چهارشنبه, ۲۲ اسفند, ۱۴۰۳ / 12 March, 2025
مجله ویستا
فلسفه مرده است!

ضد فلسفه هنر احساس، هنر خلاقیت است. همه آن چه فلسفهی معمول از طریق مغز، عقل و تجربه انجام میدهد- ضد فلسفه با قلب، روح و شخصیت انجام میدهد.
ضد فلسفه جز خود به چیزی باور ندارد. نه کشور و نه والدین، نه بت. از هیچ زاده شده و طالب همه چیز است. ضد فلسفه ایدئولوژی نیست. واکنشی است به آن چه فلسفه بدان تبدیل شده: زیباشناختی، تحلیلی و منطقی! فلسفه، منطق و خرد دارد، اینها باید نقش و معنای جهان را به ما بگویند. ضد فلسفه منطق ندارد، خرد هم ندارد. هم خرد و هم منطق ابزارهایی فناپذیر برای کار در ایجاد جورچینی ناگشودنی هستند: تبیین جهان پدیدارشناختی. ضد فلسفه بود و نمود را لحاظ میکند، اما ما مؤلفهی منطقی را از آن میگیریم. بنابراین، منطق دشمن نیست. ضد فلسفه «دشمن» ندارد، بلکه فقط موانعی در پیش روی دارد. تفاوت در این جاست: با دشمنان باید جنگید و بر نها غلبه کرد، {اما} از روی موانع باید پرید! ما به حرکت ادامه میدهیم… منطق مانعی است که باید از روی آن پرید. در این لحظه لازم است کسی صدای خود را بلند کند و به فلسفهی معاصر بگوید چه میکنند و چه کردهاند. ضد فلسفه در این باره با صدای بلند سخن میگوید: فلسفه مرده است! ما سعی نمیکنیم دشمن تراشی کنیم و با فلسفهها و نظریههای ایشان بجنگیم، بلکه آنها را مینگریم و صدای خود را بلند میکنیم. میدانیم آن چه دشمن تراشی میکند نشانههای عظیم ضعف، محصول ضعف روحی و جهل است. ما دشمن نداریم، فقط با موانعی روبرو هستیم!
از سوی دیگر، ضد فلسفه سیاست نیست، حتی اخلاق هم نیست. ضد فلسفه در جستجوی قدرت سیاسی نیست. ما پادشاه و پادشاهی نداریم! ما به خود باور داریم. البته، ضد فلسفه فرقه نیست، دین نیست. بدین معنا، تعریف آن به شیوهی سلبی، آسانتر است، من میدانم ضد فلسفه چه نیست، اما اینکه واقعاً چه هست، پرسشی است دشوار. هدف اصلی ضد فلسفه، پرهیز از بنیادگرایی فلسفهی تحلیلی و علم است. ضد فلسفه فکر میکند فلسفهی فعلی پوسیده و مدتها پیش به پایان رسیده است. آیا میتوانید در یک دانشکدهی پزشکی معاصر، تصور رشتهی «جادوگری» را بکنید؟ مفاهیمی مانند واقعیت، تجربه، ذهن، نفس، حرکت و مانند آنها، کلماتی تهی از معنا و اهمیت هستند. این، تلاشی برای درهم شکستن تمام مجموعهی موضوعات فلسفی نیست. این شیوه در فلسفهی عادی، تهی، غیر مولد، عقیم و یقیناً خسته کننده بوده است. جان کلام آن است که چرا مردم فلسفه را نمیفهمند و دوست ندارند، چگونه است که فلسفه به موضوعی دست دوم در دانشگاهها تبدیل شده است. این امر به لطف تلاش فلسفهی تحلیلی روی داده است. اهداف اولیهی فلسفه {ی یونان} کمک به مردم در پاسخگویی به آن سؤالات وجودی بود که ظاهراً دین معمولی نمیتوانست به آنها پاسخ دهد. امروزه، فلسفه به سرگرمی افراد رواننژند و خجالتیِ مرضی، که فاقد تواناییهای روابط بین شخصی هستند، تبدیل شده است. فیزیک هم، … به همین دلیل چنین شده است. از این رو فلسفه به فرزندی ناخواسته تبدیل گردیده است، متأسفانه، فلسفه به فرزند حرامزادهی علم تبدیل شده است! پاسخ به این امر را که چرا فلسفه به مبحثی مرده و موضوعی خسته کننده تبدیل شده نباید در خود این حوزه یافت، بلکه باید در شیوهی تعلیم آن، در جستجوی آن بود. ضد فلسفه حکمت نیست، اما شیوهی زندگی است. ضد فلسفه آموزگار نیست، بلکه همیشه شاگردی فروتن است! رابطهی استاد و شاگردی باید لغو شود. این توهمی اجتماعی است که تحت سیطرهی نظام سیاسی آفریده شده است. شاگرد و استاد یکی هستند. یقیناً آموزش فلسفه و موضوعات مطرود آن هنر است. فضیلت است. این فضیلتی است مانند مجسمه سازی، نقاشی و مانند آن... همه کس را یارای آن نیست که چونان هنرمند نقاشی کند و همه کس نمیتواند چونان... یک فیلسوف تعلیم دهد. پایدئیا(۱) هنراست! در این معنا، هنر هم به تقلب بدل شده است. اکنون تودهی گوشتی است بی ثمر که از هنر کلاسیک آویخته است. آه، میتوانیم متقلبان بسیاری را ببینیم که هنر، هنر مدرن میورزند، پول می سازند و جهل کامل خود را نسبت به معنای اصیل و ذاتی خلاقیت حفظ میکنند. ضد فلسفه در بسیاری از اهداف خود، کلاسیک است. اما جزمی نیست. از این روی، ضد فلسفه آموزش فلسفی را به شکلی که امروزه انجام میشود، ثمرهی بیصلاحیتی استادی معمولی، اغلب شخصی بی هیچ توانایی هنری در صحنهی فلسفه، میبیند. آیا میتوان تصور جهانی را نمود که در آن هرکسی موزهای با «هنر» خود دارد و خود مسئولیت آن را به عهده دارد؟ بنابراین، آن استادانی که با توضیحات خود در بارهی فلسفه مردم را خسته میکنند، آن استادانی که دانشجویان را خسته میکنند و آن استادانی که توانایی هنر آموزش فلسفه را ندارند، این استادان از هر جهت، باید برای رعایت حال انسانها، حرفهی تدریس را ترک کنند. آیا میتوانید تصور جراحی را بکنید که همین صفات را داشته باشد؟ آیا مایلید در اختیار وی قرار گیرید؟ بدیهی است که این استادان تصوری از تدریس و تبیین ندارند، به همان معنا که نگارنده، مجسمهسازی نمیداند … اگر نگارنده مجسمه سازی کند، کاری بیهوده انجام داده، خود و انسانیت را فریفته است. افرادی که به آن چه من از آن سخن میگویم، یعنی احساسات دیگران، اهمیتی نمیدهند به فلسفه آسیب وارد کردهاند. این استادان کاربردها و سوءکاردبردهای فلسفه را تعلیم ندادهاند و از این رو فلسفه بد درک شده است! جای تاسف است، اما حقیقت دارد. کار دشوار ضد فلسفه، درک عمیق و روشن تاریخ فلسفه و علم و ربط دادن آنها به معنویات و احساسات انسانی است. در واقع، ما باید خود را از هر گونه جزمیت و ایدئولوژی دور نگه داریم. هدف و مراد ما به راه انداختن انقلاب نیست، بیش از آن است، ما به انقلابها باور نداریم: در این زندگی، غالب و مغلوبی وجود ندارد! این توهمی ذهنی است که از لحاظ تاریخی، چونان حقیقتی متناسب تلقی شده است. حقیقت محض آن است که رنج وجود دارد. ضد فلسفه بر آن است که ماهیت رنج و رابطهی مستقیم آن با تاریخ و فلسفهی علم را درک کند: انسانها به دلیل ترس ما از مرگ و رنج است که جستجو میکنند. ما ضد فیلسوفان به دلیل چنین احساسی دعوی آن داریم که نقش فلسفه را در تاریخ نظرات انسانی و دغدغههای اجتماعی و مهمتر از آن نقش فعلی فلسفه را درمییابیم.
ضد فلسفه نتیجهای مهم دارد: فلسفه از زمان کانت، که آخرینِ فیلسوفان بود، مرده است. امروزه، فلسفه لاشهی متعفنی است که نوآموزانی که آنها را فلاسفهی تحلیلی مینامند، آن را، به تصنع، سرپا نگه داشتهاند. آنان «نورمن بیتز فلسفه اند» (نورمن بیتز قاتل روانی فیلم هیچکاک). چرا؟ پاسخ آسان است. نورمن بیتز مادر خود (فلسفه) را کشت و پس از کشتن وی، جسد {فلسفه} را نگه داشت و حتی پس از آن چنان با او به گفتگو میپرداخت که گویی زنده است. روانی (فلسفه تحلیلی) زاده شده است. این به اصطلاح «فلاسفه» نه فقط شیوهی اصلی فلسفه ورزیدن را کشتهاند، بلکه پس از آن نیز جسد را مخفی کردهاند و از آن پس چنان به سخن گفتن با وی ادامه میدهند که گویی زنده است.
● فلسفه مــــرده است!
دشمن بزرگی که برخی «فلاسفه» تصمیم به تراشیدن آن گرفتهاند، علم است. در واقع، علم و فلسفه از همان آغاز یکی بودهاند! پس از کانت، نقش علم و فلسفه چه بوده است؟ آری چنین است: علم پیشرفت کرد و مطالعه و بررسی نمود... فلسفه هنوز چونان کودکی میگریست زیرا میخواست برای پرسش «معرفت چگونه ممکن است» پاسخی بیابد. خوب، باید اذعان کنم که طرح این سوال بیهوده است، اما صرف بقیهی عمر برای پاسخ به آن جنایت است! سنجش خرد ناب را میشد فقط در دو یا سه صفحه تبیین نمود!! ضد فلسفه بر آن نیست که فلسفه را باطل کند، بلکه فلسفه است که خود میخواهد چنین کند. ضد فلسفه میخواهد شیوهی پوسیدهی تفکر و آن فایدهطلبی را که فلسفهی تحلیلی پدید آورده باطل نماید. اما ضد فلسفه به علم یا فلسفه باور ندارد، اولی صلب و الحادی است و دومی بی ثمر.
▪ تذکر: ما خدایی مسیحی را تبلیغ نمیکنیم. اصلاً !! ما هر دینی را شیوهای برای زندگی میدانیم. ما مردم را به دلیل آن چه بدان باور دارند مورد داوری قرار نمیدهیم، بلکه قضاوت ما در بارهی آن است که بدان چه باور دارند چگونه عمل میکنند و آیا کردارشان فروتنانه و در راه دیگران است. ما داور نیستیم.
این هدف ضد فلسفه، هدف نابود ساختن فلسفه نیست، بلکه عطف توجه به وضعیت فعلی آن است. نیازی به کشتن و نابود کردن آن که کشته و نابود شده نیست. از اواخر قرن هفدهم چنین بوده است. ضد فلسفه مطلقاً نمیتواند چیزی را که بخار شده و از بین رفته نابود کند. لاشهی فلسفه در اواخر قرن نوزدهم شروع به گندیدن کرد؛ عدهای از اشخاص غریب با احساسات عجیب به جای آنکه آن را دفن کنند، تصمیم گرفتند راهی دراز را با آن طی نمایند. حاصل آن است که اکنون بوی تعفن تمام جهان را فراگرفته است. اساساً فلسفه جای خود را به علم داده است و نقش فیلسوف، به طرزی مبهم، معین گردیده است. کلمهی چیستان مانندی که میتواند تمام این «فیلم » را تعریف کند – پراکسیس است. ما نمی توانیم نظام فلسفی قدیم را احیا کنیم. تلاش برای این کار، اشتباهی است بزرگ. چرا؟ زیرا نکات بسیاری در فلسفهی عمومی بیمعنا، حرفهای بی سرو ته هستند. حرف و حرف! واقعیت آن است که آن چه عملی است، از امر نظری ارزش بیشتری دارد. در واقع علم همیشه تلاش کرده است در مسیر عملی باقی بماند، در حالی که فلسفه در تقلای پنهان کردن موضوعات خود، تحت نامهای مسخرهای مانند «فلسفهی علم» یا «فلسفهی زبان» بوده است. تلاشی سرسختانه برای به زندگی بازگرداندن «بانوی پیر» … پژوهش فلسفی کوشیده است تا خود را با علائق علم سازگار نماید. فلسفه بدین ترتیب میخواسته هرچه عملیتر (تحلیلیتر؟) باشد. به علاوه این تاکید بر معنای عملی، جز شبح بانویی پیر نیست که به دور علم جیغ و فریاد میکند.
▪ تذکر: ضد فلسفه نیرویی مهربان در حمایت از علم که ما آن را متصلب و خودخواهانه میدانیم، نیست. ضد فلسفه سالهای زیادی را به نرم کردن قلب خود و درک این گورنوشته(۲) گذرانده است،
فلسفه مرده است / علم بیش از حد متصلب و مادهگرایانه است!
ضد فلسفه زندگی و جوانب آن را مطلقاً عملی میداند. نظریهپردازان کاری جز آن ندارند که دانشجویان را خسته کنند. به بیان دقیق، آن سلاح قاتلی که فلسفه را کشت، متافیزیک و نظریهی آن بود. در این جا، ضد فلسفه نیاز دارد و باید به این نکته اشاره کند؛ مواجههی متافیزیکی، خطرناکترین و دشوارترین مورد در رویکرد صد فلسفی است. حقیقت آن است که ضد فلسفه عمیقاً متافیزیکی است! اما در عین حال، عمیقاً عملی است. اما معنی این امر آن نیست که ما نمیدانیم متافیزیک از لحاظ تاریخی، در بسیاری از موارد، به شیوهای غلط به کار گرفته شده است. روانکاوی مثال خوبی از این نکته است که نظام متافیزیکی چگونه میتواند عملی باشد. هدف ضد فلسفه با روانکاوی یکی نیست، اما ذکر اهمیت روانکاوی در علوم انسانی معیار خوبی است. هرچند ما قید دینی یا عقیدتی نداریم، اما ضد فلسفه رواقیگری یونانی (فلسفهی رواقی) و دیوژن اهل سینوپ را چونان استاد و بنیانگذار خود برمیگزیند. ضد فلاسفه میدانند که ما در آرزوی آزادی نیستیم، به این دلیل ساده که از آزادی برخورداریم. از سوی دیگر، ضد فلسفه باورها و مبانی بتپرستانه و خصلت میان رشتهای خود را مسلم میداند و تصدیق میکند. این گناه پنهان ماست: ما بدوی هستیم! و به آن افتخار میکنیم.
در اینجا لازم است بگویم ضد فلسفه فینفسه و بالطبع در برابر پیشداوری نفوذناپذیر است. اهداف ما نیز، احساس قوی آن را نسبت به فلسفهی آسیایی، به ویژه بودیسم، نشان میدهند. این علاقه، به لطف زمینهی ضد فلسفی و میان رشتهای آن زاده شد. وظایف ضد فلسفه، وظایف جمعیاند... این تازه اول کار است. نگارنده برای آن که این هدف را به «وسیلهای» عملی و آیندهای هدفمند تبدیل نماید، دعوت خود را به تمام حوزههای معرفت بسط میدهد.
این راهنمایی، نکتهای است که شاید موجب آشفتگی گردد، زیرا ممکن است با ماتریالیسم و الحاد، ترکیب و خلط شود. راه حلها مناسب و ستوده خواهند بود. ضد فلسفه، همکاری درونی میان علم و (ضد) فلسفه را به عنوان یک راه حل پیشنهاد میکند. میان متافیزیک و ضد فلسفه رابطهای محوری وجود دارد. نخست، ضد فلسفه لزوماً به تغییر کامل فلسفهی فعلی میاندیشد. هیچ جهت یا راستای دیگری واقعی یا مهم نیست: زیرا به شکست میانجامد، همانگونه که فلسفه انجامیده است.
از اواخر قرن هجدهم، فلسفه حرف بر روی حرف انباشته است. خود ببینیم! قرن هجدهم بوتهای است که نظریهها، آزمایشها و متافیزیک در پاسخ به شیوهی کارآمدی فلسفهی عامیانه در آن آزموده شدند. متافیزیک به هیچ روی به انسانیت کمک نکرده است. علم چنین کرده است. به تقریب میتوان گفت از دوران باستان تا قرن هجدهم، علم و فلسفه یک چیز بودند. پس از آن نوبت به جدایی اندوهبار رسید. از سوی دیگر میبینیم که در درون فلسفهها، دستهبندیهایی وجود دارد که از فلسفهی سنتی متفاوت است، مثلاً آن چه در باب حرکت در قرون وسطی گفته میشد. در اینجا میتوانیم دید چگونه مقصدی تجربی و عملی، هرچند با خوانش آثار ارسطو، از دیدگاه متافیزیکی دوری میجوید. اما تفاوت قطعی و بزرگترین تفاوت در عصر روشنگری آشکار میشود. ضد فلسفه تصور میکند علم و فلسفه هیچ یک از این جدایی بهرهای نبردهاند. نظرات فلسفی از پراکسیس تهی شدند و به جریان سخت نظریهپردازان، عمدتاً متافیزیسین هایی که با زبان بازی میکنند، تبدیل گردیدند. از آن پس علم تصمیم گرفت تا سویهی عملی بانوی پیر را در اختیار قرار گیرد. حکم مرگ فلسفه صادر شده بود. اما علم نبود که آن را اجرا کرد، بلکه فلسفه بود که آن را اعلام نمود. فلسفه را شاگردان و رفقای آن لو دادند و برای حفظ غرور و افادهی خود، تصمیم گرفتند آن را به صلیب بکشند. فلسفه مصلوب شد!
این «فیلسوفان» پس از قتل، جسد را برگرفتند و جامهی آن را عوض کردند، بانوی پیر جامهی نو به تن کرده بود و این جامهی نو «پوزیتیویسم» نام داشت. از آن پس، این «فیلسوفان آماتور» زندگی خود را وقف پرسه زدن در دانشگاهها به همراه جسد بانوی پیر و پراکندن بوی تعفن جنازهی آن کردند. این بوی نفرت آور از متافیزیک فی نفسه یا حتی از پوزیتیویسم نبود، بلکه {از} نظریهها و یاوههایی {بود} که به طرزی زیرکانه ساخته میشدند و ادعا میکردند که جای علم را گرفتهاند. بدیهی است که علم، به اذعان به این مغالطهها و حرفهای نامفهوم تن در نمیداد. دلیل آن، به درستی فقدان کامل پراکسیس و عینیت بود.
یکی از دشوارترین مسائل، چالش با مؤلفهی انجیلی و رفتن از آن به مرتبهای عمیقتر از تفسیر جهان بود. اما علم نمیخواست دیدگاه درونی خود را از دست بدهد: دانشمند و مؤمن بودن. افرادی مانند نیوتن و گالیله، متدین بودند. اما از هیچ جزمی پیروی نمیکردند. جز در مورد لامتری(۳) یا دولباخ(۴)، قدرتمندترین ماتریالیسمی که بر علم اعمال شد، با محیط لنینیستی آغاز گردید. مضحک آن که در کارهای لنین مقدار شگفت آوری حقیقت وجود دارد! علاقهی او به بررسی رابطهی میان ایمان و بی تفاوتی اجتماعی بود. به عبارت مختصر، مارکس این نکته را روشن ساخته بود که آن گاه که مردم در کنار دریای ایمان دینی خفتهاند، ویژگی این مردم بی تفاوتی اجتماعی شدید نسبت به بینوایی خود و عدم انجام کاری برای بهبود وضع خود است. آن جا که انتظار ملکوت الهی میرفت نام «مقدس» انقلاب نفی می شد. جبر اتم تحت جبر ماتریالیسم تفسیر شده بود. بدون تردید از نظر لنین، اتم پارهی کوچکی از ماده بود. علم میرفت تا نقابی به چهره بگذارد: الحاد. در واقع علم بدون بذر ماتریالیسم پارهای بزرگ از هیچ بود، حتی بدتر از فلسفهی امروزی. تب آن گاه آغاز میشود که بیماری جزمیت پدیدار میگردد. اگر کسی بگوید «مسیح مرا نجات میدهد» هیچ تفاوت، هیچ تفاوت جزمی، با کسی که می گوید «مارکس مرا نجات میدهد» ندارد. جزمیت، جزمیت است، در لحظهای کاشته میشود و خودبخود رشد میکند و رشد میکند؛ نگران آن نباشید، این محصولی است که در زمینهای نامساعد هم میروید!
یکی دیگر از دسیسهآمیزترین مسائل در فلسفهی معاصر، مسئلهای است که من آن را فرسودگی می نامم. خوب این چیست؟ مراد من از فرسودگی کاربرد بد و نادرست منابع فلسفه است که حتی پس از مرگ به طرزی حیوانی به آن تجاوز میشود. بدیهی است که این فرسودگی محصول سوء استفادهای مردارخوارانه است. از فلسفه سوء استفاده شده است. فلسفهی فعلی به سوء استفاده مشغول است. نخست، استفاده از بانوی پیر، نه فقط تقلبی بزرگ و فریبی عظیم، بلکه رسوایی بزرگی نیز هست که هنر و عشق، عظمت و شکوه هدف یونانی باستانی برای حکمت را بدنام می سازد. ضد فلسفه به یونان باستان ادای احترام میکند. ضد فلسفه شواهد کافی یافته است تا معتقد باشد که فلسفهی فعلی فرسوده شده است: کاری برای انجام ندارد. تمام شده است. فرسودگی، حاصل غرور و کاربردهای غلط جریان فلسفی است. «فیلسوفان» معاصر در حالی از فلسفهی سنتی انتقاد میکنند که به آن تجاوز مینمایند. آن چه گفتیم، تمام آن چیزی بود که باید گفته میشد و بانوی پیر، خود آن را گفته بود. امروزه «فیلسوفان» کاری جز تکرار آن چه گفته شده انجام نمیدهند؛ تفسیر بر روی تفسیر، تفسیری بر تفسیری دیگر. تصور میکنم این کار چندان مفید نیست... همه چیز تبیین و آشکار شده است. این روشن است!
پی نوشت:
۱. Paideia
۲. epitaph: عبارتی که بر روی سنگ گور می نویسند.
۳. La Mettrie
۴. D۰۳۹;Holbach
نویسنده: آنتونیو پالومو . - لامارکا
مترجم: ابوالفضل - حقیری قزوینی
۱. Paideia
۲. epitaph: عبارتی که بر روی سنگ گور می نویسند.
۳. La Mettrie
۴. D۰۳۹;Holbach
نویسنده: آنتونیو پالومو . - لامارکا
مترجم: ابوالفضل - حقیری قزوینی
منبع : باشگاه اندیشه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست