چهارشنبه, ۱۳ تیر, ۱۴۰۳ / 3 July, 2024
مجله ویستا


روان‌شناسی عامیانه


روان‌شناسی عامیانه
روان‌شناسی عامیانه چیست؟ تا چند سال پیش، بسیاری از فیلسوفان به این پرسش این پاسخ را می‌دادند: روان‌شناسی عامیانه یک "چارچوب مفهومی" و/یا "شبکۀ اصولی" (شاید عمدتاً ضمنی) است که افراد معمولی از آن برای فهم، تبیین و پیش‌بینی رفتار و حالات ذهنی خودشان و دیگران استفاده می‌کنند. از آنجا که این نحوه توصیف روان‌شناسی عامیانه اغلب با این ادعا همراه است که روان‌شناسی عامیانه یک نظریه است و این ادعا در حال حاضر مورد اختلاف است، به صورت‌بندی طبیعی‌تری نیاز داریم.
انسان‌ها موجوداتی اجتماعی هستند. و موجوداتی متفکرند. آنها به خودی خود به طور پیوسته درگیر تعدادی از اعمال شناختی هستند که به آنها کمک می‌کنند تا با جهان اجتماعی‌شان سازگار شوند. به خصوص، انسان‌ها می‌کوشند تا حالات روان‌شناختی و رفتار بیرونی خود و دیگران را بفهمند، تبیین و پیش‌بینی کنند؛ و این کار را با استفاده از مجموعه‌ای از مفاهیم روان‌شناختی متعارف و مربوط به حالات ذهنی درونی گوناگون، چه بالفعل و چه بالقوه، انجام می‌دهند. اجازه دهید روان‌شناسی عامیانه را دست‌کم (الف) مجموعه‌ای از کارهای اسنادی، تبیینی و پیش‌بینانه و (ب) مجموعه‌ای از مفاهیمی که در این کارها به کار می‌روند بدانیم. اینکه آیا روان‌شناسی عامیانه از مجموعه قوانین، تعمیم‌ها، اصول یا قواعدی هم تشکیل می‌شوند که در (الف) متضمن‌اند یا به تعریف (ب) کمک می‌کنند، بحثی است که پرونده‌اش را باز می‌گذارم.
● نگاهی به متون
به تعبیر وسیع، بحث فلسفی معاصر از روان‌شناسی عامیانه ابتدائاً به مسئلۀ جایگاه روان‌شناسی عامیانه در ارتباط با یک نظریۀ علمی آینده دربارۀ ذهن و مغز می‌پرداخت. دو جریان در این بحث وجود دارد. جریان نخست نظریۀ علمی مربوطه را نظریه‌ای می‌داند که از علم عصبی نشأت می‌گیرد و به طور تنگ‌نظرانه بر این مدعا تمرکز می‌کند که روان‌شناسی عامیانه سرانجام به نفع این نظریه حذف خواهد شد. چرچلند (Churchland ۱۹۸۱) معروف‌ترین طرفدار این مدعای حذف‌گرایانه است. همچنین متون بسیاری وجود دارند که حذف‌گرایی را به چالش می‌کشند و می‌کوشند تا به طرق مختلفی به آن پاسخ دهند. (See e.g. Kitcher ۱۹۸۴, Horgan and Woodward ۱۹۸۵, Baker ۱۹۸۷, Boghossian ۱۹۹۰)
جریان دوم، در مقابل، نظریۀ ذهن و مغز مربوطه را نظریه‌ای می‌داند که از روان‌شناسی علمی گرفته شده و مسئلۀ اصلی را از این قرار می‌داند که آیا روان‌شناسی عامیانه به وسیلۀ روان‌شناسی علمی موجه خواهد شد یا نه. پاسخ‌های پیشنهادی از "قطعاً آری" (Fodor ۱۹۷۵, ۱۹۸۷) شروع می‌شوند تا "تا حدودی، شاید" (Dennett ۱۹۸۷) تا "احتمالاً نه" (Stich ۱۹۸۳).
مسئلۀ جایگاه روان‌شناسی عامیانه در ارتباط با نظریۀ علمی نهایی در آینده دربارۀ ذهن و مغز بر اساس این فرض جهت یافت که روان‌شناسی عامیانه هم چیزی شبیه یک نظریه است و از انواع تعمیم‌ها یا قوانین رابط حالات ذهنی با سایر حالات ذهنی و حالات ذهنی با رفتار تشکیل شده است. چند مقاله (Gordon ۱۹۸۶, ۱۹۹۲, Goldman ۱۹۸۹, ۱۹۹۲) اخیراً این فرض را به چالش کشیده‌اند. هرچند این مسئله که آیا روان‌شناسی عامیانه یک نظریه است (من این را مسئلۀ شکل روان‌شناسی عامیانه می‌نامم) اغلب دارای ارتباط تنگاتنگی با مسئلۀ جایگاه روان‌شناسی عامیانه دانسته می‌شود. زیرا اغلب تصور می‌شود که روان‌شناسی عامیانه یک نظریه نیست، پس نمی‌تواند نظریۀ کاملاً کاذبی باشد (Stich and Nicholas ۱۹۹۲)؛ در نتیجه، دلیلی برای حذف آن وجود ندارد.
هرچند یافته‌های روان‌شناسی علمی و حدسیات مربوط به آن تأثیر فزاینده‌ای بر بحث‌های روان‌شناسی عامیانه‌ داشته‌اند، همچنان اختلاف زیادی وجود دارد، به خصوص دربارۀ مسئلۀ حذف‌پذیری که به گونه‌ای عمل می‌کند که گویا روان‌شناسی علمی اصلاً وجود نداشته است. من این را یک خطای جدی می‌دانم و در ذیل خواهم کوشید تا این تعادل را با تمرکز بر آنچه روان‌شناسی عامیانه می‌تواند دربارۀ روان‌شناسی عامیانه به ما بگوید حفظ کنم. به نظر من از آنجا که نظریۀ علمی‌ای وجود دارد (یعنی روان‌شناسی علمی) که از لحاظ مفهومی به روان‌شناسی عامیانه نزدیک‌تر است و از نظریۀ علم عصبی در "سطح بالاتری" است، این مسئله که آیا روان‌شناسی عامیانه به نفع نظریۀ علم عصبی حذف می‌شود یا نه صرفاً می‌تواند به طور معنادار به عنوان یک مسئلۀ دومرحله‌ای مطرح شود: آیا روان‌شناسی عامیانه سرانجام به نفع روان‌شناسی علمی حذف خواهد شد؟ و آیا روان‌شناسی علمی سرانجام به نفع نظریۀ علم عصبی حذف خواهد شد؟ در ذیل فقط به مسئلۀ نخست می‌پردازم.
● محتوای روان‌شناسی عامیانه
با توجه به تعریفی که از روان‌شناسی عامیانه کردیم، "محتوای" روان‌شناسی عامیانه را می‌توان مفاهیم و روش‌های خاص دانست (و اگر تعمیم‌ها یا قواعدی وجود داشته باشند؛ تعمیم‌ها و قواعد خاص) که شخصی عامی آن را برای فهم، تبیین و پیش‌بینی روان‌شناسی انسانی به کار می‌گیرد، چه روان‌شناسی خودش و چه روان‌شناسی دیگران.
تصویر فلسفی غالب از محتوای روان‌شناسی عامیانه این است که روان‌شناسی عامیانه در درجۀ اول و مهم‌تر از همه، از مفاهیمی تشکیل می‌شود که به حالات مختلف گرایش گزاره‌ای ما مربوط‌اند (به خصوص گرایش باور و میل) و در درجۀ دوم، از روش‌ها (یا اصولی) تشکیل می‌شود که این گرایش‌های ذهنی را به یکدیگر، به محرک‌های حسی و اعمال مرتبط می‌کنند. این محتوا گاهی با بیان فهرست نمونه‌ای از "قوانینی" بیان می‌شود که یا به طور تحلیلی یا تألیفی، به دیدگاه شما بستگی دارند و بر مفاهیم یا حالات مورد بحث حاکم‌اند (see Churchland ۱۹۷۰, ۱۹۷۹). همچنین متون وسیعی وجود دارند که می‌کوشند تا جنبه‌های خاص ذهن (مانند باور، عاطفه، دلیل عملی و غیره) را، با تصور متعارفی که از آنها داریم، ابتدائاً بر اساس روش‌شناسی‌های "غیرتجربی (مفهومی)" مختلفی مانند تحلیل مفهومی، درون‌نگری، بینش و حدس توصیف کنند. (برای چند مثال از این رهیافت این را ببینید: Audi ۱۹۷۳a, b)
اما فیلسوفان تنها کسانی نیستند که به محتوای روان‌شناسی عامیانه پرداخته‌اند. توصیفات نظام‌مند مشابه تصورات فلسفی رایج را اخیراً یک روان‌شناس رشد به نام ولمن (Wellman ۱۹۹۰: ch. ۴) و یک انسان‌شناس به نام دئاندراده (d’Andrade ۱۹۸۷) هم مطرح کرده‌اند. اگر به روان‌شناسی اجتماعی توجه کنیم، تصویر متفاوتی از روان‌شناسی عامیانه پیدا می‌شود؛ روان‌شناسی اجتماعی حدود ۵۰ سال است که روان‌شناسی عامیانه را به عنوان "خود ادراکی"، "ادراک شخص" و اخیراً "شناخت اجتماعی" بررسی می‌کند. (برای درآمدی بر این تحقیقات منبع زیر را ببینید: Tedeschi, Lindskold and Rosenfield ۱۹۸۵: ch. ۲, ۴, ۵)
از بررسی این متون دو نکتۀ کلی به دست می‌آید. نخست: هرچند به نظر می‌رسد جنبه‌هایی از روان‌شناسی عامیانۀ بزرگسالان وجود داشته باشد که همۀ انسان‌ها (دست‌کم در یک سن رشد خاص) در آن مشترک‌اند، انواع خاصی از آن وجود دارد: تاریخی، جنسی و فردی. (کارهای اخیر انسان‌شناسان شواهدی را به نفع تنوعات فرهنگی روان‌شناسی عامیانه نشان می‌دهند، d’Andrade ۱۹۸۷, Lutz ۱۹۸۵, ۱۹۸۷) دوم: ابزار مفهومی روان‌شناسی عامیانه نه تنها مفاهیم حالات ذهنی مثل گرایش‌های گزاره‌ای را شامل می‌شود بلکه مجموعۀ وسیعی از مفاهیم مربوط به ویژگی‌ها و استعدادات شخصیتی شخص را نیز در بر می‌گیرد.
یک مثال کلاسیک از تحقیقات روان‌شناسی اجتماعی نکتۀ دوم را روشن می‌کند و تصوری از نحوۀ بررسی روان‌شناسی عامیانه به وسیلۀ روان‌شناسان اجتماعی به دست می‌دهد. به نظر روان‌شناسان اجتماعی، انسان‌ها نه تنها استنتاجاتی را دربارۀ علت‌های روان‌شناختیِ بی‌واسطۀ رفتار صورت می‌دهند بلکه دربارۀ ویژگی‌های شخصیتی دیگران هم استنتاجاتی را انجام می‌دهند. ما یکدیگر را غمگین، خسته، بی‌حال، هنرمند، محتاط، قابل اعتماد، متواضع، بردبار، امیدوار، روراست، اجتماعی، و غیره می‌دانیم (Rosenberg, Nelson and Vivekananthan ۱۹۶۰). به خصوص، وقتی که شخص ویژگی‌های اندکی را به شخص دیگری نسبت می‌دهد از نسبت دادن سایر ویژگی‌ها به آن شخص ابائی ندارد. از منظر روان‌شناسی عامیانه، برخی از ویژگی‌ها "متلازم" هستند. این قبیل "استلزامات ویژگی" را روان‌شناسان اجتماعی به طور گسترده بررسی کرده‌اند و سرآغاز آنها بررسی کلاسیک اش (Asch ۱۹۴۶) بوده است. یافته‌های متعددی از این بررسی‌ها به دست آمده‌ است.
یکی از یافته‌ها این است که در استنتاج از ویژگی به ویژگی، برخی از ویژگی‌ها مهم‌تر از ویژگی‌های دیگرند. برای مثال، وقتی اش به آزمودنی‌ها فهرست کوتاهی از ویژگی‌های توصیف‌کنندۀ یک شخص را ارائه کرد و از آنها خواست که توصیف مفصل‌تری از آن شخص بنویسند، دریافت که ویژگی‌هایی مثل "گرم" در مقابل "سرد" تفاوت‌های بیشتری از ویژگی‌هایی مثل "مؤدب" و "بی‌ادب" موجب شدند. او پیشنهاد داد که گروه اول برای تأثیر گذاشتن اصلی و گروه دوم فرعیاند.
یافتۀ دوم "تأثیر هاله" (halo effect) نام گرفت (Wegener and Vallacher ۱۹۷۷). اگر مشاهده‌کننده حکم کند که شخص دیگری ویژگی‌های مثبتی دارد، به اسناد سایر ویژگی‌های مثبت گرایش خواهد داشت. همین‌طور اگر اسنادی منفی صورت بگیرد، سایر اسنادهای منفی هم معمولاً در پی آن صورت خواهند گرفت. این گرایش وجود دارد که انسان‌های گرم دست و دل‌باز، خوش‌طینت، محبوب، عاقل، خوش‌حال و خلاق دانسته شوند در حالی که انسان‌های سرد غیراجتماعی، جدی، خشک و نق‌زن دانسته می‌شوند.
خلاصه اینکه دلیل خوبی وجود دارد که معتقد باشیم روان‌شناسی عامیانه چندتباری‌تر و غنی‌تر از آن چیزی است که فیلسوفان اغلب تصور می‌کنند.
● شکل روان‌شناسی عامیانه
مؤلفۀ اصلی استدلال چرچلند (۱۹۸۱) به نفع حذف‌پذیری روان‌شناسی عامیانه این فرض بوده است که روان‌شناسی عامیانه یک نظریه است. این فرض را بسیاری از روان‌شناسان رشد و اجتماعی هم پذیرفته‌اند (Wellman ۱۹۹۰, Astington, Harris and Olson ۱۹۸۸, Bruner and Tagiuri ۱۹۵۴, Heider ۱۹۵۸, Wegener and Vallacher ۱۹۷۷). در سال‌های اخیر، دیدگاه موسوم به "نظریه-نظریه" (Morton ۱۹۸۰) را گوردن (۱۹۸۶, ۱۹۹۲) و گلدمن (۱۹۸۹, ۱۹۹۲) به چالش کشیده‌اند؛ آنها معتقدند که ما رفتار خودمان و دیگران را نه با اشاره به نظریۀ روان‌شناختی اجتماعی بلکه با درگیر شدن در شکلی از مشابه‌سازی ذهنی تبیین و پیش‌بینی می‌کنیم. این دیدگاه "نظریۀ مشابه‌سازی" نامیده می‌شود.
نظریه-نظریه می‌کوشد تا روش‌های روان‌شناسی عامیانه را با ادعای اینکه نظریۀ روان‌شناختی عامیانه یک نظریه است نه صرفاً به معنای انتزاعی و افلاطونی بلکه به این معنا که انسان‌ها به این خاطر درگیر روش‌های روان‌شناسی عامیانه می‌شوند که چنین نظریه‌ای را دارند. به تعبیر شناخت‌گرایانه، روشن‌ترین نحوۀ داشتن نظریه‌ای از یک زمینۀ X به معنای به کارگرفتن مجموعه‌ای از بازنمودها یا ساختار بازنمودی پیچیده‌ای است که محتوایش نظریه‌ای دربارۀ X است. دو ویژگیِ این قبیل ساختارهای بازنمودی به بحث نظریه در مقابل مشابه‌سازی مربوط‌اند. نخست: محتوای ساختار بازنمودی لازم نیست که قابل دسترسی آگاهی باشد. دوم: ساختارهای بازنمودی می‌توانند انواع بسیار مختلفی از "حامل‌های" بازنمود را داشته باشد (Von Eckhardt ۱۹۹۳). به خصوص، یک بازنمود ذهنی می‌تواند به وسیلۀ ساختار داد‌ه‌های "گزاره‌ای"، "حمل" شود (بر اساس این فرض که ذهن و مغز یک ابزار محاسباتی معمولی هستند) یا به وسیلۀ الگویی از پیوندها یا یک پایانۀ شبکه (node) "حمل" شوند (بر اساس این فرض که ذهن و مغز ابزاری پیوندگرایانه هستند). (دومی دیدگاهی است که چرچلند (۱۹۸۹) در حال حاضر به آن قائل است.)
در مقابل، دیدگاه مشابه‌سازی این ایده که انسان‌ها یک نظریۀ روان‌شناختی عامیانه به این معنا دارند را رد می‌کند. اما ادعا می‌کند که روش‌های روان‌شناسی عامیانۀ ما عمدتاً بر قابلیت استفادۀ از توانایی معمولی‌مان برای حکم‌کردن به صورت مشابه‌سازی مبتنی است. اجازه بدهید به تبعیت از استیچ و نیکولاس (۱۹۹۲)، تصور کنیم که این توانایی تا حدودی بر دستگاه استدلال عملی (PRS) مبتنی است. فرضیۀ گوردن و گلدمن این است که ما رفتار را با اجرای "آفلاینِ" این دستگاه پیش‌بینی و تبیین می‌کنیم، یعنی آن را از "دستگاه کنترل عمل" خودمان قطع می‌کنیم. ما برای پیش‌بینی رفتار یک شخص دیگر، خودمان را در وضعیت آن شخص تصور می‌کنیم، سپس حکم می‌گیریم که ما در این وضعیت چه کاری انجام می‌دادیم. یا در چارچوب پیوندگرایانه، مجموعه‌ای از باورها و میل‌های "وانمودی" یا "مشابه‌سازی‌شده" را (که به نظر ما، شخص دیگر به آنها باور دارد) وارد PRS می‌کنیم و می‌بینیم چه حکمی همراه آن خواهد آمد. ما برای تبیین اینکه چرا یک شخص به نحوۀ خاصی عمل کرد، از PRS خودمان به صورت "تحلیل-با-تألیف" استفاده می‌کنیم و می‌پرسیم: چه باورها و میل‌هایی در صورت وارد شدن به PRS، می‌توانند موجب قصد اجرای عمل مورد نظر شده باشند؟
هرچند بحث نظریه در مقابل مشابه‌سازی استدلال‌های پیشینی و تجربی فراوانی را پدید آورده است، پروندۀ این مسئله که زیربنای روش‌های روان‌شناسی عامیانۀ ما چیست همچنان مفتوح است. هیچ یک استدلال‌های پیشینیِ مطرح‌شده قانع‌کننده نیستند و اختلاف‌ جدی‌ای دربارۀ لوازم نظری یافته‌های تجربی مختلفی که به این بحث مربوط‌اند وجود دارد. به نظر من، دلیل اصلی گره‌خوردن این بحث این است که تا کنون هیچ یک از این دو نظریه با جزئیات کافی بیان نشده‌اند تا طرف‌های نزاع توافق کنند که کدام یافته‌ها را به نفع یا علیه هر یک از دو نظریه محسوب کنیم.
در چند نقطه بیان کافی صورت نگرفته است. من فقط به دو نقطه اشاره می‌کنم. بر اساس نظریۀ مشابه‌سازی، شخص با اجرای PRS خودش با ورودی‌های "وانمود" وضعیت شخص دیگری را مشابه‌سازی می‌کند. اما این دستگاه‌ها چگونه کار می‌کنند؟ هیچ سرنخی از طرز کار این دستگاه‌ها نداریم. یکی از شیوه‌های کار این دستگاه می‌تواند با استفاده از یک نظریه یا مجموعه قواعد باشد. یعنی به تعبیر گلدمن (۱۹۸۹, ۱۹۹۲) این نوع دستگاه‌ها می‌توانند مبتنی بر نظریه باشند نه مبتنی بر فرایند (یعنی بدون دخالت نظریه). اما مسلماً اگر قرار است که نظریۀ مشابه‌سازی رقیب نظریه-نظریه باشد، باید به گونه‌ای بیان شود که گزینۀ مبتنی بر نظریه منتفی شود. مشکل این است که به هیچ وجه روشن نیست که این کار را چگونه باید انجام داد. اولاً این مشکل مفهومی وجود دارد که بگوییم دستگاه چه هنگامی متضمن نظریه است یا نیست. حل این مسئله تا حدودی متضمن فهمیدن چند مسئلۀ فرعی است مثل اینکه آیا مشابه‌سازی بدون مفاهیم ذهنی ممکن است یا نه (Gordon ۱۹۹۲b مشابه‌سازی را بدون مفاهیم ذهنی ممکن می‌داند و Churchland ۱۹۸۹ آن را ممکن نمی‌داند)، و در صورت عدم امکان، آیا مفاهیم حالات ذهنی می‌توانند بدون قرار گرفتن در یک نظریه، محتوا داشته باشند یا نه (باز هم چرچلند می‌گوید نه). اگر فرض کنیم که این مسئلۀ اول حل شده است، این مسئلۀ نظری وجود دارد که یک PRS مبتنی بر فرایند را تصور کنیم که بتواند همۀ ویژگی‌هایی را که قابلیت یا تعقل ما واقعاً آنها را دارد تبیین کند، از جمله ویژگی مولدیت (خلاقیت) (Von Eckhart ۱۹۹۳: ۸۱-۲).
اگر میان "الگوهای نظری" یا دستگاه‌هایی که در نظریه-نظریه و دیدگاه مشابه‌سازی به آنها استناد می‌شود و مدعیات مربوط به جهان واقعی که در مورد این الگوها صورت داده شده‌اند تفکیک کنیم، آنگاه ابهامی که تا کنون گرفتارش بودیم تنها به الگوهای نظری مربوط خواهد بود. همچنین در مورد فراضیات نظری مربوطه هم ابهام وجود دارد. به خصوص روشن نیست که حیطۀ این دو فرضیۀ نظری قرار است چه باشد. آیا مدعا این است که نظریه/مشابه‌سازی هر زمانی که ما درگیر روش‌های روان‌شناسی عامیانه‌ایم استفاده می‌شوند یا فقط گاهی اوقات از آنها استفاده می‌کنیم؟ در صورت دوم، در چه شرایطی از آنها استفاده می‌کنیم؟ اگر این پرسش در صورتی دشوار می‌شود که این دیدگاه تقریباً بامعنا را بپذیریم که وقتی افراد درگیر روش‌های روان‌شناسی عامیانه می‌شوند، می‌توانند از مشابه‌سازی استفاده کنند و از آن استفاده می‌کنند و می‌توانند از نظریه استفاده کنند و از آن استفاده می‌کنند.
● جایگاه روان‌شناسی عامیانه
فیلسوفان مسئلۀ جایگاه روان‌شناسی عامیانه را به طرق مختلفی بیان کرده‌اند. برخی این مسئله را مطرح کرده‌اند که آیا محتمل است که روان‌شناسی عامیانه به نفع نظریۀ علمی نهایی دربارۀ ذهن و مغز حذف‌ شود؛ برخی این مسئله را مطرح کرده‌اند که آیا روان‌شناسی عامیانه حذف‌پذیر است؛ دیگران گفته‌اند آیا روان‌شناسی عامیانه باید حذف‌ شود. برخی هم از موجه شدن روان‌شناسی عامیانه به وسیلۀ نظریۀ علمی یا صرفاً از صدق یا کذب آن سخن گفته‌اند.
در چه شرایطی انتظار داریم که روان‌شناسی عامیانه واقعاً به نفع نظریۀ علمی حذف شود؟ چهار شرط وجود دارد: (۱) روان‌شناسی عامیانه از آن نوع چیزهایی باشد که برای حذف مناسب‌اند؛ (۲) نظریۀ علمی بتواند کارهای تبیینی، پیش‌بینانه و توصیفی روان‌شناسی عامیانه را انجام دهد؛ (۳) روان‌شناسی عامیانه‌ در حد چشمگیری کاذب دانسته شود (وگرنه انگیزه‌ای برای جایگزینی آن نخواهیم داشت)؛ (۴) شرایط عملی مختلفی استیفا شوند (مانند تغییر روش‌های یادگیری زبان اول، فروپاشی حکومت و غیره) تا این جایگزینی واقعاً محقق شود.
به خاطر مقاصد این نوشته، به تبعیت از بیشتر فیلسوفان فرض می‌کنم که شرط (۱) استیفا شده است. به عبارت دیگر، یا فرض می‌کنم که روان‌شناسی عامیانه‌ یک نظریه است یا اگر نظریه نیست، به هر صورت به وسیلۀ نظریۀ علمی قابل جایگزینی است. همچنین مطابق روش مرسوم، شرط (۴) را نادیده می‌گیرم. بدین ترتیب، توجه به این مسئله معطوف خواهد بود که آیا با استفاده از بهترین حدسیات کنونی‌ دربارۀ ماهیت نظریۀ علمی، نظریۀ علمی می‌تواند کارکردهای تبیینی و پیش‌بینانۀ روان‌شناسی عامیانه را در اختیار بگیرد و آیا دلیلی وجود دارد که فکر کنیم روان‌شناسی عامیانه سرانجام کاذب از کار در خواهد آمد. اما بحث من تا حدی نامعمول است از این جهت که من نظریۀ علمی را با نظریه‌ای دربارۀ ذهن و مغز که سرانجام از روان‌شناسی علمی صادر خواهد شد یکی می‌دانم نه با نظریه‌ای که از علم عصبی صادر خواهد شد.
آیا دلیلی برای باور به اینکه نظریۀ علمی نمی‌تواند سرانجام کارکردهای تبیینی، توصیفی و پیش‌بینانۀ روان‌شناسی عامیانه را انجام دهد؟ تا جایی که من می‌دانم، در متون موجود مستقیماً به این مسئله پرداخته نشده است. دیدگاه خود من این است که پاسخ منفی است. در واقع، برای باور به اینکه نظریۀ علمی این کارکردهای شناختی را انجام خواهد داد و حتی بهتر از روان‌شناسی عامیانه این کار را خواهد کرد دلیل داریم.
در درجۀ اول، دامنۀ روان‌شناسی علمی (یعنی پدیده‌هایی که روان‌شناسی علمی به تبیین، پیش‌بینی و توصیف آنها علاقه‌مند است) دامنۀ روان‌شناسی عامیانه را در بر می‌گیرد. همچنین امور فراوان دیگری را هم در بر می‌گیرد، از جمله همه به جز یکی از فهرست چرچلند (۱۹۸۱) از ناتوانی‌های تبیینی روان‌شناسی عامیانه؛ بیماری روانی، خلاقیت، حافظه، تفاوت‌های هوشی و بسیاری از شکل‌های یادگیری. به احتمال زیاد خواب یک پدیدۀ فیزیولوژیک از کار در خواهد آمد نه یک پدیدۀ روان‌شناختی. دوم: دلیلی وجود ندارد که فکر کنیم نظریۀ علمی مبانی لازم را برای توصیف، تبیین و پیش‌بینی ندارد. این نوع استدلال منفی می‌تواند در ارتباط با نظریۀ علم عصبی مطرح شود. یعنی می‌توان استدلال کرد که نظریۀ علم عصبی هرگز قادر به تبیین اعمال و قابلیت‌های ما نخواهد بود زیرا "تعمیم‌ها را نشان نخواهد داد" (Fodor ۱۹۸۱) یا به این خاطر که حالات یا هویاتی را با ویژگی‌های التفاتی مفروض نخواهد گرفت (Eckardt ۱۹۹۳). اما هیچ از این دو ناتوانی را روان‌شناسی علمی ندارد؛ روان‌شناسی علمی (علی‌رغم مدعیات استیچ) می‌تواند جهات التفاتیِ توصیف را حفظ کند.
حتی اگر نظریۀ علمی بتواند جایگزین روان‌شناسی عامیانه بشود، محتمل نیست که ما واقعاً درصدد حذف روان‌شناسی عامیانه به نفع نظریۀ علمی باشیم مگر اینکه فکر کنیم روان‌شناسی عامیانه عمدتاً کاذب است. اما دلیلی وجود دارد که فکر کنیم روان‌شناسی عامیانه‌ سرانجام تا حد چشمگیری کاذب از کار در خواهد آمد؟ این مسئله توجه فلسفی زیادی را به خود جلب کرده است. تقریباً، هر نظریۀ قابل تصوری دربارۀ صدق روان‌شناسی عامیانه در میان فیلسوفان طرفداری دارد. در شکل بالا شجره‌ای از انواع دیدگاه‌های مربوط به صدق یا کذب روان‌شناسی عامیانه را می‌بینید. برای طبقه‌بندی این بحث، توجه به این نکته مهم است که در اینجا چند منشأ اختلاف وجود دارد.
نخست: در مورد نقش توجیه در ثابت کردن صدق یا کذب روان‌شناسی عامیانه اختلاف وجود دارد. تقریباً می‌توان گفت: یک نظریه در صورتی به وسیلۀ نظریۀ دیگری موجه می‌شود که التزامات و مدعیات وجودشناختی نظریۀ اول تقریباً در نظریۀ دوم منعکس شوند. اینکه دقیقاً این انعکاس چیست مورد اختلاف است. بسیاری از فیلسوفان از جمله طرفداران برجستۀ واقع‌گرایی (Fodor ۱۹۷۵, ۱۹۸۷, Horgan and Woodward ۱۹۸۵) و نیز طرفداران برجستۀ ضدواقع‌گرایی (Stich ۱۹۸۳, Churchland ۱۹۸۱) این فرض را می‌پذیرند که حاکم نهایی در مورد واقعی‌بودن هویات روان‌شناسی عامیانه و صدق تعمیم‌های آن علم است. اما برخی دیگر (Baker ۱۹۸۷, Graham and Horgan ۱۹۸۸, Horgan and Graham ۱۹۹۱) قویاً با این دیدگاه مخالف‌اند و استدلال می‌کنند که وضعیت اثباتی و/یا معرفتی به نفع روان‌شناسی عامیانه به اندازه‌ای قوی است که توجیه یا عدم توجیه علمی تأثیری در ارزیابی مدعیات وجودشناختی و صدق آن ندارد.
دوم: فیلسوفانی که به توجیه پایبندند، گاهی دربارۀ چگونگی نظریۀ علمی اختلاف دارند. فودر (۱۹۷۵) به عنوان مثال، حدس می‌زند که روان‌شناسی شناختی همچنان دستگاهی بازنمودی را فرض خواهد کرد که بسیار شبیه زبان است (به این معنا که قابل ارزیابی است، ساختار مقوّم دارد و ترکیبی است). در مقابل، رمزی، استیچ و گرن (۱۹۹۱) بحث خود را دربارۀ توجیه بر امکان جدی این مطلب مبتنی می‌دانند که ذهن یک ابزار پیوندگرایانه باشد که رمزگذاری اطلاعات در آن توزیع می‌شود و مناسب‌ترین تفسیر "زیرنمادی" است نه نمادی.
سرانجام، اغلب دربارۀ آنچه روان‌شناسی عامیانه در بر می‌گیرد اختلاف وجود دارد. برخی (مانند خود من) تصور "غلیظی" را از روان‌شناسی عامیانه اتخاذ می‌کنند و معتقدند که هر مفهوم یا تعمیمی که انسان‌های عادی در روش‌های روان‌شناسی عامیانه‌شان به کار می‌گیرند می‌تواند در روان‌شناسی عامیانه گنجانده شود. در مقابل، برخی دیگر مانند بیکر تصور بسیار رقیقی را اتخاذ می‌کنند که بر اساس آن، روان‌شناسی عامیانه تنها این فرض را در بر می‌گیرد که اشخاصی با گرایش‌های گزاره‌ای وجود دارند. و البته این تصور بینابینی هم وجود دارد که بر اساس آن، روان‌شناسی عامیانه شامل مفاهیم گرایش‌های گزاره‌ای و انواع مختلف حالات ذهنی کیفی می‌شود اما مفاهیم ویژگی‌های شخصیتی را در بر نمی‌گیرد.
موضعی که شخص در مورد هر یک از این مسائل اتخاذ می‌کند؛ در مورد نقش توجیه، ماهیت روان‌شناسی علمی آینده و محتوای روان‌شناسی عامیانه، تفاوت زیادی در دیدگاه شخص دربارۀ حذف ایجاد می‌کند. برای مثال، فیلسوفانی که اهمیت توجیه را ناچیز می‌داند یا تصور رقیقی از روان‌شناسی عامیانه دارند روان‌شناسی عامیانه را صادق می‌دانند. در مقابل، کسانی که توجیه را می‌پذیرند یا نظریۀ علمی را کاملاً متفاوت با روان‌شناسی عامیانه می‌دانند روان‌شناسی عامیانه را احتمالاً کاذب می‌دانند.
دیدگاه خود من از قرار زیر است. اگر توجیه را دخیل بدانیم، نظریۀ علمی را مفهوماً مشابه روان‌شناسی علمی کنونی در نظر بگیریم، و روان‌شناسی عامیانه‌ را "غلیظ" تصور کنیم، آنگاه محتمل خواهد بود که روان‌شناسی عامیانه تا حدودی صادق و تا حدودی کاذب باشد. این حکم که روان‌شناسی عامیانه محتمل است تا حدودی کاذب باشد، لازم نیست بر حدس‌های آگاهانه‌ای در مورد توجیه آینده مبتنی باشد. یافته‌هایی در روان‌شناسی علمی (از جمله روان‌شناسی عصبی) وجود دارد که همۀ جنبه‌های مختلف روان‌شناسی عامیانه را به چالش می‌کشد. دنت (۱۹۸۷) و استیچ (۱۹۸۳) هر دو پدیده‌هایی را توصیف می‌کنند که حد اقل، جهات روان‌شناختی عامیانۀ تبیین را برجسته می‌کنند. این پدیده‌ها عبارت‌اند از blindsight، رفتار بیمارانی که مغزشان تقسیم شده است، انکار نابینایی و نیمه-غفلت، و این واقعیت که تبیین‌هایی که افراد از رفتار خودشان می‌دهند اغلب با علل واقعی رفتار مطابق نیستند.
به وضوح دلایلی وجود دارد که بپذیریم روان‌شناسی عامیانه دست‌کم تا حدودی کاذب است. اما چرا فکر کنیم که دست‌کم تا حدودی صادق است؟ استدلال در اینجا بر حدسی دربارۀ شکل نظریۀ آیندۀ ذهن و مغز مبتنی است. فودر (۱۹۸۷:۱۰) پیشنهاد می‌کند که روان‌شناسی علمی را توجیه کنندۀ روان‌شناسی عامیانۀ گرایش گزاره‌ای بدانیم تنها در صورتی که "حالاتی (هویات، رویدادها یا هر چیزی) را مفروض بگیرد که شرایط زیر را استیفا می‌کنند: (۱) ارزش معناشناختی دارند. (۲) قوای علّی دارند. (۳) تعمیم‌های ضمنی روان‌شناسی عرفی باور/میل عمدتاً دربارۀ آنها صادق است. هنوز خیلی زود است که بگوییم شرط (۳) در مورد نظریۀ علمی صادق است یا نه. اما دلیل خوبی داریم که فرض کنیم که (۱) و (۲) در مورد آن صادق‌اند. پروژۀ روان‌شناسی شناختی (و به طور وسیع‌تر، علم شناختی) تا حدودی این است که تبیین کنند چرا ما این قابلیت‌های شناختی را داریم و چرا این قابلیت‌های ویژگی‌های اساسی، از قبیل حیث التفاتی، قابلیت ارزیابی عملی، و مولدیت، را دارند (Von Eckardt ۱۹۹۳). در حال حاضر نظریه‌پردازی شناختی، از جمله نظریه‌پردازی پیوندگرایانه، می‌کوشد قابلیت‌های شناختی و ویژگی‌های اساسی آنها را با مفروض گرفتن حالات ذهنی‌ای که هم بازنمودی و هم علّی‌اند تبیین کند. اگر تصور ما از آنچه روان‌شناسی باید تبیین کند بازنگری ریشه‌ای نشود، تصور نظریۀ موفقی که بدون این مفروضات پا بگیرد دشوار است. بنابراین، هرچند ممکن است معلوم شود که نظریۀ علمی دقیقاً وجود باورها، میل‌ها و غیره را توجیه نمی‌کند، مطمئناً وجود حالات ذهنی‌ محتوامندی را که از لحاظ علّی مؤثرند، توجیه می‌کند. در نتیجه، روان‌شناسی عامیانه دست‌کم از این جهت، صادق از کار در خواهد آمد.
باربارا فُن اِکارْت
ترجمه یاسر پوراسماعیل
Barbara von Eeckardt, “Folk Psychology (۱)”, A Companion to the Philosophy of Mind, Samuel Guttenplan ed., Blackwell Publications: ۱۹۹۸.
http://phil-mind.blogfa.com/post-۴۶.aspx