یکشنبه, ۳۰ دی, ۱۴۰۳ / 19 January, 2025
مجله ویستا
حکایت «حمالان پوچی»
● نگاهی به داستان "قطار به موقع رسید" نوشته هاینریش بُل
داستان "قطار به موقع رسید" روایت غریزه صیانت نفس و میل انسان به زندگی است؛ حتی هنگامیكه كاملاً خود را برای مرگ آماده كرده باشد.
"آندرهآس" سرباز بیست و چهارساله آلمانی برای اعزام اجباری به جبهه جنگ سوار قطار میشود. بهمحض آنكه جایی برای نشستن پیدا میكند، فكر میكند بهزودی خواهد مرد. سپس به واژه "بهزودی" میاندیشد: "چه كلمه هراسانگیزی است این بهزودی. بهزودی ممكن است یك ثانیه دیگر باشد. بهزودی میتواند یك سال طول بكشد.
این بهزودی آینده را در هم میفشارد، آنرا كوچك میكند و دیگر هیچچیز مطمئنی در كار نخواهد بود. هیچ چیز مطمئنی؛ هرچه هست دودلی و تزلزل مطلق خواهد بود. بهزودی هیچ نیست و بهزودی چهبسا چیزهایی است. بهزودی همه چیز است. بهزودی مرگ است..." (ص ۹ و ۱۰) با توجه به حركت قطار حس میكند هرچیزی كه قطار در جریان حركت خود پشت سر میگذارد، او نیز برای همیشه پشت سر گذاشته است.
پیمیبرد تفنگش را جا گذاشته است. اما افسردگی و اندیشیدن به مرگ، مانع از عكسالعملی مناسب در مقابل فراموش كردن تفنگ است. درواقع بیعلاقگی او به جنگ و جبهه تنها توانسته است بهصورت بیتفنگ بودنش آشكار شود. او نمیتواند آنكس شود كه نمیخواهد باشد. علاقه اصلی او درس، موسیقی، شعر و طبیعت است.
موضوعهای لطیفی كه با جنگ و خونریزی كاملاً در تضاد قرار دارند. بههمین دلیل از تمام چیزها و كسانی كه بهنحوی مُهر تأیید به جنگ میزنند، متنفر است و چون تمام محیط اطرافش در سالهای اخیر در جنگ غوطهور بودهاند، به نفی شادی و خوشحالی بشر میرسد؛ طوریكه مرخصیهای سربازان درطول جنگ را نوعی شادی دروغین میپندارد. پیشنهاد ورقبازی سربازی كه ریشش را نتراشیده است، او را از افكارش دور میكند.
با او و سرباز دیگری كه موهای بور دارد، سرگرم ورقبازی میشود. بازی آنقدر ادامه مییابد كه سرباز ریشنتراشیده حین بازی خوابش میبرد. بعد از بیداری، به آندرهآس میگوید كه در مرخصی است، اما چون همسرش را با مردی غافلگیر كرده است، نخواسته است از مرخصیاش بهطور كامل استفاده كند و بیدرنگ به جبهه برگشته است. مرد در جریان صحبت هقهقكنان گریه میكند و میگوید دیگر دوست ندارد زنده بماند و دلش میخواهد بمیرد. او طی زندگی با زنهای زیادی رابطه داشته است، اما رابطه با همسرش را "نه یك ارتباط جسمانی صرف" بلكه ارتباطی "منبعث از عشق ناب" میداند. بههمین دلیل رابطه همسرش با یك مرد دیگر، او را كه بهخاطر عشق زنده مانده بود، از زندگی بیزار میكند.
حالا فكر میكند حتماً آن مرد همسرش را ترك كرده است و زن باز هم در انتظار او خواهد ماند. با این تصور خود را تسلی میدهد و حس میكند كه هنوز همسرش را دوست دارد و او را نیز به خود علاقهمند میپندارد. آندرهآس از مردهایی كه با آنها بازی كرده است، خوشش میآید و فكر میكند تنهایی چیز مطلوبی نیست. درواقع ما(خوانندهها) میفهمیم كه "درد مشترك" باعث پیوند روحی آندرهآس با همنوعانش شده است و او كه پیش از آن خود را تافته جدابافته میدید، حالا میفهمد كه همه بهنوعی دارند از این جنگ لطمه میبینند.
حتی فكر میكند گه كاش زنی در زندگیاش وجود داشت؛ "زنیكه بعد از مرگ به یادش بیفتد و برایش گریه كند." بهعبارت دیگر خواننده به فقدان عنصر عشق در زندگی آندرهآس، كه تا آن زمان زنی را نبوسیده است، پیمیبرد. آندرهآس مدتها پیش فكر كرده بود كه "دیگر هیچچیز در این دنیا برای من از این منفورتر و زنندهتر نبود كه به مرگی قهرمانانه بمیرم و ابداً دلم نمیخواست مانند قهرمانان اشعار بمیرم. مثل عكسهای تبلیغاتی خود را فدای این جنگ نكبتبار كنم ..." (ص ۴۲) چون به مرگ فكر میكند، از احساس گرسنگی و تشنگی خود وحشت میكند، اما پس از رفع آنها از فرط شادی دچار لرزش میشود.
سر كِیف میآید و شروع به خواندن دعا میكند. میاندیشد: اگر سربازهایی كه در قطار هستند بدانند كه او برای تمام یهودیهای تحت ستم آلمانیها هم دعا میكند، از قطار بیرونش خواهند انداخت." هجوم افكار مرگبار او را آنقدر غمگین میكند كه به عرقخوری پناه میبرد. چون نوشیدن عرق را بد میداند، دوباره شروع به دعا میكند و تصمیم میگیرد شبی را كه تا مرگش فرصت دارد در تنهایی بگذراند: "وقتی آدم تنهاست دیگر بیكس و كار نیست." (ص ۵۹) قطار به "پسهمیشل" میرسد و او همراه دو همقطارش پیاده میشود. فكر میكند خوب است برگه مرخصی بخرد و با قطار بعدی به آلمان برگردد و دنبال چشمهای زنی برود كه مدتها پیش دیده بود. در حقیقت در اینجا ما (خوانندهها) میفهمیم كه چشمهای آن زن و حتی كل وجود او نماد عشق و میل به زندگی و فرار از جنگ و مرگ است و ادامه حركت، تسلیم ناچارانه به سرنوشت است. آندرهآس با مرد موبور تنها میماند. مرد موبورِ جوان تعریف میكند كه شش هفته كنار یك رودخانه بود و گروهبان فرمانده، به او و پنج سرباز دیگر تجاوز كرد و پیرمردی را كه به خواسته او تن نداده بود، كشت و بعدها از دیگران از جمله او خواست كه شهادت دهند پیرمرد بهخاطر نافرمانی كشته شده است.
مرد موبور حس میكند سر تا پای وجودش آلوده و فاسد شده است. او نیز دلش میخواهد بمیرد. نویسنده در اینجا این اندیشه را به ما القا میكند كه بهنظر هر جنگی، بهخصوص اگر سلطهطلبانه باشد، تنها با وجود افرادی حیوانصفت تداوم پیدا میكند؛ افرادی كه تنها بهدلیل درجه و مقامشان فرماندهی عدهای سرباز بیگناه را عهدهدار میشوند و نهتنها با جان آنها بلكه با روحشان نیز بازی میكنند. بیش تر سربازانی كه از این جنگها جان سالم بهدر میبرند از لحاظ روحی جزو افراد ناهنجار جامعه میشوند و تا زنده هستند، هیچگاه نمیتوانند رفتاری معمول در پیش گیرند؛ حتی اگر باطناً انسان نوعدوستی باشند. (بهعنوان جمله متعرضه میتوان به فیلم راننده تاكسی اشاره كرد.) آندرهآس متوجه میشود كه او دارد گریه میكند. حالا كه به رنج عمیق همقطارانش پی برده است، بازگشت به آلمان را محال میداند؛ زیرا فكر میكند نمیتواند آنها را تنها بگذارد.
اینجا نویسنده انساندوست موضوع دیگری از روانشناسی را برای ما بازنمایی میكند: درد و رنج، عامل پیوند انسانهاست نه ملیت، رنگ پوست، مقام و زبان. آندرهآس از این بهبعد برای مرد موبور و پیرمرد نیز دعا میكند. مرد ریشنتراشیده خود را "ویلی" معرفی میكند و به آندرهآس میگوید پول قابلملاحظهای دارد و میتوانند با استفاده از آن برگ مرخصی بخرند و یكشب را خوش بگذرانند و بعد با قطار پیك بقیه راه را طی كنند. قطار مرخصی سر میرسد و آنها سوار میشوند. بین راه قطار بهدلیل خطر حمله پارتیزانها چند ساعتی توقف میكند. آندرهآس با شنیدن سرودهای میهنی سربازها، فكر میكند "این سرودها ریشه فكر كردن را در انسان میخشكاند." و به اینترتیب نویسنده بهطور ضمنی به تأثیر "تلقین جنگیدن با استفاده از ابزار هنر و ادبیات و تمایلات ملی" اشاره میكند. آندرهآس طی توقف قطار بهعلت اینكه در مردن خود تردیدی ندارد، و در عین حال میداند كه "كارهای لازم قبل از مرگ را انجام نداده است" خودش را سرزنش میكند. سپس تمام كسانی را كه سبب رنجش آنها شده بود، بهیاد میآورد، توبه میكند و از خدا میخواهد كه او را ببخشد. در حال دعا خوابش میبرد.
ویلی به بهانه اینكه بیمار است نمیگذارد برای نگهبانی او را از خواب بیدار كنند. پس از رسیدن به مقصد، او همراه ویلی و مرد موبور به یك رستوران اعیانی میروند و با پول ویلی؛ كه با دست و دلبازی آن را خرج میكند؛ غذای مفصلی میخورند. آندرهآس شنگول و سرحال میشود و با خود میگوید "زندگی شیرین است، بهتر بگویم شیرین بود. دوازده ساعت پیش از مرگم باید بفهمم كه زندگی شیرین است، این دیگر خیلی دیر است. ناشكری میكردم، منكر این بودم كه برای آدم چیزی بهاسم خوشی و خوشحالی هم هست..." (ص ۹۹) علت این بدبینی را جنگ میداند؛ جنگی كه نفس او را بریده، خونش را گرفته و سبب شده است كه زندگیاش به گونهای باشد كه جز كثافت، خون و بوی گند چیزی حس نكند. غذای خوب حالت مرد موبور را نیز عوض میكند و آندرهآس با دیدن حالت او فكر میكند "شادی هم بسیار چیزها را میشوید و پاك میكند، همانطور كه غم چنین میكند" (ص ۱۰۲) به خانهای لهستانی میروند. آندرهآس یك پیانو میبیند و با زنِ خودفروشی بهنام "اولینا" آشنا میشود. اولینا میخواهد برهنه شود، آندرهآس مانع او میشود.
در سكوت فكر میكند چرا بهجای دعا خواندن در این ساعت آخر عمر در یك خانهبدنام است. دلش میخواهد گریه كند. ولی بهجای آن از اولینا سؤالاتی میپرسد. اولینا دختری لهستانی است كه میتواند تمام آثار كلاسیك موسیقی غیر از آثار "باخ" را با پیانو بنوازد. اوایل جنگ پدر و مادرش میمیرند. آلمانیها به دخترها از جمله او تجاوز میكنند و او عاقبت سر از خانه بدنام درمیآورد. آندرهآس نیز به موسیقی علاقه دارد، ولی شروع جنگ مانع ادامه تحصیل موسیقی شد است. این وجه اشتراك با اولینا و پیبردن به اینكه هر دو متولد یك سال و یك ماه با چند روز اختلاف هستند، سبب میشود آندرهآس، كه نسبت به اولینا تمایل جنسی ندارد، رازهایش را با او در میان بگذارد و از مرگی كه انتظارش را میكشد و از چشمهای گیرای دختری حرف بزند كه یكدهم ثانیه او را دیده بود. درد دل او باعث میشود اولینا نیز اعتراف كند كه در چهره یك زنِ هرجایی برای نهضت مقاومت جاسوسی میكند. او از آلمانیهایی كه به دیدنش میآیند، در حالت مستی اطلاعاتی بهدست میآورد و آنها را به نهضت میرساند.
پس از این صحبتها اولینا و آندرهآس پیانو مینوازند. موسیقی هر دو آنها را به گریه میاندازد. در گفتگویی درونی هر دو حس میكنند كه یكدیگر را دوست دارند تا آنحد كه نمیتوانند بدون هم زندگی كنند. این احساس سبب میشود اولینا از رفتن پیش ژنرال آلمانی خودداری كند. اولینا كه عشق فارغ از هوس آندرهآس را درك كرده است، بهعنوان خواهری بزرگتر به او قول میدهد كه نجاتش دهد، زیرا در این حالت آندرهآس دیگر نمیخواهد بمیرد. اولینا میگوید او را بهوسیله ماشین ژنرال همراه خود به منطقهای میبرد كه حتی پارتیزانها هم آنجا نیستند. آندرهآس میخواهد ویلی و مرد موبور را همراه ببرد.
اولینا بالاخره موفق میشود هر سه را سوار ماشین كند. بعد از طی مسافتی ماشین واژگون میشود. ویلی، مرد موبور و راننده میمیرند، اما آندرهآسِ، درست در همانروز و ساعتی كه مرگش را پیشبینی كرده بود، زنده میماند. قطرات خون دست اولینا بر صورتش میچكد "او دیگر نمیداند كه او هم خود شروع به گریستن كرده است..."(ص۱۶۵) به این ترتیب آندرهآس بهدلیل آشنایی با اولینا واقعاً میمیرد و با عشق به اولینا شخصیتی جدید پیدا میكند و دوباره زنده میشود. زیرا برای اولینبار در زندگیاش جسم و روحش را به عشقی پاك میسپرد؛ عشقی كه با كمك قطرات اشك ناامیدی و بدبینی ناشی از جنگ را میشوید و دیدگاهی نوین از زندگی به او ارائه میدهد. چكیدن قطرههای خون اولینا روی صورت آندرهآس نیز خصلت شهوانی فاحشگی را از او میزداید؛ گویی با خروج آن خون، خونی جدید كه عاری از هرگونه كینهای است در وجود او جاری میشود. تحول شخصیت اولینا وقتی نمود پیدا میكند كه حس میكند، آندرهآس را بهرغم آلمانی بودنش، دوست دارد.
همانطور كه خواننده متوجه شده است هاینریش بُل در این اثر ضمن نمایش بیزاری مردم عادی از جنگ، بهگونهای سادهبینانه و كلیشهای، انسانها را به دو گروه تقسیم میكند: "خوبها" كه از جنگ بدشان میآید و "بدها" كه دنبالهرو هیتلر میشوند و ستایشگر جنگ. این تقسیمبندی كه از گرایش شدید ضدجنگ نویسنده نشأت میگیرد، با جّو آن روزگار و نیز احساسگرایی نویسنده كه در متن شاهد آنیم، همخوانی دارد.
در حقیقت، بُل بر خلاف داستانهای قوی بعدیاش، در این اثر نوعی خاماندیشی نشان میدهد؛ چیزی كه بعدها خود نیز به آن اعتراف كرد. نویسنده اگر انسانگرا و بشردوست نباشد، بهتر است قلم را زمین بگذارد، ولی چنانچه مثل بُل نوعدوست و انسانگرا بود، بهاعتبار چنین چیز ارزشمندی، "نمیتواند بشر را تقسیمبندی كند." انسان پیچیدهتر از آن است كه به دلیل جانبداری یا عدمجانبداری از یك اندیشه انسانی یا حكومت ضدانسانی جدولبندی شود. خیلی از طرفداران استالین- این جنایتپیشه استثنایی قرن بیستم - در بسیاری وجوه زندگی روزمره بر مبنای اصول انسانی زندگی میكردند، و خیلی از پیروان راستین مسیح و محمد(ص) در زندگی معمولی، همسران، دوستان، همكاران، همسایهها، و بهطور كلی "همنوع" محبوبی نبودند و نیستند و هزار جور اِشكال شخصیتی داشتند و دارند. بُل با پختگی سالهای بعد، این یكسونگری را از آثارش حذف كرد، هرچند كه همچنان بهعنوان یك نویسنده، به نقد روابط اجتماعی میپرداخت. از این لحاظ در رمانهای "عقاید یك دلقك" و "سیمای زنی در میان جمع" تراز بالاتری از بازآفرینی ارائه میدهد و در آثارش با "بار ادبی بیشتری" به جنگ زورمحوری و اقتدارگرایی میروند.
فتحالله بینیاز
منبع : ماهنامه ماندگار
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست