جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

چند حکایت


چند حکایت
● رستی از چه کنم، چه کنم
شنیدم که وقتی ]روزگاری[ دو صوفی به هم همی رفتند یکی مجرد بود و با یکی پنج دینار این مجرد بی باک همی رفت و هیچ همراهی طلب نکردی و هر جای که برسیدی، اگر جایی ایمن بودی و اگر مخوف بنشستی و بخفتی و بیاسودی و از کس نه اندیشیدی. و خداوند ]صاحب[ پنج دینار با وی موافقت همی کرد ولکن دایم در بیم همی بود، تا وقتی بر سر چاهی رسیدند، جایی مخوف بود و معدن ددگان و دزدان.
این مرد مجرد از آن چاه آبی بخورد و بازو داد و پای دراز کرد و خوش اندر خواب شد و خداوند پنج دینار از بیم همی نیارست خفتن و آهسته با خود همی گفت؛ «چه کنم؟ چه کنم؟» تا از قضا آواز او به گوش آن مجرد رسید. بیدار شد. وی را گفت؛ «ای فلان چه افتاد تورا، چندین چه کنم چیست؟»مرد گفت؛ «ای جوانمرد، با من پنج دینار است و این جای مخوف است و تو اینجا بخفتی و من نمی یارم خفتن.»مجرد گفت؛ «این پنج دینار به من ده تا من چاره تو بکنم.»آن مرد زر بدو داد، زر بستد و اندر آن چاه افکند و گفت؛ «رستی از چه کنم چه کنم، ایمن بنشین و ایمن بخسب و ایمن برو که مفلس، دژ روبین ]قلعه نفوذناپذیر[ است.
● بسنده کار باش و قانع
چنانکه شنیدم که شیخ الشیوخ شبلی رحمت الله در مسجدی رفت که دو رکعت نماز کند و زمانی بیاساید، اندر مسجد کودکان به کتاب بودند و وقت نان خوردن کودکان بود، نان همی خوردند. به اتفاق دو کودک نزدیک شبلی نشسته بودند؛ یکی پسر منعمی بود و دیگر پسر درویشی. و در زنبیل این پسر منعم مگر پاره ای حلوا بود و در زنبیل این پسر درویش نان خشک بود.پاره ای این پسر منعم حلوا همی خورد و این پسرک درویش از او همی خواست، آن کودک این را همی گفت که؛ اگر خواهی که پاره ای به تو دهم تو سگ من باش و او گفتی؛ من سگ توام.
پسر منعم گفت؛ پس بانگ سگ کن، آن بیچاره، بانگ سگ بکردی، وی پاره ای حلوا بدو دادی، باز دیگر باره بانگ دیگر بکردی و پاره ای دیگر بستدی، همچنین بانگ همی کرد و حلوا همی ستد.شبلی در ایشان همی نگریست و می گریست. مریدان پرسیدند که ای شیخ چه رسیدت که گریان شدی؟ گفت؛ نگه کنید که قانعی و طامعی به مردم چه رساند! اگر چنان بودی که آن کودک بدان نان تهی قناعت کردی و طمع از حلوای او برداشتی، وی را سگ همچون خوشبختی نه بایستی بود. پس اگر زاهد باشی و اگر فاسق، بسنده کار باش و قانع، تا بزرگتر و بی باک تر در جهان تو باشی.
● به انتقام گذشته مشغول مباش
پس ای پسر، جهد کن تا به هر صنعت که باشی پیش بین باشی و با جوانمردان قرین باشی تا از جهان گزین باشی. و از هر طایفه که هستی و باشی اگر طریق جوانمردی خواهی سپردن با حفاظ باش و سه چیز مادام بسته دار؛ چشم و دست و زبان، از نادیدنی و ناکردنی و ناگفتنی و سه بردوست و دشمن گشاده دار؛ در سرای و سر سفره و بند کیسه بدان قدر که تو را طاقت بود. و دروغ مگوی که همه ناجوانمردی اندر دروغ گفتن است و اگر کسی اعتمادی کند بر جوانمردی تو، اگر خود عزیزتر کسی از آن تو کشته باشد و بزرگتر دشمنی از آن تو بود، چون خویشتن به تو تسلیم کند و به عجز اقرار دهد و از همه خلق اعتماد بر جوانمردی تو کند اگر جان تو در آن کار بخواهد رفت، بگذار تا رود و باک مدار و از بهر او به جان بکوش تا تو را جوانمردی رسد، و نگر هرگز به انتقام گذشته مشغول نباشی و بر وی خیانت نه اندیشی که خیانت کردن در شرط جوانمردی نیست.

قابوسنامه - عنصرالمعالی
منبع : روزنامه کارگزاران