پنجشنبه, ۱۷ آبان, ۱۴۰۳ / 7 November, 2024
مجله ویستا
ما دیوانه نیستیم
عمق شناخت و توان صادق هدایت، نویسنده مدرن ایرانی، را میتوان در قصههای كوتاه وی، بویژه «سه قطره خون» و «فردا» دید. این دو قصه كوتاه به همراه چند قصه دیگر از ذهنیت خلاق و معطوف به مدرنیت هدایت خبر میدهند.
شباهت این دو قصه در رویكرد نویسنده به دو قشر پس خورده، در حاشیه و ناكام جامعه ایران و بلكه تمام جوامع بشری خلاصه میشود. این دو قشر عبارتند از دیوانگان و كارگران. دیوانگان و كارگران هر دو قربانی شرایط جبری و به مثابه عنصری حاشیهیی در نظر گرفته میشوند. ناظم یا متصدی دیوانهخانه، دیوانگان را كنترل میكند و كارفرما و شكلهای سلسله مراتبی قدرت به معنای وسیع كلمه كارگران را تحت سلطه و مراقبت قرار میدهند.
دیوانگان به تعبیر «میشل فوكو» همیشه در حاشیه، زندان و تحت مراقبت بودهاند. این امر مسالهیی تاریخی است و قصه دیروز و امروز نیست. خرد مسلط جامعه، صداهای ذهنی، حاشیهیی و زوزههای اذهان ناهمرنگ و دیگرگون را در قالب منتقد، مصلح و دیوانه بسادگی نمیپذیرد و بشدت با آن برخورد میكند. این امر به اراده و قدرت معطوف به قدرت برمیگردد. بنابراین تاسیس دیوانهخانه تحكیم پایههای قدرت است و آغازی بر پوشانی ناهماهنگی اكثریت با اقلیت.
«سه قطره خون» هدایت ، به مثابه شاخص قصههای كوتاه هدایت، عریضه روانهای رنجور است كه در دور باطل گزاره «این دیوانه است» گرفتارند.
دیوانگی سرنوشت نیست، راه ومنش و مرام عدهیی است كه تفاوت خود را با دیگران بخوبی درك میكنند و رفته رفته با ادراك این امر، تنها و منزوی میشوند و در نهایت ته میكشند. حالا چه كسی باور میكند ما دیوانه نیستیم؟!
«دیروز بود كه اتاقم را جدا كردند، آیا همانطوری كه ناظم وعده داد من حالا به كلی معالجه شدهام و هفته دیگر آزاد خواهم شد؟ آیا ناخوش بودهام؟ یك سال است، در تمام این مدت هرچه التماس میكردم، كاغذ و قلم میخواستم به من نمیدادند. همیشه پیش خودم گمان میكردم هر ساعتی كه قلم و كاغذ به دستم بیفتد چقدر چیزها كه خواهم نوشت... ولی دیروز بدون اینكه خواسته باشم كاغذ و قلم برایم آوردند. چیزی كه آنقدر آرزو میكردم، چیزی كه آنقدر انتظارش را داشتم...!
اما چه فایده از دیروز تا حالا هرچه فكر میكنم چیزی ندارم كه بنویسم. مثل این است كه كسی دست مرا میگیرد یا بازویم بیحس میشود. حالا كه دقت میكنم مابین خطهای درهم و برهمی كه روی كاغذ كشیدهام تنها چیزی كه خوانده میشود این است: سه قطره خون».
در قصه «سه قطره خون»، هدایت از همان ابتدا یعنی پاراگراف اول یا گیومه اول، نوشتن را به مثابه مسالهیی هستی شناختی، ساختاری و اجرایی عرضه میكند. چنانكه در قطعه فوق مشاهده شد، راوی قهرمان، میل مفرطش را به نوشتن بیان میكند و آن را وابسته به وجود قلم و كاغذ میداند. وقتی كاغذ و قلم فراهم میشود هر چقدر فكر میكند چیزی ندارد بنویسد.
به قول خودش «مثل این است كه كسی دست مرا میگیرد یا بازویم بیحس میشود.» این سرگردانی و بلاتكلیفی و تناقض ذهن و تن (دستی كه جزو فیزیك نوشتار محسوب میشود). راوی قهرمان نشان میدهد كه دور باطل زندگی مثل میل مفرط به نوشتن و عدم توان نوشتن سرسامآور و كشنده است. در ادامه راوی قهرمان میگوید: «حالا كه دقت میكنم مابین خطهای درهم و برهمی كه روی كاغذ كشیدهام تنها چیزی كه خوانده میشود این است: سه قطره خون».
كاركرد گیومه در «سه قطره خون» كه از هشیاری و فهم عمیق متنی هدایت خبر میدهد، كاركردی است ساختاری و معناافزا و تكگوییهای قصه را به شكل معنادار، عمیق و چند لایه به یكدیگر متصل میكند. «سه قطره خون» قصهیی است غریب كه هنوز به ارزش واقعی آن توجهی نشده است.
راوی قهرمان در پاراگراف یا گیومه اول، طوری از سه قطره خون به مثابه چند كلمه كه مابین خطوط درهم و برهم نوشته شده، حرف میزند كه انگار یك متن كامل است. بلافاصله بعد از آن گیومه دوم شروع میشود كه متنیت زنجیره واژگانی «سه قطره خون» را تقویت میكند.
شخصیتها در سه قطره خون همه در هم تنیدهاند و این ابهام و عدم وضوح و كاركرد خاص گیومه در ایجاد ابهام و درهم تنیدگی شخصیتها جلوه و لذتی ویژه به قصه میبخشد.
راوی قهرمان اول قصه كه به نظر میرسد میرزا احمدخان باشد در وجود شخصیتهای دیگری چون ناظم، عباس و سیاوش استحاله مییابد، انگار كه همه یكیاند و یكی نیستند. عباس رفیق و همسایه راوی است، خودش را شاعر میداند و ضمنا با تاری كه خودش از سیم و تخته ساخته تار میزند. شعری هم گفته كه روزی هشت بار میخواند و گویا برای همین شعر او را به دیوانهخانه آوردهاند: «دریغا كه بار دگر شام شد/ سراپای گیتی سیهفام شد/ همه خلق را گاه آرام شد/ مگر من كه رنج و غمم شد فزون/ جهان را نباشد خوشی در مزاج / به جز مرگ نبود غمم را علاج/ و لیكن در آن گوشه در پای كاج/ چكیده است بر خاك سه قطره خون».
مصراع آخر این تصنیف، تاكیدی است بر عنوان قصه و همچنین رویدادی كه در ادامه قصه رخ میدهد و طی آن گربهیی كشته میشود. گربه را یكبار قراول دم در دیوانهخانه به دستور ناظم میكشد. این عین روایت راوی است. راوی ابتدا از ناظم حرف میزند سپس گربهكشی را روایت میكند:
«اما من او را میشناسم. من میدانم آنجا زیر درخت سه قطره خون روی زمین چكیده. یك قفس جلوی پنجرهاش آویزان است، قفس خالی است، چون گربه قناریاش را گرفت، ولی او قفس را گذاشته تا گربهها به هوای قفس بیایند و آنها را بكشد. دیروز بود، دنبال یك گربه گل باقالی كرد، همین كه حیوان از درخت كاج جلو پنجرهاش بالا رفت به قراول دم در گفت حیوان را با تیر بزند. این سه قطره خون مال گربه است، ولی از خودش كه بپرسند میگوید مال مرغ حق است.»
سطر «چكیده است بر خاك سه قطره خون» ما به ازای متنی یا نشانه شناسیك رویداد گربه كشی است كه یكبار به قراول دم در و یك بار به سیاوش نسبت داده میشود.
گفتنی است سیاوش كه برای راوی چگونگی كشتن جفت نرنازی را روایت میكند، در پایان قصه دست در جیب میرزا احمدخان (راوی) میكند و ششلول را در می آورد. این در حالی است كه بنا به گفته سیاوش، خود سیاوش گربه را با ششلول كشته است. این مساله در پایان قصه به ابهام و در هم تنیدگی راوی و شخصیتها دامن می زند و بعد تازهیی به قصه میبخشد.
قصه «سه قطره خون» با فضاهایی چون فضای عشق و آن صدای «میو میو» شبانه گربه نر، پر از تازگی، رمز و ابهام است و با تعلیقی كه در ذات خود نهفته دارد مدام معانی و دنیاهای تازهیی را بر خواننده مكشوف می كند.
این بخش از سه قطره خون كه از قول سیاوش روایت میشود بسیار زیبا و خواندنی است: «یك شب صدای میو میوی همان گربه نر را شنیدم... شب سوم باز ششلول را برداشتم... صبح پایین درخت سه قطره خون چكیده بود. از آن شب تا حالا هر شب می آید و با همان صدا ناله میكشد. آنهای دیگر خوابشان سنگین است، نمیشنوند. هر چه به آنها میگویم به من میخندند ولی من میدانم، مطمئنم صدای همان گربه است كه كشتهام...»برش متن فوق، اوج تفاوت شخصیت سیاوش را با آنهای دیگری كه خوابشان سنگین است نشان میدهد. به همین دلیل در پایان قصه وقتی رخساره و مادرش وارد اتاق میشوند، سیاوش میرزا احمدخان را كه یكی چون اوست، به شهادت سه قطره خون میطلبد:
«البته آقای میرزا احمدخان را شما بهتر از من میشناسید، لازم به معرفی نیست، ایشان شهادت میدهند كه سه قطره خون را به چشم خودشان در پای درخت كاج دیدهاند.»
نكته جالب اینكه میرزا احمدخان نیز به مانند ناظم (نكند خود ناظم باشد؟) می گوید آن سه قطره خون مال گربه نیست، مال مرغ حق است. این مساله ذهن خواننده را درگیر می كند. هذیان كار خودش را خوب انجام داده است. میرزا احمدخان تار میزند و تصنیف «چكیده است بر خاك سه قطره خون» را میخواند. آن وقت رخساره میگوید: «این دیوانه است» از پشت پنجره، پیداست ، آن تقابل بوف كوری كه آدم خوشبخت (رجالهها) و آدم پرو بلماتیك یا معضل مند در سه قطره خون نیز دیده میشود. دنیای دیوانگان ورای دنیای معمولی است:
«... ولی خود محمدعلی هم مثل مردم این دنیا است. چون اینجا را هر چه میخواهند بگویند ولی یك دنیای دیگری است ورای دنیای مردمان معمولی.»
به نظر میرسد كلاف معنایی و ساختاری سه قطره خون با اندیشیدن به شخصیت ناظم گشوده شود. چهره ناظم در این قصه پنهان اما تعیین كننده است. او نماد قدرت است اما مشمول دیوانگی. راوی درباره ناظم میگوید:
«همه اینها زیر سر ناظم خودمان است. او دست همه دیوانهها را از پشت بسته...»
هدایت در این قصه با استفاده از ژانر كلام منظوم (تصنیف سه قطره خون) بعد تازهیی به تركیب رویداد به مثابه واقعه، ذهنیت و عینیت زبانی بخشیده است و دنیای تازهیی خلق كرده. به زعم نگارنده «سه قطره خون» درآمدی است بر «بوف كور» هدایت. «بوف كور» هستی نخستینش را از سه قطره خون گرفته است و آن را به تكامل و تعالی میرساند.
در قصه «فردا» با قشر كارگران روبرو هستیم كه در تقابل با ثروتمندان قرار میگیرند. ثروتمندان نیز به طریقی قدرتمند هستند و اساسا قدرت را دوست دارند. قشر كارگر از آن قدرت برخوردار نیست لاجرم دنیا متعلق به آنان نیست. دنیای قصه فردا اما به كارگران تعلق دارد. این قصه شامل دو تك گویی درونی است كه یكی متعلق به مهدی زاغی كه افكاری روشنفكرانه در سر دارد و دیگری متعلق به غلام از كارگران چاپخانه است. مهدی زاغی به شكاف طبقاتی و تفاوت كارگر با اهل دنیا و اهل درهم و دینار و ریخت و پاش پی برده است؛ چنانكه میگوید:
«تو دنیا اگر جاهای مخصوصی برای كیف و خوشگذرانی هست، عوضش بدبختی و بیچارگی همه جا پیدا میشه. اون جاهای مخصوص، مال آدمهای مخصوصیه... ما اگر یك روز كار نكنیم، باید سر بیشام بر زمین بگذاریم. اونها اگر یك شب تفریح نكنند، دنیا را به هم میزنند...»
مهدی زاغی كه با پدر و مادرش به هم زده و دل خوشی از آنها ندارد، رویدادهای اطراف را با دیدی انتقادی نگاه میكند اما اهل حزب و فرقهبازی و هیاهو نیست. اهل عمل است. یك بار در راهروی كافه با یك سرباز سیاه مست كه زنی را كتك میزده درگیر شده و به همین دلیل سه ماه توی زندان خوابیده اما به قول خودش یكی پیدا نشده ازش بپرسد: « خرت چنده؟»
مهدی زاغی كه تقریبا از همه جا بریده و ثبات شغلی هم ندارد نظر خوبی نسبت به دوستان حزبیاش ندارد و درباره یكی از آنها میگوید: «اون رفته تو حزب تا قیافهاش را ندیده بگیرند.»
بنابراین مهدی زاغی تصمیم میگیرد برای كار به اصفهان برود. فردا صبح دیگری است باید به گاراژ برود. در بخش دوم قصه این غلام است كه به تكگویی درونی میپردازد و از خلال سخنان اوست كه بیشتر به شخصیت مهدی زاغی پی میبریم. مهدی زاغی به اصفهان میرود و در چاپخانه زاینده رود مشغول كار میشود و علیرغم اینكه اهل حزب و حزببازی نیست در اعتصاب كارگرها كشته میشود:
«زاغی اصلا آدم هوسباز دم دمی نبود. كار زود زیر دلش را میزد. اونجا اصفهان باز رفت تو چاپخانه؟ اما به حزب و این جور چیزها گوشش بدهكار نبود. چطور تو اعتصاب كارگرها كاشته شد؟ اون روز سر ناهار با عباس حرفشان شد. زاغی میگفت: «شاخت را از ما بكش، من نمیخوام شكار بشم، یه شیكم كه بیشتر ندارم.» عباس جواب داد: «همین حرفها است كه كار ما را عقب انداخته. تا ما با هم متحد نباشیم حال و روزمان همین است. راه راست یكی است، هزار تا كه نمیشه. پس كارگرهای همه جای دنیا از من و تو احمقترند؟» زاغی از ناهار دست كشید، یك سیگار آتش زد. بعد زیر لبی گفت: «شماها مرد عمل نیستید! همهاش حرف میزنید!»
تفاوت مهدی زاغی با كارگران دیگر، در این است كه اهل حرف نیست، اهل عمل است. سریع تصمیم میگیرد و سریع عمل میكند. با پول كارگری به دوا و درمان دوست مسلولش میپردازد و دست روی دست نمیگذارد. به همین دلیل به شخصیتی خاص و متفاوت در جامعه كارگری تبدیل میشود و مستقیما با قدرت در میافتد و كشته میشود. او این كار را برای دفاع از حقوق همكارانش انجام میدهد نه برای رسیدن به مطامع شخصی. مهدی زاغی رفیق باز خوبی است. شخصیت مهدی زاغی از این نظر كه اهل هیچ حزب و فرقهیی نیست شبیه شخصیت خود هدایت است.
شخصیتهای متفاوت و خاص در جامعه آنگونه كه هدایت هم از اینان بود چنان غریبهاند كه گویی عوضی به دنیا آمدهاند. وقتی مهدی زاغی كشته میشود روزنامهها خبرش را مینویسند به زبان راوی: «اسم؛ مهدی رضوانی مشهور به مهدی زاغی را اول از همه نوشته بودند. اینها كارگر چاپخانه زاینده رود بودند. كس دیگری نمیتونه باشه. یعنی غلط مطبعه بوده؟ غلط هم به این گندگی؟ غلط از این بدتر هم ممكنه. اصلا زندگیش یك غلط مطبعه بود...»
مهدی زاغی قصه «فردا» آنقدر متفاوت و غیرقابل پیش بینی است كه به سادگی نمیتوان مرگش را باور كرد درست مثل مرگ آقای مستقیم در داستان «با كمال تاسف» بهرام صادقی.
مریم كریمزاد
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست