جمعه, ۲۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 14 February, 2025
مجله ویستا


سیمای زنان در اشعار مولانا


سیمای زنان در اشعار مولانا
به دلیل فخامت جایگاه مولوی در عرصه فكر و هنر ایرانی ـ اسلامی و اهمیت جهان بینی خاص او بررسی و تحلیل مقام و موقع زن در اندیشه وی موضوعی قابل تأمل شمرده می‏شود، شخصیتی چنین مؤثر و بنیان گذار در عرصه دانش بشری كم نظیر است، رتبه استادی مولانا پیش از مقام شاعری اوست، و در واقع مولانا اوّل صاحب نظر است و دوّم هنرمند، بنابراین نگاه ویژه‏ای كه به جهان و انسان دارد نیز صاحب اهمیت خواهد بود.
۱) به عقیده برخی با توجه به كلمات شفاف و برآفتاب افكنده مولانا ـ حداقل در مثنوی ـ واضح است كه در نزد او زنان بهره درخوری از كمال ندارند و ارزیابی او از ایشان كاملاً منفی است. پیروان این نظر ممكن است داستان‏هایی از این دست در مثنوی را شاهد بگیرند:
قصه اعرابی درویش و ماجرای زن او با او به سبب قلت و درویشی(دفتر اول، ص ۱۰۲)
حكایت آن زن پلید كار كه شوهر را گفت كه آن خیالات از سر امرودبُن می‏نماید تو را كه...(دفتر چهارم، ص ۷۱۰)
مفتون شدن قاضی بر زن جوحی و... باز سال دوم آمدن زن جوحی بر امید بازی پارینه...(دفتر ششم، ص ۱۱۱۵)
یافتن پادشاه باز را به خانه كمپیر زن(دفتر دوم، ص ۱۹۴)
قصه آن صوفی كه زن خود را با بیگانه‏ای بگرفت(دفتر چهارم، ص ۵۶۳)
داستان كنیزك شهوت ران خاتون(دفتر پنجم، ص ۷۸۷)
حكایت آن زن كه گفت شوهر را كه گوشت را گربه خورد شوهر گربه را به ترازو بركشید...(دفتر پنجم، ص ۸۸۳)
و موارد بسیار دیگر كه تلقی ایشان از آن‏ها توهین به زنان و نادیده گرفتن شأن ایشان در جامعه انسانی است، بنابر این رأی می‏شد مولانا از سوژه‏های دیگری استفاده كند تا چنین تحقیرها را نسبت به بانوان روا ندارد.
در پی آنیم تا مسئله را از منظر متفاوتی ببینیم و توجیه مستدل خود را نیز با خواننده گرامی در میان آوریم.
تنها نكته‏ای كه راقم در سر و این نوشتار در دل دارد، رعایت غایت احتیاط در داوری، و توجه به تكامل تاریخی دانش و بینش انسان‏ها(حتی فرهیخته‏گان) است. و به هیچ روی بر آهنگ همسان سازی نگرش‏ها نبوده است كه به آراء صاحب مثنوی صورتی مقبول از تفسیر بخشد تا با ضوابط روزگار ما سازگار بیفتد و یا گَرد نقد از دامان مثنوی بروبد كه چنین روفتن بر طبل جهالت كوفتن و چنین دفاع آب بر آسیاب شكست ریختن است.
۲) مثنوی كتابی است الهامی و نه تألیفی، معانی و معارفی كه بر جان مولانا فرود می‏آمده و احوالی كه بر او پدیدار می‏شده در دیبای موقّر ابیاتی پرهنر درآمده، مایه رشك ادیبان و اشك عارفان شده است.
این معارف كه از خاكساری درگاه باری حاصل آمده، از چشمه ربانی بر زبان جوشیدن گرفته و از مجرای سماع مریدان، جان‏های عطشناك را سیراب می‏كرده است.
پس مثنوی تراوش روح و ذهن مولاناست، كه در انتظار گوش‏هایی لایق بوده است تا "چنگ مثنوی " را "ساز" كرده احوال مستمعان را خوش كند، صدایی نجات بخش كه اسیران طوفان را به "جزیره‌ای" مطمئن می‏خواند، "نفیری " وصال طلب كه روی خطاب با كل "مرد و زن" دارد، و "دكان توحید" كه بر سراچه بینش زده تا "صیقل ارواح" كند.
گر شدی عطشان بحر معنوی ‏
فرجه‏ای كن در جزیره مثنوی ‏
فرجه كن چندان كه اندر هر نفس‏
مثنوی را معنوی بینی و بس‏ مثنوی، دفتر ششم، ب ۶۷ ـ ۶۸.
مثنوی ما دكان وحدت است‏
غیر واحد هر چه بینی آن بت است‏ مثنوی، دفتر ششم، ب ۱۵۲۸
چون ز دریا سوی ساحل باز گشت‏
چنگ شعر مثنوی با ساز گشت‏
مثنوی كه صیقل ارواح بود
باز گشتش روز استفتاح بودمثنوی، دفتر دوم، ب ۶
الهامی بودن كتاب مثنوی بدین معناست كه گوینده بدون طرح و نقشه ابتدایی و معین و به صورت بداهی به ایراد مطلب می‏پرداخته و سپس ظاهراٌ به دست حسام الدین چلبی ضبط و انسجام می‏یافته است. مولانا هرگز در فكر ویرایش و باز بینی مجدّد آن ابیات نبوده است، برخی از شاعران پس از سرودن اشعار خود كه با تأنّی و یا بداهتاً می‏سروده‏اند در آن‏ها تمركز نموده جملات و كلمات را پس و پیش می‏كردند تا بر گوارائی و شیرینی كلام بیافزایند، از این بابت مذمتی بر ایشان نیست و تنها در مقام مقایسه است كه به این تفاوت اشارت می‌شود.
امّا مولانا شاعری زمان اندیش و به تعبیر خودش ابن الوقت و حتی ابو الوقت بود. ابن‏الوقتی یعنی در فكر گذشته و آینده نبودن و هرگز به گذشته بازنگشتن، و حق حال را ادا كردن، او به اصلاح ابیات گفته شده نمی‏پرداخت، نه سر در "ماضی " داشت و نه روی در "مستقبل"، در تمام مثنوی آنجا كه مولانا به گذشته رجوع كرده و به تعبیری قد مضی و سیأتی بر زبان می‌راند، بیش از چهار یا پنج مورد نیست.ذكر استثنا و حزم ملتوی
گفته شد در ابتدای مثنوی(دفتر ششم)
گفته شد آن داستان معنوی
پیش از این اندر خلال مثنوی(دفتر ششم)
گفته شد كه هر صناعت گر كه رست‏
در صناعت جایگاه نیست جست(دفتر ششم)
صوفی ابن الوقت باشد‏ای رفیق‏
نیست فردا گفتن از شرط طریق‏
تو مگر خود مرد صوفی نیستی
هست را از نسیه خیزد نیستی ‏ مثنوی، دفتر اول، ب ۱۳۳ ـ ۱۳۴
ز آن كه صوفی با كر و با فر بود
هر چه آن ماضی است لایذكر بودمثنوی، دفتر اول، ب ۲۹۰۱
فكرت از ماضی و مستقبل بود
چون از این دو رست مشكل حل شود مثنوی، دفتر دوم، ب ۱۷۷
هست هشیاری ز یاد ما مضی ‏
ماضی و مستقبلت پرده‏ی خدا مثنوی، دفتر اول، ب ۲۲۰۱
۳) مولانا جهت استیفاء سخنانش از حكایت‏ها، تمثیل‏ها، آیات، احادیث، قصص و تشبیهات استفاده می‏كند، و هر كدام از این حكایت‏ها و قصه‏ها وجهه‏های متفاوتی دارند:
پاره‏ای از آن‏ها دوستان هم دوره، ارباب و غلام، فقیر و ثروتمند، تاجر و كاسب، قاضی و شاكی، میزبان و میهمان، زن و شوهر، امام و مأموم، فیلسوف و متكلم و... را محور كلام قرار داده.
برخی داستان پیامبران، قطعه‏هایی از تاریخ و احادیث و روایات.
بخشی هم اساساً تخیّلی و برساخته ذهن تداعی ‏گر و چالاك خود اوست.البته بر شمردن این سه قسم جنبه انحصاری نداشته و تنها غالبیّت دارد
برای پی بردن به آراء مولانا در انوع موضوعات _ در این‏جا زنان _ نمی‏توان تنها بر بنیان ظواهر حكایات و تمثیلات حكم راند كه در این صورت داوری صائبی نكرده‏ایم. زیرا گفته شد كه نحوه گردآمدن مطالب مثنوی جوششی _ الهامی بوده است و نه تألیفی، لذا روح و رنگ گفتار تناسب وثیقی با نوعِ حال و نگرش آن زمانی گوینده دارد مثلاً در دفتر پنجم آمده است كه به علت حضور نامحرمان در مجلس، مولانا كلام را بسط و شرح نمی‏دهد و اجالتاً آنچنان كه می‏خواهد به آن نمی‏پردازد.
گر نبودی زحمت نامحرمی‏
چند حرفی از وفا واگفتمی‏
چون جهانی شبهت و اشكال جوست‏
حرف می‏رانیم ما بیرون پوست‏(دفتر پنجم، ب ۲۱۴۱ ـ ۲۱۴۲).
یا در ضمن بازگویی مطالب شخص نامحرمی وارد می‏شود كه مولانا بلافاصله زمینه كلام را تغییر می‏دهد و به طور كلی فضا را در نظر می‏گیرد كه مبادا جز گوش‏های آماده و لایق كسی از سخنان او با خبر شود. و یا آنجا كه می‏گوید:
لیك پاسخ دادنم فرمان نبود
بی اشارت لب نیارستم گشود
ما چو واقف گشته‏ایم از چون و چند
مهر بر لبهای ما بنهاده‌اند(دفتر ششم، ب ۳۵۲۵ – ۳۵۲۶).
و یا
بس مثال و شرح خواهد این كلام
لیك ترسم تا نلغزد وهم عام‏ و اساسا هر اثری‏ نسبتی انكار ناشدنی با دانش و بینش مؤثر و مولد آن دارد، گرایش‏ها و نگرش‏ها به طور پنهان و آشكار، كم و زیاد و خواسته و ناخواسته بر اثر مؤثرند و مولانا بیشتر در حال عاشقی بوده است تا در احوال دیگر، بیش از هر چیز چشم بر جمال معشوق داشته و پیش از هر موضوع به عشق پرداخته است. بنابراین همه مطالب و طرح‌های داستانی به نوعی زیر مجموعه و بهانه شرح و بسط مبادی و فوائد دولت عاشقی است.
مولانا گر چه در زمین می‏زیست ولی روی در آسمان داشت، با خاكیان بود و مدحت افلاكیان می‏كرد، تنها نقطه توجه مولانا یك چیز است.(معشوق)، تنها همتّی كه دارد(عاشقی) و تنها چیزی كه فریاد كرده(عشق) است.
عشق مولی كی كم از لیلی بود
گوی گشتن بهر او اولی بود
گوی شو می‏گرد بر پهلوی صدق‏
غلط غلطان در خم چوگان عشق‏ مثنوی، دفتر چهارم، ۱۵۵۷ ـ ۱۵۵۸
پس این چوگان مولای جلال الدین است كه تعیین می‏كند گوی سخن را به كجا بغلطاند و چنین مولای معشوق جز به حیطه عشق نمی‏راند.۴) بنابراین در نسبت دادن نتایج اخلاقی ـ عرفانی(برآمده از این حكایات و تمثیلات) به او تردید نباید كرد زیرا با توجه و تعمد كلام را بدانجا سیاقت كرده و این نتیجه یا پله‏ای مثلاً: وفاداری، صداقت، خلوص، سِلم، شرح صدر، قناعت و... است از نردبان عاشقی، یا بامی[۱۴] مثلاً: پاكی، مدارا، شادی، سلامتی، سبكی، خوشحالی، و... است در پروازهای معشوقی.
امّا آنجا كه بر پایه ظواهر "الفاظ" قضا كرده نظری ناگفته بر گردن مولانا می‏نهند و وكالت مآبانه در جای او سخن می‏گویند بس تأمل برانگیز است، زیرا مولانا بزرگ‏تر از آن بود كه در تنگناهای قیود كلام بگنجد و اسیر بندهای دست و پاگیر آن شود، ممكن است جهت افاده معنی داستانی ذكر كند و پرداختی نو از آن ارائه دهد، و یا داستانی از ابتدا بسازد، اما آنچه در آن‏ها مهم است نتیجه‏گیری است و نه خود داستان، قصه‌ها بهانه‏اند تا مولانا حرفش را بزند، عناصر این حكایت‏ها در موارد بسیاری فاقد جنبه رئالكتیك بوده شخصیت‏ها تخیلی و هرگز مد نظر نیستند، مقصود نهایی توصیه‌ای اخلاقی _ عرفانی است كه از داستان حاصل می‏شود.[۱۵] برای تقریب به ذهن توجه خواننده محترم را به نوع داستان گویی در كتاب كلیله و دمنه جلب می‏كنم كه در آن‌ها صرفاً نتیجه‏گیری مهم است و اگر در خود داستان‏ها موشكافی كنیم و با خط كشی رئالیستی به اندزه‏گیری این مجموعه همت بگماریم مقبولمان نخواهد بود.
مولانا خود می‏گوید:
این كلیله و دمنه جمله افتراست
ورنه كی با زاغ لكلك را مِری است‏
‏ای برادر قصه چون پیمانه‏ای است
معنی اندر وی مثال دانه‏ای است‏
دانه معنی بگیرد مرد عقل‏ ننگرد پیمانه را گر گشت نقل‏(دفتر دوم، ب ۳۶۲۰ – ۳۶۲۲)
مولانا می‏گفت:
لفظها و نام‌ها چون دام‌هاست‏
لفظ شیرین ریگ آب عمر ماست‏
لفظ در معنی همیشه نارسان‏
ز آن پیمبر گفت قد كل لسان‏
گر حدیثت كج بود معنیت راست‏
آن كجی لفظ مقبول خداست‏
لفظ را ماننده‏ی این جسم دان‏
معنیش را در درون مانند جان‏
لفظ چون وكرست و معنی طایر است
جسم جوی و روح در آن سایر است
پس اگر از نظرگاهی ساده‏اندیشانه به آراء بزرگانی چون مولانا كه به قالب آثار ادبی و غیر آن درآمده است نگاه كنیم ظاهر الفاظ و كنایات و قصص و تمثیلات خاطرمان را مكدّر خواهد نمود و داوری تیره‏ای در حق آنان خواهیم داشت، مثلاً در مثنوی مواردی كه الفاظ ركیك به كار رفته است(خصوصاً در دفتر پنجم) كم نیست، به كارگیری این واژه‏ها در محضر عموم شاید در زمان خود مولانا نیز قبیح شمرده می‏شده، كه اگر با رویكردی سطح‏نگر به مصاف آن‌ها برویم و بستر تاریخی، دلایل اخلاقی، تعمدات شخصی و... را در نظر نیاوریم تصور كژی از آن خواهیم داشت و شاید آن را در ردیف هزلیات طبقه‌بندی كرده نه تنها خود انگیزه‏ای بر مرور مكرر این اثر پیدا نكنیم كه با اظهار این داوری نامیمون كه بر آن تصور سست ابتنا یافته، مانع بهره‏مندی دیگران از این سرمایه عرفانی _ اخلاقی خواهیم شد.
پس مباد كه ظواهر و صورت‏ها و قالب‏های قصص و تمثیلات مایه تصور و پایه تصدیق قرار بگیرد.
به این مثال توجه كنید:
در دفتر اول مولانا به داستان رفتن گرگ و روباه در خدمت شیر به شكار اشاره می‏كند،
شیر و گرگ و روبهی بهر شكار
رفته بودند از طلب در كوهسار
تا به پشت همدگر بر صیدها
سخت بر بندند بندو قیدها
خلاصه داستان از این قرار است كه وقتی ایشان بر شكار فائق آمدند، شیر كه می‏خواست اطرافیان خود را آزمایش كند رو به گرگ كرد كه شكار را تقسیم كن‏
نایب من باش در قسمتگری ‏
تا پدید آید كه تو چه گوهری ‏
گرگ هم گاو را به شیر، بْز را برای خود و خرگوش را به روباه داد، شیر كه گرگ را(به علت خودبینی و عدم رعایت منزلت شیر) در این امتحان رفوزه یافت سزای سختی به او داد، آنگاه از روباه خواست تا قسمت كند، روباه كه از سرنوشت گرگ بیچاره پند گرفته بود هر سه شكار را به شیر اختصاص داد، شیر در پاسخ گفت:
ای روبه تو عدل افروختی
این چنین قسمت ز كه آموختی ‏
از كجا آموختی این‏ای بزرگ‏
گفت‏ای شاه جهان از حال گرگ‏
گفت چون در عشق ما گشتی گرو
هر سه را برگیر و بستان و برو
روبها چون جملگی ما را شدی
چونت آزاریم چون تو ما شدی ‏
آنگاه مولوی نتیجه می‏گیرد:
عاقل آن باشد كه گیرد عبرت از
مرگ یاران در بلای محترم
چنانچه می‏بینیم در این داستان روباه سمبل عاقلی و عبرت آموزی است، در داستان دیگری كه در دفتر پنجم ذكر می‏كند(داستان شیر و روباه و الاغ) روباه موجودی فریب كار و حیله گر است كه با گول زدن الاغ او را به نزد شیر می‏برد تا شكارش كند.
می‏بینیم كه اگر بر مبنای این ظواهر فتوا بدهیم چه بسا دچار تناقض می‌شویم، نمی‏توان بر گردن مولانا گذاشت كه از روباه خوشش می‏آمده و او را مظهر عقل می‏دانسته(به دلیل داستان اول) و نمی‏توان گفت روباه را مظهر فریبكاری و ریا می‏داند و از آن بدش می‏آمده(به دلیل داستان دوم) به هیچ یك از دو طرف نباید حكم داد، چرا كه اساساً تنها چیزی كه مولانا مد نظر نداشته شخصیت‏های داستان‏هاست، و تكرار می‏كنیم كه فقط نتیجه‏ای كه در حیطه مباحث اخلاقی لازم به تذكر است كه اخلاقیات اعم از اخلاق فردی و اجتماعی است ـ عرفانی گرفته است را می‏توان به او نسبت داد و در صحت و سقمش چون و چرا كرد. در یكی از داستان‏هایی كه بی‏ارتباط با این مبحث نیست، مولانا به "جد و هزل" كلمات خود اشاره می‏كند:
هزل تعلیم است آن را جد شنو
تو مشو بر ظاهر هزلش گرو
هر جدی هزل است پیش هازلان‏
هزلها جد است پیش عاقلان‏(دفتر چهارم، ب ۳۵۵۸ – ۳۵۵۹)
اندیشه تبعیضناك مرد و زن در مثنوی هم اینچنین است، اگر محتاط نباشیم آن ایده‏های ناب و افكار بلند را در پای توهّمی بی‏بنیاد قربانی خواهیم كرد و ضعفی متخیّل چنان در ذهن ما ستبر می‏شود كه قوّت روح بلند صاحب كتاب هم بر آن چیرگی نخواهد یافت.
مثلاً داستانی كه مرد را سمبل عقل و زن را سمبل نفس می‏داند، كه در ضمن داستان گفت و گوی زن و شوهری ایراد شده است‏
و یا داستان مفتون شدن قاضی بر زن جوحی(مكر زن)
و یا مردی كه مادر بدكاره‏اش را كشت‏
و یا حسادت زنانه در ضمن داستان در بیان كسی كه سخنی گوید كه حال او مناسب آن سخن و آن دعوی نباشد.
یا بی‏توجهی زنان بیوه فرزند دار نسبت به شوهر دوم و طبقه بندی ایشان در درجه سوم از زنان در ضمن دوم بار در سخن كشیدن سایل آن بزرگ را تا حال او معلوم‏تر گردد. راند سوی او و گفتش بكر خاص
كل ترا باشد ز غم یابی خلاص‏
و انكه نیمی آن تو بیوه بود
و انكه هیچست آن عیال با ولد
چون ز شوی اولش كودك بود
مهر و كل خاطرش آن سو رود
و یا داستان زن بد خلق و بد گفتار شیخ خرقانی
و مواردی دیگر از این قبیل ممكن است برای بانوان و یا آن‏ها كه گرایش‏های فمینیستی دارند گزنده باشد، امّا به دلایل یاد شده نباید نگران بود، زیرا مولانا در این نوع داستان‏ها باصطلاح در مقام بیان تفاوت مرد و زن و برتری جنس مرد نسبت به زن نبوده است.
۵) به علاوه در بسیاری از موارد گفتارهای لطیفی(كه خود دلایلی سترگ بر خوش بینی مولانا نسبت به زن است) وجود دارد.
مثلاً نمونه‏های بسیاری حاكی از توقیر و تحكیم شأن مادر در مثنوی می‏توان یافت كه بعضی از آن را یاد می‏كنیم.
حق مادر بعد از آن شد كآن كریم‏
كرد او را از جنین تو غریم‏
صورتی كردت درون جسم او
داد در حملش ورا آرام و خو
همچو جزو متصل دید او تو را
متصل را كرد تدبیرش جدا
حق هزران صنعت و فن ساختست‏
تا كه مادر بر تو مهر انداختست‏
بینی طفلی بمالد مادری
تا شود بیدار وا جوید خوری ‏
كاو گرسنه خفته باشد بی‏خبر
و آن دو پستان می‏خلد از بهر در
دایه و مادر بهانه جو بود
تا كه كی آن طفل او گریان شود
طفل را چون پا نباشد مادرش
آید و ریزد وظیفه بر سرش‏
از مجموع سخنانی كه در مثنوی پیرامون مقام مادری باز گفته شده، در می‌یابیم كه مولانا مادر را مظهر فیض، سمبل عطف و رحمت، و صاحب حقی عظیم می‌داند.
و یا ذكر حدیثی از پیامبر كه تأكید می‏كند انسان‏های عاقل و خوش رو با زنانشان به نرمی و معدلت رفتار می‏كنند و انسان‏هایی كه خوی حیوانی دارند بر زنان به گونه‏ای خشونت‏آمیز "چیره" می‏شوند.
گفت پیغمبر كه زن بر عاقلان‏
غالب آید سخت و بر صاحبدلان‏
باز بر زن جاهلان چیره شوند
زآنكه ایشان تند و بس خیره روند
كم بودشان رقت و لطف و وداد
زآنكه حیوانی است غالب بر نهاد
و یا داستان آمدن آن زن كافر با طفل شیرخواره به نزدیك مصطفی علیه السلام و ناطق شدن عیسی وار به معجزات رسول صلی الله علیه و آله كه مادری همراه با كودك خود خدمت پیامبر می‏روند، قابلیت فیض یافته مسلمان می‏شوند.
از این داستان(مشروط به احراز مقام داوری و بیان گوینده) می‏توان فهمید كه معیار مولانا برای سلوك تكاملی چیز دیگری است غیر از مردی و زنی.
و یا تمجید از زنان نیك سرشت و صاحب كمال مانند مریم(س)، و مادر یحیی و مادر موسی(ع).
و یا ذكر همرازی پیامبر با صدیقه حضرت زهراء(سلام اللَّه علیها) با توجه به منزلت والای پیامبر نزد مولانا.
۶) انسان‏شناسی مولانا با صراحت تمام می‏گوید:
روح انسانی در كلیشه مرد و زن محدود نمی‌شود، زنی و مردی از عوارض روحند و كمالات به تمامی با جان آدمیان نسبت دارند.
لیك از تأنیث جان را باك نیست‏
روح را با مرد و زن اشراك نیست‏
از مؤنث وز مذكّر برتر است‏
این نه آن جان است كز خشك وتر است‏
این نه آن جان است كافزاید زِ نان‏
یا گهی باشد چنین گاهی چنان مثنوی، دفتر اول، ب ۱۹۷۵
و یا
گر تو مردی را بخوانی فاطمه
گر چه یك جنسند مرد و زن همه‏
قصد خون تو كند تا ممكن است
گر چه خوش خو و حلیم و ساكن است‏
۷) در پایان خواننده محترم را به این باور توجه می‏دهم؛ چنانچه افكار و اندیشه‏های ما تناسب تنگاتنگی با زمانه ما دارد و در ظرف اجتماعی كه در آن زیست می‏كنیم شكل می‏گیرد، بزرگان هم از این قاعده مستثنی نبوده‏اند، ایشان نیز فرزندان زمانه خود بودند، اگر چه از سطح اجتماع خود بالاتر آمده بودند و پاك‏تر می‏دیدند، اما با "همه قامت" از دل عصر خویش برون نیامده رنگ و بوی روزگار خود را داشتند، آراء ما با تلقی‌‏ها و رسوم و اطوار زمانه ما بی‏ربط نیست و شؤون گوناگون اجتماع هم دوره‏مان بر نظرات ما اثر می‏گذارد.
محمد مهدی فردوسی مشهدی
منبع : نشریه حورا