دوشنبه, ۲۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 10 February, 2025
مجله ویستا

فیزیکالیسم و فلسفه شیمی


فیزیکالیسم و فلسفه شیمی
در دهه‌ی ۱۹۶۰ اغلب فیلسوفان، فیزیکالیسم - دیدگاهی که می‌گوید علل فیزیکی مسئول کامل فعالیت‌های ذهنی هستند - را پذیرفته بودند. اما بحث در مورد آن چه «علل فیزیکی» به شمار می‌آید ادامه یافته است. فیزیکالیست‌های «تقلیلی» فقط علیت میکروفیزیکی (در سطح ذرات بنیادی) را می‌پذیرند. بسیاری از فیزیکالیست‌ها (شاید اغلبِ آن‌‌ها) «غیرتقلیلی» هستند. آن‌‌ها معتقدند هستومند‌هایی که از سوی علوم (خاص) دیگر بررسی می‌شوند توانی علّی و یا اهمیتی وجودشناختی دارند. فلسفه‌ی شیمی می‌تواند دست کم به سه طریق به حل موضوعات عمده‌ی فلسفه‌ی ذهن کمک کند: طرح مرئولوژی گسترده‌ای که می‌توان در مورد ترکیب شیمیایی به کار برد، آزمایش در این مورد که آیا «تکینگی‌ها» از تقلیل شیمی به میکروفیزیک جلوگیری می‌کنند، و توضیح «علیت نزولی» در شبکه‌های واکنشی پیچیده. بخش نخست این مطلب را با هم می خوانیم.
● مقدمه
در حدود نیمه‌ی قرن بیستم، فیزیکدانان ثابت کردند که کل اندرکنش‌هایی که مطالعه می‌کنند شامل تعداد کمی نیروی بنیادی به ویژه گرانش، الکترومغناطیس و دو نیرو (ی "قوی" و "ضعیف") که در درون هسته‌های اتمی غالبند، می‌شود. حتی زودتر از آن، زیست‌شناسان به این نتیجه رسیده بودند که برای مطالعه‌ی فیزیولوژی نیازی به نیروهای دیگر (مثلاً نیروی "حیاتی" یا "ذهنی") نیست. دیوید پاپینو (David Papineau) (۲۰۰۱) گزارش می‌دهد که در دهه‌ی ۱۹۵۰ و دهه‌ی ۱۹۶۰، وجود این دو مجموعه از شواهد تجربه‌محور اغلب فیلسوفان را به پذیرش "فیزیکالیسم" - رویکردی که نظریه‌های دوگرایانه‌ی ذهن (یا نفس) انسان یعنی ویژگی ‌های مهم ادیان اصلی را رد می‌کند - متقاعد کرد. گاهی فیزیکالیست‌ها موضع خود را "ماتریالیسم" می‌خوانند، اما معمولاٌ از این برچسب و عوارض منفی آن دوری می‌کنند. فیزیکالیست‌ها نظریه‌ای را که عموماً به دکارت نسبت داده می‌شود و بر اساس آن توانایی‌های اشخاص انسانی از مؤلفه‌ای غیر فیزیکی - "چیز اندیشنده" - گرفته می‌شود، به روشنی رد می‌کنند؛ اما در مورد معنای احتمالی "فیزیکی" در این رابطه‌ به روشنی سخن نمی‌گویند. بحث‌های فعال جاری در فلسفه‌ی ذهن (McLaughlin et al ۲۰۰۷) بر روی تفسیرهای تفصیلی رقیب از آن چه تعهد به فیزیکالیسم ایجاب می‌کند متمرکز است. این مقاله به طرزی طرح‌وار و با اشارات مختصر به رویکردهای بدیل، "فیزیکالیسم تقلیلی" را شرح می‌دهد و به چند پیش‌فرض فیزکالیسم تقلیلی که به فلسفه‌ی شیمی فرصت دخالت در حل مسائل عمده‌ی فلسفه‌ی ذهن را می‌دهد، اشاره می‌کند.
● فیزیکالیسم تقلیلی
یاگ‌وون کیم (Jaegwon Kim) (مثلاً ۲۰۰۳, ۲۰۰۵, ۲۰۰۶, ۲۰۰۷) روایت "تقلیلی" مؤثری از فیزیکالیسم ارائه کرده است - که منکر آن است که خاصه‌های ذهنی (مفاهیم، دیدگاه‌ها، باورها، تمایلات، تصمیم‌ها و مانند آن‌‌ها) دارای نیروی علّی باشند. بسیاری از فیزیکالیست‌های فعلی (شاید اغلب آن‌‌ها) روایات "غیرتقلیلی" از فیزیکالیسم را ترجیح می‌دهند - که کارآیی علّی خاصه‌هایی به غیر از خاصه‌های میکروفیزیکی را می‌پذیرد. نظام کیم به طرزی روشن بنا شده است و وضعیت محدودکننده‌ای را نشان می‌دهد که دیگر روایات فیزیکالیسم کمابیش از آن منحرف شده‌اند.
کیم معتقد است: "در کانون فیزیکالیسم معاصر این اندیشه قرار دارد که تمام چیزهایی که در این جهان وجود دارند، ذرات ماده و ساختارهای انباشته شده از این ذرات ماده هستند که تمام آن‌‌ها بر اساس قوانین فیزیک رفتار می‌کنند و هر پدیده‌ی جهان را، اگر اصلاً بتوان تبیین کرد، می‌توان به طور فیزیکی تبیین کرد» Kim ۲۰۰۵ ۱۴۹ - ۱۵۰)).{۱} کیم به این نتیجه می‌رسد که خاصه‌های ذهنی عللی نیستند که در برهان‌های خوش‌بنیاد به کار می‌رود (Papineau ۲۰۰۱). فراآیی ذهن - جسم در این بحث مفهوم مرکزی است. مدتی پیش کیم نوشت:
«رابطه‌ی بستگی دیگر، که بر بستگی علّی متعامد و برای برداشت ما از چیزها به همان اندازه مهم است، بستگی مرئولوژیکی (یا آن چنان که نامیده شده است «فراآیی مرئولوژیکی») است: خاصه‌های یک کل یا این حقیقت که کل خاصه معینی را مجسم می‌سازد ممکن است به خاصه‌ها و روابطی که [کل] با اجزاء خود دارد بستگی داشته باشد. شاید حتی وجود یک کل، مثلاً یک میز به وجود اجزاء آن بستگی داشته باشد» (Kim ۱۹۹۴ ۶۷).
به تازگی کیم فراآیی ذهن - جسم را چنین تعبیر می‌کند: «آن چه در زندگی ذهنی ما روی می‌دهد کلاً به آن چه با فرآیندهای جسمی ما روی می‌دهد بستگی دارد و به وسیله‌ی آن‌‌ها تعیین می‌شود (۱۴). یعنی، حالت فیزیکی بنیادینی مانند P با هر خاصه‌ی ذهنی مانند M متناظر است و P، M را کاملاً معین می‌سازد.
دو خاصه‌ی ذهنی M و M* و «مبناهای فروآییِ» فیزیکی آن‌ها P و P* را در نظر بگیرید. اگر M* همواره به دنبال M بیاید، آیا این نشان می‌دهد که M علت M* است؟ شاید P بتواند تنها علت M باشد و در عین حال به مثابه‌ی تنها علت P* هم عمل کند - و P* به نوبه‌ی خود می‌تواند علت منحصربفرد M* باشد. در این حالت، درست نیست که گفته شود M علت M* است.
۱) بستار (closure) علّی امر فیزیکی - «اگر رویداد فیزیکی دارای علتی در t باشد، آن گاه دارای علتی فیزیکی در t است. (۱۵)؛
۲) طرد تعین مضاعف (over - determination) - «اگر رویداد e دارای علت کافی c در t باشد، هیچ رویدادی در t که متمایز از c باشد، نمی‌تواند علت e باشد». (۱۷)
می توان گفت ویژگی تعریف‌کننده‌ی فیزیکالیسم پذیرش بستار امر فیزیکی است - اما خواهیم دید که فیزیکالیست‌ها در این مورد که امر «فیزیکی» را چگونه باید تفسیر کرد، توافق ندارند. کیم، در حمایت از این نفی تعین مضاعف، به «رأی ادواردز (Edwards’ dictum) اشاره می‌کند (اشاره به الاهی‌دان آمریکایی جاناتان ادوواردز (Jonathan Edwards (۱۷۰۳ - ۱۷۵۸])): «تعین عمودی [میکرو/ماکرو] تعین افقی [ق‍بلی/بعدی] را حذف می‌کند» (۳۶). کیم به جای دیدگاه «در زمانی»، دیدگاه «هم‌زمانی» را اتخاذ می‌کند - او می‌گوید که خاصه‌های ذهنی شخص در لحظه‌ای خاص کلاً به وسیله‌ی خاصه‌های فیزیکی فرد در آن زمان تعیین می‌شوند.
کیم معتقد است که خاصه‌های ذهنی «بر اساس نقش‌های علّی آن‌‌ها در زمینه‌های رفتاری و فیزیکی تعیین می‌شوند» (۱۴). او معتقد است که اگر بتوان مصداق - خاصه‌ی ذهنی را کارکردی کرد (یعنی اگر بتوان مشخص کرد که مصداق - خاصه چه می‌کند) آن گاه (در اصول) می‌توان آن خاصه را به خاصه‌های فیزیکی «تقلیل داد» - به این معنا که خاصه‌های فیزیکی خاصی را که «متحقق کنندگانِ» آن خاصه‌ی ذهنی هستند، احتمالاً می‌توان شناخت (۲۴). «اگر بتوان درد را به این معنا کارکردی کرد، مصادیق آن دارای نیروهای علّی متحقق‌کنندگانِ درد هستند» (۲۵). پس از بحث در باره‌ی شواهد مختلف و متعدد، کیم نتیجه می‌گیرد: «دلیلی وجود دارد که فکر کنیم خاصه‌های التفاتی/ شناختی را می‌توان کارکردی کرد» (۲۷). این، در جای خود، به نفی این نکته منتهی می‌شود که این خاصه‌های ذهنی‌ را می‌توان به درستی علّت خواند. بر این مبنا، آن چه ممکن است علیت خاصه‌ی ذهنی به نظر آید به مثابه‌ی علیت به واسطه‌ی متحقق‌کنندگان آن خاصه‌های ذهنی شناخته می‌شود.
● نشت علّی (causal seepage)
ند بلاک (Ned Block) (۲۰۰۳) گفته است که همان دلیلی که علیت ذهنی را به سطحی پایین‌تر (مثلاً زیستی) تقلیل می‌دهد، می‌تواند آن [سطح بعدی] را نیز به سطحی پایین‌تر تقلیل دهد و همین طور تا بی‌نهایت. یعنی علیت نشت می‌کند و از میان می‌رود. کیم پاسخ داده است:
«امر ذهنی... به امر زیستی فرو نمی‌پاشد... به این دلیل ساده که امر زیستی به طور علّی بسته نیست. در مورد فیزیک در سطح ماکرو و شیمی هم همین نکته مصداق دارد. فقط هنگامی که به سطح بنیادی میکروفیزیک می‌رسیم احتمال دارد به عرصه‌ای برسیم که به طور علّی بسته است» (پانوشت ۳۴، ص. ۶۵).
پانوشتی که در این نقطه‌ی حساس آمده است، می‌گوید:
۳۴ «در عمل، سخن از سطوح در این زمینه پیچیدگی‌های گوناگونی را مطرح می‌سازد. در تنها طرح‌واره‌ی سطوح که تا حدی دقیق عمل کرده است، یعنی طرح‌واره‌ی سلسله‌مراتبی پل اپنهایم (Paul Oppenheim) و هیلاری پاتنم (Hilary Putnam) (۱۹۸۵)، لازم آمده است که هر سطح شامل تمام انباشت‌های مرئولوژیک هستومند‌ها در آن سطح باشد (یعنی هر سطح تحت جمع‌بندی مرئولوژیکی بسته است). بنابراین، سطح پایینی ذرات بنیادی، در این طرح‌واره، در واقع عرصه‌ای عمومی است که شامل مولکول‌ها، ارگانیسم‌ها و بقیه‌ی چیزها می‌شود» (۶۵)
شاید تعجب‌آور باشد که اپنهایم و پاتنم {۲} مدرکی یا برهانی بر له وجود این سطح بنیادی ارائه نمی‌کنند، فقط آن را فرض می‌کنند: «[تقلیل مستلزم] این فرض تجربی (یقیناً درست) [است] که زنجیره‌ای نامتناهی از اجزاء مناسب وجود ندارد، یعنی دنباله‌ای از چیزها x۱، x۲، x۳، به نحوی که x۲ بخشی از x۱ باشد و x۳ بخشی از x۲ و همین طور تا آخر (Oppenheim et al ۱۹۵۸ ۷). کیم موافق است: «کانون فیزیکالیسم معاصر این اندیشه است که تمام چیزهایی که وجود دارند... ذراتی از ماده و ساختارهایی انباشته شده از آن ذرات ماده هستند (۱۴۹)... در جهانی فیزیکی، جهانی که در نهایت از چیزی جز ذرات ماده که در جا - گاه توزیع شده‌اند، تشکیل نشده است...» (۷). به نظر می‌رسد که فیزیکالیسم کیم را می‌توان این گونه بیان کرد: «اگر رویدادی از هر نوع علتی در t داشته باشد، آن گاه در t فقط علتی در سطح ذرات بنیادی دارد».
● فیزیکالیسم غیرتقلیلی
کیم می‌داند که روایت تقلیلی او از فیزیکالیسم، شهودهای قوی و گسترده‌ای را به چالش می‌کشد - «بدیهی است که امکان فاعلیت انسانی و از این روی عمل اخلاقی ما مستلزم آن است که حالات ذهنی ما در جهان فیزیکی معلول‌هایی داشته باشند» (۹). برای نشان دادن این که (بر خلاف نتیجه‌گیری فیزیکالیسم تقلیلی) خاصه‌های ذهنی چگونه می‌توانند علت باشند، حتی با توجه به مکانیسم‌های علّی بنیادینی که علم توصیف می‌کند، چند نوع فیزیکالیسم غیرتقلیلی مطرح شده است (مثلاً Antony ۲۰۰۷). فیزیکالیست‌های غیرتقلیلی عموماً می‌پذیرند که تبیین‌های ارائه شده از سوی «علوم خاص» (مانند شیمی، زیست‌شناسی، عصب‌شناسی و روان‌شناسی تجربی) آن قدر «فیزیکی» هستند که پذیرفته شوند - و خود را به این امر مشغول نمی‌سازند که آیا آن‌‌ها را می‌توان به فیزیک ذرات بنیادی تقلیل داد. کیم اصل مرکزی نگرش غیرتقلیلی را (که آن را «دوگرایی خاصه» می‌خواند) چنین جمع‌بندی می‌کند: «خصلت روان‌شناختی یک موجود ممکن است بر ماهیت فیزیکی آن موجود فرا آید و با این همه از آن متمایز و مستقل بماند» (۱۴). از نظر کیم، «این نظریه‌ی فریبنده بخشی از تفکری آرزومندانه است» (۱۵). او معتقد است که تمام روایات غیرتقلیلی از فیزیکالیسم حاکی از «علیت نزولی» هستند - که خاصه‌های سطح بالا (مثلاً ذهنی) بر روی خاصه‌های بنیادین (مثلاً در سطح ذرات بنیادی) اثر می‌گذارند - اما ادعا می‌کند که هنوز هیچ تبیین قانع‌کننده‌ای ارئه نشده است که این امر چگونه می‌تواند ممکن باشد.
کیم این برداشت بلاک را می‌پذیرد که علیت از سطح ذهن‌های انسانی به سطوح پایین‌تر نشت می‌کند. اگر نشت علّی در سطح اشخاص انسانی و زیر آن عمل کند، اعتقاد به این که نشت علّی در عین حال بر ارتباط‌هایی که انسان‌ها در آن‌‌ها دخیل هستند اعمال نمی‌شود، انسان‌مرکز‌پنداری (شبه دکارتی) خواهد بود. کیم همان قدر که برهان نشت علّی بلاک را با اثبات این امر شکست می‌دهد که (فقط) تبیین‌هایی در سطح ذرات بنیادی کارکرد ذهنی را تبیین می‌کنند، به همان مقدار نشان می‌دهد که تبیین‌های سطح ذرات بنیادی برای اقتصاد و سیاست بین‌المللی نیز باید بسنده باشند. از آن جا که فیزیکالیست‌های تقلیلی علاقه‌ی اندکی به فیزیک انرژی‌های بالا نشان می‌دهند و مدارس بازرگانی و مؤسسات سیاست عمومی نیز این عرصه را نادیده می‌گیرند، به نظر می‌رسد که برای ارتباط دادن فلسفه‌ی فیزیکالیستی ذهن به دغدغه‌های انسانی فهم بیشتری لازم باشد. شاید چرکابه‌ی ضد دکارتی چیزی اساساً مهم را با خود برده باشد. {۳}
نزاع میان فیزکالیست‌های تقلیلی و غیرتقلیلی یادآور مسئله‌ای است که «مدرسیون» قرن سیزدهم در ترکیب طرح‌واره‌ی مفهومی جدید (هولی‌مورفیسم ارسطویی که به تازگی در اختیارشان قرار گرفته بود) با فهم اعمال انسانی که نسبت به آن تعهدات پیشینی قوی داشتند، با آن روبرو بودند. راه حلی که توماس آکوینی پیشنهاد کرد این بود که «... جوهرهای عقلانی از ماده و صورت تشکیل نشده‌اند؛ بلکه، در آن‌‌ها صورت خود جوهر مقوم است» (Aquinas ۱۲۵۹/۱۹۵۵ II, ۵۴, ۷). این نظریه را می‌توان پلی میان تفکر نوافلاطونی متقدم و دوگرایی دکارتی نو و مدرن بعدی دانست. نظریه‌ی فیزیکالیستی تقلیلی کیم شامل فرضی است که شکل آن به آن چه آکوینی به آن اعتقاد داشت شبیه است - هر چند محتوایش با آن متضاد است. دیدگاه کیم را می‌توان به این نحو بیان کرد: «در جوهر فیزیکی، ساختار لازم نیست، بلکه ماده جوهر مقوم است».
کیم تصور می‌کند که فیزیکالیسم تقلیلی که او و دیگران پدید آورده‌اند «پایانی پذیرفتنی برای بحث ذهن - جسم است» (۱۷۳)، اما در عین حال می‌داند که اختلاف مداوم میان فیزیکالیست‌ها مباحث عمیقی را مطرح می‌سازد:
«در مورد مسئله‌ی فعلی علیت ذهنی آن چه جدید و تعجب‌آور است آن است که این مسئله از قلب فیزیکالیسم بیرون آمده است. یعنی رها کردن برداشت دکارتی از ذهن به مثابه‌ی جوهر نامردنی به نفع وجودشناسی ماتریالیستی موجب رفع مسئله نمی‌شود. بر عکس، تعهدات فیزیکالیستی بنیادی ما را... می‌توان منبع مشکلات فعلی ما دانست» (۹).
● فلسفه‌ی ذهن چه نیازی به فلسفه‌ی شیمی دارد
پل هامفریز (Paul Humphreys) (۱۹۹۷، ص. ۱۵) و دیوید نیومن (David Newman) (۱۹۹۶)، مستقل از یکدیگر، گفته‌اند که روابط میان رویدادهای «فیزیکی» و «ذهنی» و هستومند‌ها بدون فهم فلسفیِ اصلاح ‌شده از به‌هم‌پیوستگی‌‌های «چندسطحی» که در «علوم بنیادی‌تر» بررسی می‌شود، فهمیده نخواهد شد. به تازگی برایان مک‌لافلین (Brian McLaughlin) گفته است «... این که آیا تمام حقیقت‌های شیمیایی به طور پیشینی از حقیقت‌های فیزیکی قابل استنتاج هستند موضوعی است که حل نشده است. آدمی تصور می‌کند که این جای خوبی است که فیزیکالیست پیشینی بیان این مطلب را آغاز کند که تمام حقیقت‌های علم خاص از نظر معرفتی پنهان هستند... اما، تا آن جا که من می‌دانم، بحثی در این مورد در نوشته‌های فیزیکالیستی پیشینی وجود ندارد (McLaughlin ۲۰۰۷ ۲۰۵).
این مقاله سه پیش‌فرض فیزیکالیسم تقلیلی را در نظر می‌گیرد: ۱) «... تمام چیزهایی که در این جهان وجود دارند ذرات ماده و ساختارهای انباشته‌ شده از این ذرات ماده هستند» (۱۴۹) ۲) «اگر رویدادی فیزیکی علتی در t داشته باشد، آن گاه علتی فیزیکی در t دارد (۱۵)، و ۳) «تعین عمودی علیت افقی را حذف می‌کند» (۳۶). هر یک از این پیش‌فرض‌ها فرصتی در اختیار فلسفه‌ی شیمی قرار می‌دهد تا به حل مسائل فلسفه‌ی ذهن کمک کند. این بخش سه فرصت از این دست را مطرح می‌سازد، بخش‌های بعدی هر یک از آن‌‌ها را به طور جداگانه بررسی می‌کنند.
پیش‌فرض نخست دو پرسش را مطرح می‌سازد: آیا ذرات بنیادی («ذرات» غایی «ماده») وجود دارند؟ در مورد ساختارهای انباشته شده از ذرات ماده چه می‌توان گفت؟ این پرسش‌ها، به نوبه‌ی خود، توجه را به حالت توسعه‌نیافته‌ی مرئولوژی - شاخه‌ای از منطق که به کل‌ها و جزءها می‌پردازد - جلب می‌کند. مرئولوژی‌ای را که اکنون معمولاً به کار می‌رود نمی‌توان در مورد ترکیب شیمیایی یا به‌هم‌پیوستگی‌‌های پیچیده‌تری که شامل ذهن هم می‌شوند، به کار برد. توسعه‌ی مرئولوژی گسترده‌ای که به کار شیمی هم بیاید، کمکی عمده‌ به فلسفه‌ی ذهن و عرصه‌های دیگر است.
تفسیر کیم از پیش‌فرض دوم ایجاب می‌کند که علوم سطح بالا (و هستومند‌هایی که این علوم می‌شناسند) به علم پایین‌ترین سطح - میکروفیزیک ذرات بنیادی - تقلیل‌پذیر باشد. اما اگر سطوح با «تکینگی‌ها» از هم جدا ‌شوند، خاصه‌های سطح بالا به تغییر در خاصه‌های سطح پایین حساس نیستند. سیستم‌های شیمیایی برای بررسی دقیق این موضوع مناسب هستند: نتایج این تحقیق بر روی فلسفه‌ی ذهن اثر مستقیم دارند.
پیش‌فرض سوم حکایت از آن دارد که فیزیکالیسم تقلیلی زمان را واقعاً جدی نمی‌گیرد. در «ساختارهای میرا‌ی شیمیایی» (Kondepudi et al ۱۹۹۸) در سیستم‌های باز، بستار شبکه‌های واکنشی که دربردارنده‌ی واکنشگرهای شیمیایی متعددی هستند به تغییرات شدید در سطوح (غلظت‌های) آن واکنشگرها منتهی می‌شود. شیمیدانانی که سیستم‌های دینامیکی غیرخطی را مدل‌سازی می‌کنند می‌توانند با ارائه‌ی تبیین دقیقی از علیت نزولی به چالش کیم پاسخ دهند.
● «ذرات ماده»
رأی اصلی کیم مبنی بر این که «تمام چیزها... ذرات ماده و ساختارهای انباشته شده از ذرات ماده هستند» (۱۴۹) حاکی از آن است که برخی از ذرات ماده انباشته شده نیستند - که «ساده‌‌» وجود دارد. فیزیکالیسم تقلیلی انکار می‌کند که هستومند‌های غیربنیادی که در تبیین‌های ارائه شده از سوی علوم خاص مطرح می‌شوند دارای نیروهای علّی مخصوص خود باشند. «اصل الیایی» (Eleatic Principle) که به «رأی الکساندر» نیز مشهور است، می‌گوید: «هر چیزی که ما فرض می‌کنیم که وجود دارد باید در نظم علّی/نومیک (nomic) جهان نقشی داشته باشد» (Armstrong ۲۰۰۴ ۳۷). بر این مبنا، اگر چیزی نیرویی علّی به جز نیروهای علّی اجزاء خود نداشته باشد، نمی‌توان گفت که آن چیز «وجود دارد». فیزیکالیست‌های تقلیلی، تا آن جا که این اصل را به کار می‌برند «حذف‌گرا» هستند - مانند آن فیلسوفانی که وجود مجسمه‌ و بازی بیس‌بال را انکار می‌کنند (Merricks ۲۰۰۱).
این مفهوم که هر تبیین معتبر باید در نهایت بر سطحی از اجزاء تشکیل‌دهنده‌ی «بنیادی» (یعنی غیرمرکب) («ذرات ماده‌»ی کیم) مبتنی باشد، به مدتی طولانی پیش‌فرض بخش اعظمی از علم و فلسفه بوده است. ویل ((Weyl (۱۹۴۹ ۸۶) این موضع را به روشنی بیان کرده است: «فقط در بی‌نهایت کوچک می‌توانیم انتظار داشت که با قوانین بنیادی و یکنواخت روبرو شویم، از این رو جهان را باید در رفتار آن در بی‌نهایت کوچک درک کرد». نیمه‌ی اول قرن بیستم عصری طلایی برای این نظریه بود. تا دهه‌ی ۱۹۳۰، شیمیدانان و فیزیکدانان - با استفاده از فقط چند نوع «ذره‌ی بنیادی» - تبیین‌هایی تقریباً بسنده از جدول تناوبی شیمیایی، بخش اعظم شیمی آلی، ساختار داخلی اتم، و خاصه‌های ساختمان هسته‌ی اتمی ارائه کرده بودند. نظریه‌ی فلسفی «اتمیسم منطقی» راسل و بسط آن از سوی ویتگنشتاین به گرمی مورد استقبال قرار گرفت. هنگامی که فیزیکالیسم در نیمه‌ی قرن بیستم غالب شد، فرض رایج آن بود که سطح بنیادی هستومند‌های غیرمرکب وجود دارد - اما این فرض، اکنون، در بهترین حالت، محل تردید است.
فهم فعلی از میکروفیزیک از مفهوم «قوانین بنیادی و یکنواخت» حمایت نمی‌کند. در فیزیک معاصر، آن چه در زمینه‌ای به مثابه‌ی هستومند بنیادی عمل می‌کند (مثلاً در دامنه‌ی انرژی)، معمولاً در زمینه‌های دیگر به مثابه‌ی توده عمل می‌کند. پروتون‌ها و نوترون‌ها - که در دهه‌ی ۱۹۵۰ تصور می‌شد بنیادی هستند - اکنون مرکب از کوارک‌ها دانسته می‌شوند. بسیاری از دانشمندان اکنون تصور می‌کنند که هیچ ذره‌ای را نمی‌توان با اطمینان «بنیادی» خواند. بیش از ربع قرن پیش، برنده‌ی‌ نوبل فیزیک هانس دهملت (Hans Dehmelt) نوشت: «هر چند تا کنون هیچ اتم‌شکنی موفق به در هم شکستن الکترون و آشکار ساختن ساختاری نشده است، اصلاً ناپذیرفتنی نیست که، مانند اتم دموکریت و پروتون نقطه‌ای دیراک، روشن شود که الکترون نقطه‌ای دیراک و حتی اجزاء آن هم به طور نامتناهی مرکب هستند» (Dehmelt ۱۹۹۰ ۵۳۹). حتی ویتگنشتاین (۱۹۵۳/۱۹۶۷ ۴۷) در موضع قبلی خود تجدید نظر کرد: «اما ذرات تشکیل‌دهنده‌ی ساده‌ای که واقعیت از آن‌‌ها تشکیل شده، کدامند؟... ما به طرق بسیار زیاد از کلمه‌ی «مرکب» (و بنابراین کلمه‌ی «ساده») استفاده می‌کنیم». نظر کیم را باید یک اصل فلسفی دانست، نه نتیجه‌گیری علمی.
● مرئولوژی و ساختار
اعم از آن که واحدهای «بنیادی» وجود داشته باشند یا خیر، به نظر می‌رسد که این پرسشی بجا باشد که آیا «ساختارهای انباشته شده از ذرات ماده» (۱۴۹) احتمالاً می‌توانند اهمیتی وجودشناختی داشته باشند. رویکرد کیم بر «مرئولوژی» مبتنی است - شاخه‌ای از منطق فلسفی که به کل‌ها و جزءها می‌پردازد. آن گونه که دیوید لویس ((David Lewis (۱۹۹۹ ۱) آن را بیان می‌کند: «مرئولوژی نظریه‌ی ارتباط جزء با کل و مفاهیم وابسته است. یکی از مفاهیم وابسته، مفهوم درهم‌جوشه (fusion) یا جمع مرئولوژیک است: کل متشکل است از برخی از جزءهای معین. درهم‌جوشه‌ی تمام گربه‌ها آن انبوهه‌ی گربه‌ای است که تشکیل شده است از تمام گربه‌هایی که وجود دارند و هیچ چیز دیگر. تمام گربه‌ها اجزای آن هستند». مرئولوژی استانده بر آن است که هر دو فرد یا بیشتر (از هر نوع)، «جمع» یا «درهم‌جوشه»ی مرئولوژیکی را تشکیل می‌دهند - اما قرار گرفتن در این درهم‌جوشه به هیچ روی خاصه‌های افرادی را که در آن قرار گرفته‌اند تغییر نمی‌دهد. مرئولوژی استانده بر آن است که هر هستومند‌ی هنگامی که به مثابه‌ی جزء عمل می‌کند همان گونه عمل می‌کند که گویی در ترکیب وارد نشده است. از آن جا که هستومند‌های شیمیایی به مثابه‌ی جزء معمولاً بسیار متفاوت از زمانی هستند که در ترکیب وارد نشده‌اند (Earley ۲۰۰۵)، «یک‌گرایی مرئولوژیکی» (Fine ۱۹۹۴ ۱۳۸) در مورد ترکیب شیمیایی صادق نیست.
مسائل فلسفی که میکروفیزیک مطرح ساخته (به ویژه به واسطه‌ی تمیزناپذیری ذرات در مکانیک کوانتومی) به تازگی به احیای رویکردهای ساختارگرایانه به فلسفه‌ی علم منتهی شده است. این رویکردها هر دو صورتبندی واقع‌گرا French ۲۰۰۶)) {۴} و تجربه‌گرا (van Fraassen ۲۰۰۶) را در بر می‌گیرند. هر چند تمام علوم به شدت به ساختار مشغولند، اما مرئولوژی با کل‌های ساختارمند سر و کاری ندارد: «مثلاً تحت اشکالی از نومینالیسم که گودمن (Goodman) از آن‌‌ها حمایت می‌کند ممکن نیست در اشیاء بدون تفاوت در اجزای آن‌‌ها تفاوتی وجود داشته باشد: و این نشان می‌دهد که اجزای یکسان نمی‌توانند، به دلیل روش‌های متفاوت در ترکیب، کل‌های متفاوتی بدهند» (Fine ۱۹۹۴ ۱۳۸). درهم‌جوشه‌های مرئولوژیک (آن گونه که مرئولوژی استانده می‌فهمد) دارای کارآیی علّیِ جدا از کارآیی اجزاء خود نیستند - و بنابراین، بر اساس اصل الیائی «وجود» ندارند. کل‌های ساختارمند، نظیر مولکول‌های شیمیایی، به دلیل ساختارهای خود دارای کارآیی علّی افزون بر نیروهای علّی اتم‌های تشکیل‌دهنده‌ی خود هستند. آمینواسیدهای راستگرد مغذی هستند؛ آمینواسیدهای چپگردِ متناظر سمی هستند - هر چند هر دو نوع مولکول‌ دقیقاً دارای اتم‌های تشکیل‌دهنده‌ی یکسانی هستند. کل‌های ساختارمندی مانند مولکول‌های شیمیایی علاوه بر خاصه‌های اجزاء تشکیل‌دهنده‌ی خود دارای خاصه‌های علّی هستند - طبق معیار الیایی آن‌‌ها «وجود دارند».
بسیاری از انواع شیمیایی با نمایش «گروه‌های» ریاضی متناظرند - مجموعه‌ها با «بستار» مشخص می‌شوند. (برای هر گروه عملی هست که، در صورتی که بر عضوی از گروه به کار رود عضو دیگری [از گروه] را ایجاد می‌کند، نه چیزی خارج از گروه). یک انگیزه برای طرح مفهوم درهم‌جوشه‌ی مرئولوژیکی داشتن وجودشناسی‌ای بود که از آن چه نظریه‌ی مجموعه‌ها ارائه می‌کند، گسترده‌‌تر باشد. وجودشناسی‌ای که بر نظریه‌ی گروه‌ها مبتنی باشد از وجودشناسی مبتنی بر مجموعه‌ها گسترده‌‌تر است و می‌تواند کل‌های ساختارمند را نیز بررسی کند.
ساختارگرایان معاصر (اعم از واقع‌گرا و تجربه‌گرا) به درستی اشاره می‌کنند که ساختارها برای وجودشناسی مرتبط با علم بسیار مهم هستند. مرئولوژی استانده مدعی بررسی «کل‌ها و اجزای آن‌‌ها» است اما نمی‌تواند کل‌های ساختارمند را بررسی کند: روشن است که مرئولوژی به توسعه‌ی بیشتری نیاز دارد. سیستم مرئولوژیک گسترده‌ای که بتواند به ترکیب شیمیایی و به‌هم‌پیوستگی‌های ساختارمند پیچیده‌تر بپردازد، با مرئولوژی استانده همان نسبتی را دارد که میان بحث‌های مربوط به گازهای واقعی و نظریه‌ی گازهای ایده‌آل برقرار است. توسعه‌ی یک یا چند مرئولوژی گسترده از این دست، کار مناسبی است برای فلسفه‌ی شیمی و بسیار به سود فلسفه‌ی ذهن خواهد بود.
● کدام بستار؟ کدام «فیزیکی»؟
بررسی سیستم‌های نسبتاً ساده در آشکارسازی اجزائی که اندازه‌ی‌‌شان به طرزی فزاینده کوچک می‌شود به ویژه مهم بوده است - بسیاری از نظراتی که اکنون در مورد ساختارهای داخلی اتم‌ها داریم از مطالعه‌ی اتم هیدروژن حاصل آمده است. هانس پست (Hans Post) گفته است: «به محض آن که نظریه‌ای علمی مفید بودن خود را از جهاتی ثابت کرد... هرگز به طور کامل کنار گذاشته نخواهد شد» Post ۱۹۷۱ ۲۳۷)) {۵}. فیزیکالیسم تقلیلی نمایشگر ادامه‌ی نگرشی است که موفقیت‌های بسیار داشت - اما به نظر می‌رسد که ساختاربندی دینامیکی هستومندهای سطح پایین (که خود مرکب هستند) به صورت به‌هم‌پیوستگی‌های سطح بالاتر، بیش از تقلیل به واحدهای بنیادی، نمایشگر فعالیت علمی است. به محض آن که ترکیب داخلی اشیاء زمینی روشن شد، ابعاد این امر دریافته شد که حالت بسیار پیچیده‌ی فعلیِ عالَم چگونه از «تکینگی نخستین» سر زده است. هم در پیدایش ماده‌ی مرکب و هم در گسترش کیهان، طبیعت بسیار لایه‌ای - نه پیوسته - بوده است. اشیاء در سطوح مختلف تفاوت‌های زیادی در اندازه (و دیگر پارامترها) نشان می‌دهند. بخش اعظم فیزیک مدرن به پدیده‌های سطح بالا (نظیر ابررسانایی، ابرشارگی، و پدیده‌ی هال (Hall effect)) می‌پردازد که اساساً از خاصه‌های سطح پایین متفاوت هستند. هر تفسیر امروزی از آن چه «علت فیزیکی» به شمار می‌آید باید این شرایط را در نظر داشته باشد.
رابرت کینگ (Robert Knight) گزارش می‌دهد که در مورد کارکرد عادی مغزهای انسانی به اجماعی دست یافته شده است: «اکنون وسیعاً توافق شده است که درک اندرکنش‌های شبکه‌ [ی نورونی] کلید فهم شناخت عادی است» (Knight ۲۰۰۷ ۱۵۷۹). {۶} چند سال است که می‌دانند که رفتار «شبکه‌های نورونی» مصنوعی به این امر بستگی ندارد که «نورون‌های واحد» واکنش خطی دارند یا لگاریتمی. لوینا و دیگران (۲۰۰۷) به تازگی نشان داده‌اند که شبکه‌های نورونی بزرگ‌مقیاسی که از «مدل‌های سیناپسی دینامیکی» تشکیل شده‌اند، «حساسیت خودسازماندهی» زیادی را نشان می‌دهند - که الگوی رفتاریِ مشخص‌کننده‌ی سیستم‌های دینامیکی بزرگ‌مقیاس است. برای چنین دستگاه‌هایی ساختار شبکه‌ای رفتار را معین می‌کند و در آن‌‌ها ماهیت تفصیلی واحدهای سطح پایین نسبتاً بی‌اهمیت است.
هر چند کار ریاضی با اندرکنش‌های چند ذره‌ای معمولاً دشوار است، اما آزمایش بر روی نمونه‌های ماکروسکوپی مقادیر دقیقی را به دست داده که اکنون برای جرم و بار الکترون پذیرفته شده‌اند. این را چگونه باید فهمید؟ وضعیت‌هایی که شامل تعداد زیادی از ذرات مستقل می‌شوند معمولاً تحت حاکمیت «اصول سازماندهی بالاتر» قرار دارند و چنان عمل می‌کنند که گویی ماهیت تفصیلی اجزاء سطح پایین بی‌اهمیت است. مثلاً خاصه‌های اکوستیکی انرژی پایین جامدات بلوری از ماهیت اجزاء بلور مستقل است. حالت بلوری ساده‌ترین مثال از آن چیزی است که به عنوان «سرپرستی کوانتومی» شناخته می‌شود - «حالت پایداری از ماده که خاصه‌های عمومی انرژی پایین آن به وسیله‌ی اصل سازماندهی بالاتر و نه هیچ چیز دیگر معین می‌شود» (Laughlin et al ۲۰۰۰a ۲۹). افراد زیادی این امر را شگفت‌آور و ضدشهودی می‌دانند که رفتار سطح بالاتر ممکن است (در درون حدود گسترده‌ای) نسبت به جزئیات آرایه‌های سطح پایین‌تر غیرحساس باشند.
ریچارد باترمن (Richard Batterman) (۲۰۰۲، ۲۰۰۵، ۲۰۰۶) دو راهبرد تبیینی متضاد را شرح داده است که معمولاً در علم معاصر به کار گرفته می‌شوند. تبیین این امر که چرا از الگویی مصداق خاصی حاصل می‌آید مستلزم تبیین «علّی - مکانیکی» بر اساس جزئیات فرآیندهایی است که آن مصداق را ایجاد می‌کنند. خاصه‌های ویژه‌ی اندرکنش‌های مربوطه برای تبیین‌های علّی - مکانیکی بسیار مهم هستند. از سوی دیگر، تبیین این امر که چرا چنان است که الگوهایی از نوع معین روی می‌دهند نیازمند رویکرد تبیینی کاملاً متفاوتی است - رویکردی که بر روی عواملی متمرکز است که مصداق‌های گوناگونِ آن الگوها را یکی می‌سازد و [الگوها را] از جزئیاتِ مصداق‌های خاص انتزاع می‌کند. گذار از سطح پایین به سطح بالا اغلب «تکینگی»‌ای را شامل می‌شود - یعنی وضعیتی که در آن کمیت‌های محاسبه‌ شده بدون حد افزایش می‌یابند. نمونه‌ای از این تکینگی‌ها هنگامی پدید می‌آید که انبوه یون‌های پارامغناطیسی، در تغییر فاز مغناطیسی، سمت‌گیری الکترون - اسپین یکسانی را اتخاذ می‌کنند و «اثرات هم‌بستگی» غالب می‌شوند. در چنین مواردی تبیین علّی - مکانیکی مفید نیست، اما نحوه‌ی بحث دیگر می‌تواند کاملاً مؤثر باشد.
گاهی پیش می‌آید که نتایج به دست آمده با راهبرد دوم به شناخت هستومندهایی می‌رسد که از دیدگاه نظریه‌ی سطح پایین مرکبند اما در بحث‌های سطح بالا به مثابه‌ی واحدهای «بنیادی» پدیدار می‌شوند{۷}. باترمن بحث‌های مفصلی در باره‌ی وضعیت‌هایی ارائه می‌کند که در آن‌‌ها برای تبیین پدیده‌ها (ساختار رنگین‌کمان، تشکیل قطرات ریز آب) که نمی‌توان با نظریه‌ی جانشین (نظریه‌ی موجی نور، دینامیک مولکولی) تبیین کرد که نظریه‌ی بازنشسته (emeritus) رسماً به آن تقلیل یافته است، باید به نظریه‌ی سطح بالای بازنشسته متوسل شد.
کیم طرفدار سرسخت «بستار فیزیکی» است، اما آن بستار را به سطح میکروفیزیکی ذرات بنیادی محدود می‌سازد. آلیسا بوکالیک (Alisa Bokulich, ۲۰۰۷) می‌گوید ورنر هایزنبرگ (Werner Heisenberg) معتقد بود که مکانیک کلاسیکی «نظریه‌ی بسته»ای است: «سیستم تنگ‌تنیده‌ای از اصول موضوع، تعاریف و قوانینی که توصیفی کاملاً دقیق و نهایی از عرصه‌ی محدودی از پدیده‌ها ارائه می‌کند» (Bokulich ۲۰۰۷ ۹۱). (به نظر هایزنبرگ، نظریه‌ی نسبیت مکانیک کلاسیکی را «ابطال» نکرد بلکه حدود عرصه‌ای را که مکانیک کلاسیکی در آن کاربرد دارد نشان داد). از آن جا که طبیعت تشکیل شده است از نواحی‌ای که به وسیله‌ی تکینگی‌ها از هم جدا شده‌اند، «امر فیزیکی» انواع زیادی از «بستار» دارد - و انواع زیادی از به‌هم‌پیوستگی‌ها دارای کارآیی علّی واقعی هستند. وجودشناسی چندسطحی پلورالیستی بدیلی برای فیزیکالیسم تقلیلی ارائه می‌کند که بسیار کم‌تر از «ظهورگرایی (Emergentism) دوگرا» فاقد عمومیت است (Nida - Rumëlin ۲۰۰۷). خاصه‌های شایان توجهِ رفتار ماکرومولکول‌ها نشان می‌دهد که ممکن است در سطح شیمی «سرپرستی‌‌های» غیرکوانتومی وجود داشته باشد (Laughlin et al, ۲۰۰۵b) و مانع تقلیل آن به فیزیک شود. قرار دادن این نظر بر پایه‌ای که از نظر فلسفی استوار باشد، یا رد آن به طرزی متقاعدکننده، کمکی است بزرگ هم به فلسفه‌ی شیمی و هم به فلسفه‌ی ذهن.
● دینامیک غیرخطی و علیت نزولی
کیم در استدلال برای این که هیچ رویدادی بیش از یک علت ندارد از نتیجه‌ی جاناتان ادواردز استفاده می‌کند - که تعین عمودی (از میکروسکوپیک به ماکروسکوپیک) جانشین علیت افقی (قبلی به بعدی) است. (هم چنین اشاره می‌کند که ادواردز گفته است که خدا جهان را در هر لحظه از نو می‌آفریند). به نظر می‌رسد که موضع کیم روایتی از حال‌گرایی باشد - نظریه‌ای که بر اساس آن نه هستومندهای گذشته و نه هستومندهای آینده کارآیی علّی دارند. فهم علمی فعلی می‌پذیرد که هر هستومندی دارای اجزائی است که در فرآیندهای زمانی بسیاری دخالت دارند: ارتعاشات، چرخش‌ها، انتقال‌ها، اندرکنش‌های شیمیایی، فرآیندهای متابولیکی، ترکیب و تجزیه‌ی الگوهای فعالیت نورونی، راهبردهای تولیدی و اقتصادی، روابط سیاسی و مانند آن‌‌ها. هر یک از این اندرکنش‌ها دارای یک یا بیشتر از یک پارامتر زمانی ویژه است که معلوم می‌سازند فرآیند به طور دنباله‌ای چگونه توسعه می‌یابد. ارگانیسم زیستی پیچیده و بالطبع شخص انسانی تحت تأثیر انبوهی از فرآیندهای علّی (درونی و بیرونی) قرار دارد که دارای پارامترهای زمانی ویژه‌ای از اتوثاینه تا چندین سال (یا بیشتر) هستند. مفهوم حالت سیستم «در یک لحظه»، به شدت انتزاعی است. با تفسیری موسع از کلمه‌ی «لحظه»، می‌توان موافق بود که حالت ذهنی شخصی خاص در لحظه‌ای خاص به آرایه‌ی فعلی اجزاء فیزیکی میکروسکوپی - مانند سیناپس‌های درون‌نورونی - در آن لحظه بستگی دارد. اما باید در عین حال دانست که تمام آن‌‌ آرایه‌ها (مثلاً ارتباط و قدرت هر سیناپس) خاصه‌های خود را از رویدادهای قبلی می‌گیرند (همان گونه که چرچلند (۲۰۰۷) می‌گوید). این اندرکنش‌های «افقی» توضیح می‌دهند که چرا حالت سیستم چنین است که هست - و به این معنا شایسته‌ی نام «علت» هستند.
مرلین دانلد (Merlin Donald) ادعا می‌کند که تأثیرات غیر آنی به ویژه در مورد ذهن‌های انسانی مهم هستند: «ما به ذهن‌های «هیبریدی» تکامل یافته‌ایم و دلیل منحصر بفرد بودن ما در مغزهای‌مان نیست که از نظر طراحی بنیادی خود معمولی هستند. بلکه در این حقیقت است که ما وابستگی عمیقی را به سیستم‌های ذخیره‌سازی تجمعی خود که کلید خودگِردایی (self - assembly) ما را در اختیار دارند، پدید آورده‌ایم» (Donald ۲۰۰۱ ۱۲). به همین نحو انتقادات «ضد فردگرایانه‌» به نظریه‌ی کیم مبنی بر این که اندرکنش‌های ذرات بنیادی تنها تعیین‌کنندگان خاصه‌های ذهنی هستند حاکی از آنند که حالت‌های ذهن انسانی به عوامل متعددی مانند «محیط اجتماعی - زبانی» نیز بستگی دارند که سیستم کیم نمی‌پذیرد (Segal ۲۰۰۷ ۵).
اگر زمان را جدی‌تر از آن بگیریم که کیم فرض می‌کند، راه‌هایی به سوی پاسخ‌های احتمالی به چالش کیم در برابر فیزیکالیست‌های غیرتقلیلی برای عقلانی‌سازی علیت نزولی گشوده خواهد شد. زیست‌شناسان تکاملی عادتاً مواردی را توصیف می‌کنند که با این چالش مرتبط به نظر می‌رسند. مثلاً ژن‌هایی که برخی از پرندگان استوایی دارند تعیین می‌کنند (به یک معنا، علت آن هستند که) نرهای این گونه‌ها رنگ درخشانی داشته باشند و برای تحت تأثیر قرار دادن ماده‌های قهوه‌ای رنگ حرکات پیچیده‌ی زنجیره‌ای رقص‌مانندی انجام دهند - اما «بستار» این راهبرد تولید مثلی («جفت‌گزینی» (lekking)) در عین حال تعیین می‌کند (به معنایی متفاوت علت آن است که) این پرندگان کدام یک از ژن‌ها را داشته باشند. (نرهای قهوه‌ای رنگی که حرکات رقص‌مانند انجام نمی‌دهند، فرزندی ندارند). تولید مثل بالا در اکوسیستم‌های استوایی همان چیزی است که ممکن می‌سازد تا جفت‌گزینی - که وسیله‌ای است مؤثر برای محدود ساختن جمعیت - «راهبرد پایدار تکاملی» باشد که در نسل‌های متمادی دوام آورده است. این بستار اکولوژیکی‌ بستاری مؤثر است (به معنای دیگر، علّی است). بستار شبکه‌های روابط سطح بالا در سیستم‌های ‌باز غیرخطیِ واکنش شیمیایی (نگاه کنید به Stemwedel ۲۰۰۶) می‌تواند موجب نوسان‌های پایدار (رفتار «چرخه‌محدود») و تغییر شدید در غلظت‌های اجزاء شیمیایی (سطح پایین) شود. این اثرات صورتاً شبیه مثال‌های زیستی (مانند پرندگان رقصنده) هستند که در آن‌‌ها به‌هم‌پیوستگی‌های سطح بالا بر روی هستومندهای سطح پایین اثر می‌گذارند. ریاضیاتی که رفتار این سیستم‌های شیمیایی را توصیف می‌کند، شبیه صورت‌بندی‌های حاکم بر مثال‌های زیستی است - اما موارد شیمیایی برای مدل‌سازی کمّی راحت‌تر هستند. مدل‌سازی کمّی برای شبکه‌های پیچیده‌ی فرآیندهای وابسته به زمانِ شیمیایی، شرایطی را روشن می‌سازد که در آن‌‌ها ممکن است «علیت نزولی» در کار باشد - و به هر پاداشی که می‌توان به رویارویی با چالش کیم داد دست یابد.
مترجم: ابوالفضل - حقیری قزوینی
منابع
Antony, L.: ۲۰۰۷, “Everybody Has Got It: A Defense of Non - reductive Materialism,” in McLaughlin et al, ۲۰۰۷,pp. ۱۴۳ - ۱۵۹.
Aquinas, T.: ۱۲۵۹/۱۹۵۵, Summa Contra Gentiles, J. Kenny, ed, Hanover House, New York. (http://www.diafrica.org/kenny/CDtexts/ContraGentiles۲.htm#۵۴.)
Armstrong, D. M.: ۲۰۰۴, Truth and Truthmakers, Cambridge University Press, Cambridge.
Batterman, R.W.: ۲۰۰۲. The Devil in the Details: Asymptotic Reasoning in Explanation, Reduction, and Emergence, Oxford University Press, Oxford.
── ۲۰۰۵, “ Response to Belot’s “Whose Devil? Which Details?” Philosophy of Science. ۷۲ (۱), pp ۱۵۴ - ۱۶۳.
── ۲۰۰۶, “Hydrodynamics versus Molecular Dynamics: Intertheory Relations in Condensed Matter Physics” Philosophy of Science. ۷۳ (۵), pp ۸۸۸ - ۹۰۴
Block, N.: ۲۰۰۳, “Do Causal Powers Drain Away,” Philosophy and Phenomenological Research, ۶۷(۱). pp ۱۳۳ - ۱۵۰.
Bokulich, A., ۲۰۰۶, “Heisenberg Meets Kuhn: Closed theories and paradigms”, Philosophy of science, ۷۳(۱), pp ۹۰ - ۱۰۷.
Churchland, P.: ۲۰۰۷, “The Evolving Fortunes of Eliminative Materialism,” in McLauglin et al, pp. ۱۶ - ۱۸۱.
Earley, J. E.: ۲۰۰۵, "Why There is No Salt in the Sea," Foundations of Chemistry, ۷, pp. ۸۵ - ۱۰۲.
── ۲۰۰۶, “Chemical ‘Substances’ That Are Not ‘Chemical Substances,’” Philosophy of Science. ۷۳(۵), pp ۸۴۱ - ۸۵۲.
da Costa, N, and S. French: ۲۰۰۳, Science and Partial Truth: A Unitary Approach to Models and Scientific Reasoning, Oxford University Press, New York.
Dehmelt, H.: ۱۹۹۰, “Experiments on the Structure of an Individual Elementary Particle” Science, ۲۴۷ (۲ Feb). pp. ۵۳۹ - ۵۴۵.
Donald. M.: ۲۰۰۱, A Mind So Rare. New York: Norton.
Fine, K.: ۱۹۹۴, “Compounds and Aggregates” Noûs, ۲۸(۲), pp ۱۳۷ - ۱۵۸.
── ۱۹۹۹, “Things and Their Parts,” Midwest Studies in Philosophy, ۲۳, ۶۱ - ۷۴.
French, S.: ۲۰۰۶, ‘Structure as a Weapon of the Realist,’ Proceedings of the Aristotelian Society,. ۱۰۶, pp. ۱۶۷ - ۱۸۵.
Humphreys, P.: ۱۹۹۷. “How Properties Emerge,” Philosophy of Science, ۶۴ (March), pp. ۱ - ۱۷.
Kim, J.: ۱۹۹۴, “Explanatory Knowledge and Metaphysical Dependence,” Philosophical Issues, ۵, pp. ۵۱ - ۶۹.
── ۲۰۰۳, “Blocking Causal Drainage and Other Maintenance Chores with Mental Causation,” Philosophy and Phenomenological Research, ۶۷(۱), pp۱۵۱ - ۱۷۶.
── ۲۰۰۵, Physicalism, or Something Near Enough, Princeton University Press, Princeton.
── ۲۰۰۶, “Emergence: Core ideas and issues,” Synthese, ۱۵۱, pp. ۵۴۷–۵۵۹
── ۲۰۰۷, “Causation and Mental Causation,” in McLaughlin et al, pp. ۲۲۷ - ۲۴۲.
Laughlin, R. B. and D. Pines: ۲۰۰۰a, “The Theory of Everything,” Proceedings of the National Academy of Science of the USA, ۹۷(۱), pp. ۲۸ - ۳۱.
Laughlin, R. B, D. Pines, J. Schmalian, B. P. Stojkovic´, and P. Wolynes: ۲۰۰۰b, “The Middle Way,” Proceedings of the National Academy of Science of the USA, ۹۷(۱), pp. ۳۲ - ۳۷.
Laughlin, R. B.: ۲۰۰۵, A Different Universe: Reinventing Physics from the Bottom Dow. Basic, New York.
Levina, A., J. M. Herrmann and T. Geisel: ۲۰۰۷, “Dynamical synapses causing self - organized criticality in neural networks,” Nature Physics, ۳ (Dec), pp ۸۵۷ - ۸۶۰.
Knight, R.: ۲۰۰۷, “Neural Networks Debunk Phrenology,” Science ۳۱۶, (۱۵ June), pp ۱۵۷۸ - ۱۵۷۹.
Kondepudi, D. and I. Prigogine: ۱۹۹۸, Modern Thermodynamics: From Heat Engines to Dissipative Structures , Wiley, New York.
Lewis, D.: ۱۹۹۱, Parts of Classes. Blackwells, Oxford:
Merricks, T.: ۲۰۰۱, Objects and Persons, Oxford University Press, New York:
McLaughlin, B.P. and J. Cohen, eds.: ۲۰۰۷, Contemporary Debates in the Philosophy of Mind, Blackwells, Malden, MA.
Newman, D. V.: ۱۹۹۶, “Emergence and Strange Attractors.” Philosophy of Science, ۶۳ (June), pp. ۲۴۵ - ۲۶۱.
Nida - Rumëlin, M.: ۲۰۰۷, “Dualist Emergentism” in McLaughlin et al, pp. ۲۶۹ - ۲۸۶.
Oppenheim, P. and H. Putnam: ۱۹۵۸, “Unity of Science as a Working Hypothesis,” in H. Feigl, M. Scriven and G. Maxwell (eds) Minnesota Studies in the Philosophy of Science, vol ۲, University of Minnesota Press, Minneapolis, pp. ۳ - ۳۶.
Papineau, D.: ۲۰۰۱ “The Rise of Physicalism”, in Physicalism and Its Discontents, C. Gillett and B. Loewer, ed., Cambridge University Press, Cambridge.
Post, H.R: ۱۹۷۱, “Correspondence, Invariance and Heuristics,” Studies in the History and Philosophy of Science, ۲, ۲۱۳ - ۲۵۵.
Putman, H.: ۲۰۰۵, Ethics Without Ontology. Harvard U. Press, Cambridge.
Segal, G.: ۲۰۰۷, “Compositional Content and Propositional Attitude Attributions” in McLaughlin et al, pp. ۵ - ۱۹.
Stemwedel, J.: ۲۰۰۶, “Getting More with Less: Experimental Constraints and Stringent Tests of Mechanisms of Chemical Oscillators.” Philosophy of Science, ۷۳(۵), pp.۷۴۳ - ۷۵۴.
van Fraassen, B.C.: ۲۰۰۶, “ Structure: Its Shadow and Substance” The British Journal for the Philosophy of Science, ۵۷, pp. ۲۷۵ - ۳۰۷.
Weyl, H.: ۱۹۴۹, Philosophy of Mathematics and Natural Science, Princeton University Press, Princeton.
Whitehead, A. N.: ۱۹۲۵/۱۹۶۷, Science and the Modern World, New York, Macmillian.
Wimstatt, W.: ۲۰۰۰, “Aggregativity,” Foundations of Science, ۵, pp.۲۶۹–۲۹۷.
Wittgenstein, L.: ۱۹۵۳/۱۹۶۹, On Certainty, G. Anscombe and G. von Wright, eds., Blackwells, Oxford.
پی نوشت
{۱}. شماره‌ی صفحاتی که در پرانتز آمده مربوط به Kim ۲۰۰۵ است مگر غیر از آن گفته شده باشد.
{۲}. پاتنم در پنج دهه‌ای که از تألیف Oppenheim and Putnam گذشته بیش از یک بار نظر خود را تغییر داده است. در حال حاضر نظر او قویاً بر علیه وارد کردن وجودشناسی در بحث‌های اخلاقی است (Putnam ۲۰۰۵).
{۳}. آلفرد نورث وایتهد گفته است: «در سراسر این دوره [تقریباً از ۱۶۰۰ میلادی تا زمان حاضر] کیهان‌شناسی علمی ثابتی پا برجا مانده است که پیش‌فرض آن واقعیت غایی ماده‌ی خشن تقلیل‌ناپذیر یا مادی‌ای اسست که در سراسر فضا در آرایه‌های گوناگون گسترده شده است... این فرضی است که من به چالش می‌گیرم از آن روی که برای وضعیت علمی که اکنون به آن رسیده‌ایم یکسره نامناسب است. اگر ما خود را به انواع معینی از واقعیات محدود سازیم که از شرایط کاملی که در آن روی می‌دهند انتزاع شده‌اند، فرض ماتریالیستی این حقایق را به حد کمال بیان می‌کند. اما هنگامی که یا با به کارگیری دقیق‌تر حواس خود یا با طلب معناها و انسجام افکار از انتزاع فراتر می‌رویم، این طرح‌واره به یک‌باره در هم می‌شکند. کارآیی محدود این طرح‌واره علت موفقیت روشی عالی آن بوده است. زیرا توجه را درست به آن گروه از واقعیاتی جلب می‌کرد که در وضعیتی که معرفت در آن زمان داشت، نیازمند بررسی بودند (Whitehead ۱۹۲۵/۱۹۶۷ ۱۷)
{۴}. دیدگاه ساختارگرایانه‌ای که کمتر رادیکال است و در فلسفه‌ی شیمی مطرح گردیده بر آن است که هنگامی که شبکه‌های روابط دینامیکی در میان اجزاء بستارهایی از انواع معین دارند، هستومندهایی علّی - معلولی جدیدی به وجود می‌آیند (Earley ۲۰۰۶). بر این مبنا، به‌هم‌پیوستگی‌‌هایی در سطوح گوناگون ممکن است بسته به وضع درونی خود و اندرکنش‌هایی که در آن‌‌ها دخالت دارند، اهمیت وجودشناختی داشته باشند یا نداشته باشند. این نوپدیدی وجودشناختی می‌تواند در سطوحی متعدد از جمله سطح آگاهی (اما نه فقط در این سطح) روی دهد. این دیدگاه با برهان کیت فاین (Kit Fine) سازگار است که بر اساس آن مرئولوژی باید «روابط» و اجزائی از انواع دیگر را نیز بپذیرد - توصیف ساندویچ به مثابه‌ی دو تکه نان و مقداری همبرگر ناکامل است اگر شامل رابطه‌ی «میان‌بودگی» (betweenness) نباشد (Fine ۱۹۹۹ ۶۳ - ۶۴). ویژه‌سازی کیم (۱۹۹۴) از فراآیی مرئولوژیکی روابط را شایسته‌ی اشاره‌ی خاص می‌داند - اما در توصیفات بعدی رابطه‌ها و ویژگی‌ها را بی‌اهمیت می‌داند.
{۵}. این نتیجه‌ی فرعی «اصل تناظر عمومی ((General Correspondence Principle (GSP) پست است که حاکی از آن است که «هر نظریه‌ی پذیرفتنی جدید L باید موفقیت سلف خود S را با تبهگنی به آن نظریه تحت آن شرایطی که S با آزمایش‌ها تأیید شده است، تبیین کند» (Post ۱۹۷۱, ۲۲۸). این اصل را داکاستا (Post ۱۹۷۱, ۲۲۸) و دیگران مورد بحث قرار داده‌اند (۲۰۰۱ ۸۲).
{۶}. نایت ادامه‌ می‌دهد: بیماری‌‌های روانی متعددی نظیر افسردگی، جنون ادواری و مانیا و حتی موردی از جنون وجود دارد که عارضی هستند و با آسیب‌های نوروآناتومیکی همراه نیستند. آیا ممکن است چنین باشد که برخی از نشانگان‌های تناوبی را دشکاری شبکه‌ی میانی، دینامیسم نوسانی مختل‌شده موجب شده باشد؟
{۷}. باترمن (۲۰۰۵) این انتقاد را که هستومندهای نظریه‌ی بازنشسته را که برای تبیین بسنده‌ی ساختار رنگین‌کمان باید به آن‌‌ها متوسل شد، مادی کرده، رد کرده است. از نظر من، باترمن باید اشاره می‌کرد که هر وجودشناسی‌ای لزوماً مستلزم این گونه «واحدسازی» است (Armstrong ۲۰۰۴). به نظر می‌رسد وجودشناسی چندسطحی در موردی که در این مبادله مورد بحث قرار گرفته، به خوبی تضمین شده است.
منبع : باشگاه اندیشه