شنبه, ۲۱ مهر, ۱۴۰۳ / 12 October, 2024
مجله ویستا


یک کائنات در انتظار تو!


یک کائنات در انتظار تو!
سرانجام زمان وداع ما با دوست باغبان پدر فرا رسید. صبح زود بعد از صرف صبحانه پدر گفت همگی باید برگردیم. چندین هفته مسافرت و دوری از زندگی عادی شهری به‌شکلی باعث شده بود تا ما زندگی عادی خود را فراموش کنیم. اما روز وداع فرا رسیده بود و چاره‌ای جزء جدا شدن از همه آن چیزهائی که دوستشان داشتیم، نبود.
در فاصله زمانی که منتظر اتوبوس بودیم تا ما را مستقیم از باغ بزرگ به شهر ببرد، دوست باغبان پدر در جواب سئوال فلورا چیزی گفت که ذهن همه ما را به‌خود مشغول کرد. فلورا پرسید که چگونه می‌توان به این همه معرفت یک‌جا دست یافت و دوست باغبان پدر پاسخ داد: ”انسان‌ها چیزهائی می‌بینند که دوست دارند ببینند و چیزهائی را که دوست ندارند اساساً نمی‌بینند، چه برسد به این‌که در مورد آن‌ها فکر هم بکنند. هرکس همان چیزی نصیبش می‌شود که انتظارش را می‌کشد. اگر انتظار دیدن کسی را دارید که وقتی با شما حرف می‌زند کلامش چراغ قلب شما را روشن سازد، بدانید که هر کلمه‌ای که از زبان او بیرون می‌آید مانند جرقه‌ای است که فضای قلب شما را روشنی می‌بخشد و اگر از درونی‌ترین بخش خود جست و جوگر و منتظر شنیدن کلامی هستید که از تاریکی و سیاهی خبر بیاورد، بدانید که سلطان تاریکی‌ها دیر یا زود با شما هم‌کلام خواهد شد. و همان‌گونه که آرزویش را داشتید با شما سخن خواهد گفت.“
مرد صاحب پانسیون با لحنی که غم و حسرت در آن موج می‌زد، پرسید: ”یعنی خالق کائنات به شخصی که به خطا جست و جوگر تاریکی‌ها شده کمک نمی‌کند که راه روشنائی را پیدا کند؟!
و دوست باغبان پدر پاسخ داد: ”تا زمانی‌که خود شخص طلب روشنائی نکند، هیچ‌کس نمی‌تواند به او کمک کند تا روشنائی را ببیند! به‌جای درخواست روشنائی از خالق هستی بخواهید تا در قلب شما آرزوی روشنائی را جای دهد. بقیه کارها خود به‌خود درست خواهد شد و روشنائی زندگی شما را فرا خواهد گرفت.“
آن‌گاه دوست باغبان پدر آهی کشید و گفت: ”از زمانی‌که شما وارد این باغ شدید، تا الان که قصد رفتن دارید، این باغ هیچ تغییری نکرده است. در واقع این باغ با همه باغ‌های طبیعی دنیا هیچ فرقی ندارد، این شما بودید که چشم درونتان جست و جو‌گر دیدن چیزی متفاوت بود و به همین خاطر شما هر روز شاهد اتفاقی جدید و تکان‌دهنده بودید. دلیل آن‌هم خیلی ساده است. شما با نیت جست و جو و رؤیت معرفت به این باغ، گام گذاشتید و کائنات هم در اجابت درخواست درونی شما جلوه‌های معرفت خود را بر شما آشکار ساخت. این باغ در آینده محل گذر انسان‌های بی‌شماری قرار خواهد گرفت. ولی به شما قول می‌دهم فقط آن‌هائی می‌توانند آن‌چه را شما دیدید ببینند که در اعماق وجودشان شور و اشتیاقی همسان شما برای رؤیت نادیدنی‌های هستی موج بزند. در غیر این‌صورت این باغ هیچ فرقی با باغ‌های دیگر عالم نخواهد داشت.“
به سمت پدر برگشتم و از او پرسیدم: ”پدر! شما این‌همه راه ما را تا این‌جا آوردید تا به ما جائی را نشان دهید که با بقیه جاهای عالم فرقی نداشت!؟ پس این‌همه اتفاقات عجیب و تکان‌دهنده‌ای که در طول این دیدارها شاهد بودیم، چرا در جاهای دیگر عالم رخ نمی‌دهند؟“
پدر نگاهی به دوست خود انداخت و گفت: ”وقتی می‌گویند به دیدار اهل معرفت بشتابید، نه برای این است که از محل زندگی آن‌ها دیدن کنید و یا با لمس لباس‌های آن‌ها به برکت برسید، منظور این است که با خیره شدن در چهره و نگاه و تأمل در رفتار و وقار ایشان، روش طلبیدن معرفت از کائنات را یاد بگیرید. بله! حق با شماست. این باغ با همه باغ‌های عالم یکی است و هیچ فرقی ندارد. همان حیرت و اعجازی را که با نگریستن در برگ‌های درختان این باغ نصیب شما می‌شود، هر انسانی در هر بخش از کره زمین می‌تواند با کندن برگی از درخت بالای سر خود شاهد باشد. اما برای رؤیت این اعجاز و رسیدن به این حد از حیرت لازم است که چشم دل فرد نیز باز شده باشد و روش درست نگاه کردن به پدیده‌های عالم را بلد باشد. هرکس چیزی را می‌بیند، که جست و جو می‌کند و انتظارش را دارد. اگر در وجود همراه و همدم خود، دوستی و عشق و صفا را جست و جو کنی خواهی دید که چیزی جزء مهربانی و وفا و صمیمیت از سوی او نصیب نخواهد شد. اما اگر برعکس با دید بدبینی و با هدف یافتن خطا در اطرافیان خود دقیق شوی، بعد از مدتی خواهی دید که همه اطرافیان تو اهل خیانت‌اند. شما به این باغ آورده شدید تا یاد بگیرید چگونه به‌خود و محیط خود نگاه کنید. تا نادیدنی‌های مخفی از دید بقیه آدم‌ها را ببینید و از عظمت این بخش‌های پنهان هستی حیرت کنید.“
دیانا طاقت نیاورد و با اشاره به دختر دوست باغبان پدر، از پدر پرسید: ”این دختر در محضر پدری گرانقدر مانند دوست شما و در دل چنین باغ پرشکوهی بزرگ شده بود، پس چرا او نتوانست در همسر خود رگه‌های آسمانی بودن را ببنید و به این راحتی او را از دست داد!“
و دختر دوست باغبان که تا این‌موقع ساکت بود به سخن آمد و گفت: ”چون فکر می‌کردم همه چیز را می‌دانم. چون احساس دانستن می‌کردم فقط در جست و جوی تأیید این دانش، به مردم نگاه می‌کردم. من از قبل گمان می‌کردم درست و نادرست هستی را از هم تشخیص می‌دهم و در نتجیه منتظر اثبات چیزی که درست می‌پنداشتم، بودم. بله دوست من! من بر این پندار بودم که حرف‌های پدر و نگاه متفاوتی که او به دنیا و پدیده‌های دنیا دارد، واقعی نیست و واقعیت همان چیزی است که انسان‌های عادی بیرون باغ می‌بینند. پس من هم مانند بیرونی‌ها به جست و جوی نشانه‌های زمینی در شخصیت همسرم گشتم. از سوی دیگر کسی به من نگفته بود که هر انسانی در وجود خود کل عالم را داراست و در دل همه موجودات آسمان می‌توان رد پای خاک زمین را یافت و برعکس در اعماق وجود هر موجود زمینی، بخشی آسمانی هم وجود دارد. پس وقتی به شخصیت و رفتار همسر آسمانی‌ام دقیق شدم و با هدف یافتن نشانه‌های زمینی در او خیره شدم، بخش‌هائی آشنا با زمینی‌ها در وجودش یافتم و نظرم در خصوص زمینی بودن او تقویت شد. من بخش آسمانی وجود او را ندیدم و به همین خاطر وقتی او بال‌هایش را باز کرد تا برود فکر کردم شوخی می‌کند و قادر نیست از زمین فاصله بگیرد. اما او به یک‌باره دل از همه چیز کند و رفت و مرا با یک دنیا بهت و حیرت روی زمین به حال خود رها کرد.
اکنون من هم با نظر پدر موافقم که گفت او ببین درون وجودت منتظر دیدن چه چیزی و چه کسی و چه اتفاقی هستی و بعد جلوه اجابت این انتظار را در بیرون وجود خودت شاهد باش.“
آن‌گاه دختر دوست باغبان پدر چند لحظه‌ای سکوت کرد و سپس ادامه داد: ”اگر می‌خواهی زندگی کسی را متحول سازی انتظارش را از زندگی تغییر بده. اگر می‌خواهی چراغ زندگی‌اش را روشن سازی، به او مژده بده که به زودی روشنائی خواهد آمد و به او بگو که خودش و اطرافیانش و محیط زندگی‌اش را برای روشنائی آماده سازد. خواهی دید که به محض ایجاد این انتظار روشنائی و سرور تمام زندگی او را فرا خواهد گرفت. برعکس اگر می‌خواهی کسی را به‌درون سیاهی بفرستی، ناامیدش مساز و به او بگو که به زودی فلاکت و تیرگی تمام بخش‌های زندگی او و اطرافیانش را در بر خواهد گرفت. به محض این‌که این باور در درونی‌ترین بخش وجود آن سیاه‌بخت جا خوش کند، تو خواهی دید که هر حرکتی که این شخص انجام می‌دهد، گامی است به‌سوی تاریکی و فلاکت و هر کلامی که بر زبان می‌آورد سیاهی و یأس را در اطراف خود می‌پراکند.“
سرانجام اتوبوس رسید و ما همگی سوار شدیم تا بازگردیم. وقتی برای آخرین بار به‌سوی باغ برگشتم و به آن خیره شدم هیچ تفاوتی بین آن و بقیه باغ‌هائی که تا آن روز دیده بودم، ندیدم. غمی سنگین درون دلم لانه کرد. دلم برای فضای آسمانی باغ تنگ شده بود و اکنون درست در آخرین روز سفر، یکی از داناترین پیران معرفت به من گفته بود که فضای عارفانه باغ فقط به این خاطر شکوهمند و دوست داشتنی بود که ما برای دیدن چنین صحنه‌هائی برنامه‌ریزی شده بودیم. به‌عبارت روشن‌تر ما منتظر دیدن فضائی پر رمز و راز در باغ بودیم و همان فضا را هم دیده بودیم. اتفای که می‌توانست برای هر باغی و هر انسانی در هر گوشه از جهان رخ دهد. دست در کیفم بردم و با نیت دیدن یک نشانه تأیید یکی از کارت‌های جادوئی پدر را به تصادف از درون بسته کارت‌ها بیرون کشیدم.
به تصویر پشت کارت خیره شدم. یک قلم بود که روی آب رودخانه مشغول نوشتن چیزی بود که خوانده نمی‌شد. کارت را برگرداندم. پشت کارت فقط این جمله نوشته شده بود: ”از لحظه تولد تا پایان عمر قلمی به تو داده شده که با آن می‌توانی هر چه را بخواهی بنویسی و مقابل چشمان خودت شاهد باشی. هر چه می‌خواهی بنویس!“
عصمت کوشکی
منبع : مجله موفقیت