چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
مجله ویستا
شرط بندی
یك شب دلگیر پاییزی بود. بانكدار در اتاق كارش بالا و پائین می رفت و مهمانییی را به خاطر میآورد كه پانزده سال پیش در چنین شبی برگزار كرده بود. آدمهای باهوش بسیاری در مهمانی حضور داشتند و گفتگوهای جالبی در گرفته بود. در خلال گفتگوها در باره مجازات مرگ صحبت كردند. اكثر مهمانها كه میانشان افراد روشنفكر و روزنامه نگار بسیار بودند اعدام را محكوم كردند. آنها این نوع مجازات را منسوخ، غیر اخلاقی و مغایر با مسیحیت میدانستند. به نظر عدهای باید حبس ابد در همه جا جایگزین اعدام می شد.
بانكدار؛ میزبان آنها گفت: «من با شما موافق نیستم. من نه اعدام و نه حبس ابد را تجربه كردهام اما اگر قرار بر پیش داوری باشد من اعدام را بسیار اخلاقی تر و انسانی تر از حبس ابد میدانم. اعدام بلافاصله می كشد اما حبس ابد به تدریج. كدام جلاد انسانیتر عمل می كند. آنكه شما را در عرض چند دقیقه می كشد یا آنكه طی سالهای متمادی جانتان را میگیرد؟
یكی از مهمانها گفت: هر دو اینها به یك نسبت غیر اخلاقی هستند. چون هر دو یك هدف دارند؛ گرفتن جان. تعیین كننده خداوند نیست. گرفتن چیزی كه بازگرداندن آن وقتی كه بخواهی ممكن نباشد درست نیست .
در جمع مهمانها یك وكیل جوان بیست و پنج ساله حضور داشت. وقتی نظر وی را پرسیدند، گفت: «مجازات مرگ و حبس ابد به یك نسبت غیر اخلاقی هستند اما اگر به من حق انتخاب بدهند كه بین اعدام و حبس ابد یكی را برگزینم مطمئناً دومی را انتخاب خواهم كرد. زندگی به هر صورت بهتر از مرگ است.»
بحث داغی در گرفت. بانكدار كه جوان تر بود و آن روزها بسیار عصبی ناگهان كنترل خود را از دست داد، مشت محكمی بر میز كوبید و سر مرد جوان فریاد كشید: « این درست نیست، من سر دو میلیون شرط میبندم كه نمی توانید پنج سال حبس انفرادی را تحمل كنید.»
مرد جوان گفت: «اگر صادقانه بگویید من شرط را می پذیرم اما نه پنج سال بلكه پانزده سال.»
بانكدار فریاد زد: «پانزده؟ باشد. آقایان من دو میلیون می دهم.»
مرد جوان گفت:«توافق شد. شما پول را میدهید و من آزادیم را.»
و بدین ترتیب این شرط نامعقول و مسخره تصویب شد. بانكدار كه در آن زمان میلیونها در حساب بانكیاش داشت بازیگوشانه و بیاختیار به وجد آمد. طی صرف شام او را مسخره كرد و گفت:«تا فرصت باقی است سر عقل بیائید مرد جوان. دو میلیون برای من پولی نیست اما شما سه چهار سال از بهترین سالهای عمرتان را از دست خواهید داد. می گویم سه چهار سال چون بیش از این دوام نخواهید آورد. فراموش نكنید مرد بدبخت كه تحمل حبس داوطلبانه بسیار دشوارتر از حبس اجباری است. پیوسته این فكر كه حق دارید آزادانه بیرون قدم بزنید تمام دوران حبستان را زهرآگین خواهد كرد. برای شما متاسفم.»
و حالا بانكدار در طول اتاق بالا و پائین می رفت و تمام این جریان را به خاطر می آورد و از خود میپرسید: «هدف این شرط چه بود؟ چه نفعی داشت كه آن مرد پانزده سال از زندگیش را از دست بدهد و من دو میلیون را دور بریزم؟ آیا این ثابت می كند كه مجازات اعدام بهتر یا بدتر از حبس ابد است؟ نه، نه. همهاش یاوه و بی معناست. تا آنجا كه به من مربوط می شود هوی و هوس یك مرد شكم سیر بود و سهم او هم حرص محض برای پول.....»
بعد او اتفاقات دیگر آن شب را به خاطر آورد: تصمیم گرفته شد مرد جوان سال های حبس خود را تحت نظارت شدید در اتاق یكی از كلبههای باغ ییلاقی بانكدار سپری كند. مقرر شد در این پانزده سال قدم از آستانهٔ اتاق بیرون نگذارد، كسی را نبیند، صدای انسانی را نشنود، نامه و روزنامه دریافت نكند.
او اجازه داشت كه یك آلت موسیقی و كتابهایی داشته باشد، نامه بنویسد، شراب بنوشد و سیگار بكشد. طبق قرارداد تنها راه ارتباط زندانی با دنیای بیرون پنجره كوچكی بود كه به همین منظور ساخته شد. او می توانست با نوشتن یك یاد داشت هر مقدار كه مایل است كتاب، دفتر موسیقی، شراب و غیره را در خواست كند. اما آنها را فقط از طریق پنجره می توانست دریافت كند.
قرار داد با در نظر گرفتن تمام جزئیات تنظیم شد كه طبق آن زندانی ملزم می شد دقیقاً از ساعت دوازده روز چهاردهم نوامبر ۱۸۷۰ تا ساعت دوازده روز چهاردهم نوامبر ۱۸۸۵؛ پانزده سال تمام را كاملاً تنها در آن كلبه سپری كند.
كوچكترین تلاش زندانی در نقض قرارداد حتی دو دقیقه پیشاز پایان زمان مقرر، بانكدار را از قید پرداخت دو میلیون رها می كرد.
در سال اول حبس تا جایی كه می شد از یادداشتهای كوتاه زندانی قضاوت كرد او از تنهایی و دلتنگی به شدت رنج میبرد. شب و روز، پیوسته صدای پیانو از كلبهاش شنیده میشد. شراب و سیگار را رد كرده بود. او نوشت: شراب محرك تمناهاست. و تمناها خطرناكترین دشمنان زندانی هستند. به علاوه چیزی ملال آورتر از این نیست كه شراب خوب را تنها بنوشی. سیگار هم هوای اتاق را آلوده می كرد. كتابهایی كه در سال اول برایش فرستادند عمدتاً معمولی بودند؛ رمانهای عشقی پیچیده، داستانهای هیجانانگیز، تخیلی و غیره.
در سال دوم صدای پیانو شنیده نشد. زندانی تنها آثار ادبیات كلاسیك را تقاضا می كرد. در سال پنجم صدای موسیقی دو باره شنیده شد و زندانی تقاضای شراب كرد. كسانی كه از پنجره او را می دیدند گفتند كه تمام آن سال او جز خوردن، نوشیدن و دراز كشیدن در رختخواب هیچ كاری نكرد. پیوسته خمیازه میكشید و خشمگین با خود صحبت می كرد. كتاب نمیخواند. گاهی شبها می نشست و مینوشت. ساعتها می نوشت و صبح تمامی نوشتههایش را پاره میكرد. بارها صدای گریهاش شنیده شد.
در نیمهٔ سال ششم زندانی مشتاقانه شروع به مطالعهٔ زبانهای گوناگون، فلسفه و تاریخ كرد. چنان با ولع آنها را میخواند كه بانكدار به سختی فرصت مییافت كتابهای سفارشیاش را تهیه كند. در طول چهار سال حدود ششصد جلد كتاب به درخواست وی تهیه شد. در همین دوران بود كه بانكدار نامه زیر را از زندانی دریافت كرد:
«زندانبان عزیزم. من این سطور را به شش زبان برای شما مینویسم. آنها را به افراد زبان دان نشان دهید. بگذارید آنها را بخوانند. چنانچه یك غلط هم نیافتند تمنا دارم گلولهای در باغ شلیك كنید. شلیك گلوله به من نشان خواهد داد كه تلاشهایم بی ثمر نبودهاند. نوابغ تمام عصرها و تمام سرزمینها به زبانهای گوناگون صحبت میكنند. اما در دل همگی آنها یك شعله مشتعل است. آه اگر بدانید حال كه قادر به درك آنها هستم چه سعادت آسمانی یی احساس می كنم.»
خواسته زندانی انجام شد. بانكدار دستور داد دو گلوله در باغ شلیك شود. بعد از سال دهم زندانی بیحركت مقابل میزش مینشست و فقط انجیل می خواند. بانكدار متعجب بود كه چطور مردی كه در چهار سال بر ششصد جلد كتاب عالمانه تسلط یافته قریب به یك سال را صرف یك كتاب كم حجم قابل فهم می كند. پس از آن نوبت به الهیات و تاریخ دین رسید.
در دو سال آخر حبس، زندانی تعداد بسیار زیادی كتاب جورواجور خواند. یك مدت گرم خواندن علوم طبیعی بود، بعد كتابهای با یرون و شكسپیر را در خواست كرد. همزمان یادداشتهایی میفرستاد و كتابهایی در بارهٔ شیمی، راهنمای پزشكی، رمان، رسالههایی در باره فلسفه و الهیات می خواست. خواندن او آدم را به یاد مردی می انداخت كه در دریا میان تخته پارههای كشتی شكستهاش شنا میكرد و در تلاش برای نجات، مصرانه از تخته پارهای به تخته پاره دیگر چنگ می زد.
بانكدار تمام این ها را به خاطر آورد و فكر كرد: «فردا ساعت دوازده او دوباره آزادیاش را به دست میآورد. طبق قراردادمان باید دو میلیون به او بدهم. اگر این پول را كه كل دارئیم است بپردازم برای همیشه نابود خواهم شد....»
پانزده سال پیش ثروت او بیشتر از برآوردش بود. حالا میترسید از خود بپرسد كه قرضهایش بیشتر است یا داراییاش. قمار در بورس سهام، سرمایهگذاریهای خطرناك و بیپرواییهایی كه نمیتوانست حتی در پیری خود را از شرشان خلاص كند به تدریج از ثروت وی كاسته بودند و آن میلیونر مغرور، بیپروا و متكی به خود حالا بانكدار درجه دویی شده بود كه با هر افت وخیز بازار بر خود میلرزید.
مرد پیر با ناامیدی به موهایش چنگ زد و زمزمه كرد: «شرط لعنتی! چرا مرد نمیمیرد؟ او حالا فقط چهل سال دارد. تا آخرین شاهی مرا میگیرد، ازدواج میكند، از زندگیش لذت میبرد و در بورس سهام شركت میكند. در حالی كه من مانند یك گدا با رشك به اونگاه خواهم كرد و هر روز این جمله را از او خواهم شنید: «من سعادت زندگیم را به شما مدیونم. اجازه بدهید خدمتی بكنم.»
نه، این خیلی ناگوار است. تنها راه رهایی از ورشكستگی و رسوایی مرگ این مرد است.
بانكدار گوش كرد. ساعت سه ضربه نواخت. همه افراد خانه خواب بودند. تنها صدایی كه از بیرون به گوش میرسید خش خش درختان یخ زده بود. سعی كرد سر و صدا نكند. كلید در خانهای را كه پانزده سال باز نشده بود از جای امناش برداشت. بالاپوشاش را پوشید و از خانه بیرون رفت.
باغ سرد و تاریك بود. باران میبارید. باد مرطوب گزنده در باغ به سرعت میدوید، زوزه میكشید و درختان را میآشفت. بانكدار چشمانش را تنگ كرد با این حال نه زمین، نه مجسمههای سفید، نه كلبه و نه درختان را دید. با نزدیك شدن به كلبه دو بار نگهبان را صدا زد. پاسخی نشنید. مسلماً نگهبان پناهی جسته بود و حالا جایی در آشپزخانه یا در گلخانه خوابیده بود.مرد با خود فكر كرد: « اگر شهامت داشته باشم قصدم را عملی كنم پیش از همه به نگهبان شك خواهند كرد.»
در تاریكی دنبال پلهها و در گشت و وارد ورودی كلبه شد. بعد كورمال كورمال وارد دالان كوچكی شد و كبریتی روشن كرد. ذیروحی آنجا نبود. تختخوابی بدون رختخواب آنجا بود. و در گوشهای یك اجاق گاز چدنی قرار داشت. مهر و موم دری كه به اتاق زندانی باز میشد دست نخورده بود.
وقتی شعله كبریت اوج گرفت پیرمرد از هیجان بر خود لرزید، از دریچه به داخل اتاق نگاهی انداخت. شمعی با شعلهای ضعیف در اتاق زندانی میسوخت.
او پشت میز نشسته بود. جز پشت، موها و دستهاش چیزی دیده نمی شد. كتابهای باز، روی میز، دو صندلی راحتی و قالی نزدیك میز را پوشانده بودند.
پنج دقیقه گذشت. زندانی هیچ حركتی نكرد. پانزده سال حبس به او آموخته بود خاموش بنشیند. بانكدار با انگشتش به دریچه زد. زندانی عكسالعملی نشان نداد. بعد بانكدار با احتیاط مهروموم در را كند و كلید را داخل سوراخ قفل كرد. قفل زنگ زده ناله دلخراشی سر داد، در غژغژ كرد. بانكدار انتظار داشت بلافاصله صدای فریادو قدمهای وی را بشنود. اما سه دقیقه گذشت و اتاق به همان خاموشی قبل بود. او تصمیم گرفت وارد شود.
پشت میز مردی بیحركت نشسته بود كه هیچ شباهتی به انسان نداشت. اسكلتی بود كه پوستی سخت بر استخوانش چسبیده باشد. با موهای مجعدی به بلند ی موهای یك زن و با ریشی انبوه. پوست صورتش زرد بود با ته مایهای از رنگ خاك. گونهاش گود افتاده بود و پشتاش بلند بود و باریك. دستی كه سر ژولیدهاش را به آن تكیه داده بود آن قدر نحیف و لاغر بود كه وحشت میكردی به آن نگاه كنی. رگههای نقرهای توی موهاش دویده بودند. با دیدن چهره تكیدهٔ به ظاهر سالخوردهاش هیچ كس باورنمیكرد فقط چهل سال داشته باشد. او خواب بود. روی میز، مقابل سر خمیدهاش یك ورق كاغذ بود كه با خطی زیبا رویش چیزهایی نوشته شده بود.
بانكدار با خود فكر كرد:« موجود بیچاره. خوابیده است و به احتمال زیاد دارد خواب دو میلیون را میبیند. من فقط باید جان این مرد نیمه جان را بگیرم. او را روی تخت بیندازم و با اندكی فشار بالش خفهاش كنم. بهترین مأموران آگاهی هم هیچ نشانهای از قتل نخواهند یافت. اما اول باید ببینم او چه نوشته است ...»
بانكدار كاغذ را برداشت و مطلب زیر را خواند:
«فردا ساعت دوازده من آزادیم را دوباره به دست میآورم و میتوانم با مردم معاشرت كنم اما قبل از ترك این اتاق ودیدن آفتاب لازم دانستم چند كلمهای با شما صحبت كنم. در برابر خداوندی كه ناظر من است با هوشیاری كامل به شما میگویم كه از آزادی، زندگی وتندرستی و تمام چیزهایی كه در كتابهای شما موهبت دنیوی نامیده میشوند بیزارم.
برای پانزده سال به میل خود زندگی زمینی را مطالعه كردهام. این حقیقت دارد كه نه جهان را دیدهام و نه مردم را. اما با خواندن كتابهای شما شرابهایی دلپذیر نوشیدهام، آوازهایی خواندهام، در جنگلها گوزن نر و گراز وحشی شكار كردهام، با زنانی عشق ورزیدهام؛ زیبا به لطافت ابرها؛ آفریدههای سحر شعرا و نابغههای شما .
زنانی كه شبها به سراغم میآمدند و در گوشهایم قصههای دلانگیزی زمزمه میكردند كه مدهوش میشدم. با خواندن كتابهای شما من تا قلههای البرز و مونبلان صعود كردهام و از آنجا بالا آمدن خورشید را دیدهام و غروب را كه آسمان و اقیانوس و قلهها را با رنگهای طلایی و آتشین آغشته میكند، تماشا كردهام. از آنجا برق نوری را كه ابرهای سیاه را میشكافد دیدهام. من جنگلهای سبز، مزرعهها، رودخانهها، دریاچهها و شهرها را دیدهام. آواز زنان افسونگر و نوای نی چوپان را شنیدهام. من به بالهای شیاطین جذاب كه پرواز كنان به سوی من میآمدند تا از خدا با من سخن بگویند دست كشیدهام. با خواندن كتابهای شما من خود را به میان مغاكی بیپایان پرتاب كردهام، معجزهها كردهام، قتلها، شهرها به آتش كشیده ام، مذاهب جدید اشاعه دادهام و تمامی كشورها را تسخیر كردهام...
كتابهای شما به من خرد دادهاند. تمام آنچه در طول عصرها فكر خلاق بشر پدید آورده در محفظه كوچك جمجمه من متراكم شده است. من میدانم كه از تمامی شما خردمندترم.
من از كتابهای شما بیزارم و از خرد و از موهبتهای این جهان. همه بیارزش، فانی، واهی و فریبندهاند؛ مثل سراب. شما ممكن است مغرور، خردمند و زیبا باشید، با این حال مرگ چنان شما را از صفحه زمین پاك میكند كه گویی چیزی بیش از موش كور نبودهاید.اعقابتان، تاریختان ونابغههای فناپذیرتان همگی با این كره خاكی یا خواهید سوخت یا منجمد خواهید شد.
شما عقلتان را از دست دادهاید و به بیراهه افتادهاید. كذب را به جای حقیقت و زشتی را به جای زیبایی پذیرفتهاید. همان طور كه اگر درختان سیب و پرتقال به ناگهان به جای میوه قورباغه ومارمولك بار بدهند یا گلهای رز بوی اسب عرق كرده، شما حیرت خواهید كرد، من نیز متعجبم كه چگونه بهشت را با زمین معاوضه كردید. برای من مهم نیست كه شما چگونه میاندیشید.
من در عمل به شما ثابت خواهم كرد كه از تمامی آنچه كه شما به آن اعتقاد دارید بیزارم. از دو میلیونی كه زمانی رویای بهشت را در من میرویاند و اكنون از آن بیزارم صرف نظر می كنم. و جهت محروم كردن خویش از آن، پنج ساعت پیش از زمان مقرر از اینجا خارج خواهم شد و بدین ترتیب قرار داد نقض میشود...»
وقتی بانكدار نوشته را خواند كاغذ را روی میز گذاشت، سر مرد غریبه را بوسید و گریان از كلبه خارج شد. هیچگاه، حتی زمانی كه در بورس سهام به شدت باخته بود چنین احساس خواری نكرده بود. وقتی به خانه برگشت در رختخوابش دراز كشید اما هیجان و اشك نگذاشتند كه بخوابد.
صبح روز بعد نگهبان سراسیمه با رنگی پریده به سراغ مرد رفت و گفت زندانی را دیدهاند كه از پنجره اتاق به باغ پریده و از در خروجی خارج شده و نا پدید گشته است. بانكدار بلافاصله با خدمتكارانش به كلبه رفت و از فرار زندانی مطمئن شد. او برای جلوگیری از هر گونه شایعه پراكنی یادداشتی را كه زندانی طبق آن از دومیلیون صرفنظر كرده بود برداشت و زمانی كه به خانه بازگشت آن را در جایی امن پنهان كرد.
نوشته:آنتوان چخوف
ترجمه: منصوره وحدتی احمدزاده
«شرط بندی» عنوان داستانی كوتاه از نویسنده نامدار "آنتوان چخوف" است كه "منصوره وحدتی احمدزاده" دست به ترجمه آن زده است .این مترجم ساكن كشور ایران،متولد۱۳۳۴و فارغ التحصیل رشته مترجمی زبان انگلیسی از دانشگاه علامه طباطبایی است.
ترجمه: منصوره وحدتی احمدزاده
«شرط بندی» عنوان داستانی كوتاه از نویسنده نامدار "آنتوان چخوف" است كه "منصوره وحدتی احمدزاده" دست به ترجمه آن زده است .این مترجم ساكن كشور ایران،متولد۱۳۳۴و فارغ التحصیل رشته مترجمی زبان انگلیسی از دانشگاه علامه طباطبایی است.
منبع : پایگاه اطلاعرسانی آتیبان
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست