یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


نگاهی به کتاب "خاطرات زندان" بابا به من اسلحه بده


نگاهی به کتاب "خاطرات زندان" بابا به من اسلحه بده
آیا امکان دارد یک زندانی بدون محاکمه، ماه ها در زندان انفرادی محبوس باشد. آن هم در سلولی به ابعاد ۲*۱ متر، بدون نور و هوای کافی!
آیا می شود به هر وسیله ممکن انسانی را تا سر حد مرگ شکنجه داد و روح و روان او را به بدترین شکل ممکن آزرد.
چنین دغدغه هایی در مورد زندانیان دوران مبارزه با رژیم طاغوت، سیدسعید غیاثیان را وامی دارد از سال ۱۳۸۵ دست به کار شود و به سراغ ده ها زندانی سیاسی زمان شاه برود.
حاصل ارزشمند کار او پس از دو سال تلاش طاقت فرسا، کتاب ۴۵۰ صفحه ای «خاطرات زندان» است. کتابی شامل ناگفته های زندانیان سیاسی رژیم پهلوی که در واحد تاریخ شفاهی دفتر ادبیات انقلاب اسلامی به بار نشسته و انتشارات سوره مهر آن را با قیمت ۷۵۰۰ تومان به بازار عرضه کرده است.
کوتاه، تنوع و کمیاب بودن خاطرات از ویژگی های برجسته کتاب است. افزودن برخی عکس های مرتبط می توانست جذابیت بیشتری به کتاب دهد و نسل جوان را با چهره های زندانیان دربند رژیم پهلوی نیز آشنا کند.
در ادامه دو مورد از خاطرات این کتاب را با هم می خوانیم.
● ملاقات در سکوت
هر جا مردی موفق هست بی گمان در کنارش همسری فداکار، مدیر و قوی قرار دارد. من نیز لایق این نعمت الهی شده بودم و همسری مهربان و با گذشت در تمامی مراحل زندگیم خصوصا روزهای سخت زندان مرا همراهی می کرد.
سه ماه از دستگیری من می گذشت. در این مدت هیچ خبری از همسر و تنها پسرم نداشتم. آنها نیز کاملا از من بی خبر بودند. همه اقوام نزدیک من و همسرم در مشهد بودند و در نبود من، او یکه و تنها می بایست در شهری غریب، بدون هیچ درآمدی، چرخ زندگی را می گرداند. سه ماه بود که اجازه خانه عقب افتاده بود. با اینکه صاحبخانه ما فردی متدین و با خدا بود و در این مدت هیچ اعتراضی به همسرم نکرده بود، همسرم دیده بود که آنها احتیاج مبرمی به مبلغ اجاره دارند و هر چند زن و مرد همسایه درباره او مهمان نوازی بسیاری کرده بودند او خود را موظف دیده بود تا به هر نحو ممکن بدهی خود را به آنها بپردازد. به همین منظور به شرکتی که در آن کار می کردم مراجعه کرده و از آنها خواسته بود تا حقوق معوقه مرا در اختیارش بگذارند. مسئولان شرکت اعلام می کنند که حقوق مرا به حساب بانکی ام واریز نموده اند و او را راهنمایی کرده بودند تا به بانک برود و مشکلش را حل کند.
او به بانک مراجعه می کند اما بانک تنها صاحب حساب را واجد دریافت پول می داند. اصرار همسرم راه به جایی نمی برد و او ناچار می شود راه دیگری را امتحان کند. به همین منظور به ادارات آگاهی، شهربانی و ساواک مراجعه و تقاضای ملاقات می کند. اما در این رهگذر تنها پاسخی که می شنود این است که «ما هیچ خبری از چنین فردی نداریم!»
آنها به طور مطلق دستگیری و زندانی شدن مرا منکر می شوند و به همسرم توصیه می کنند که بهتر است دنبال من نگردد. اما او خستگی را خسته می کند. بر اثر مراجعات پی درپی به مراجع قضایی و امنیتی، او با تعدادی از خانواده های مشهور و معتبر زندانیان سیاسی آشنا می شود. این دوستیها باعث بروز برکات فراوانی در زندگی همسرم می گردد که بالا رفتن بینش انقلابی و معلومات سیاسی اش شمه ای از این خیرات است.
سرانجام بعد از چهارماه پی گیری، او موفق می شود مسئولان ساواک را قانع سازد. او در دیدار با یکی از مأموران ساواک به او می گوید: «شوهرم را گرفته و به زندان انداخته اید و من و فرزندم بدون خرجی مانده ایم، من که از شما کمک مالی نخواستم. همسرم در حساب بانکی اش پول دارد. لااقل ترتیبی بدهید تا بتوانیم از این پول استفاده کنیم.»
بعد از این گفت وگو، آنها مجاب می شوند تا اقدام کنند.
روز موعود فرا می رسد. من در سلول مشغول گفت وگو با دیگر هم سلولیهایم بودم که مأموری وارد سلول شد و مرا با خود بیرون برد. در ابتدا فکر کردم بازهم بازجویی و باز هم سؤال و جوابهای تکراری در انتظارم است. اما مسیری که نگهبان می رفت و مرا با خود می برد با مسیر همیشگی فرق داشت. مرا از راهرویی عبور می داد که در انتهایش در نیمه بازی قرار داشت و نور خورشید از نیمه باز به داخل سالن می تابید. وقتی وارد حیاط زندان شدم، شدت نور آفتاب چشمهایم را آزار می داد ولی گرمای مطبوع آن پوست صورتم را نوازش می کرد . به سرعت مرا سوار ماشین کردند. از ۳ مأمور همراه، دو مأمور مسلح در طرفینم و یکی در صندلی جلو به شدت مراقب اوضاع بودند. تشویش عجیبی داشتم. تا آن لحظه هیچ اطلاعی از ماجرا به من نداده بودند که مرا با لباس زندان با چند مأمور مسلح به کجا می برند؟ این سؤالی بود که در تمام مسیر ذهن مرا مشغول کرده بود. راننده به سرعت در خیابانها حرکت می کرد. پس از چند دقیقه وارد خیابان ویلا شدیم و اتومبیل در مقابل بانک تهران توقف کرد. در این لحظه بود که مرا از کم و کیف ماجرا مطلع کردند. سپس یکی از مأموران وارد بانک شد و خیلی زود با چند برگ کاغذ در دستش به داخل ماشین برگشت. برگه ها را به من دادند تا امضاء کنم. کمی به کارشان شک کرده بودم. پرسیدم چرا این برگه ها را در زندان به من ندادید تا امضاء کنم.
مأموری که در جلو نشسته بود ضمن اینکه مراقب اطراف بود گفت: بانک، ضوابط خاص خودش را دارد، آنها موظفند این برگه ها را حضوری به صاحب حساب بدهند وگرنه ارزش قانونی نخواهد داشت. پس از اتمام کار، به سرعت به سمت کمیته به راه افتادیم اما مسیر بازگشت بامسیر رفت تفاوت داشت. راننده وارد خیابان حافظ شد و سرکوچه ای که منزل ما در آن بود توقف کرد. فردی که در جلو نشسته بود از ماشین پیاده شد و به سمت منزل رفته و به همسرم خبر داد تا بیرون بیاید. چند لحظه بعد همسرم به اتفاق مادرش از منزل خارج شدند و به طرف ما آمدند. قلبم به شدت می زد. بعد از هفت ماه همسرم را می دیدم. به قدری هیجان زده شده بودم که بی اختیار از جا بلند شدم تا از ماشین پیاده شوم و به استقبالشان بروم اما دستهای قوی دو مأموری که در طرفین نشسته بودند، مانع شد.
یکی از آنها گفت: تکان نخور! از همین جا او را ببین! مأموری که در بیرون ایستاده بود نیز جلوی همسرم را می گرفت تا او هم به من نزدیک نشود. گویا دلتنگی او چیزی از من کم نداشت. اما تقدیر چنان بود که ما از فاصله ۷-۸ متری رفع دلتنگی کنیم. در آن لحظه چشمهامان به سخن گفتن افتاده بود. چشمهای من از شبهای طاقت فرسای زندگی و شکنجه می گفت، چشمهای او از روزهای غربت و تنهایی. هنگام خداحافظی خیلی زود فرا رسید. اما وداعمان چه وداع زیبایی بود. در آخرین لحظه لبخندهای هر دومان به هم گره خورد، گویی هر دو خوب می دانستیم روزهای رهایی نزدیک است.
● احمد حاتمی
بابا به من اسلحه بده
در مواقعی که در زندان بودم. فشار زیادی به خانواده ام وارد می آمد. همسرم با داشتن دو فرزند، زندگی را با سختی می گذراند و این در حالی بود که تکفل مادر و خواهرانم نیز به عهده من بود.
یکی از دغدغه های اصلی من در طول سالیان مبارزه، معاش خانواده ام بود. هر بار که در زندان مشغول خوردن غذا می شدم به یاد فرزندان کوچکم می افتادم و این سؤال همیشه ذهن مرا به خود مشغول می کرد که: آیا آنها نیز چیزی برای خوردن دارند؟
این فکر همیشه باعث عذاب من می شد تا حدی که دردهای ناشی از شکنجه را از یاد می بردم. اما هر بار که از زندان آزاد می شدم می دیدم که خانواده ام تنها نبوده اند.
تعدادی از مبارزان در بیرون زندان، خود را وقف خانواده های زندانیان کرده بودند. همسرم تعریف می کرد که روزی آقای رفیق دوست به در منزل آمده و مقداری پول نقد در اختیار آنها قرارداده بود. مادرم از شخصی یاد می کرد که هر چند روز یک بار، دو شانه تخم مرغ برایشان می برده است. مبارزی گم نام چند شیشه عسل به دست بچه هایم می دهد تا به خانه بیاورند.
با شنیدن این مطالب از زبان خانواده، برایم مسلم می شد مبارزه ای که در پیش گرفته ایم کاملا مردمی است و همه طبقات جامعه به نوعی در آن دخیل هستند. وقتی می دیدم پشتوانه ای چنین مستحکم در راه مبارزه مرا یاری می دهد، گامهایم را مطمئن تر برمی داشتم و هیچ گاه خود را تنها نمی دیدم.
اما درد دیگری قلبم را می آزرد. دردی که در روزهای ملاقات بیشتر در وجودم رخنه می کرد و آن چیزی نبود جز دوری عاطفی از فرزندانم. بچه هایم سالهای کودکیشان را در نبود پدر طی می کردند. بدون هیچ آغوش گرمی و هیچ دست نوازشی.
یک روز همسرم برای ملاقات با من به زندان آمده بود ولی این بار تنها نبود. دو فرزند کوچکم را نیز با خود همراه کرده بود. تا آن موقع از او خواسته بودم تنها به ملاقات بیاید. اما آن روز وقتی با اصرار بچه ها مواجه می شود، زبانش برای آوردن بهانه های تکراری، بند می آید و ناچار آنها را برای دیدن پدر با خود می آورد.
ملاقات در پشت توریهای فلزی بود. فاصله توری مقابل من با توری مقابل همسر و فرزندانم بیش از ۲متر بود. بچه ها با شیرین زبانی دل مرا می بردند. برای به آغوش کشیدنشان بی تاب شده بودم. با زبان کودکی از من می پرسیدند: که کی به خانه می روم، و من با لکنت زبان قول هفته بعد را می دادم.
هفته بعد آنها از بدقولی پدر شکوه می کردند که چرا نیامدی؟ مگر نگفتی هفته بعد! و من باز هم قول هفته بعد و باز هم...
روزها و هفته ها را می شمردم تا مگر روز عید یا جشنی فرا برسد تا موفق به گرفتن ملاقات حضوری شوم. وقتی بچه ها را به بغل می گرفتم، وجودم پر از گرما و انرژی می شد. از بوییدن و بوسیدنشان سیر نمی شدم. بچه ها نیز که بعد از چندین ماه، آرامش آغوش پدر را در جان خویش حس می کردند، چهره هایشان گل می انداخت و آن رنگ پریدگی صورتهایشان که از لابه لای توریهای اتاق ملاقات دیده بودم، جای خودش را به نشاط و شادی می داد.
در یکی از روزهای ملاقات حضوری، فرزند بزرگ ترم با آن زبان شیرینش به من گفت: «بابا، یک اسلحه به من بده، تا این پاسبانها را بکشم، تا تو بتوانی بیایی خانه». نگهبانی که در تمامی ملاقاتها حضور داشت، با شنیدن این جمله از بچه ای ۶-۵ ساله، خطاب به من گفت: «ببین چه بچه ای تربیت کرده ای؟» من نیز در جوابش گفتم: «من تا به حال در این موضوع با بچه هایم صحبت نکرده ام. این، عکس العمل رفتار وکردارهای ناشایست شماست که چنین حسی را در بچه ای به این سن به وجود آورده است.» و پاسبان در جواب فقط سکوت کرد.
جعفر شجونی
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید