چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
مجله ویستا


فراشناختی از واقعیت «بود» و «نمود»


فراشناختی از واقعیت «بود» و «نمود»
برای هنرمندی چون گوستاو كوربه، بازتاب هنری آنچه كه در اختیار مشتاقان هنر قرار می‌گیرد، می‌بایست چیزی باشد مطابق با واقعیت. چرا كه به نظر او، آنچه وجود دارد از لحاظ هنری فاقد كاستی است و طبیعت در واقع بهترین هنرمند است و لذا آنچه هست را باید به نمایش درآورد.
ولی سؤال اساسی آن است كه آنچه «هست»، چیست؟ و به چه مفهومی می‌توان «هست» اطلاق كرد؟ «بود» یا «نبود» یعنی چه؟ آیا برای «نیستی» می‌توان مفهومی چون «هستی» قائل شد؟ «نیستی» چیست؟ دامنه‌ی «هست»ها و «نیست»ها كجا از هم جدا می‌شوند؟ آیا می‌توان تصوری از «نیستی» داشت؟ مگر «بود» تصور از جنس نیستی است؟ اگر چنین است چگونه «بودی» است، كه «نیست»؟!
از زاویه‌ای می‌توان این پرسش‌ها را، عناوینی پارادوكسیكال دانست، ولی نگارنده معتقد است كه چنین نیست، بلكه این‌ها زوایایی از لایه‌های عمیق اندیشه‌ی انسانی را شامل می‌شوند.
چنین به نظر می‌رسد كه از مرحله‌ی تخصص به بعد، در نگاه دانش‌پژوهان حداقل سه لایه‌ی اساسی برای درك مسائل می‌توان شمرد:‌
۱. لایه‌ای كه عموم دانش‌پژوهان با چهره‌ی عام آن سروكار دارند؛ لایه‌ای كه در آن اختلاف نظرها بسیار است و عوامل متعددی ناشی از سلایق و غرایز در این امر دخالت دارند.
۲. این لایه كه نسبت به لایه‌ی اول عمیق‌تر به نظر می‌رسد، مربوط به پژوهش‌گرانی است كه حیطه‌ی مسائل تخصصی خود را به دامنه‌ی فلسفه‌ی تخصص خود پیوند زده و به چیستی فلسفی تخصص خود می‌پردازند. اختلاف نظر در این سطح، نسبت به لایه‌ی اول كم‌تر و نوع آن متفاوت است.
۳. این لایه‌، لایه‌ای بسیار بنیادین است و در آن اختلاف نظر‌ها فقط در حوزه‌ی هرمنوتیكی خود، دربرداشت و یا فرم برخورد حاصل می‌شود و در غیر آن اختلاف نظری نمی‌توان یافت، چرا كه در این سطح به تمام پدیده‌ها به چشم یك «هست» موجود و با نگاه جهان بینانه نگریسته می‌شود و طبیعتاً اختلاف نظرها به سطح قبلی منتقل و منطبق می‌شوند.
در مثالی ساده می‌توان درخت آگهی‌های تخصصی انسان را از بذر واحدی دانست كه چون از زمین سربرمی‌آورد تنه و شاخه‌های متفاوتی به خود می‌گیرد و اگر كسی در شاخه‌ای باشد و دیگری در شاخه‌ای دیگر، می‌توانند تصور كنند كه بر دو درخت متفاوت نشسته‌اند حال آن كه هر دو روی یك تنه استوارند. این تنه‌ی اصلی همان سطح سوم دانش‌ورزی آدمی است و توجه به این موضوع (كه از اصول روش‌شناسی مدرن است) می‌تواند روش دانش‌ورزی او را دریافت، ارائه، یا در پردازش كاملاً متفاوت كند.
با این توضیح می‌توان گفت كه سؤال‌های ابتدای بحث جزء لایه‌ی اندیشه‌ای انسان، در سطح سوم قرار دارد. چرا كه به بنیادی‌ترین مسائل هستی می‌پردازد و می‌توان با نگاهی متدیك راهكاری برای طرح و توسعه‌‌ی این سؤالات یافت.
در قدم اول به نظر می‌رسد كه باید دانست كه از چه واقعیتی و از چه هستی‌ای صحبت می‌شود. در اندیشه‌ی فلسفی مدرن كه به شدت از فیزیك مدرن متأثر است می‌توان هستی را در مقیاس بزرگ آن، به تمام آن چیزی كه در محدوده‌ی افق كیهانی یافت می‌شود اتلاق كرد. از «ماده»، «انرژی» و «توان» هر آنچه را كه تشكیل دهنده‌ی هستی است، «هستی» می‌نامند و لذا در این حیطه هر چه هست، هست و فراسوی این واقعیت بزرگ هیچ نیست، حتی نیستی. چرا كه هرگونه تصوری از نیستی، بنا به شناخت فعلی ما از طبیعت، آن را به محدوده‌ی هستی وارد می‌كند. حتی تصور، تصویری از كلمه‌ی «نیستی» (كه به عنوان نماد آن می‌تواند كاركرد داشته باشد) آن را به دامنه‌ی هستی می‌كشاند. و لذا هستی دام بزرگی است كه راه فراری از آن نیست و حتی تصورات، تخیلات و اندیشه‌های تماماً سوررئالیستی نیز در دامنه­ی این هستی رخ می‌دهد.
بدین معنا، «نیستی» صرفاً یك مفهوم اعتباری می‌شود كه فقط در مقابل كلمه‌ی «هستی» و برای توازن زبان می‌تواند مورد استفاده قرار گیرد.
از طرفی، تعامل فلسفه و علم به آدمی آموخته است كه تمام پدیده‌های هستی براساس یك ضرورت و تنها یك ضرورت موجودند. ضرورت است كه می‌تواند زیر ساخت قانون باشد و وجود قانون در هستی نشان دهنده‌ی ضرورتی است. و ضرورت در حقیقت همان نمایه‌ی جمع و نمایه‌ی كامل قانونی است كه در آن پدیده وجود دارد.
لذا هر پدیده‌ای در قانونی كه مورد مطالعه قرار می‌گیرد یك خط را طی می‌كند و قطعاً به یك ضرورت ختم می‌شود. اساساً نمی‌شود كه برای یك پدیده در ضرورت وجودی آن دو، سه و یا چند ضرورت تعریف كرد، هر چند كه در ضرورت ماهوی، قضیه می‌تواند متفاوت باشد اما ضرورتی كه به وجود یك پدیده ختم می‌شود تنها یك ضرورت است و آن ضرورت «بود» آن پدیده است و لذا از آنجا «قانون» و سپس«هستی» و «بودن» نشأت می‌گیرد.
بدین معنا با داشتن ضرورت واحد می‌توان نتیجه گرفت كه همه چیز نیز واحد است و لذا در علم می‌توان گفت كه برآیند این ضرورت‌ها، ضرورت مطلق را تشكیل می‌دهد كه همان هستی مطلق است.
لذا جهان از نظر «بود» یك «بود» بیشتر ندارد؛ یعنی یك «هستی» بیشتر نداریم و چو ن «نبودی» در كار نیست پس «هستی» از نظر واقعی بودن هیچ چیز كم ندارد و رئال‌ترین و قطعی‌ترین موضوع است و رئال‌تر از خود هستی را نمی‌توان یافت و همه چیز در این هستی، هست و واقعیت هم دارد.
پس دامنه‌ی تخیلات و خواب‌ها، رؤیاها و اندیشه‌های رومانتیك و سوررئالیسم نیز به حیطه‌ی رئالیسم كشیده می‌شود. با این توصیف می‌توان ادعا كرد كه در دنیا همه چیز رئال است و امر غیز واقع وجود ندارد. لیكن چنین به نظر می‌رسد كه فقط یك نكته‌ی كوچك ولی بسیار مهم فراموش شده است. آیا فرقی میان «بود» پدیده‌ها و «نمود» آنها وجود ندارد و آیا همه چیز كه«هست» و «واقعیت» هم دارد فقط یك معنا نیز دارد؟
جهان و واقعیت‌های موجود آن به مثابه گردشگاهی است كه از آدمی برای سرك كشیدن به زوایای متفاوت آن، و نیز مطالعه‌ی این زوایای متفاوت دعوت می‌كند. لذا هستی، انسان را دعوت می‌كند با گوشه‌های موجود از یك واقعیت واحد را ببیند. بدین معنا، جهان واحدی است كه معنای واحد ندارد. سایر موجودات، غیر از انسان در این گردشگاه زندگی می‌كنند و جزئی از این گردشگاه‌اند. آدمی نیز مانند ایشان جزئی از این گردشگاه است ولی برخلاف آنها می‌تواند در این فضا، «عامل» نیز باشد. در میان انبوه آدمیان نیز، تنها اندكی به دعوت طبیعت برای مشاهده‌ی زوایای متفاوت آن پاسخ مثبت می‌دهند. ولی چه كسانی می‌توانند به این ندا پاسخ مثبت دهند؟ به نظر می‌رسد كه اول باید شوقی برای دیدن وجود داشته باشد. ولی این شرط لازم است و كافی نیست.
شرط كافی، داشتن پتانسیلی است كه آدمی آن را مانند پرتویی به زوایای پنهان طبیعت می‌تاباند تا در آن پرتو پدیده‌ها قابل شناسایی شوند. بدون این پتانسیل انسان فقط عمل دیدن را انجام می‌دهد و نه عمل مشاهده و شناسایی را. در این فرایند و در صادر شدن این پرتو از انسان، علاوه بر روشن كردن ماهیت خاصی از آن پدیده (كه در عمل دیدن صرف، پدیده‌ی فاقد آن ماهیت است)، «كانون اشراق» آدمی نیز شناسایی می‌شود. به عبارت دیگر، انسان كه برای شناخت هستی به پدیده‌ای پرتویی می‌تاباند، جدای از آن كه پدیده را در سایه­ی این پرتو شناسایی می‌كند به كانون اصلی آن پرتو در وجود خویش (كانون اشراق) نیز پی می‌برد. و از اینجاست كه رابطه‌ای عجیب میان انسان فهیم و طبیعتی كه در پرتو فهم او قرار گرفته ایجاد می‌شود.
این پیوند، پیوندی صوری و قرار دادی نیست و حتی نمی‌توان آن را محدود به دامنه­ی خاصی هم دانست، بلكه این پیوند، پیوندی ذاتی است. در سایه­ی این پیوند، مرتباً پرتو تابش انسان به طبیعت متفاوت می­شود، رشد می­كند، از نظر كمی و كیفی عمق پیدا می­كند و انسان پس از شناخت كانون اشراق خویش به زوایایی از طبیعت دعوت می­شود كه به صورت معمول طبیعت كسی را به آن دعوت نمی­كند. این وضعیت، ویژگی این پیوند است.
توان­های انسانی كه در فرایند شناخت انسان از كانون اشراق آدمی منتشر می­شوند را، شاید بتوان به عوامل غریزی، شهودی، عاطفی، احساسی و عقلانی تقسیم كرد. در مشاهده­ی اشراقی كه انسان وضعیت عامل را در طبیعت پیدا می­كند (و نه حالت ناظر را)، در حقیقت عمل آدمی با این چند عامل آغاز می­شود . بستر انسانیت انسان كه همان هستی است، واحد است و رئال؛ یعنی همان است كه هست. اما آدمی در ارتباط با آن، همانی نیست كه هست بلكه می­تواند چیز دیگری باشد؛ و بدین لحاظ است كه می­تواند به ندای طبیعت پاسخ دهد.
میزان بهره­گیری انسان از توان­هایش، نیز، در ارتباط با پدیده­های متفاوت فرق می­كند. مثلاً سرمایه­گذاری آدمی در برخی از مسائل بیشتر عقلانی است و در برخی بیشتر احساسی و .... ولی در تمام این مسائل انسان باید از این عوامل برخوردار باشد چرا كه بدون آنها چنین اشراقی میسر نیست.
اكنون با دریافت چنین مفهومی از كانون اشراق و عوامل آن، دیگر چگونه می­توان ادعا كرد كه «هستی» فقط یك معنا دارد؟ چرا كه در این واقعیت بزرگ، انسان با معناهای متفاوت اجزاء آن روبرو می­شود و اساساً نمی­توان دنیا را در یك واقعیت كلی درك كرد. درست است كه همه­چیز، حتی فعالیت­های اشراقی انسان نیز رئال است ولی تصور این كه به این دلیل باید همه­چیز را رئال دانست نیز، تا حدی سربسته گذاشتن مسائل و نگه­داشتن مباحث در زیر ساخت­های اولیه است. زیرساخت­های نخستین هر چند كه در اندیشه­ورزی انسان ضروری­اند ولی این خطر را دارند كه آدمی را در كلی­گویی نگاه دارند. لذا چنین به­نظر می­رسد كه می­بایست از زیر ساخت­ها حركت كرده و از طریق پردازش، تجزیه وتحلیل و فرم­گذاری آنها را قابل شناسایی كرد.
به عنوان یك مثال بسیار ساده، این كه من مدعی شوم هم­اكنون كه این متن را می­نویسم در فضای كیهانی نشسته­ام، حرف غلطی نیست ولی هیچ فایده­ای هم ندارد. بلكه یك زیر ساخت است كه می­توان آن را به روساخت­های سلسله مراتبی تجزیه كرد. واقعیت دیگر جهان این است كه زندگی با همین تجزیه و تحلیل­ها شكل، طعم، زیبایی و رنگ می­گیرد. این نوع زندگی، یك زندگی رئال است؛ البته زندگی در فضا هم واقعی است ولی مرتبه­ای بنیادین از واقعیت است كه به خودی خود كاركرد و كاربردی ندارد.از طرفی این مسئله چندان مهم نیست كه یك واقعیت بیشتر نداریم و این واقعیت فوق­العاده ستبر و بزرگ است، بلكه این مهم است كه اساساً انسان مجبور و محدود به درك یك واقعیت نیست. انسان موجودی است كه می­تواند براساس واقعیت اولیه، واقیعت­های ثانویه­ی معقولی بسازد. در واقع «بود» یكی است اما «نمود» فراوان است. بدین معنا «نمود» های «بود واقع» بر مبنای «توان­های» انسان شكل می­گیرد.
از نظر اصول، درست است كه این توان­ها خود مندرج در واقعیت است ولی این گفتار علی­رغم صحت آن به معنای نگه­داشتن اصول در پایه است، كه خود می­تواند منجر به عدم گفتمان و یا كاركرد موضوعی باشد. داشتن اشراق­های متفاوت و اراده به استفاده از توان­های بشری فقط با ماندن در اصول پایه امكان­پذیر نیست. توان­های بشری زمانی شناخته می­شود كه از آنها استفاده شود، و انسان به هیچ وجه محدود به یك نگاه نیست گرچه زیرساخت­های نگاهش یكی است. زمانی كه انسان به سراغ زوایای طبیعت می­رود چهره­ی واحد طبیعت، ظریف­تر، بامعنا­تر، و كاركردی­تر می­شود و بین مفاهیم متفاوت ارتباط برقرار می­شود. لذا در فسفه­ی زبان معتقدیم كه با گویش یك مطلب، در واقع پدیده­ای را با معنای بسیار عمیق آن خلق می­كنیم و كلام فقط نمایه­ی بین آن است. مثلاً این كه بشر توانسته است بخشی از طبیعت را با نام گیاهان بشناسد و طبقه­بندی كند، فقط یك طبقه­بندی و نام­گذاری ساده نیست. حفظ محیط زیست و گیاهان نیز ربطی به این كه گیاهان به صورت رئال وجود دارند یا نه، ندارد. در دنیای رئال، گیاهان یا هستند، یا نیستند، و یا تبدیل به چیز دیگری می­شوند. حفظ محیط زیست از واقعیت­های ثانویه‌ای است كه انسان آن را خلق كرده است. این واقعیت‌ها كه از اشراق انسان به طبیعت و زوایای آن به وجود آمده‌اند، واقعیت‌های اولیه نیستند ولی غیر واقعی هم نیستند، بلكه واقعیت‌های ثانویه­اند. منكر واقعیت­های ثانویه شدن در واقع منكر تمدن انسان شدن است. حتی انكار «بودن» و «هستی» انسان است. چرا كه تفاوت «بود» انسان با سایر موجودات در همین ساخت واقعیت­های ثانویه است. نگاه­های ثانویه­ای كه از روی واقعیت ثانویه‌ی نخستین (واقعیت ثانویه‌ای كه از نگاه مستقیم به واقعیت اولیه حاصل شده است) حادث می­شوند نیز شامل این مفهوم‌اند و نه اموری تخیلی و مالیخولیایی. بدین معنا كه رازهای هستی از مرحله‌ای به مرحله دیگر، به تدریج به نمایش درمی‌آیند و لذا سكوهای رئال، یكی پس از دیگری كشف می‌شوند.
انسان و طبیعت، هر دو، در این فرایند كامل می‌شوند. انگیزه‌ی انسان از ساخت واقعیت‌های ثانویه «كمال» است كه در قالب رمزگشایی او از طبیعت شكل می‌گیرد، و كمال طبیعت به گشوده شدن این رازهاست‌ یك ارتباط متقابل میان انسان فهیم و طبیعت. و لذا در مقایسه می‌توان دریافت به همان نسبت كه انسان امروز در مقایسه با انسان هزاران سال پیش تكامل یافته، طبیعت امروز نیز بحث واقعی است، و واقعیت‌های ثانویه عناصری در وجود انسان هستند كه به‌ نظر می‌رسد برای «بودشان» نیاز به دلیل نیست و خود زندگی انسان در طول تاریخ بهترین دلیل «بود» آن عناصر است. عناصری چون«احساس»، «آزادی اندیشه»، «عشق» و .... اینها در آدمی از یك «بود» تاریخی میان انسان و طبیعت رو به كمال می‌گذارند، از رشد تك‌تك این عناصر می‌توان به حقیقت «واقعی بودن كمال آدمی» دست یافت. انسانی كه به كانون اشراق خود پی برده و توانایی رمزگشایی از طبیعت را داراست احسای قوی‌تر دارد یا انسانی كه چنین نیست؟ كدام یك «آزاداندیش‌تر»، «عاشق‌تر» و ..... خلاصه كدام یك «كامل‌تر» است.
بدین لحاظ دنیای سبك‌های هنری، نحله‌های فلسفی، گرایش‌های علمی، باورهای دینی و شهودی‌های عرفانی، همه و همه واقعی‌اند. چرا كه عوامل و اسباب واقعی بودن‌شان كامل و فراهم است. اول، بسترشان (كه همان طبیعت است) واقعی است. دوم، عامل و انگیزه‌ی پویش و حركت‌شان (كه كمال است) واقعی است. سوم، نتایج‌شان (كه واقعیت‌های ثانویه‌اند) نیز واقعی است. و چهارم، این كه منتج به مسائل واقعی (كه واقعیت‌های ثانویه‌ی بعدی‌اند) نیز می‌شوند. با این همه نمی‌توان همه چیز را در قالب یك سبك، نحله، گرایش، باور و شهود رئال قرار داد. چرا كه به این ترتیب جریان «تدریج» گم و ناشناخته می‌ماند.
فرم نگاه به واقعیت، بسته به ابژه‌ی مورد مطالعه فرق می‌كند. در مواردی از احساس بهره‌ی بیشتری گرفته می‌شود (مانند سبك رمانتی كدر هنر)، در فرمی با عقلانیت بیشتری سرو كار داریم (مانند راسیونالیسم در فلسفه)، در جایی از غریزه­ی بیشتر استفاده می‌كنیم (مانند سبك سوررئالیسم در هنر) و.... و با این همه كه همه‌ی این‌ها واقعی‌اند، نمی‌توان با یك كلمه‌ی رئال جمع‌بندی‌شان كرد و خلاص. چرا كه مدارج و درصد انگیزه‌ها و منابع آنها اگرچه واقعی‌اند ولی از هم متفاوت‌اند.
منطبق شدن آدمی با بستر طبیعت و پیوند او به همه‌ی اجزاء یك خصلت زیبای انسانی است (همان‌گونه كه عرفا اغلب چنین می‌خواهند). ولی نباید در همان پیوند اولیه به طبیعت باقی ماند و از حركت بازماند. با حركت متدیك و با گذشتن از رمز‌های تو در تو و هزار‌توهای پیچیده‌ی هستی، رمز واحد و سرمدی آن نیز به روی آدمی گشوده می‌شود. در این مسیر شناخت‌های متكثری اتفاق میافتند كه هر كدام به تنهایی بسیار قابل تأمل‌اند. بدین لحاظ از یك نقطه حركت كرده و دوباره به همان‌جا رسیده‌ایم. از بستر رئال حركت آغاز می‌شود، آدمی به زوایای درونی خود دست می‌یابد و عمل می‌كند و نهایتاً به یك رمز سرمدی در پس تمام این فرایندها دست می‌یابد كه همان نقطه‌ی آغاز است. لذا همه چیز رئال است ولی این «تدریج» نیز به اندازه‌ی «همه چیز» مهم است. از آنجا كه این واقعیت­های ثانویه از تعامل میان نیروهای انسان و طبیعت حاصل می‌شوند، در پاره‌ای موارد از توان‌های عظیمی برخوردارند. امتیاز بزرگ سبك‌ها.‌ نحله‌ها، گرایش‌ها، باورها، شهودها و در یك كلام، كدگذاری‌هایی كه انسان بر واقعیت‌های ثانویه انجام می‌دهد، این است كه این‌ها نزدیك‌ترین پدیده‌ها به زبان هستند و زبان قوی‌ترین مشخصه‌ی انسان.
سبك‌ها نمایه‌ی ساختاری بسیار عمیق‌اند. ای ساختار از مصالح و مهندسی رئال برخوردار است، ولی مهندسی آن واقعیتی برتر از واقعیت مصالح آن دارد. لذا در سبك‌ها نام سبك، اسم فرایند و مهندسی انجام شده‌ی انسان بر متریال رئال اولیه است. نكته‌ی مهم در این راستا آن است كه ستبری این مهندسی به‌قدری است كه در پاره‌ای موارد اصل مصالح رئال اولیه فراموش می‌شود. نگرانی عده‌ای از اندیشمندان در راستای رئال دانستن تمامی سبك‌ها نیز از اینجا ناشی می‌شود. یعنی فراموش كردن اصل و چسبیدن به فرع، حال آن كه اصل و فرعی در كار نیست و اینها همه دو سوی یك جریان‌اند. این فراموشی نباید برای هیچ‌كدام از این دوسویه اتفاق بیفتد.
اساساً همین فرایند‌ها فلسفه‌ی وجودی انسان را تشكیل می‌دهند. اصل طبیعت، قبل از انسان نیز وجود داشت، «بود»ی داشت غیر قابل شناسایی. این انسان بودكه این فرایند‌ها را به وجود آورد و برای «بود»ها «نمود»هایی ساخت، و لذا این حق اوست كه روی آنها نام بگذارد.
در هنر نیز نام‌گذاری روی سبك‌ها حق آدمی است. پاسخ دادن به طبیعت حركتی است كه در هنر برایش نام سبك­ها گذاشته شده است وگرنه كلمه‌ی رئال اساساً به سبك اتلاق نمی‌شود.
وقتی از سبك «سوررئالیسم» نام می‌بریم، در واقع نمایه‌ی یك سبك را در قالب یك مفهوم بیان می‌‌كنیم. در سبك رئال در واقع قطعه‌ای از طبیعت ارائه می‌شود كه مخاطبان به اندیشیدن به آن دعوت می‌شوند. یعنی هنرمند رئالیست مخاطب را در ابتدای مسیر حركت قرار می‌دهد. ولی نكته‌ی مهم آن است كه مخاطب قطعاً رئال نخواهد اندیشید. در دنیای هرمنوتیك، تفسیر و تأویل پدیده‌ها بر مبنای هندسه­ی معرفتی آدمیان تا جایی متفاوت است كه حتی دو برداشت واحد از یك موضوع واحد وجود ندارد.
و لذا به قول استانیسلاوسكی، اساساً چیزی به نام تئاتر رئال وجود ندارد. زیرا هر آنچه كه در صحنه ارائه شود قطعاً در ذهن مخاطب برداشت ثانویه‌ی دیگری خواهد داشت. و البته این گفته درباره‌ی سایر هنرها نیز صادق است. رئال تنها یك سكو است، چه درساحت طبیعی خود و چه در ساحت سبكی خود. همه چیز از آنجا آغاز می‌شود، ولی فقط یك آغاز است و از آنجا به بعد حركت است. گاهی این حركت نیز تصویر می‌شود و گاهی خیر؛ ولی چه تصویر شود یا نه، مخاطبان كار ذهنی خود را روی آن انجام می‌دهند. تنها تفاوت سبك رئالیسم با دیگر سبك‌ها در این است كه خطوط اصلی برداشت‌ها در سبك‌های دیگر، به عكس سبك رئال، مشخص است ولی در رئال می‌توان هر برداشت آزادی از اثر داشت. در سبك‌های دیگر مخاطب برای رفتن به جایی مشخص دعوت می‌شود، حال آن كه در رئال فقط وی دعوت می‌شود كه «جایی» برود. لذا چنین به نظر می‌رسد كه همان‌طور كه ممكن است همه چیز رئال باشد، هیچ چیز هم نمی‌تواند رئال باشد. چرا كه رئال‌ترین آثار هنرمندان نیز یك گزینش نخستین از پرده‌ی هستی بوده است و گزینش هنرمند نیز قطعاً در ساحت هرمنوتیك ذهن او و بر مبنای هندسه‌ی معرفتی او به گونه‌ای شكل گرفته كه یك واقعیت ثانویه را حادث كرده است كه به واقعیت اولیه‌ی خارجی نیز هیچ ربطی نداشته است.
و لذا برای هنرمندی چون كوربه كه می‌خواست بازتاب هنری آنچه كه در اختیار مشتاقان هنر قرار می‌گیرد، چیزی باشد مطابق با واقعیت، می‌توان نوید غیر واقعی بودن واقعیت را نیز داد. این كه بگوییم غیر از واقعیت هیچ چیز واقعیت ندارد، جمله‌ی درستی است كه هیچ خاصیتی هم ندارد.
منبع: نیم‌سالانه زیباشناخت، شماره ۱۲
نویسنده: سعید حقیر
منبع : خبرگزاری فارس