چهارشنبه, ۱۰ بهمن, ۱۴۰۳ / 29 January, 2025
مجله ویستا
یک انتقام بچگانه
آن قدر بد درس میداد و سختگیریهای الكی میكرد كه بالاخره مجبورمان كرد كاری را كه دلمان نمی خواست با او بكنیم. كاری كه به نظر میرسید باید با عواقب احتمالیش بدجوری مواجه شویم. اما دیگر عزممان جزم بود. فكرهایمان را كرده بودیم.
تا مدتی كه درس خوانده بودم و بعد چند سالی كه تا ترك تحصیلم در كلاسهای بالاتر درس خواندم، چنین معلمی ندیده بودم. انگار از جنس معلمها نبود. با همه آنها خیلی زیاد فرق میكرد. ما هم كه تا به حال از این معلمها ندیده بودیم، فقط شرح كارهای مشابهیی كه او میكرد از پدرهامان شنیده بودیم. بالاخره عصر ما، عصر تنبیه بدنی و این جور حرفها نبود. اگر هم بود نه به این وقاحت و شدت!
این معلم ما اصلا نمیخندید. با خودش هم قهر بود. مدام هم درسی را كه بلد نبوده بدهد، یا ما از درس دادنش چیزی نمیفهمیدیم، میپرسید و آن بختبرگشته كه برای پرسیدن درس انتخاب میشد، پس از چند دقیقه با چند سیلی و لگد جلوی دفتر. روال كار همین بود. همیشه زنگهای كلاس او همین بساط را داشتیم. ترس و دلهره در تمام مدت كلاس بر ما غلبه میكرد. ساعتها كند و كندتر حركت میكرد و ما از این كندی در عذاب بودیم و تنلرزههامان یك لحظه قطع نمیشد. هیچكس حتی شاگرد اول، سر كلاسهای او آرامش نداشت.
كلی هم منبر میرفت در خصوص چگونگی وضعیت آدم كردن ما. عادت بدی هم كه داشت این بود كه مشق هایمان را نمیدید. یعنی وانمود میكرد كه نمیخواهد مشقها را ببیند و از صرافت این كار افتاده. اما همین كه توی دل مان میآمدیم خدارا جهت ندیدن مشقها شكر كنیم، در یك آن، جنازه دفتر به دست، خود را جلوی دفتر میدیدیم.
چند ماهی از این روال می گذشت. ما كه هیچ جوری نمیتوانستیم این روال كاری و این زنگهای طولانی را پیش خودمان هضم كنیم، هر طوری شد خواستیم كاری كرده باشیم كه حتیالامكان از دست او خلاصی یابیم. اما مگر چقدر میشد نامه به آقای مدیر نوشت. چقدر پیش مادر و پدر ناله و نفرین كرد. هر چه میگفتیم كه دارد ما را میزند، ما را میكشد، میگفتند حقتان است. پدر یكی از بچهها هم كه به او گفته بود، از قول من بگو جای ما هم بزند، بلكه آدم شوی! خب با این تفاسیر چه كار میشد كرد كه از دست او رها شویم.
شاید باور نكنید كه هر كس سر كلاسهای او نمیآمد، به بهانههای مختلف، كلی به او حسودیمان میشد و بر خوشبختیاش غبطه میخوردیم. طولی نكشید كه این كار بچهها به یك حربه تبدیل شد. هر روز سر كلاسهای آقا معلم، سهچهار نفری غایب بودند. به بهانه مریضی و هر چیز دیگری، مادر و پدر را راضی میكردند و نمیآمدند مدرسه. بالاخره یك روز هم یك روز هست دیگر. بعضیها كه قدر ثانیهها و دقایق را هم میدانستند، برای آب خوردن و دستشویی رفتن، وقتی از كلاس خارج میشدند، چند دقیقه بیرون بودند. بالاخره چند دقیقه هم برای خودش غنیمتیست. البته این اجازه گرفتنها كه خیلی زیاد شد، آقا معلم هم دیگر به هیچكس اجازه نداد. اما حربه نیامدن مدرسه همچنان ادامه داشت...
روز معلم نزدیك بود. طبق هماهنگی قبلی و تصمیم نهایی شورای ارشدین كلاس، قرار شد آن سال هدیه تعلق گیرد. اما بعد از مشورتهای فراوان و بحثهای طولانی مدت، دست آخر قرار شد كه این بار با تقدیر و تشكر فراوان از آن معلم عزیز، جایزه را به همین معلم خشن بدهیم. اینطوری امكان داشت در برخورد با ما رویهاش تغییر پیدا كند. امكان داشت، با ما خوب شود. دیگر نه خبری باشد از آن چوبهای معلم و نه اخراج از سر كلاس و ...
فكر خیلی خوبی بود. مو لای درزش نمیرفت. با این كاری كه میخواستیم انجام دهیم، با آن كیف سامسونت گرانقیمتی كه میخواستیم برای آقای معلم بخریم، دیگر حسابی نمكگیرش میكردیم. دیگر مگر میتوانست با ما اینطور رفتار كند. برای همیشه از دست رفتارش خلاص میشدیم. برای همیشه ترس و اضطراب از دل ما رخت بر میبست. برای همیشه ما آرام میشدیم. برای همیشه عقربههای ساعتهای كند، زمان را با سرعت بیشتری به جلو میبرد. برای همیشه...
دلمان خوش بود، كاری كه انجام میدهیم، توی مدرسه مثل توپ صدا كند. برای همه درس عبرتی باشد، و از كاری كه ما در حق معلممان انجام دادیم، درس بگیرند. آنوقت، دید همه معلمها و اولیای مدرسه نسبت به ما عوض میشد.
هر نزدیكی بالاخره به رسیدنی ختم میشود. روز معلم با او كلاس داشتیم. دو سه روز مانده به روز معلم پولهای بچهها حسابی جمع شد، حتی بیشتر از پارسال و سالهای قبل. به اتفاق چند تا از بچهها، رفتیم و كیف سامسونتی خریدیم. چند هزار تومنی هم نگه داشتیم، تا فرزین برود و تخم مرغ بخرد و وسایل تزیین. علی هم مامور شد برود یك جعبه شیرینی تر بخرد و برای آن روز آماده كند و بیاورد مدرسه. همه چیز خوب پیش میرفت، نه مثل همیشه. روز، روز دیگری بود. همگی از این كارهایی كه میكردیم، احساسی دیگر داشتیم. دلمان میخواست این بهترین مراسمی باشد كه برای روز معلم برپا كرده باشیم. دلمان میخواست حالا كه میخواهیم این آقا معلم را راضی به خوشخلقی كنیم، كاری كنیم كه تا آخر سال یادش نرود و همچنان با ما خوب باشد و خوش.
همه چیز روبهراه است. دلهره عجیبی همه بچهها را گرفته. همه خوشحالند و مضطرب. تا چند دقیقه دیگر آقای معلم وارد كلاس میشود و شادی آغاز میشود. فرزین از اول روز یك تخممرغ در جیبش گذاشته، نمیدانم برای چی؟! شلوغ بود و حساسیت بچهها نسبت به كاری كه دیگری میكند خیلی كم شده بود. از این قاعده من هم مستثنی نبودم. پس بیخیال فرزین شدم و آن تخممرغی كه كنار گذاشته. به جز او چند تا از بچهها هم مامور شدند كه تخممرغها را به هوا پرتاب كنند.
معلم وارد كلاس شد. همه به احترام او بلند شدند. اولین تخممرغ بالای سر آقای معلم، همان جلوی در كلاس به سقف زده شد. همه دست میزدند. فرزین دو دل بود. انگار جدا از همه بچههای كلاس بود. مضطرب بود و خندهیی ساختگی بر لبانش نقش بسته. كیف را كادو پیچ كرده، آوردیم و دادیم به آقای معلم. آقای معلم از خوشحالی نمیدانست چهكار كند و چه بگوید. برایش چیزی غریب میآمد این كارهای ما. شاید با خودش فكر میكرد مگر ممكن است با همه این اذیت و آزارهایی كه بر این بندگان خدا روا داشتم، آنها با من این رفتار را بكنند. مدام تشكر میكرد و قربان صدقه ما میرفت. تخممرغها هم یكی یكی بالای سر او به سقف كوبیده میشد و شادی را بیشتر جلوهگر میساخت...
همه چیز در یك لحظه اتفاق افتاد. نفهمیدیم چه شد كه یكمرتبه فرزین تخممرغ در جیبش را بیرون آورد و بالای سر معلم به سقف زد. تخممرغ سالم بود و شكست. تصورش هم برایم دشوار بود. معلم را میدیدیم كه زرده تخم مرغ روی سرش بدجوری خودنمایی میكرد. بچهها هم كه اصلا انتظار چنین اتفاقی را نداشتند خندیدند، چه خندیدنی! كلاس انگار منفجر شد...
تا چند دقیقه دیگر باید انتظار جناب ناظم را می كشیدیم. همین طور هم شد. ایشان بدون مقدمه با حضورشان در كلاس، یك به یك از همان اول كلاس یك چك با لگدی پی آمد آن با اندكی فحش و بد و بیراه حواله هركدام مان كرد. البته تنها كسی كه كتكش به توان دو و یا شاید سه رسید همین فرزین بود. نه به خاطر اینكه موضوع لو رفته بود، تنها به خاطر باز شدن نیش از بنا گوش دررفتهاش!از فردا دوباره آش همان بود و كاسه همان كاسه. آقا معلم حسابی نمكگیرمان شد. كار ما مثل توپ توی مدرسه صدا كرد. دید تمام معلمان و اولیای مدرسه نسبت به كلاس ما به كلی عوض شد! كاری كردیم كه تا آخر سال هیچوقت از یاد معلم بیرون نرفت و همان حكایت ادامه دار شد. بعدها فهمیدیم فرزین بخاطر یك انتقام بچگانه به خاطر ضایع شدنش توسط این معلم كه دو سه ماه پیش اتفاق افتاد، دست به چنین كاری زد.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست