شنبه, ۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 25 January, 2025
مجله ویستا
سلامی چو بوی خوش آشنایی
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
(با ساقی در خرابات، در آمد آمد بهاران)
سلام بر حضرت عشق! بر حضرت شیراز! بر نام مبارک و خجستهی او! او! او!
سلام بر تمام رندان و عاشقان و پاکان جهان! سلام بر سبز، زرد، آبی، سرخ؛ بر رنگین کمان انسان!
سلام بر سنگ، بر آب، بر گل! بر باد، بر بوسه، بر تبسم! بر او!
بر پرنده! بر گیاه! بر آهو!
بر وی! بر نی! بر می!
می! می! می!
نی! نی! نی!
وی! وی! وی!
بر بهار! بر باران! باران!
دارد باران میبارد! باران بهار! بهار! بهار است و عطر بهار نارنج! عطر شیراز! عطر حافظ! عطر بیتاب غزل، که کوچ پرندهگان را میماند این غزل.
بادام است و لیمو! سپید، زرد! نقرهی جان، طلای تن! سپیدای عشق است و مهر. سپیدای آواز نور است و شادمانی! زرد زرد قناری و نرگس است این. پرپر گلوی قناریست.
سبز است این شیراز. سبز سبزا سبز است.
سرو است، سرو ناز شیراز است. ناز نازان است! و بیدمشک! گلبیزان است!
نرگس! نرگس آوردهام! جهان! بیا تماشا! نرگس شیراز است! رمز است و راز است! چشم کدام خداست این! قد کدام قیامت است این! قد قامت است این! قیامت است این، این که چنین است و چنان است این.
دیوان خواجه، خداوندگار غزل را که بگشایی، گلبانگ عشق است در آغاز! فریاد و هلهله و همهمهی عاشقان است از آغاز. بشنو!
الا یا ایها
لا لا لا
الا یا ایها
سه بار!
سه بار تو را فریاد میزند. که را فریاد میکند؟ ساقی را!
دفتر عاشقان جهان با نام ساقی آغاز میشود. شگفتا! و این ساقی همه جا هست و هیچ جا نیست. این ساقی همان پیر مغان است و همان جان جهان است. این ساقی آن است. همان است. نهان است. آشکار آشکارتر از جهان است. و شگفتا که دفتر عشق را با نام خجستهی ساقی فرو میبندد رند شیراز؛ با ساقی نامه. که نامهی همهی عاشقان جهان است.
باران بهار بر شکوفه و جوانه و جان و جهان آدمی دارد میبارد. نسیم بر کوی و کوه، بر درخت و جوی میوزد و ارغوان میافشاند. ارغوان، ارغوان! زمین و زمان، ارغوان در ارغوان است. سبز بر ارغوان! عشقبازی سبزه و ارغوان است این جهان.
من بروم نیز بهاری کنم!
ارغوان میبارد بر من! بر خاک! بر سنگ! بر رود! بر تو! تو! تو!
و سینهی آسمان همه پرواز گنجشک، سار، قمری و مرغان عشق است. چهچهه در جهان افکندهاند مرغان.
ارغنون! ارغنون آسماناند این پرندهگان. پیامبران بهار!
پس بیا تا بخوانیم با حضرت عشق! بخوان به نام بهار! به نام نور! به نام ساقی:
بیا ساقی آن می که حال آورد / کرامت فزاید کمال آورد
به من ده که بس بیدل افتادهام / وز این هر دو بیحاصل افتادهام
چه آمد بر رند شیراز که از هر دو بیحاصل افتاد؟ از کرامت انسانی و کمال خرد و دانایی؟ خواهیم شنید از زبان رند رندان این جهان، اما ...
بیا ساقی آن می که عکساش ز جام / بـه کیخسرو و جم فرستد پیام
بده تا بگویم به آواز نی / کـه جمشید کی بود و کاووس کی
چند صد سال از کیخسرو گذشته است؟ بر جم گذشته است؟ بر ما گذشته است؟ پس از چه رو دیگر بار، خواجهی شیراز آنان را میخواند؟ در این آواز نی چه نهاده ست؟
بیا ساقی آن کیمیای فتوح / که با گنج قارون دهد عمر نوح
بده تا بـه رویت گشایند باز / در کامرانی و عمر دراز
بده ساقی آن می کز او جام جم / زند لاف بینایی اندر عدم
به من ده که گردم به تأیید جام / چو جم آگه از سر عالم تمام
پس بر آن است تا از اسرار و رازهای نهان سخن سر کند، یا دارد با ما سخن میگوید؟ دارد هشدار میدهد. دارد میگوید که کاخ ستم به پا نمیماند. دارد از ژرفنای تاریکی، از روزگار زهد ریایی، از دوران قدرت بیرحم گزمهگان و شحنهگان و محتسبان فریاد میزند. فریاد میزند رو به خورشید، رو به فردا. آیینه آورده است. جام جم آورده است. تا بنگریم. من و تو! تو! تو! تا تمام شحنهگان و محتسبان جهان بنگرند. تا تمام تازیانه و تسمه و ترکه به دستان جهان بنگرند. تا تمام خنجرکشان و قدارهبندان جهان در این جام جم بنگرند:
دم از سیر این دیر دیرینه زن / صلایی بـه شاهان پیشینه زن
همان منزل است این جهان خراب / که دیدهسـت ایوان افراسیاب
کجا رای پیران لشکرکشاش / کجا شیده آن ترک خنجرکشاش
نه تنها شد ایوان و قصرش به باد / کـه کس دخمه نیزش ندارد به یاد
همان مرحلهست این بیابان دور / که گم شد در او لشکر سلم و تور
و بدانند. و بدانید. بدانید. آهای ای ... تمام ای ... هی ... هی!
نه تنها ایوان و قصرتان بر باد است که کس دخمهیی نیز برایتان تدارک ندیده است. یادتان رفته؟ فراموشکاران سیاهدل! از یاد بردهاید؟ آهای! از یاد بردهاید افراسیاب را؟ از یاد بردهاید شیدههای خنجرکش تاریخ را چه بر سر آمد؟
همین جاست آن بیابان دور! آهای! همین جاست که دارد دو باره، دو باره ... آسیاب به نوبت! خواهد گردید ... خواهد گردید ... خواهد گردید. میگردد این جهان! چونان مرواریدی بر مرمر!
ما در پیاله
عکس رخ یار دیدهایم
عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر!
ای بیخبر!
ز لذت شرب مدام ما
مدام ما
مدام ما
حافظ جانام! جان دلام! سخن تازه گردان! بگو! از آن شاهزادهی عارفان و عاشقان! از کیخسرو! از آن نمونهی شگفتآفرین تاریخ! از آن که چون به قدرت بر آمد، جهان را با مهر در میان مردمان تقسیم کرد، به انبوه جاودانهگان تاریخ پیوست و در غبار و مه و برف ناپدید شد. بخوانم برایتان! بخوانم داستان کیخسرو را!
بده ساقی آن می که عکساش ز جام / بـه کیخسرو و جم فرستد پیام
چه خوش گفت جمشید با تاج و گنج / که یک جو نیرزد سرای سپنج
جم بود که بر جهان فرمان میراند. با مهر، با مدارا! با خرد! با دانایی! با دلیری! چه کنم که شاهنامه را نیز نخواندهام تا بدانم که فرمانروا کدام است؟ و چهگونه بر جانها و دلهای مردم فرمان میراند.
بیا ساقی آن آتش تابناک / که زردشت میجویدش زیر خاک
به من ده که در کیش رندان مست / چه آتشپرسـت و چه دنیاپرست
بخوان! حافظ جانام بخوان و بگو که در نزد رندان و در پیش انسان، چه زرد و چه سیاه، چه کافر و چه دیندار، چه آتشپرست و چه دنیاپرست، چرا نخواندم دیوانات را حافظ جان؟ چرا با تو نبودم؟ چرا در نیافتم که چه میگویی!
بیا ساقی آن بکر مستور مـست / که اندر خرابات دارد نشست
به من ده که بدنام خواهم شدن / خراب می و جام خواهم شدن
بیا ساقی آن آب اندیشهسوز / که گر شیر نوشد شود بیشهسوز
دستام را میگیرد آن جناب عشق. دستام را میگیرد و بر میخیزاند. بر میخیزاندم! برخیز، بیا! میخواندم حافظ. دیوان او پر است از فریادهای: بیا! الا! یا! ایها!
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
میشنوید؟ بالای چشمهی رکن آباد است. کنار کوه! میشنوید صدای سم اسباش را، آواز بلندش را، که به شکوه تمام آبهای جهان است؟
بده تا روم بر فلک شیر گیر / به هم بر زنم دام این گرگ پیر
بیا ساقی آن می که حور بهشت / عبیر ملائک در آن می سرشت
بده تا بخوری در آتش کنم / مشام خرد تا ابد خوش کنم
بده ساقی آن می که شاهی دهد / به پاکی او دل گواهی دهد
میام ده مـگر گردم از عیب پاک / بر آرم به عشرت سری زین مـغاک
چو شد باغ روحانیان مسکنام / در اینجا چرا تختهبند تنام
شرابام ده و روی دولت ببین / خرابام کـن و گنج حکمت ببین
سخن از چه سر میکند این رند؟ از خرد! از دانایی! میگوید که تختهبند تن مشو! میگوید که مقام تو بسی بالاتر از این جهانیست که برای تو ساختهاند! میگوید برخیز!
من آنام که چون جام گیرم به دست / ببینم در آن آینه هر چه هست
به مستی دم پادشاهی زنم / دم خسروی در گدایی زنم
بـه مستی توان در اسرار سفت / که در بیخودی راز نتوان نهفت
که حافظ چو مستانه سازد سرود / ز چرخاش دهد زهره آواز رود
بخوان حافظ جان! بخوان مرا!
مغنی کجایی بـه گلبانگ رود / به یاد آور آن خسروانی سرود
بخوان:
که تا وجد را کارسازی کنم / به رقص آیم و خرقهبازی کنم
برخیزیم و به رقص آییم! برخیزیم و مستانه میانهی میدان شویم. بگشاییم درهای پستوهای ترس خویش را! مگر این جهان به چهها ارزد؟ مگر مقام انسانی را تا کجا میتوان فرود آورد؟ مقام انسان مگر فوق این ثریا نیست؟ همچو حافظ غریب در ره عشق، به مقامی رسیدهای که مپرس!
مقام عاشقان است اینجا. مقام مهر، مقام مدارا، مقام مردمی، مقام دریادلان است اینجا. مروارید در مروارید است این دریا. و تو آن گوهر غلطان! آن مروارید خوشاب این درایی! انسان!
ساقیا بر خیز و در ده جام را / خاک بر سر کن غم ایام را
غافلان! دشمنخویان! دشنام به دندانان:
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم / محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش / این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
در این روزگار ستم و سیاهی! چراغ بر افروزیم! چراغدان بیاورید! چراغ جان!
سر فتنه دارد دگر روزگار / من و مستی و فتنهی چشم یار
یکی تیغ داند زدن روز کار / یکی را قلمزن کـند روزگار
حالا که جهان چنین بر ما میتازد و همهی ارزشهای انسانی را خوار و خفیف میدارد، حالا که خیش در خاک سینههای میگردانند تا ریشهی مردمی و داد بر کنند و تخم سیاهی و ستم و ترس بپاشند، حالا که بر هر رهگذر سلاخان و ساطور بهدستان در کمین ماه و ستارهاند، حالا که چراغکشان است. حالا که شبِ شبکشان است. حالا که تسمه بر پیشانی شرف و تازیانه بر پیکر نجابت میزنند. حالا که آوار بال پروانه و کبوتر است. حالا که نانجیبان، بیشرم به سورچرانی بر تن آزادی و آدمی، منقار و چنگ در گوشت و استخوان میگردانند ...
مغنی بزن آن نوآیین سرود / بگو با حریفان بـه آواز رود
مرا با عدو عاقبت فرصت است / که از آسمان مژدهی نصرت است
آهای رفیق راه من، همدرد من! همزنجیر من! همبند من! همراه و همزبان و همدل من! همسایهی جانام! هموطن! مژدهی پیروزی در جان توست. در چشمان توست. در دستان توست. چشم فردا به ماست. چشم تمام کودکان جهان به ماست. شرمنده این سیاره را به آنان نسپاریم. همرأی من! همراه من! آب! باران! نور! طرب! غزل! بخوانیم زیباترین سمفونی شبنم و سپیده را! بخوان! بزن آن خسروانی سرود. آن، همان! آن! آن! آن!
مغنی نوای طرب ساز کن / به قول و غزل قصه آغاز کن
که بار غمام بر زمین دوخت پای / به ضرب اصولام برآور ز جای
مغنی نوایی به گلبانگ رود / بگوی و بزن خسروانی سرود
روان بزرگان ز خود شاد کن / ز پرویز و از باربد یاد کن
مغنی از آن پرده نقشی بیار!
دستانات را به من بده! دلات را به من بسپار! دلام را و دستانام را و جانام را به تو میسپارم!
ببین تا چه گفت از درون پردهدار
چنان برکـش آواز خنیاگری / که ناهید چنگی به رقص آوری
رهی زن که صوفی به حالت رود / به مستی وصلاش حوالت رود
مغنی دف و چنگ را ساز ده / به آیین خوش نغمـه آواز ده
آمد آمد بهار است. روزگار طلوع بنفشههاست. روزگار قیام سبزههاست. میدان، میدانم. دردا و دریغا که دارند بنفشه پرپر میکنند. دارند پروانه آتش میزنند. دارند کنار بازار کاهفروشان شیراز عشق را تازیانه میزنند. دارند سنگ میزنند. باران سنگ است حافظ جان. باران سنگ است، در بازار آینه. سگ بازار است. بازار سنگ و سگ و سیم است.
شب تاریک و بیم موج و گردابی هایل است! سینه مالامال درد است!
درد، حافظ جان! همان که خود گفتی:
درد عشقی کشیدهام که مپرس / زهر هجری چشیدهام که مپرس
حافظ اما باران است. گل است. میبارد و میافشاند. رو به من میکند و میخواند این خنیاگر زمانهها:
فریب جهان قصه روشن است / ببین تا چه زاید شب آبستن است
زنده باد و زنده باد و زنده باد! آهای! برخیز و مسند به گلستان بر، تا شاهد و ساقی را لب گیری و رخ بوسی، می نوشی و گل بویی!
شمشاد خرامان کن! آهنگ گلستان کن!
مغنی ملولام! دو تایی بزن! / به یکتایی او، که تایی بزن!
همیبینم از دور گردون شگفت / ندانم که را خاک خواهد گرفت
دگر رند مغ آتشی میزند / ندانم چراغ که بر میکند
هله یاران! هله حافظیان! هله بیداران! هله عاشقان!
هله ساقی! ساقی! ساقی!
ساقی به نور باده بر افروز جام ما / مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
به کام ما
به کام ما
به کام ما
خواهد شد. فردا خواهد رسید و شبنم و سپیده میبارد.
بگذرد این روزگار تلختر از زهر / بار دگر روزگار چون شکر آید
برخیز که رقص طبیعت است و جهان! برخیز و گل افشان کن!
در این خونفشان عرصهی رسـتـخیز / تو خون صراحی و ساغر بریز
به مستان نوید سرودی فرست / به یاران رفته درودی فرست
باید بروم! بیرون دارد باران میآید. دارد بهار میآید. شکوفه! شکوفه! پرنده! جوانه، نرگس، شقایق، بنفشه! بنفشه! آفتاب، رنگین کمان! خیابان پر است از آواز آدمی. میروم توی خیابان. روبهروی مدرسه. بچهها زیر باران ارغوان میدوند، توی خیابان. پرنده. پرندههای فردا. حالا الا یا ایها!
سبز باشید!
باغتان بهار!
بهارتان به بار!
محمود کویر
منبع : دو هفته نامه فروغ
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست