جمعه, ۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 24 January, 2025
مجله ویستا
یک گوشه ساده و صمیمی
مجموعهداستان «آن گوشه دنج سمت چپ» نوشته مهدی ربی، شامل سیزده داستان کوتاه و کوتاهِ کوتاه است، که البته اگر نویسنده وسواس بیشتری به خرج میداد، میتوانست هم مجموعهای باشد با ۱۰-۹ داستان. گرچه این مجموعه، در جریان ادبیات اندیشمند یا روشنفکرانه قرار میگیرد، اما سادگی و صمیمیت زندگی عادی انسانهای معمولی به شدت در آن موج میزند.
چیزی که در نگاه و خوانش اول خودنمایی میکند و حتی نشستن پشت میز و خواندن دوباره و سهبارة کتاب را تبدیل به احساس حبس با اعمال شاقه نمیکند، نثر شستهرفتة مهدی ربی است؛ نثری بیتکلف، صمیمی و به دور از مدهای رایج و اداهای روشنفکرمآبانه. ربی از ویژگیهای نثر گفتاری و بیان روایتی به خوبی استفاده میکند و زبانی دارد بسیار نزدیک به زبان معیار؛ زبانی که در ایجاد امکان پرداختن به مسائل روزمره و معاصر بسیار به او کمک میکند:
من از دوران دبیرستان به این طرف همیشه سه دقیقهای ساعتم را جلوتر بردهام. یکجور وسواس. انگار بخواهم زودتر از موعد به استقبال حوادثی بروم که به انتظارم نشستهاند یا بخواهم زودتر از زمان طبیعی از بعضیهاشان رد شوم. (صفحة ۴۹)
ربی در ماجراها و موضوعاتی هم که برای داستانهایش انتخاب میکند، همین سادگی و صمیمیت را رعایت میکند و مشخص است که -باز هم برخلاف بسیاری از جریانات مرسوم- دنبال این نیست که از آن حرفهای کیلویی بزند که خودش هم معنایشان را نمیفهمد. گاه راوی داستان با نوعی حسرت و احساس بیهودگی و به عادت هرشبه به طرف خانة معشوقی اتوپیک میدود و در میانة راه، از فروشندهای میشنود که دختر پیغامی برای او گذاشته، گاه شخصیتهای داستان یاد بیوفایی دوستانشان را با مردههای توی قبرها زنده نگه میدارند و گاه زنی معلول سعی میکند که با لباس و آرایش مد روز، خودباوری گمشدهاش را بازجوید. در حقیقت راوی تلاش میکند که با زبانی ساده و در خلال ماجرایی ساده، مسألهای انسانی را طرح کند، که با تمام شدن روایت داستان، در ذهن خواننده به این سادگیها تمامشدنی نیست. بیشتر داستانهای «آن گوشة دنج سمت چپ»، داستانهایی واقعگرا هستند که در شهر اتفاق میافتند یا برای انسانهای شهرنشین هستند. از همین رهگذر ربی فرصت مناسبی پیدا میکند تا گوشه و کنار ذهن و روان انسان شهری را، از دریچة نگاه خود، به تصویر بکشد:
...«ناتوانی»، این از آن کلماتی است که کنار «دویدن» چند وقتی است ذهنم را بسیار درگیر خودش کرده.یکجورهایی احساس میکنم به هم مربوط میشوند.
...به ماشینهایی که از کنارم میگذرند نگاه میکنم و به اینکه آنها در مورد من چه فکری میکنند، فکر میکنم.
...من مطمئنم که حداقلش دربارة دویدن حرف میزنند که من باعثش شدهام. خیلی برایم لذتبخش است. (صفحههای ۱۱ و ۱۲)
آدمهای داستانهای ربی امید و حسرت را در کنار هم دارند و چیزی که به داستانهای او رنگ و بوی ویژهای میدهد همین تضاد و تردید است؛ موضوعی که ربی به عنوان قانون نانوشتة ازلی و ابدی انسان و زندگیش میپذیرد و به شکلهای مختلف آن را در داستانهایش به کار میبندد. به همین دلیل است که داستان« مقبره» که قرار است داستان خوشگذرانی سه جوان باشد، در قبرستان اتفاق میافتد. شاید این نوع نگاه ربی را بتوان به چیز دیگری هم ربط و تعمیم داد. او در مجموعه داستانش بسیار از شعر استفاده کرده است. شش شعر و یا قطعة ادبی با نثری مسجع و شعرگونه، خبر از احوال عاشقانه و طبع لطیف نویسنده دارد و فراموش نشود که شعر حاصل تردید و شیفتگی به تضاد است.
ربی دورنمایة داستان را با تلاشی بهجا از دیدرس خواننده پنهان میکند تا خواننده برای دیدن و فهمیدن تشنهتر شود.
او در بیشتر داستانهایش به کمک همین تعلیق پنهان، از سویی شوق خواننده را برمیانگیزد و از سویی دیگر موفق میشود به شیوهای غیرمستقیم به بیان مفاهیم انسانی و اجتماعی بپردازد.
فضای بعضی از داستانهای ربی، مانند بسیاری از نویسندگان جنوب کشور، متأثر از اندیشههای بومی و قومی و اتفاقات محلی است و نویسنده در ایندست داستانها نتوانسته خود را از اعتقادات، زبان و لحن بومی، جدا کند. داستانهای «دوچرخهسوار» و «ملیحه» دلیلی هستند بر این مدعا.
در داستانهای «قربانی ابراهیم» و «مسیح»، تلاشی برای ایجاد رابطة بینامتنی دیده میشود. عنوان قربانی ابراهیم، ذهن سیال انسان مدرن را سمت داستانی از عهد عتیق، متعلق به چند هزار سال پیش میبرد. نام همسر ابراهیم در این داستان سارا است و گمان میرود دایرة تأویل متن قرار است در نقطهای که ابراهیم مرغی را در کوچه میکشد، شکل بگیرد. اما با برگشت به داستان و بازخوانی نکات و نقاط کلیدی، متوجه میشویم که امکان چنین تأویلی در داستان قربانی ابراهیم وجود ندارد.
از جمله نقاط قوت داستانهای ربی، خلق فضا و رنگ است. او در داستانهایش با تکیه و توجه به جزئیات محیطی، بدون اینکه به ورطة پرحرفی و ناتورالیسم بیفتد، فضا را برای خواننده ملموس و محسوس میسازد، تا جایی که گاه خواننده احساس میکند همراه راوی یا شخصیتهای داستان در محیط داستان حضور دارد؛ خیابان اصلی شهر شلوغ بود. پر ترافیک. سهتا چراغ راهنمایی توی همان خیابان نکبتی کار گذاشته بودند. یک پل بدقواره هم درست وسط آن. وقتی از پل میرفتی بالا شیبش آنقدر تند بود که هر لحظه فکر میکردی حالاست که ماشینت برگردد و پرت شوی پایین. پایین آمدنش هم همینطور. باید مدام پایت را میگذاشتی روی ترمز. شیبش طوری نبود که از حرکت آزاد روی سرازیری لذت ببری. (صفحة ۷۶)
شاید بزرگترین ایرادِ وارد به این مجموعه، این باشد که مجموعة همگنی نیست. همانقدر که بعضی از داستانها، از جمله «آن گوشة دنج سمت چپ»، «مقبره»، «دوچرخهسوار» و «میتونم دوباره ببینمت»، در ساختار و روایت قدرتمندند، بعضی داستانهای دیگرِ مجموعه، مانند «چشم سیاهان کیستند»، «پلها»، «دیگر چیز بااهمیتی وجود ندارد» و «زخم رقیب»، در ساختار عقیم و در معنا عموماً کلیشهای هستند. و این حسرت را بر دل خواننده میگذارند که اگر نویسنده با وسواس بیشتری داستانهای مجموعهاش را انتخاب میکرد، با مجموعة ماندگارتری روبرو میشد.
محمود قلیپور
کاوه فولادینسب
کاوه فولادینسب
منبع : روزنامه فرهنگ آشتی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست