حاضر تاآنجاكه مقدور باشد، بر پایه مستندات به ذكر مطالب درخصوص وجود نوعی ترس در روحیه سه تن از شخصیتهای خاندان پهلوی، یعنی رضاخان، محمدرضاشاه و رضا پهلوی پرداخته خواهد شد تا خواننده نیز نتیجهگیری نگارنده را قابل قبول تلقی كند؛ بهویژهآنكه درباره شخص اول این خاندان، یعنی رضاخان، عموما قول به شجاع و قلدربودن وی تاحدودی تحكیم یافته است و طبعا شاید متقاعدنمودن خواننده نیز، ولو با ذكر استنادات قابل قبول، دشوار صورت پذیرد. درخصوص شجاعت و تهور رضاخان تاكنون در كتب و افواه مردم حرفهای زیادی گفته شده است، اما بههرحال تعمق در رویدادها، خاطرات، اسناد و... خلاف این مدعا را به اثبات میرساند. درواقع باید گفت، اغلب در ارتباط با رضاخان، استبداد و خودرأیی را به اشتباه در جایگاه شجاعت نشاندهاند، حالآنكه تفاوت بسیار معنیداری میان این ویژگیها از هر لحاظ میتوان برشمرد.
۱ــ رضاشاه
درخصوص استبداد رضاشاه باید گفت: هیچكس یارای انتقاد و حتی پیشنهاد در حضور او را نداشت. رضاشاه وزرا را در مقابل كوچكترین نافرمانی و انتقاد به باد ناسزا و كتك میگرفت. «روزی شاه مبتلا به آنژین شد و در حالت تب، هوس خوردن ترشی درستشده با سركه كرد. به دكتر گفت میتوانم ترشی بخورم یا نه؟ دكتر كه میدانست نباید به شاه «نه» گفت، عرض كرد: اعلیحضرت بهتر میدانند كه سركه یكی از مواد مفید است و بدون اسید، بدن نمیتواند زندگی كند، اعلیحضرت میتوانند ترشی میل نمایند منتها وقتی اسید بدن زیاد میشود و باید از آن كاست، ترشیخوردن ضرورت ندارد! شاه متغیر شده گفت چرا برای من فلسفه میبافی، یك كلمه بگو بخورم یا نه؟ دكتر تعظیم بلندبالایی كرده گفت: خانهزاد راجع به ترشی عرض كرد میشود خورد و نیز نمیشود، اگر اراده اعلیحضرت تعلق بگیرد كه ترشی بخورند، ما سگ كی هستیم كه در برابر اراده اعلیحضرت اظهار وجود كنیم، اگر میل نداشته باشید البته تناول نفرمایید! شاه حوصلهاش سر رفت و فریاد زد: مرتیكه ترشی بخورم یا نه؟ دكتر جوابی نداشت بدهد. شاه گفت مردهشور تركیب شما دكترها را ببرد، به اندازه گاو نمیفهمید، هر پیرزنی میداند كه آدم تبدار نباید ترشی بخورد! دكتر تعظیم كرد و گفت: قربان، غلام هم آن را میداند منتها این احكام برای اشخاص عادی است و برای نابغهای مانند اعلیحضرت، اراده شاهانه ملاك است نه احكام عمومی، بنابراین اگر اراده اعلیحضرت به خوردن ترشی تعلق گرفته باشد غلام سگ كیست كه با اراده اعلیحضرت مخالفت كند؟ شاه دكتر را مرخص كرد. وقتی دكتر خواست از اتاق بیرون رود، شاه گفت آخرش نگفتی بخورم یا نه؟ دكتر تعظیمی كرد و گفت امر، امر مبارك است. خانهزاد چه عرض كند!!»[i]
در یكی از مسافرتهای رضاشاه به مازندران، در گردنه عباسآباد، وقتیكه شاه قُربِ دریا را مشاهده كرد، با تعجب پرسید: آن چیست؟ یكی از خدمتگزاران كرنش مفصلی كرده، گفت: «قربان بحر خزر شرفیاب شده است!»[ii]
استبداد رضاشاه چنان بود كه حتی اعضای خانواده او، و از جمله محمدرضا و مادرش نیز از او میترسیدند. مادر شاه در مهر ۱۳۵۴ به محمدرضا گفته بود: «در مقام ملكه هم سعی داشتم زیاد دوروبر شاه نپلكم.»[iii]
بههرحال، در اثبات استبدادگری مطلق رضاخان حكایتها، دلایل و قراین بسیاری را میتوان از لابهلای مراجع و اسناد و خاطرات استخراج كرد، اما درعینحال، ضمن توجه به نظامیگری رضاشاه و توداری عجیب او، از لابهلای كتب تاریخی و سیاسی موجود (با عنایت به اینكه هنوز انبوهی از اسناد و خاطرات مربوط به پهلویها گفته و منتشر نشده است) مواردی را میتوان یافت كه شجاع و متهوربودن او را نیز خدشهدار میكنند. بهعنوانمثال، سرهنگ قهرمانی، صاحبمنصب قزاق (از شاهدان عینی كودتا و تقسیمكننده پول انگلیسیها میان قزاقان)،[iv] در خاطراتش مینویسد: «در سال ۱۹۱۷ میلادی (۱۲۹۶ شمسی) انقلاب روسیه برپا شد و حكومت تزاری از بین رفت. از طرف حكومت موقت روسیه به ریاست كرنسكی، سرهنگ كلرژه به سمت فرماندهی قزاق به ایران آمد و معاونت با سرهنگ ستاروسلیسكی [استاروسلسكی] بود. انگلیسیها كه میخواستند جنگ بینالملل اول را تا شكست آلمان دنبال كنند، از بیم اینكه مبادا لشكر قزاق ایران به فرماندهی افسران روسی دستخوش افكار انقلابی روسیه شده و دامنه انقلاب به ایران كشیده شود، صلاح دیدند سرهنگ كلرژه (فرمانده لشكر قزاق را كه هواخواه حكومت روسیه بود) از كار بركنار كنند و لذا با سرهنگ ستاروسلیسكی (معاون كلرژه) گفتوگو كردند. او قبول كرد به كمك سرهنگ فیلارتف، فرمانده آتریاد همدان، كلرژه را بركنار و خود فرمانده لشكر قزاق ایران شود. در این زمان، سربازخانه آتریاد همدان بیرون دروازه قزوینِ (تهران) و سرهنگ رضاخان فرمانده گردان پیاده آتریاد بود. فیلارتف، رضاخان را متقاعد كرد كه به او در انجام نقشه یاری كند. روزی كه قرار بود مانوری در قصر قاجار انجام گیرد، فیلارتف به عمارت قزاقخانه رفته و با كلرژه به مذاكره پرداخت كه تا ساعت یازده طول كشید. گردان پیاده آتریاد همدان كه گاهی برای مشق به میدان مشق میآمد، برحسب معمول به میدان مشق آمده و پهلوی هر قزاق آتریاد تهران در قزاقخانه، یك نگهبان از آتریاد همدان گذاشته شد. روبروی پاسدارخانه و پشتبامها هم عدهای فرستادند و دستور دادند اگر كسی خواست مقاومت كند او را بزنند. سرهنگ رضاخان به دستور فیلارتف به عمارت فرمانده لشكر قزاق رفت. فیلارتف میگفت: چندبار به رضاخان گفتم كلرژه تقریبا بازداشت شده و نمیتواند بیرون رود. درِ اتاق را بازكن و داخل شو. اما رضاخان تردید داشت و میترسید. در فكرم، كسی كه درآنموقع این اندازه شهامت نداشت، چگونه تغییر اخلاق داده، اینك پادشاهی میكند! بههرحال فیلارتف به درون اتاق كلرژه رفته رضاخان را میخواند و او ناچار به اتاق میرود. فیلارتف به كلرژه میگوید: افسران ایرانی از فرماندهی شما ناراضی هستند، باید استعفا بدهید. سرهنگ كلرژه با دیدن اوضاع، ناچار استعفای خود را نوشته و سرهنگ پالكوئیك ستاروسلیسكی را به جای خود معین كرد. این اتفاق در چهارم جمادیالاولی ۱۳۳۶، بیستوهشتم دلو (بهمن) ۱۲۹۶ قبل از ظهر در تهران اتفاق افتاد.»[v]
سیدضیاءالدین طباطبایی، رئیسالوزرای كودتا، روحیات رضاخان را در شبی كه قوای قزاق به تهران وارد میشدند، چنین بازگو میكند: «بیستهزار تومان پول نقد در میان قزاقها ــ كه زیر امر رضاخان بودند ــ قسمت شد. دوهزار تومان به خود رضاخان دادم؛ زیرا در بین راه حس كردم در سرعت حركت متأنی است و تردید دارد. شب سوم اسفند كه در مهرآباد بودیم، از طرف شاه و دولت عدهای برای ملاقات فرمانده قزاقها آمدند: معینالملك از طرف شاه، ادیبالسلطنه از طرف سپهدار و كلنل هیك و ژنرال دیكسن از طرف سفارت انگلیس آمده بودند [معلوم است سفارت دودوزه بازی میكرد و برایاینكه نشان دهد دخالتی در كار ندارد و حتی با حركت قزاقها مخالف است و نقش خود را بپوشاند، نماینده پیش قزاقها فرستاد كه به پایتخت نیایند.] من با رضاخان تبانی كردم كه چگونه صحبت كند و قرار گذاشتیم اگر لازم شد من با او مشورت كنم، بگوید اتاماژور بیاید. در پشت در اتاق دیگر پنهان شده، گوش میدادم. حضرات آمده، پیام شاه و دولت و سفارت را دادند كه نباید وارد شهر شوید. رضاخان گفت: اطاعت میكنم! من بیاندازه مشوش شدم؛ زیرا كار خراب شده و رضاخان خود را باخته، تسلیم شده بود. ناچار خود وارد اتاق شدم. به شیپورچی هم دستور دادم بهمحضاینكه من وارد اتاق آقایان شوم، شیپور حركت را بزند. صدای شیپور حركت، آقایان را دستپاچه كرد و گفتند ما از طرف دولت آمدهایم و فرمان شاه است كه نباید حركت كنید. من گفتم ما هم از طرف ملت آمدهایم و باید امشب این عده به شهر بروند؛ و به رضاخان گفتم: بیا برویم. حضرات گفتند: چرا میخواهید به تهران بروید؟ گفتم: میرویم تهران، جنایتكار را به توپ ببندیم! امر كردم حضرات را توقیف كردند. رضاخان همهجا همراه من بود، ولی متزلزل و مردد بود و من به او امر میدادم و او را با خود به هر طرف میكشیدم كه بیا برویم! رضاخان گفت: آخر ژاندارم دم دروازه است. گفتم: اهمیت ندارد، آنها را به توپ میبندیم. وارد شهر شدیم. بعد از نصفشب با رضاخان نشسته بودیم. سربازی وارد شد و به رضاخان گفت: شاهزاده فرمانفرما میخواهند با شما ملاقات كنند. رضاخان گفت: شاهزاده فرمانفرما، و از جا برخاست! یافتم كه باز خود را باخته است و الان كار خراب میشود. رضاخان خیلی به شاهزاده اهمیت میداد.[vi] او را نشاندم و دستور دادم شاهزاده را توقیف كردند.»[vii]تاجالملوك، همسر رضاخان، نیز با اشاره به دفعات ترور او، میگوید: «چندبار به طرف رضا تیراندازی شد تا او را مقتول سازند، اما موفق نشدند. یكبار یك ارمنی به نام یوسف كه دارای افكار اشتراكی بود و میگفتند از خارج برای مقتولساختن رضا فرستاده شده، لابهلای شمشادهای اطراف كاخ شهری پنهان شده بود و قصد طپانچهاندازی داشته كه موفق نمیشود. دفعه دوم موقعی كه رضا دستور داده بود اعضای یك انجمن بلشویكی را به محبس بیندازند، سرهنگ پولادی نمكنشناس قصد جان رضا را میكند كه او هم موفق نشده، لو میرود و دستگیر میشود. او از اهالی كلاردشت مازندران بوده، جذب بلشویكها شده بود. یكبار هم در ایامیكه رضا برای بازدید قوای ارتش به میدان جلالیه میرفت، یك سرباز به طرف او طپانچه خالی كرد كه گلولهها به او نخورد و سرباز را گرفتند. من تا روزی كه رضا در ایران بود، همیشه بیم داشتم او را مقتول سازند. رضا دشمن زیاد داشت. رضا همیشه از اینكه یك روز مورد حمله و تهاجم قرار گیرد، در وحشت بود و ما همیشه در نگرانی به سر میبردیم.»[viii]
اصولا شجاعت بهعنوان یك صفت بسیار عالی، زمانی مصداق پیدا میكند كه نیرویی بزرگتر یا حداقل همطراز و همسنگ در مقابل وجود داشته باشد و در مصاف با آنها، شجاعت اثبات گردد. رضاخان زمانیكه تمامی ستونهای برپادارنده رژیم قاجار پوسیده بودند، با كمك نظامی، اطلاعاتی و مالی خارجی علیه حكومت بسیار ناتوان قاجار كودتا كرد و این كودتا از جمله موارد شجاعت و تهور او برشمرده میشود؛ حالآنكه رضاخان «با دوهزار قزاق گرسنه، برهنه و بیپول» در شرایطی به دولت حمله كرد كه دولت فقط با ششصد ژاندارم ــ بدونآنكه تفنگهایشان فشنگ داشته باشد ــ به مقابله با او برخاست و ضمنا روسای سوئدی ژاندارم نیز با كودتا همراه بودند.[ix] وزیر جنگ به قوای دولتی در باغشاه دستور داده بود به قزاقها تیراندازی نكنند و سپس سردار همایون، رئیس لشكر قزاق، كه از رضاخان هشتصد پنجهزاری رشوه گرفته بود،[x] به سوی تهران تاخت. استیصال دولت وقت قاجار كه حتی نتوانست دوهزار قزاق را بكوبد، كاملا آشكار است و كودتاكردن و پیروزشدن تحت چنین شرایطی، مطمئنا حائز چندان افتخاری نمیتواند باشد كه كودتاگر را به صفت شجاعت موصوف سازد؛ چراكه اصلا نیروی قابلی در مقابل رضاخان نبود تا در مصاف واقعی با آنها، شجاعت وی ثابت گردد. علاوهبرآنكه گویا خود احمدشاه نیز از جریان كودتا پیشاپیش باخبر بوده و عملا هیچ كاری از دست وی برنمیآمده است.[xi]
درواقع بهترین آزمون برای اثبات شجاعت از سوی رضاخان، هنگامی بود كه قوای متفقین در شهریور ۱۳۲۰ به كشور هجوم آوردند. اما در اثر این حادثه، ارتش رضاخان به فاصله چندساعت چنان از هم پاشید كه سربازان با رهاكردن سلاحهای خود در خیابانها، جویها و میدانها، پا به فرار گذاشتند[xii] و قوای متفقین بدون هیچ مقاومتی از سوی ارتش رضاشاه وارد ایران شدند.[xiii] شاه بر اثر شوك واردشده، اختیار خود را بهكلی از دست داد؛ تا بدانجاكه ارتشبد فردوست ــ شاهد عینی ماجرا ــ میگوید: كار او به هذیانگویی كشید: «به محض وقوع حوادث شهریور۱۳۲۰، رضاخان دیگر آن رضاخان [قبلی] نبود. راجع به هركاری با ردههای پایین مشورت میكرد و كارهای ضد و نقیض انجام میداد. در ظرف چند روز، وضع ظاهری و جسمانی او بهشدت خراب شد؛ بهنحویكه چشمگیر بود. با سرعت خود را به بندر عباس رسانید و با یك كشتی انگلیسی، ایران را ترك كرد... پس از اطلاع از ورود ارتشهای متفقین به ایران، رضاخان، آن مرد پرقدرت، یكباره فروریخت و به فردی ضعیف و غیرمصمم تبدیل شد و در ظرف چند روز قیافه و اندامش آشكارا پیرتر و فرسودهتر گردید... روز پنجم شهریور، رضاخان بهحدی لاغر شده بود [یعنی دو روز بعد از ورود نیروهای متفقین] كه كاملا نمایان بود. پشتش خمیده شده و بدون عصا نمیتوانست حركت كند. بهمحضاینكه میایستاد، به درخت تكیه میزد. او كه قبلا بهندرت در فضای باز مینشست و همیشه قدم میزد، میگفت صندلی بیاورید! ارادهاش را از دست داده بود و حرفهای ضدونقیض میزد و هركس هرچه میگفت تصویب میشد!»[xiv]
شباهت میان سرگذشت سلطان محمد خوارزمشاه و رضاشاه پهلوی، شگفتانگیز است. ایران در دوران سلطانمحمد خوارزمشاه از دیدگاه یك فرد خارجی، بسیار قوی و پرتوان مینمود، اما از داخل پوچ و تهی بود. سلطان محمد نیز خود را فردی خودساخته و بسیار شجاع و اَبُرمرد تصور میكرد؛ اما از زمانیكه با نیروی كم جوجی پسر چنگیز ــ پسر چنگیز، نه خود چنگیز و سربازان انبوهش ــ مواجه شد، از برابر مغول چنان گریخت كه وقتی چشم باز كرد، خود را در میان جذامیان جزیره آبسكون یافت. عقل از سرش پرید و دیوانه شد و شمشیر چوبی بهدست گرفته، میچرخاند و میگفت: «قرهتتار گلدی» (تاتار سیاه آمد). او همانجا از ترس و وحشت سكته كرد و مرد. رضاشاه نیز كه خود را مرد خودساخته و ابرمرد میدانست و به نیروی نظامی خود بسیار افتخار میكرد، بدونآنكه حتی مانند سلطان محمد خوارزمشاه حداقل یكبار با دشمن روبرو شود، در برابر هجوم قوای خارجی بدون هیچ مقاومتی تسلیم شد و زمانیكه چشم باز كرد، خود را در آن سوی دنیا در جزیره دورافتاده موریس یافت و سرانجام در روز چهارشنبه، چهارم مرداد ۱۳۲۳، در ژوهانسبورگ آفریقای جنوبی بر اثر سكته قلبی درگذشت.[xv]
مدتی است برخی نویسندگان، در طرفداری از رضاشاه، او را فردی شجاع معرفی میكنند كه خدمات مهمی چون ساخت راهآهن سراسری، رفع غائله شیخخزعل و الغای كاپیتولاسیون و... را به انجام رسانده است؛ حالآنكه بررسیها، سندیت این ادعاها را نیز تایید نمیكنند؛ ازاینرو، جهت روشنشدن مطلب، به تحلیل هركدام از موارد مذكور میپردازیم:
الف: تاسیس راهآهن سراسری: فكر ضرورت تاسیس و احداث خطآهن سراسری ایران، نهتنها از جانب رضاخان صورت نگرفت، بلكه این ضرورت سالها قبل از كودتای رضاخان، توسط دو همسایه قدرتمند ایران، یعنی روسیه و انگلیس، احساس شد و حتی اقدامات عملی نیز از سوی آنها صورت گرفت. در كتاب آبی (مجموعه گزارشهای محرمانه وزارت امورخارجه انگلستان در مورد انقلاب مشروطه ایران) بیش از ده سند وجود دارند كه نشان میدهند اولیای روسیه و انگلستان حتی شركتهایی را جهت پیشبرد طرح مذكور تاسیس كرده بودند.
اهمیت راهآهن سراسری در جنگ جهانی دوم برای متفقین به اندازهای مهم و حیاتی بود كه آنان خودشان، بدون رضایت دولت ایران، خطوط جدیدی را با لوكوموتیوها و واگنهای فراوان به راهآهن ایران اضافه نمودند تا حجم عظیم كمكهای غذایی، تسلیحاتی، پزشكی و قوای امدادی امریكا و انگلستان را به روسیه كه پایتخت آن در محاصره تانكهای سریعالسیر آلمانی قرار داشت، بفرستند و دستگاه مهیب نظامی آلمان را نه در اروپا (كه سرزمین آنها بود و نمیخواستند بیش از آن نابود شود) بلكه در خاك روسیه نابود سازند. در گزارش ارسالی محمدعلی مقدم، وزیرمختار ایران در لندن، از انگلیس به دفتر مخصوص رضاشاه، آمده است: «معاون وزارتخارجه انگلیس را ملاقات نمودم. از حمله آلمانها به روسیه فوقالعاده اظهار خشنودی مینمود. محرمانه گفت: عالم از شر هر دو خلاص میشود و اضافه كرد كه تصور میكند آلمانها، روسیه را مغلوب و قطعهقطعه خواهند كرد و در هر قطعه، یك نفر از اشخاص ملی را بهعنوان ریاست آن معین خواهند نمود! بدون اظهار صریحی، مفهوم صحبتش این بود كه بهاینترتیب، میشود آلمان، اروپا را تخلیه نماید و از ثروت اوكراین و غیره استفاده بكند. خیلی اظهار نگرانی میكرد كه مبادا در خارجه، سوءتفاهمی پیش آید كه علاقه به روسها دارند و مكرر میگفت: بهطوریكه رئیسالوزرای انگلیس (چرچیل) در نطق خود در رادیو بیان نمود، بینهایت ما از كمونیستها منزجر هستیم؛ و در مذاكرات پارلمان صریحا اظهار داشت كه ما با روسها فقط در یك مقصود كه شكست هیتلر باشد، شركت داریم و بس... افواه عامه در اینجا ازیكطرف فوقالعاده خوشوقت هستند كه گرفتاری آلمان با روسیه مجالی به آنها بدهد كه خودشان را بهتر حاضر نمایند ولی ازطرفدیگر، بر نگرانیشان افزوده شده است؛ چون مطمئن هستند درصورتیكه اتفاق غیرمترقبه پیش نیاید، آلمانها بهزودی روسیه را شكست داده، آنوقت با آسایش خیال به طرف انگلستان متوجه خواهند شد.»[xvi]
پس از اتمام جنگ، محمدرضاشاه در بیستویكم اردیبهشت ۱۳۲۴، طی فرمانی، بنگاه راهآهن دولتی ایران را بهخاطرآنكه «خدمات برجستهای از سال ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۴ برای پیشرفت پیروزی و آزادی جهان انجام داده،» با اعطای یك قطعه نشان لیاقت درجه ۱ مورد قدردانی و توجه قرار داد و ژنرال امریكایی فرانك س. بسن (مسئول حملونقل امریكائیها) از حسین نفیسی (مدیركل راهآهن) بهخاطر مساعدتها و تشریك مساعی در طول جنگ برای رسیدن به پیروزی تشكر نمود.[xvii]
ب: رفع غائله شیخخزعل: در مورد اقدام رضاخان علیه شیخخزعل و رفع غائله وی نیز باید گفت: سیاست انگلیس برایاینكه رضاخان را در سطح یك قهرمان ملی مطرح نماید تا راه رسیدن او به سلطنت هموار شود، ابتدا شیخخزعل را به تمرد علیه دولت مركزی تحریك كرد و سپس وی را به رضاخان تسلیم نمود؛ وگرنه چگونه ممكن بود بدون خونریزی بسیار و با یك لشكركشی معمولی، شیخ را كه مالك خوزستان بود، به اطاعت واداشته و به تهران آورند؟ همانگونه كه انگلستان بارها از رضاخان حمایت كرده بود، بهجای ابقای یكی از دستنشاندگانش در یك بخش مهم و نفتخیز ایران، ترجیح داد در یك سیاست كلی و آیندهنگر، كل كشور را به متحد مطمئن خود، یعنی به رضاخان واگذار كند.
سلیمان بهبودی، در خاطرات خود مینویسد: «ششم آبان ۱۳۰۴. حضرت اشرف (سردارسپه) در برابر تحریكات احمدشاه از خارج [احمدشاه در این زمان در خارج به سر میبرد] برای سرپیچی خزعل از اطاعت دولت و اینكه شیخ تلگراف كرد كه من از این دولت تبعیت نمیكنم و تلگراف او در مجلس خوانده شد و خبر به حضرت اشرف رسید، او بسیار عصبانی شد و با صدای بلند فرمودند: ”اینها تصور میكنند من میرزاتقیخان امیركبیرم كه بخواهند از بین ببرندش و خودش دستش را دراز كند و بگوید رگ مرا بزنید. من میرزاتقیخانی هستم كه رگ دیگران را میزنم. دیگر این ملت و این مملكت طاقت ندارد؛ فردا جزای این شیخ دزد غارتگر و اربابش را یكجا كف دستشان میگذارم.“ و روز بعد به جنوب حركت فرمودند و از راه شیراز به خوزستان تشریف برده اوضاع آن سامان را پاك و تابع حكومت مركزی نمودند و فاتحانه مراجعت كردند.»[xviii] این در حالی است كه خاطرات ارتشبد فردوست، حقیقت قضیه را كاملا متفاوت بیان میكند: «در جریان رفع غائله شیخ خزعل در خوزستان، سرتیپ فضلالله زاهدی (سپهبد فضلالله زاهدی بعدی، مجری كودتا علیه دكتر مصدق) واسطه میان شیخ و رضاخان بود و مساله خوزستان را به سفارش انگلیسیها به طریق سیاسی حل كرد... او طبق سفارش انگلیسیها شیخ را به تهران آورده و تسلیم رضاخان كرد درحالیكه شیخ میتوانست مدت زیادی در خوزستان مقاومت كند... انگلیسیها برای سالها در خوزستان شیخ خزعل، شیخ محمره كه حكومت خودمختار تشكیل داده بود، را داشتند. آنها زمانی كه خواستند به وسیله رضاخان ایران را یكپارچه و حكومت را متمركز كنند، به شیخ محمره اشاره كردند كه از رضا تبعیت كند و او به تهران آورده شد. خزعل آزاد بود كه هرچه ثروت دارد، در ایران به كار اندازد و یا به خارج انتقال دهد. او هرچه قابل حمل بود، مانند طلاآلات و جواهرات و اشیای عتیقه را بدون محدودیت به خارج فرستاد و اموال غیرمنقولش را به فرزندانش واگذار كرد. شاپور جی (فرزند اردشیر جی) میگفت: انگلستان هیچگاه مامورین خود را رها نخواهد كرد. این گفته در مورد خزعل مصداق داشت. در زمان محمدرضا، پسر شیخخزعل، شیخ احمد خزعلی، آجودان كشوری شاه بود و از افراد متنفذ دربار به شمار میرفت... اصولا انگلیسیها، هم به علت موقعیت سوقالجیشی و هم به علت نفت خوزستان، همیشه پایگاهی در این منطقه داشتهاند. زمانی حكومت خودمختار شیخ خزعل را ایجاد كردند و امكانات وسیعی برای او فراهم آوردند ولی بعدا ترجیح دادند كه ایران توسط رضاخان یكپارچه شود؛ لذا شیخ را تسلیم رضا نمودند.»[xix] حتی به نوشته سلیمان بهبودی، شیخ خزعل در تهران مورد لطف و محبت رضاخان بوده و بارها با او ملاقات خصوصی میكرد.[xx]جــ لغو كاپیتولاسیون: در نوزدهم اردیبهشت ۱۳۰۶ پاكروان به دستور رضاشاه نامهای به وزرای مختار دول بیگانه در ایران فرستاد كه طی آن آمده بود: «آقای وزیرمختار! چنانكه خاطر محترم آنجناب مستحضر گردیده است، اراده سنیه اعلیحضرت شاهنشاه بر این قرار گرفته كه قضاوت كنسولها و مزایای اتباع خارجه در مملكت ایران كه معمولا به حقوق كاپیتولاسیون تعبیر میشود، موقوف و ملغی گردد.»
حال این سوال اساسی مطرح است: چه اتفاقی رخ داد كه دول معظم صاحب حق كاپیتولاسیون در ایران (كه این امتیاز میتوانست موجب پیشرفت سیاست آنها در ایران گردد و منافع مالی، تجاری، قضایی و... برایشان تامین نماید) در مقابل لغو امتیاز مذكور از طرف دولت ضعیفی مثل ایران و حكومت نورستهٔ پهلوی، اعتراضی نكرده و فشاری وارد نیاوردند؟ آیا آنها از رضاشاه و قدرت او ترسیدند و عقب نشستند؟ آیا دوز و كلكی در كار نبود؟
اردشیر جی مینویسد: «در پایان سال ۱۹۲۰ حكومت شوروی به تهران پیشنهاد قراردادی را نمود كه ظاهری بس فریبنده داشت و خط بطلان بر مزایای حكومت تزاری در ایران میكشید ولی با لحن معصومانه و حقبهجانب، به روسیه این حق را میداد كه در صورت احساس خطر و تهدید از خاك ایران، بتواند قوای نظامی به ایران اعزام دارد. این قرارداد، عامل و عنصر جدیدی را به صحنه سیاست ایران وارد نمود و مسلم بود كه بهتر است قوای انگلیس هرچهزودتر ایران را تخلیه كنند تا دستاویزی به روسها داده نشود.»[xxi]
درواقع، حضور قوای انگلیس در ایران و كمك آنان به روسهای سفید و قرارداد۱۹۲۰ ایران و شوروی (كه برطبق یكی از مواد آن، در صورت احساس خطر از جانب ایران ــ خطر دولت ثالث از مرزهای ایران ــ قوای روس حق ورود به خاك ایران را داشتند و برطبق همین ماده، روسها ورود و تهاجم به ایران را در جنگ بینالمللی دوم توجیه نمودند) زنگ خطر جدی را برای انگلستان به صدا درآورد. با توجه به ضعف شدید دولت ایران در مقابل همسایه قدرتمند شمالی، هرزمانكه روسها اراده جدی میكردند، میتوانستند رژیم ایران را با اعمال فشار، به سوی خود متمایل سازند و یا حتی آن را عوض كنند. انگلستان در مقام تدبیر این مساله، برایآنكه ایران به دست روسها و عمال آنها نیفتد و یا رژیمی متمایل به شوروی در ایران روی كار نیاید، ضمنا تلاشهایش در ایجاد حكومت پهلوی از بین نرود و مرزهای هندوستان از تعرض روسهای طماع در امان باشد، بهناچار از مقداری حقوق نامشروع خود مانند كاپیتولاسیون صرفنظر نمود و اعتراضی نسبت به الغای آن نكرد تا بهانه به دست روسها نیفتد. ازاینرو باید گفت احتمالا حتی خود انگلستان رضاخان را به الغای كاپیتولاسیون تشویق و تحریك نموده و سایر كشورها را به قبول الغای حق مذكور دعوت و یا مجبور كرده است. بدون شك رژیمهای سلطهگر هیچگاه بر احوال ملل ضعیف دل نمیسوزانند و لذا نمیتوان گفت آنان از سر دلسوزی و محبت نسبت به ایران، به لغو كاپیتولاسیون گردن نهادند. درواقع دولت بریتانیا در ماجرای لغو حق كاپیتولاسیون، منافع خود را در برابر رژیم كمونیستی شوروی مدنظر قرار میداد؛ چراكه بههرحال رژیم ضعیف ایران دیر یا زود مجبور میگردید امتیازاتی را جهت كسب رضایت به همسایه شمالی خود اعطا كند.[xxii] بدونشك برای رژیم شوروی بسیار ناگوار بود كه اتباع سایر دول از محاكمه و مجازات در ایران مصون باشند اما اتباع و طرفداران دولت شوروی كه به اتهام تبلیغات به نفع كمونیسم، در ایران گرفتار میشدند، بر طبق قوانین ایران محاكمه و محكوم گردند.[xxiii] ازاینرو بیتردید دولت شوروی نیز پس از مدتی، سعی میكرد حق كاپیتولاسیون را بهدست آورد و انگلستان و دیگر دول غربی نیك میدانستند كه ایران سرانجام مجبور خواهد شد امتیاز مذكور را به روسها واگذار كند. اما این مساله، میتوانست به پیشرفت تبلیغات كمونیستی در ایران كمك كند و زیانهای بسیاری را (مثلا در قالب رویكارآمدن دولتی كمونیست یا متمایل به روس در ایران و...) متوجه غربیها سازد. درحقیقت با لحاظ این واقعبینیها بود كه دولتهای غربی از لقمه چرب كاپیتولاسیون صرفنظر كردند.
نهتنها توضیحات مذكور ما را مردد میدارند تا تمامی افتخارات مربوط به الغای كاپیتولاسیون را به رضاشاه نسبت ندهیم، واقع امر آن است كه رضاشاه در میان ایرانیان نیز نفر اول و پیشتاز در الغای كاپیتولاسیون نیست، بلكه اولبار كابینه صمصامالسلطنه بختیاری ــ در دوره قاجار ــ طی تصویبنامه شماره ۵۴۶ مورخه بیستویكم شوال ۱۳۳۶ (ژوئیه ۱۹۱۸) كاپیتولاسیون را ملغی و حتی طی نامهای به تروتسكی خواستار عودت هفده شهر قفقاز به ایران شده بود.[xxiv] اما به عللی، از جمله بهعلت اختلاف شدید احمدشاه با صمصامالسلطنه و سرانجام استعفای دولت، این اقدام صمصامالسلطنه نتیجه نداد.
۲ــ محمدرضاشاه
محمدرضا همانند پدرش رضاشاه، با صلاحدید و حمایت قوی انگلیس به سلطنت رسید (در مقابل امریكا و شوروی كه خواهان بهسلطنترسیدن افراد دیگری بودند؛ مثلا افرادی چون ارتشبد زاهدی و تیمور بختیار.)[xxv]
محمدرضا در سالهای بسیار بحرانی ایران، زمام امور را به دست گرفت. فردوست مینویسد: «با فرار رضاخان، روزنامهها و نشریات كشور به افشای دوران سلطنت او پرداختند و در صدها شماره، صدها و هزاران مطلب علیه او منتشر شد كه در اوج ناسزاگویی به رضاخان بود و اكثر اعمالی كه طی دوران حكومتش انجام شده بود، افشا شد.» فردوست در ادامه مینویسد: «گاهی من این قبیل روزنامهها را برای محمدرضا میبردم. او میدید و حرفهایی میزد كه با شناختی كه از او داشتم، میدانستم حرف خودش نیست [حرف یادش میدادند!]. بسیار سنجیدهتر و منطقیتر از شخصیت محمدرضا بود. او میگفت: اینكه فلان روزنامه توقیف شود یا حتی تذكر داده شود، هیچ لازم نیست. زمان، خودش مساله را حل خواهد كرد و مردم از این حرفها خسته خواهند شد. شغل من ایجاب میكند كه تحمل همهچیز را داشته باشم! البته درعینحال احساس میكردم كه در درون او نیز یك حسادت نسبت به پدرش وجود دارد و گاه خودش را با رضاخان مقایسه میكرد. قامت خودش را با قامت رضاخان میسنجید. نافذبودن دیدش را با نافذبودن دید رضاخان مقایسه میكرد و گاه در این رابطه از من چیزهایی میپرسید. شاید قلباً بدش نمیآمد كه افكار عمومی از پدرش بد بگویند تا خودش مطرح شود.»[xxvi]
محمدرضاشاه ابتدا ادعا میكرد طبق قانوناساسی سلطنت خواهد كرد،[xxvii] و ازاینرو در نقش یك پادشاه دموكراتمنش، در عید غدیرخم سال ۱۳۲۵ در جلسهای خطاب به علما چنین گفت: «آقایان بهتر میدانند كه ایران دو دسته پادشاه داشته است: سلاطین خوب و سلاطین بد. به نظر من مسئولیت آن دسته سلاطینی كه بدی كردهاند، بیشتر متوجه ملت و مردم است كه اجازه بدی به زمامداران دادهاند؛ زیرا ملت نباید نسبت به اعمال زمامداران خود بیطرف و ساكت بماند بلكه اگر دید دولتها حقوق او را پایمال كرده و قوانین را نقض مینمایند، باید قیام كند و به زمامداران اجازه ندهد كه به حدود و حقوق وی تجاوز كنند. آری ملت باید به حقوق خود آشنا باشد تا در هنگام تجاوز بتواند از آن جلوگیری كند. یكی از وظایف عمده آقایان حججاسلام هم بیداركردن مردم و آشناساختن آنان به حقوق قانونی خویش است تا در نتیجه، دولتها و زمامداران نتوانند به اعمال بیرویه و خلاف قانون مبادرت كنند.»[xxviii] اما شاه دموكرات، در سالهای بعد، با رویكرد به دیدگاه سنتی و موروثی استبدادگرانه، مخالفت و قیام مردم و روحانیون علیه ظلمها و تعدیها را ارتجاع سرخ و سیاه نامید و خونهای زیادی ریخت. او در بیستوچهارم فروردین ۱۳۵۵ درباره روحانیون، چنین اظهارنظر كرد: «آخوندها در سراسر دنیای اسلام، محكوم به فنا هستند.»[xxix
استبداد محمدرضاشاه صرفا گروه یا اشخاص خاصی را هدف نگرفته بود بلكه بهتدریج در تمامی جنبههای خُلقی و نگرش سیاسی او سرایت كرد. اسدالله علم در خاطرات روز جمعه بیستونهم تیر ۱۳۵۲، مینویسد: «شاه آدم گوشتتلخی است؛ لذا كاركردن با او دشوار است. هركاری هم كه برای جلب رضایت او انجام دهید، هیچوقت نمیتوانید مطمئن باشید كه خوشآمدنش صمیمانه است.»[xxx] در نوشتههای علم در پنجشنبه اول آذر ۱۳۵۲، چنین میخوانیم: «بیانات شاه در جلسه فرماندهان عالیرتبه ارتش، نخستوزیر، روسای مجلسین و من: نقش نیروهای مسلح نه در صحنه سیاسی بلكه در وفاداری مطلق به شاه است، رئیس مملكت حق نهایی تصمیمگیری را دارد و هیچكس نباید حرفی برخلاف حرف او بزند، نیروهای مسلح صرفا باید از فرامین او بیچونوچرا اطاعت كنند.»[xxxi] علم در خاطرات پنجشنبه بیستویكم شهریور ۱۳۵۲ نیز مینویسد: «شاه گفت در این كشور، منم كه حرف آخر را میزنم؛ واقعیتی كه فكر میكنم بیشتر مردم با خوشحالی میپذیرند.»[xxxii] و در خاطرات دوشنبه بیستوپنجم فروردین ۱۳۵۴، میخوانیم: «شاه گفت: من و جانشینانم بهعنوان قدرت فائقه و رای قوه مجریه باقی خواهیم ماند.»[xxxiii]ژنرال هایزر كه در بحبوحه انقلاب اسلامی جهت جلوگیری از سقوط رژیم شاهنشاهی از طرف امریكا به ایران آمده بود، در خاطراتش مینویسد: «شاه تمام تصمیمات را، حتی اگر كوچك هم بود، خود میگرفت. این تصمیمات حتی شامل آن دسته از مطالبی نیز میشد كه در اغلب سازمانهای نظامی دنیا به وسیله سرهنگ دوم یا سرهنگها گرفته میشود.»[xxxiv]
امیرعباس هویدا، نخستوزیر شاه، چندماه قبل از فروپاشی نظام ستمشاهی، به برادرش فریدون هویدا (آخرین سفیر شاه در سازمان ملل) چنین گفته بود: «مگر شاه میگذارد كسی احساس مسئولیت كند؟ همه تصمیمها را شخصا میگیرد.»[xxxv] فریدون هویدا اضافه میكند: «روش زمامداری شاه بهگونهای بود كه اكثر تصمیمها را شخصا میگرفت و بههمینخاطر، چنان جوی بهوجود آمده بود كه هیچكس حتی نزدیكترین مشاورانش هم جرات انتقاد از او را به خود نمیدادند و وزرای كابینه نیز برایآنكه از خشم شاه در امان بمانند، در موارد متعدد ترجیح میدادند هر مسالهای را هرقدرهمناچیز و پیشپاافتاده باشد، قبلا به اطلاع او برسانند؛ چنانكه در سال ۱۳۵۶ وزیر بهداری وقت به من گفت: چون تعداد سگهای ولگرد تهران خیلی زیاد شده بود، گزارش به شاه داد تا از او اجازه اتلاف این سگها را بگیرد!»[xxxvi]
محمدرضا ادعا میكرد كه او نظركرده است و از جانب خدا ماموریت دارد. طبیعتا چنین فردی میبایست دارای شخصیتی قوی، بدون ترس و اعصابی پولادین میبود. اما اسناد موجود درخصوص او نیز از نوع دیگری حكایت دارند. ثریا اسفندیاری، همسر دوم شاه، مینویسد: «در دوران سهساله حكومت دكتر مصدق، محمدرضا، هنگام خواب، سلاح كمری زیر بالشش میگذاشت و شبهنگام مرا بیدار نموده، اتاق خوابمان را عوض مینمود و نیز در خوردن غذا دچار دلهره میشد؛ زیرا میترسید در آن سم ریخته باشند.»[xxxvii]
در بیستوپنجم مرداد ۱۳۳۲ كودتای اول علیه دكتر مصدق شكست خورد و نعمتالله نصیری، حامل حكم عزل مصدق، دستگیر گردید. شاه كه برای درامانماندن از عواقب شكست كودتا، از چند روز قبل در شمال به سر میبرد، به فكر فرار از ایران افتاد. ثریا اسفندیاری مینویسد: «یكشنبه بیستوپنجم مرداد، ساعت چهار صبح، شاه بیدارم كرد و درحالیكه شانههایم را تكان میداد، گفت: ثریا، نصیری را هواخواهان مصدق توقیف كردهاند. باید هرچهزودتر از اینجا بگریزیم. هر لحظه ممكن است دشمنان اینجا بریزند و ما را بكشند. باید بدون درنگ حركت كنیم! با عجله پرسیدم كجا برویم؟ جواب داد: خودمان را به رامسر میرسانیم، از آنجا با هواپیما به عراق پناهنده میشویم. یك ثانیه را هم نباید از دست بدهیم.»[xxxviii] هر دو را چنان ترس و وحشت فرا گرفته بود كه شاه فراموش كرد ثریا را به هواپیما سوار كند و تنها سوار شد. سپس هواپیما دوباره پایین آمد و ثریا نیز سوار شد. ثریا از ترس چنان خود را به هواپیما انداخت كه روی سلاح كمری شاه نشست![xxxix]
به نوشته سرهنگ غلامرضا مصور رحمانی، شتاب و دستپاچگی شاه در هنگام فرار به حدی بود كه او حتی نتوانست لباسش را مرتب كند؛ چنانكه حتی جوراب نیز به پا نداشت![xl] سی.ام. وودهاوس، مقام امنیتی بلندپایه اینتلیجنسسرویس انگلستان و طراح اصلی كودتای چكمه یا آژاكس ــ كه علیه دكتر محمد مصدق برنامهریزی و اجرا شد ــ مینویسد: «در طرح كودتا، فرار شاه از ایران پیشبینی نشده بود اما خود محمدرضا اصرار كرد برنامه فرار از ایران در صورت شكست، به طرح اضافه شود.»[xli] خود محمدرضاشاه در توجیه فرار خود، مینویسد: «پس از ابلاغ فرمان بركناری مصدق، من كه از طرحهای سیاسی و جاهطلبیهای او كاملا باخبر بودم، تصمیم گرفتم برای جلوگیری از هرگونه خونریزی، كشور را ترك كرده، ایرانیان را در انتخاب راه آینده كشور آزاد بگذارم. این تصمیم بیمخاطره نبود، ولی با تعمق و تامل و سنجش نتایج، آن را اختیار نمودم.»[xlii] شاه سالها بعد نیز تلخی سكوت مصدق را از یاد نبرده بود. او در بیستوپنجم شهریور ۱۳۵۲ خطاب به اسدالله علم گفت: «بدترین سالهای سلطنتم، زمان نخستوزیری مصدق بود. مصدق به هیچچیز راضی نمیشد و هر روز صبح، من با این احساس از خواب بیدار میشدم كه امروز آخرین روز سلطنتم است و هر شب با تحمل بیشرمانهترین اهانتها نسبت به خودم در مطبوعات، به رختخواب میرفتم.»[xliii]
مطابق خاطرات و اسناد برجایمانده از شخصیتها و عوامل رژیم شاه، محمدرضا پهلوی هیچوقت نمیتوانست وجود اشخاص قاطع، بااراده، شجاع و سریعالعمل را در اطراف خود تحمل نماید و از چنین اشخاصی، احساس خطر مینمود؛ لذا دربار خود را از افراد چاپلوس، بیاراده و بلهقربانگو پر نموده بود. شاه از وجود نخستوزیری مثل سپهبد حاجعلی رزمآرا كه فردوست وی را «فوقالعاده شجاع و سریع و قاطع در اتخاذ تصمیم و با حافظه قوی»[xliv] و كیانوری او را «باسوادترین افسر ارتش و یك سازماندهنده فوقالعاده و باهوش و پیگیر»[xlv] معرفی مینمایند، احساس خطر جدی مینمود.
شاه، بهخاطر ترس از اطرافیان، حتی سپهبد فضلالله زاهدی، یعنی تاجبخش خود و عامل اجرایی كودتای بیستوهشتم مرداد را كنار گذاشت. ثریا اسفندیاری مینویسد: «شاه روزی برابر من ایستاد و گفت: زاهدی دارد زیاد مزاحم میشود، باید شر او را كند! بهتزده از خود پرسیدم: چگونه او این تصمیم را میگیرد؟ او كه همه چیزش را مدیون زاهدی است! درهمینوقت، مستخدمی حضور سپهبد زاهدی را اعلام داشت. محمدرضا وی را به گرمی پذیرفت و در هنگام ناهار به زاهدی گفت: آقای سپهبد زاهدی، از شما بهخاطر آنچه برای من و ایران انجام دادهاید متشكرم و میاندیشم كه وظیفه اداره امور مملكت برای شما كمی سنگین شده و خستهتان كرده است، بد نیست چندی برای استراحت به سوئیس بروید و به شما توصیه میكنم هرچهزودتر اقدام به این كار كنید! زاهدی رنگپریده و غافلگیرشده، ساكت ماند! شاه گفت: برای شما یك پست سفیر فوقالعاده در ژنو در نظر گرفته شده است، یك ویلای زیبا و حقوق و مزایای كافی هم به شما داده خواهد شد... شاه از نفوذ زیاد زاهدی در ارتش بیم داشت؛ چراكه میترسید مثل كاری كه جمال عبدالناصر در مصر انجام داد، زاهدی هم تاج و تخت او را سرنگون سازد و این چیزی نبود جز یك بیماری دائم ترس از آسیب دیگران.»[xlvi]
مورخان امریكایی درباره ترس شاه از زاهدی مینویسند: «بدگمانی شاه نسبت به اینكه امریكائیها، زاهدی را قدرت واقعی پشت سر شاه میدانستند، برای شاه آزاردهنده بود. اگر امریكائیها به این نتیجه میرسیدند كه نخستوزیر توانا و جاهطلب ایران میتواند قابل اطمینانتر از شاهی باشد كه تاكنون متزلزل بوده است، چه میشد؟ محمدرضا در سراسر دوران زمامداری خود، در مقابل خطر نخستوزیرانی كه او را به پشت صحنه میراندند، كاملا هوشیار بود. كسانی را ترجیح میداد كه كاملا وابسته به اراده او باشند اما توانایی اداره یك حكومت مدرن را نیز داشته باشند. زاهدی بهخاطر نقشی كه در اعاده سلطنت ایفا كرد، پاداش خوبی گرفته بود. وی به نخستوزیری رسیده و پسرش اردشیر با شاهدخت شهناز، تنها دختر و فرزند شاه از نخستین همسرش (فوزیه خواهر ملك فاروق پادشاه مصر) ازدواج كرده بود. بااینوجود، شاه همچنان زاهدی را یك تهدید نهفته تلقی میكرد. بنابراین در آوریل ۱۹۵۵ (۱۳۳۴) به بهانه نگرانی برای ازدستدادن سلامت زاهدی، از او خواست استعفا دهد و به او دستور داد برای بازیافتن سلامت خود به سوئیس برود. این سفر نهایتا به یك تبعید مبدل شد تا به نوكران دربار یادآور شود نباید بیشازحد بزرگ شوند. گفته میشود كه زاهدی هنگام ترك كشور در فرودگاه مهرآباد، به دوستانی كه برای بدرقه او رفته بودند، گفته بود: مثل اینكه حق با دكتر مصدق بود!»[xlvii]
فریده دیبا، مادر فرح دیبا، در مورد ترس دامادش از افراد باشخصیت و مدبر، میگوید: «محمدرضا، به دلیل تربیت غربیاش، مردم را كوچك و ذلیل و زبون میانگاشت و جان كلام اینكه افرادِ مقابل خود را فاقد شخصیت میخواست! اگر كسی در برابر او خودی نشان میداد، درجا كنار گذاشته میشد. او مایل بود هركاری در مملكت انجام میشود، بهحساب او گذاشته شود و دوست داشت همه نوكر و كارگزار او باشند. خدا لعنت كند اطرافیان محمدرضا و بخصوص هویدا را كه همیشه شاه را باد میكردند و او را عقل كل مینامیدند! از اینكه میدیدم پیدرپی دوران نخستوزیری هویدا تمدید میشود یا ریاست مجلس شورای ملی پیوسته در دست عبدالله ریاضی است، بیاندازه شگفتزده میشدم. یكبار به دخترم گفتم مگر در مملكت بیستمیلیونی ایران، آدمی دیگر پیدا نمیشود كه ریاست مجلس سنا همیشه باید در اختیار شریفامامی باشد؟ دخترم گفت: ”این افراد كبریت بیخطرند و امتحان خود را دادهاند!“ محمدرضا مایل نبود خطر كند و افرادی را سركار بیاورد كه از مكنونات قلبی آنها مطمئن نیست. در ارتش نیز همین سیاست را دنبال میكرد. امرا و فرماندهان ارتش، مشتی افراد پیروپاتال و بهراستی بیعرضه بودند. محمدرضا بهویژه در ارتش سعی میكرد افراد بیعرضه و نوكرصفت و بلهقربانگو و حقیر را مصدر امور كند. من در مراسم رسمی یا میهمانیها میدیدم كه چطور افسران عالیرتبه ارتش، دست و حتی كفش محمدرضا را میبوسیدند. محمدرضا از اینكه گروهی از فرماندهان بلندپایه ارتش با آن لباسهای پرزرق و برق، جلوی او صف میكشیدند و بهترتیب دستش را میبوسیدند، بسیار لذت میبرد. این افسران، فاقد هر نوع شخصیت بودند. شاه به همه كس بدبین بود و یكبار از دخترم فرح پرسید اگر امریكاییها یا انگلیسیها از او بخواهند شوهرش (محمدرضا) را ترور كند و به قتل برساند، این درخواست را قبول خواهد كرد یا نه؟! در روزهای آخر اقامت در تهران، محمدرضا به درودیوار هم بدگمان شده بود و تصور میكرد همه اشخاص درصدد كشتن او هستند!»[xlviii] وی (فریده دیبا) در جای دیگر مینویسد: «محمدرضا هروقت از بازدیدی برمیگشت، چندبار دستهایش را ضدعفونی میكرد و میگفت رعایا اَخ و تُف خود را به دست من مالیدهاند! همه میدانند كه محمدرضا بیاندازه دچار وسواس بود و از ابتلا به میكروب میترسید اما میگفت: اگر دست خود را عقب بكشم و اجازه ندهم مردم آن را ببوسند، آزردهخاطر میشوند،[xlix] آنها دست مرا برای تبرك میبوسند و میخواهند عمق علاقه خودشان را به من نشان بدهند!»[l]
ارتشبد فردوست، بهعنوان یك شاهد عینی، در مورد قیام پانزدهم خرداد ۱۳۴۲ و واهمه شدید محمدرضاشاه از آن، مینویسد: «... تظاهرات پانزدهم خرداد ۱۳۴۲ كاملا سازمان نیافته و از پیش تدارك نشده بود و بههمیندلیل ساواك از قبل اطلاعی درباره آن نداشت. اگر تظاهرات از قبل تدارك میشد و دو موضوع در آن رعایت میگردید، بدون هیچ تردید به سقوط محمدرضا میانجامید: اگر تظاهركنندگان در حد یك گردان موتوریزه مسلح بودند و یا اگر یك گردان موتوریزه از ارتش به آنها میپیوست و با حدود پنجاههزار نفر جمعیت به سمت سعدآباد حركت میكردند، بدون تردید زمانیكه این جمعیت به حوالی قلهك میرسید، محمدرضا با هلیكوپتر به فرودگاه میرفت. با رفتن او، گارد در مقابل مردم تسلیم میشد و با این اطلاع، محمدرضا با هواپیما ایران را ترك میكرد.»[li]و اما درخصوص وقایع سال ۱۳۵۷ و روحیه شاه در شرایطی كه شعارهای انقلابی علیه او فراگیر شده بود، ژنرال هایزر امریكایی ــ كه جهت جلوگیری از فروپاشی ارتش و برپانگهداشتن رژیم پهلوی از طرف امریكا به ایران اعزام شده بود ــ در خاطراتش مینویسد: «در دیدار با شاه، وی به من گفت: تهدید [امام] خمینی برای نابودی سلطنت پهلوی، تنها به هدف پایینكشیدن او از تخت طاووس نیست بلكه او میخواهد گردن مرا بِبْرد. این عبارتی بود كه اعلیحضرت حتی با حركت دست نشان داد! گویی كه او [امامخمینی] واقعا در حال كندن سر اوست.»[lii]
دكتر احسان نراقی میگوید: «در یكی از ملاقاتهایم با شاه كه چهارمین روز محرم هم بود و صدای اللهاكبرها روی پشتبامها شروع شده بود، این صدای اللهاكبرها به كاخ هم میآمد. شاه پرسید: دیشب شما هم شنیدید؟ گفتم بله. گفت اینجا [كاخ نیاوران] هم میآمد، چرا تظاهركنندگان فریاد میزنند مرگ بر شاه؟ مگر من با آنها چه كردهام؟ اصلا گیج شده بود، اللهاكبرها اصلا اعصابش را داغون كرده بود و نمیدانست كه با آن بهچهنحو برخورد كند؟»[liii] به گفته نراقی، «وی چنان خود را گم كرده بود كه شبها در كاخ نیاوران تلاش میكرد روح پدرش را احضار كرده از او راهنمایی بخواهد.»[liv] دكتر نراقی در جای دیگر میگوید: «روزی پیش شاه رفتم، برخوردم به پاكروان كه آدم واردی بود. دستم را گرفت و گفت پیش شاه میروی؟ گفتم بله. گفت نگذارید برود. او مرد ترسویی است، در میرود. نگذارید برود. او باید بماند تا مملكت را درست كند! پاكروان شاه را میشناخت. شاه میل به رفتن داشت و میخواست برود و اگر بشود از خارج كاری انجام بدهد، [اما بهعنوان] كسی كه بماند و تغییرات را تحمل كند، شاه این جرات و جسارت را نداشت.»[lv]
دكتر علی امینی ــ از نزدیكان دربار كه به نخستوزیری نیز رسیده بود ــ میگوید: «شاه، ضعف شخصیت داشت. او آدمی بود كه در مواقع آرامش برای مملكت ایدهآل بود ولی بهمحضاینكه به یك مشكل برمیخورد، خودش را میباخت؛ كمااینكه در سالهای حكومت مصدق خودش را باخت و فرار كرد. در این روزهای آخر هم واقعا ناخوش بود و خودش را باخت.»[lvi]
داریوش همایون، وزیر اطلاعات شاه و داماد سپهبد زاهدی، میگوید: «تظاهراتی كه بر ضد شاه شد، در آغاز برایش باوركردنی نبود. وقتی مسلم شد، بهكلی رها كرد و ترجیح میداد اصلا در مملكت نباشد و شاید از حدود هفتهشتماه پیش از انقلاب بود كه درصدد رفتن از ایران بود. من اطلاع شخصی دارم كه به نزدیكانش گفته بود كه زندگی در اروپا بسیار هم خوش خواهد گذشت!»[lvii]
در زمینه لحظهشماری شاه برای فرار از ایران، آنتونی پارسونز، آخرین سفیر انگلستان در دربار پهلوی، جریان جالبی را نقل میكند. او مینویسد: «در ملاقات با شاه، وی گفت: در برابر سه پیشنهاد مختلف قرار گرفته است: یكیاینكه بماند و خشونت به خرج دهد، دوماینكه به یك پایگاه دریایی برود و بگذارد ارتش در غیاب او مردم را ساكت كند، سوماینكه كشور را ترك كند. آنگاه عقیده مرا پرسید. پاسخ دادم: ترجیح میدهم به این سوال جواب ندهم؛ چون هرچه بگویم بهعنوان توطئه انگلیس تفسیر خواهد شد. شاه اصرار ورزید. با تاكید بر اینكه نظرات شخصی خود را اظهار مینمایم كه هیچ ربطی به دولت بریتانیا ندارد، گفتم: بهكاربردن زور فایدهای ندارد. اگر شاه را اكنون مجبور كنند به پایگاه دریایی برود، دیری نخواهد گذشت كه مجبور خواهد شد درهرحال ایران را ترك نماید ولی اگر هماكنون ایران را ترك كند، شانس بازگشت او ناچیز خواهد بود. دراینحال شاه حركت عجیبی كرد. به ساعتش نگریست و گفت: اگر به میل خودم بود،[lviii] تا ده دقیقه دیگر ایران را ترك میكردم.»[lix]
شاه معتقد بود: «هركس با او درافتد، برافتد.» علم در مورد این اعتقاد وی مینویسد: «بیستوهفتم بهمن ۱۳۴۹، شاه به من گفت: من به تجربه دریافتهام كه هركس با من دربیفتد، پایان غمانگیزی پیدا میكند. جمال عبدالناصر كه دیگر وجود ندارد، جان و رابرت كندی هر دو كشته شدند، برادرشان ادوارد هم كه آبرویش رفته، خروشچف از كار بركنار شده. این لیست پایان ندارد. همین فرجام در انتظار دشمنان داخلی من نیز هست. مصدق را ببین، همینطور قوام.»[lx] اما خود شاه، زمانیكه بر اثر وقوع انقلاب، از ایران فرار كرده و در مصر به سر میبرد، به سادات گفت: «تاریخ مصرف من به سر آمده بود؛ لذا امریكاییها و پسرعموی انگلیسیشان، مرا مثل یك دستمال مصرفشده دور انداختند!»[lxi]
۳ــ رضا پهلوی، رضای دوم!
محمدرضا پهلوی، به پسرش رضا علاقه زیادی داشت و میگفت: پسرم، رضاشاه دوم خواهد بود![lxii] اما در اسناد لانه جاسوسی امریكا، درباره شخصیت رضا در دوران ولیعهدیاش میخوانیم: «ولیعهد رضا، وارث ذكور شاه، اكنون مقبول واقع شده و در استانها از محبوبیت زیادی برخوردار است. ولی گویا دیگران وی را بهعنوان جانشین آتی شاه جدی تلقی نكردهاند. در برابر عموم، صفاتی را به وی نسبت میدهند كه بیش از حد توان یك فرد شانزدهساله است اما در محافل خصوصی او را دانشآموزی بین متوسط و بالای میانگین توصیف میكنند.»[lxiii] و در جای دیگر آمده است: «شاه آتی ایران، پسربچهای چهاردهساله است، او علیرغم تبلیغات رسمی، از استعداد آنچنانی برخوردار نبوده و علائقش همان چشمداشتهای یك فرد عادی است.»[lxiv]
اسدالله علم در خاطراتش مینویسد: «چهاردهم اردیبهشت ۱۳۵۳. در مورد ولیعهد به شاه گفتم كه اشتباه است او دائما در احاطه زنان باشد: شهبانو، مادربزرگش فریده دیبا (مادر فرح)، معلمش مادموازل ژوئل و یك گله معلمههای مدرسه. او به آموزگار سختگیرتری، مثلا یك فرد نظامی، نیاز دارد. شاه گفت: هنوز دارد موضوع را بررسی میكند و ما باید برای ولیعهد، یكی دو تا دوستدختر پیدا كنیم! گفتم شاید هنوز جوانتر از آن باشد كه علاقهای به این جور چیزها داشته باشد. شاه بهتندی گفت: ابدا اینطور نیست. وقتی من به سن او بودم، همهچیز را خوب میفهمیدم؛ یكدل نه، صددل عاشق ایران، دختر تیمورتاش، [وزیر دربار مقتدر رضاشاه] بودم!... سفیر انگلیس در ملاقات با من [علم] گفت: اگر ولیعهد به معلمی انگلیسی نیاز داشته باشد، دختر خودش كه هیجده سال دارد، حاضر است این وظیفه را بر عهده گیرد. به من اطمینان داد دختر نه هیپی است و نه كمونیست! جرات نكردم بپرسم آیا خوشگل هم هست؟ اما قول دادم موضوع را بررسی كنم.»[lxv]بیتردید سفیر انگلیس از خصیصه دیگر پهلویها، یعنی از علاقه شدید و افراطی آنان نسبت به مسائل جنسی و شهوانی،[lxvi] اطلاع داشت و میخواست عنصری انگلیسی آنهم توسط دختری هیجدهساله، دلربا و با آرایش و مد انگلیسی را در پوشش معلمی ولیعهد در خصوصیترین مسائل و مراحل زندگی شاه آتی ایران وارد نماید و همان نقشی را كه اردشیر جی و ژنرال آیرونساید در تعلیم رضاخان و ارنست پرون[lxvii] و سفرای انگلیس در تعلیم محمدرضاشاه ایفا نمودند، دختر سفیر انگلیس نیز در مورد ولیعهد ایفا كند.
محمدرضاشاه در آخرین دقایق عمر خود، ملت ایران را به پسرش رضا سپرد و افزود: «خدا او را حفظ كند. این آخرین آرزوی من است.» اكنون رضا پهلوی با ثروت بیحسابی كه از ایران بیرون برده، در نقاط خوش آبوهوای اروپا و امریكا، به همراه همسرش به خوشگذرانی میپردازد. او خودش را رضاشاه دوم و شاهنشاه ایران میداند[lxviii] و مطبوعات، رادیو و تلویزیونهای خارجی یا ایرانی مستقر در خارج، پولهای زیادی برای تبلیغ او دریافت میكنند. اما احمدعلی مسعود انصاری، مسئول سابق امورمالی رضا پهلوی در خارج از ایران (مادر انصاری، دخترخاله فرح بود؛ لذا انصاری یكی از نزدیكان پهلویها ــ قبل و بعد از انقلاب ــ و شاهدی از درون به حساب میآید) مینویسد: «... كاظمیان در امریكا در پی برنامه فعالیتی بود و در سفری كه در سال ۱۹۸۳ رضا به آن سرزمین كرد وی را به آقای مرین اسموك كه از افراد بسیار بانفوذ امریكا بود و در سازمان سیا و نزد مقامات تصمیمگیری نفوذ بسیار داشت، معرفی كرد. آقای اسموك هم بهقولمعروف سنگ تمام گذاشت و یك میهمانی ترتیب داد كه در آن چند تن از وزرای امریكا و ویلیام كیسی، رئیس سازمان سیا، و شخصیتهایی چون مایكل دیور، مشاور كاخ سفید، و دیك هلمز، رئیس سابق سیا و سفیر پیشین امریكا در ایران، دعوت شده بودند. در آن مجلس حتی ویلیام كیسی جام خود را به سلامتی رضا نوشید. بههرحال این آشنایی و دوستی، مقدمه ریختن طرحی برای سقوط دولت جمهوری اسلامی شد. مدتی بعد رضا برایم تعریف كرد كه طرح جدی شده و مامورینی برای بررسی شیوه كار و نحوه اجرای طرح در كشورهای اروپایی و كشورهای همجوار ایران و حتی در خود ایران تعیین شده و مشغول به كار شدهاند. اما پس از مدتی، مسئول طرح ابراز داشت كه ادامه كار فایدهای ندارد و این جوان اهل این كارها نیست و علاقهای هم به بازگشت به ایران ندارد و تلاشها وقتتلفكردن است. بدینترتیب از اجرای طرح منصرف شدند[lxix]... راستش را بخواهید بهنظر من رضا را اطرافیانش به فشار مدعی سلطنت نگه داشتهاند و اگر او را به حال خود بگذارند، هیچ علاقهای به بازگشت به ایران ندارد، چه رسد به سلطنت آن! و ترجیح میدهد به دنبال زندگی راحت شخصی خود برود و بههمینسبب هم بارهاوبارها در جمع نزدیكان خود میگفت: ”بابا ولم كنید. من نمیخواهم پادشاه بشوم.“ بهخاطر دارم در سال ۱۹۸۸ كه از سانفرانسیسكو برگشته بود، اصرار داشت كه او را به حال خود رها كنند و میگفت در نظر دارد رستوران مجللی در سانفرانسیسكو دایر كند و از درآمد سرشار آن استفاده كند. در جواب ما كه به خواستهاش اعتراض میكردیم، همان حرف همیشگیاش را تكرار میكرد كه ”من اصلا نمیخواهم به ایران برگردم، آنجا به درد من نمیخورد.“ البته ما میدانستیم او درست میگوید؛ زیرا امریكا و زندگی در آن را بسیار دوست دارد. ... رضا میداند گرفتن حكومت، محتاج تحمل سختیها و صرف پول زیاد و پذیرش خطر بسیار است كه هیچكدام با روحیه رضا جور درنمیآید! اولا رضا از رفاهی كه در آن است، بسیار لذت میبرد و آن را به هیچ قیمتی نمیخواهد از دست بدهد، ثانیا از پولخرجكردن، جز برای لذائذ شخصی خودش، خوشش نمیآید. بههمینسبب هم مجلسی در امریكا و اروپا نیست كه سلطنتطلبان و رجال این گروه در آن باشند و به دلیلی مساله خسِت رضا مطرح نشود. ثالثا او نهتنها اهل جنگ و خطركردن نیست، بلكه اهل رقابت و زورآزمایی هم نمیباشد... در سال ۱۹۸۶ چندتن از دوستان ــ كه بهتر است نامشان را ذكر نكنم ــ از طریق نیكسون و یارانش به فكر پیادهكردن طرحی ضربتی برای گرفتن حكومت ایران افتادند. نخست به دیدار نیكسون رفتند؛ چون حقیقت آن است كه هنوز هم در امریكا كارها تاحدزیادی به دست او و دارودستهاش هست و بههمینسبب هم در تعیین سیاست دولت نقش موثری دارد. وی پس از موافقت، آنها را به جان كانلی، فرماندار سابق تگزاس، شخصی كه در موقع ترور كندی در ماشین او بود و از جمهوریخواهان بسیار بانفوذ است، معرفی كرد. با حمایت جان كانلی و جمعی از مقامات نظامی امریكا، طرحی با عنوان ”كیش“ تهیه شد. بر طبق طرح، قرار بود كه با حمایت نیروهای امریكا در منطقه، رضا غافلگیرانه در جزیره كیش پیاده شود و به جمهوری اسلامی اعلام جنگ كند. البته نیروهای هوایی عربستان سعودی و ناوگان امریكا در منطقه نیز از او پشتیبانی كنند. پیشبینی میشد اگر او چند روز بهاینترتیب در مقابل نیروهای جمهوری اسلامی تاب بیاورد، ارتشیان و نفرات بسیاری از نیروهای سهگانه، كه یا از جمهوری اسلامی و بهویژه تسلط پاسداران و بسیجیها ناراحتاند و یا همانگونه كه تصور میشود، بر طبق علاقه دیرینه خود در دل به شاه ایران وفادار ماندهاند، به او خواهند پیوست. بدینترتیب، جزیره كیش پایگاه حكومت میشود و با این نیرو از آنجا به سوی تهران و تسخیر حكومت حركت خواهد شد! این طرح با ژنرال والترز، سفیر وقت امریكا در سازمان ملل، در میان گذاشته شد. بعد هم طرح مذكور از سوی مقامات پنتاگون بررسی گردید و قرار شد جزئیات عملیات، امكانات اجرا، مقدار نیروی لازم و غیره مورد مطالعه دقیق قرار گیرد. اما جالب آن است كه پسازآنكه مراحل تصویب و برنامهریزی اولیه طرح تمام شد و برای نخستینبار آن را با رضا در میان گذاشتند، وی بیآنكه در مورد طرح و جزئیات و اهدافش بپرسد، اولین سوالی كه مطرح كرد، این بود كه خوب برای فرار چه فكری كردهاید؟ و اگر موفق نشدیم، چگونه میتوانم از آنجا فرار كنم؟ به او گفتند: قربان شما قرار است بروید ایران را بگیرید و ازهمینحالا به فكر فرار و نجات جان خودتان هستید؟! بدینترتیب بار دیگر طرحی دیگر قبل از اجرا در مرحله اولیه خود عقیم ماند. البته كسانی كه با روحیه پدر وی آشنا هستند میدانند كه او هم همین خصوصیت را داشت. بسیاری از كسانی كه در مورد وقایع سال ۱۳۵۷ و یا سال ۱۳۳۲ نوشتهاند، شواهد بسیاری از این خصلت شاه آوردهاند. لذا طبیعی است كه فرزند آن پدر، بهویژهكه نازپرورده و حكومتنكرده هم باشد و با مشكلی مواجه نشده باشد، در مواجهه با خطر چنین عكسالعملی را بروز دهد! بههرحال، این طرح كه از اواخر سال ۱۹۸۶ روی آن كار میشد، در تابستان سال ۱۹۸۷ به سرنوشت طرحهای دیگری كه قبلا نمونههایش را به دست دادم، دچار شد و یكبار دیگر آزموده شد كه رضا اهل اینگونه مبارزات نیست.[lxx]... پهلویها علاوه بر خسّت، عموما نمكنشناس و ضمنا ترسو هستند، از آدمهای فاسد هم خوششان میآید و محبتی نسبت به آدمهای سالم ندارند. مردم را هم داخل آدم حساب نمیكنند. عموما هم خارجیپرست هستند و در برابر خارجی بهگونه عجیبی مرعوب و مجذوباند و اگر یك ایرانی درباره مسالهای هزار دلیل منطقی بیاورد، بهمجردی كه یك نفر خارجی اظهارنظر غیرمنطقی درباره آن مساله بكند، آنها تمام استدلال شما را فراموش میكنند و فقط به همان نظر خارجی میچسبند... نمكنشناسی یكی از خصوصیات آنها بوده و هست...»[lxxi]
پینوشتها
* دانشجوی كارشناسی ارشد
[i]ــ مجله خواندنیها، شماره ۴۷، مورخ ۲۳ تیر ۱۳۲۴، ص۲۳
[ii]ــ مجله ندای عدالت (به دلیل توقیف چند شماره از مجله خواندنیها، این مجله به نام مجله ندای عدالت منتشر میشد)، شماره ۳، مورخ ۷ آبان ۱۳۲۷، ص۱۰
[iii]ــ اسدالله علم، گفتگوهای محرمانه من با شاه (خاطرات امیراسدالله علم)، زیر نظر عبدالرضا هوشنگ مهدوی، ج۲، تهران، طرح نو، ۱۳۷۱، ص۷۱۴
[iv]ــ ملكالشعراء بهار، تاریخ مختصر احزاب سیاسی ایران، ج۱، تهران، امیركبیر، چاپ چهارم، ۱۳۷۱، ص۸۵
[v]ــ همان، صص۷۸ــ۷۴
[vi]ــ رضاخان قبلا جزو افراد شاهزاده فرمانفرما (دایی دكتر محمد مصدق) بود و شاهزاده، بر رضاخان ریاست داشت. گویا انگلیسیها طرحی آماده كرده بودند مبنیبراینكه در سال ۱۲۹۷.ش، حكومت خودمختار فرمانفرما و پسرانش را در استان فارس ایجاد نمایند. اما این طرح با اقدامات سفارت آلمان عقیم ماند. رك: خاطرات ابوالقاسم كحالزاده، به كوشش مرتضی كامران، تهران، البرز، چاپ دوم، صص۳۳۶ــ۳۳۴؛ احتمالا انگلیسیها با تهیه مقدمات رویكارآوردن رضاخان و بهدستگیری مقدرات كل ایران از فكر حكومت خودمختار فرمانفرما بر فارس، دست كشیدند.
[vii]ــ ملكالشعراء بهار، همان، ص۱۱۴
[viii]ــ تاجالملوك: ملكه پهلوی (خاطرات تاجالملوك)، تهران، انتشارات بهآفرین، ۱۳۸۱، صص۸۷ــ۸۴
[ix]ــ ملكالشعراء بهار، همان، ص۶۷
[x]ــ همان، ص۱۱۲
[xi]ــ همان، ص۶۹
[xii]ــ حسین فردوست، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی (خاطرات ارتشبد حسین فردوست)، تهران، انتشارات روزنامه اطلاعات، ج۱، ص۹۹
[xiii]ــ در مورد علل و نحوه تهاجم متفقین به ایران و اسناد مربوط به آن رك: صفاءالدین تبرائیان، (به كوشش)، ایران در اشغال متفقین (مجموعه اسناد و مدارك ۱۳۲۴ــ۱۳۱۸)، تهران، موسسه خدمات فرهنگی رسا، چاپ اول، ۱۳۷۱؛ محمد تركمان، اسناد نقض بیطرفی ایران در شهریور ۱۳۲۰، تهران، كویر، چاپ اول، ۱۳۷۰[xiv]ــ حسین فردوست، همان، صص۷۲، ۸۹ و ۹۷
[xv]ــ رضاشاه (خاطرات علی ایزدی)، تهران، طرح نو، چاپ اول، ۱۳۷۲، ص۷۹، ص۴۸۰
[xvi]ــ اسناد مربوط به جنگ جهانی دوم در وزارت امورخارجه ایران، اسناد سفارت ایران در لندن، كارتن ۴۷، ال ۱۳۲۰، به نقل از محمد تركمان، همان، صص۹۵ــ۹۴
[xvii]ــ صفاءالدین تبرائیان، همان، صص۶۰۲ــ۶۰۱
[xviii]ــ رضاشاه (خاطرات سلیمان بهبودی)، همان، ص۲۵۲
[xix]ــ حسین فردوست، همان، صص۷۷، ۲۸۴ و ۳۷۷
[xx]ــ رضاشاه، (خاطرات سلیمان بهبودی)، همان، صص۲۳۶، ۲۴۰، ۲۴۸ و ۲۵۲
[xxi]ــ حسین فردوست، همان، ج۲، ص۱۵۱؛ برطبق عهدنامه مودت ایران و روسیه كه در هفتم اسفند ۱۲۹۹ (بیستوششم فوریه ۱۹۲۱) امضا شد، روسها علاوه بر صرفنظرنمودن از كلیه حقوق و امتیازاتی كه در دوران قاجار بهزور از ایران گرفته بودند، متعهد شدند به سیاست تجاوزكارانه و ظالمانه خود خاتمه دهند. همچنین كلیه قروض ایران كه بالغ بر یازدهمیلیون لیره انگلیسی بود، بخشوده شد و امتیاز خطوط آهن و راههای شوسه و تاسیسات بندری و گمركهای شمال ایران را به ایران واگذار كردند و بانك استقراضی، خطوط تلگرافی، جزیره آشوراده و سایر جزایر مجاور استرآباد و قصبه فیروز را كه در دست آنها بود، به ایران بازگردانیدند. علاوهبراین، ایران حق كشتیرانی آزاد در دریای خزر را به دست آورد و روسها از حق كاپیتولاسیون صرفنظر كردند.
[xxii]ــ ترس از قدرت همسایه شمالی در زمان محمدرضاشاه نیز وجود داشت. علاوه بر قضایای فرقه دموكرات آذربایجان و استقرار سیستمهای شنود امریكایی در مرزهای ایران و شوروی (رك: هایزر، خاطرات، ترجمه: محمدحسین عادلی، تهران، موسسه فرهنگی رسا، ۱۳۶۵، ص۲۲۹)، در این مورد اسدالله علم مینویسد: «یازدهم تیر ۱۳۵۵، خرس بزرگ روسی میتواند ما را یك لقمه چرب نماید. امریكا متحد طبیعی ما و تنها قدرتی است كه توانایی محافظت ما را در برابر روسها دارد!» اسدالله علم، همان، ص۷۹۸
[xxiii]ــ مانند گرفتاری و حبس و شكنجه طرفداران و همفكران دكتر تقی ارانی معروف به گروه ۵۳ نفر. رك: بزرگ علوی، ۵۳ نفر، تهران، انتشارات جاویدان، ۱۳۵۷؛ ایرج اسكندری، خاطرات، تهران، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، ۱۳۷۲، صص۱۰۲ــ۴۹
[xxiv]ــ رك: خاطرات ابوالقاسم كحالزاده، همان، صص۳۸۰ــ۳۷۵
[xxv]ــ رك: حسین فردوست، همان، ج۱، صص۱۲۸ــ۱۰۰
[xxvi]ــ حسین فردوست، همان، ج۱، ص۱۱۴
[xxvii]ــ محمدعلی فروغی نخستوزیر وقت، روز بیستوپنجم شهریور ۱۳۲۰، چند دقیقه بعد از استعفای رضاشاه به مجلس شورای ملی رفته و در مورد محمدرضا چنین گفت: «در این موقع كه ایشان زمام امور را به دست گرفتند و بنا شد كه ما كنارهگیری اعلیحضرت سابق و زمامداری اعلیحضرت لاحق را به ملت اعلام كنیم، امر فرمودند كه به اطلاع عامه و مجلس شورای ملی برسانم كه ایشان در امر مملكتداری نظریات خاصی دارند كه چون مجال نداشتیم تهیه كنیم و بر روی كاغذ بیاوریم، نمیتوانم به تفصیل عرض كنم، لذا به اجمال عرض میكنم و آن این است كه ملت بدانند من كاملا یك پادشاه قانونی هستم و تصمیم قطعی من این است كه قانوناساسی دولت و مملكت و ملت ایران را كاملا رعایت كنم و محفوظ بدارم و جریان قوانینی را هم كه مجلس شورای ملی وضع كرده یا وضع خواهد كرد، تامین كنم. اگر در گذشته به مردم جمعا یا فرداً تعدیاتی شده باشد، از هر ناحیهای كه آن تعدیات واقع شده باشد، از صدر تا ذیل مطمئن باشند كه اقدام خواهیم كرد، ازبرایاینكه آن تعدیات مرتفع و حتیالامكان جبران بشود.»
محمدرضا در بیستوششم شهریور در مجلس شورای ملی بر طبق اصل ۳۹ متمم قانوناساسی سوگندنامهای را قرائت كرد كه چنین آغاز میشود: «اكنون مقتضیات داخلی كشور ایجاب نموده كه من وظایف خطیر سلطنت را عهدهدار شوم و در چنین موقع سنگینی مهام امور كشور را مطابق قانوناساسی تحمل نمایم...» (صفاءالدین تبرائیان، همان، صص۱۴۲ــ۱۴۱).
[xxviii]ــ مجله خواندنیها، شماره ۲۸، سال هفتم، مورخ سهشنبه ۵ آذر ۱۳۲۵، ص۵
[xxix]ــ اسدالله علم، همان، ص۷۶۶
[xxx]ــ همان، ص۴۸۲
[xxxi]ــ همان، ص۵۳۰
[xxxii]ــ همان، ص۶۱۷
[xxxiii]ــ همان، ص۶۶۹
[xxxiv]ــ هایزر، همان، ص۶۳
[xxxv]ــ شاه در اغلب موارد، هویدا را در جریان كارها قرار نمیداد و حتی با او مشورت هم نمیكرد، درحقیقت او را به بازی نمیگرفت! رك: اسدالله علم، همان، ج۱، صص۱۱۳، ۱۵۵، ۲۰۷، ۳۷۹ و ج۲، ص۷۰۶
[xxxvi]ــ فریدون هویدا، سقو شاه، ترجمه: ح. ا. مهران، تهران، انتشارات اطلاعات، ۱۳۶۵، صص۸۶ــ۸۵
[xxxvii]ــ ثریا اسفندیاری، كاخ تنهایی (خاطرات ثریا اسفندیاری)، ترجمه: امیرهوشنگ كاووسی، تهران، نشر البرز، چاپ سوم، ص۱۹۷
[xxxviii]ــ همان، ص۲۲۴
[xxxix]ــ همان، ص۲۲۴ و پاورقی آن صفحه به نقل از یك شاهد عینی.
[xl]ــ به نقل از: حسینقلی سررشته، خاطرات من، تهران، نویسنده، چاپ اول، ۱۳۶۷، ص۱۰۸
[xli]ــ سی. ام وودهاوس، شرح عملیات چكمه (اسرار كودتای ۲۸ مرداد)، ترجمه: نظامالدین بندری، تهران، نشر راهنما، چاپ دوم، ۱۳۶۸، صص۷۷ و ۸۴
[xlii]ــ محمدرضا پهلوی، پاسخ به تاریخ، به كوشش شهریار ماكان، تهران، انتشارات شهرآشوب، چاپ اول، ۱۳۷۱، ص۱۰۲
[xliii]ــ اسدالله علم، همان، ج۲، ص۵۰۱؛ در مجموعه داستان انقلاب رادیو بیبیسی، به تاریخ ۳/۹/۶۸ به نقل از حضرت امامخمینی(ره) چنین آمده است: «آنكه تاسف دارد، این است كه در آن وقت كه متفقین آمدند و رضاشاه رفت، یكصدا بلند نشد كه ما پسرش را نمیخواهیم، یك نفر مثلا از رجال یا علما یا جمعی از مردم كه ما نمیخواهیم این سلسله را. این یكی از غفلتهایی بود در تاریخ ایران كه اگر این غفلت نشده بود، مسیر تاریخ ایران را گردانده بود. قوامالسلطنه میتوانست این كار را بكند لكن با غفلتها و ضعفها نكرد. از او بالاتر دكتر مصدق بود، قدرت دست دكتر مصدق بود لكن اشتباهات هم داشت. برای مملكت میخواست خدمت كند لكن اشتباهات هم داشت. یكی از اشتباهات این بود كه آنوقت كه قدرت دستش آمد، این شاه را خفه نكرد تا قضیه را تمام كند، این كاری برای او نداشت، همه قدرت و ارتش دست او بود. او قوی بود و شاه ضعیف بود. زیر چنگال او بود لكن غفلت كرد. مجلس را منحل كرد و وكلا را وادار كرد استعفا دهند. وقتی استعفا دادند، یك طریق قانونی برای شاه پیدا شد تا بعدازاینكه مجلس نیست، تعیین نخستوزیر با شاه است. این اشتباهی بود كه از دكتر مصدق واقع شد و دنبال او، این مرد را دوباره برگرداندند به ایران. به قول بعضی، محمدرضاشاه رفت، رضاشاه آمد؛ یعنی یكنفر قلدر آمد.» ع. باقی، تحریر شفاهی تاریخ انقلاب اسلامی ایران (مجموعه برنامه داستان انقلاب از رادیو بیبیسی)، تهران، نشر تفكر، چاپ اول، بهار ۱۳۷۳، ص۱۲۲ــ۱۲۱
[xliv]ــ حسین فردوست، همان، ج۱، ص۱۶۴
[xlv]ــ خاطرات نورالدین كیانوری، تهران، انتشارات اطلاعات، ۱۳۷۱، ص۹۳
[xlvi]ــ ثریا اسفندیاری، همان، صص۳۰۳ــ۳۰۰
[xlvii]ــ گاوین همبلی، امین سایكل و حامد الگار، سلسله پهلوی و نیروهای مذهبی به روایت تاریخ كمبریج (فصولی از جلد هفتم تاریخ ایران كمبریج)، ترجمه: عباس مخبر، تهران، انتشارات طرح نو، چاپ دوم، بهار ۱۳۷۲، ص۱۰۵
[xlviii]ــ فریده دیبا، دخترم فرح (خاطرات فریده دیبا، ترجمه: الهه رئیس فیروز، تهران، بهآفرین، ۱۳۸۲، صص۳۱۱ــ۳۰۹، ۳۹۲
[xlix]ــ شاعری میگوید:
سیرم از مردمِ دنیاطلب دون كه به جهد
لقمه از گرسنه گیرند و خورانند به سیر
ایبسا دست كه مردم به ضرورت بوسند
كه اگر دست دهد قطع كنند از شمشیر
[l]ــ فریده دیبا، همان، ص۱۸۶
[li]ــ حسین فردوست، همان، ج۱، صص۵۱۴ــ۵۱۳
[lii]ــ هایزر، همان، ص۳۵
[liii]ــ ع. باقی، همان، ص۳۳۴؛ احسان نراقی، از كاخ شاه تا زندان اوین، ترجمه: سعید آذری، تهران، موسسه خدمات فرهنگی رسا، چاپ دوم، ۱۳۷۳، ص۱۵۵
[liv]ــ فریده دیبا، همان، ص۴۰۶
[lv]ــ ع. باقی، همان، صص۳۹۷ــ۳۹۶
[lvi]ــ همان، ص۳۹۸
[lvii]ــ همان، ص۳۹۹
[lviii]ــ فریده دیبا میگوید: «شب قبل از خروج از ایران، محمدرضا همگی ما را جمع كرد و گفت این شام آخری است كه در ایران میخوریم، واشنگتن و لندن از من خواستهاند كه فوری خاك ایران را ترك كنم و فكر بازگشت را هم از سر بیرون كنم!» فریده دیبا، همان، ص۴۰۳
[lix]ــ ویلیام شوكراس، آخرین سفر شاه، ترجمه: عبدالرضا هوشنگ مهدوی، تهران، نشر البرز، چاپ سوم، ۱۳۶۹، ص۲۵
[lx]ــ اسدالله علم، همان، ج۱، ص۳۱۵
[lxi]ــ فریده دیبا، همان، ص۴۰۳
[lxii]ــ همان، ص۶۲
[lxiii]ــ از ظهور تا سقوط (اسناد لانه جاسوسی امریكا)، دانشجویان مسلمان پیرو خط امام، تهران، مركز نشر اسناد لانه جاسوسی امریكا، ۱۳۶۶، ص۱۸۶
[lxiv]ــ همان، ص۱۹۹
[lxv]ــ اسدالله علم، همان، ج۲، صص۵۸۲ــ۵۸۱
[lxvi]ــ در مورد فساد اخلاقی شدید محمدرضا رك: اسدالله علم، همان، ج۱ و ۲؛ ویلیام شوكراس، همان؛ حسین فردوست، همان؛ ثریا اسفندیاری، همان؛ مینو صمیمی، پشتپرده تخت طاووس، ترجمه: دكتر حسین ابوترابیان، تهران، انتشارات اطلاعات، ۱۳۷۰؛ در مورد فساد اخلاقی اشرف، خواهر شاه، رك: حسین فردوست، همان؛ در مورد فساد اخلاقی فرح، رضا پهلوی، برادرهایش، خواهرش فرحناز و یاسمین همسر رضا پهلوی، رك: احمدعلی مسعود انصاری، پس از سقوط (سرگذشت خاندان پهلوی در دوره آوارگی)، تهران، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، چاپ اول، ۱۳۷۱؛ گویا از خانواده پهلوی، فقط شهناز ــ دختر محمدرضا پهلوی، از همسر اولش فوزیه مصری ــ از دام شهوات جنسی خود را رهانیده است.
[lxvii]ــ در مورد ارنست پرون رك: حسین فردوست، همان، ج ۱ و ۲
[lxviii]ــ «رضا پهلوی در قاهره بعد از مرگ پدرش، خود را شاه خواند.» احمدعلی مسعود انصاری، همان، ص۱۹۹
[lxix]ــ همان، صص۲۹۴ــ۲۹۰
[lxx]ــ همان، صص۲۴۴ــ۲۴۳
[lxxi]ــ همان، ص۱۷۸
اصغر حیدری*
منبع : ماهنامه زمانه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست