چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
پایان انتظار
آب و هوای سرد ومرطوب انگلیس همه را مجبوربه استفاده از لباسهای گرم كرده بود و منخوشحال بودم كه با راهنمایی همسرم پوشاكمورد نیاز را همراه خود آورده و با خرید كاپشنچرم برای حمید بهترین انتخاب را كردهام.
حالا كه به سمت ایران در حركت هستیم از سرمایهوا كاسته شده و من با وضعیتی كه دارم توانستهامامروز در هوای پاك اقیانوسیه روی عرشه قدمبزنم.
ساعت ده و نیم صبح است ومن در حال نوشتنخاطراتم هستم. مطمئنا تا مدتها قادر به پذیرشبیماری نمیباشم. پس این صفحات، آخرین فصلنگارش شده دفترم میباشد.
چندین هفته را در بندری واقع در صدو پنجاهكیلومتری شهر لندن به انتظار تكمیل بارگیریگذراندیم. حال و روز مناسبی نداشتم. سستی،كماشتهایی و حالت دل بهم خوردگی در ساعاتاولیه روز، كاملا برایم روشن كرده بود كه خداوندلطف و عنایتش را تكمیل كرده است، با این حالبه حمید چیزی نگفتم، فقط از او خواستم قرارملاقاتی با یك پزشك بگذارد.
همسرم با دفتر نمایندگی كشتیرانی تماس گرفته واز آنها خواهش كرد ترتیب این ملاقات را بدهند.دكتر با بررسی وضعیتم و انجام آزمایشی كوتاه به مانوید داد، مشكلی وجود ندارد و به زودی صاحبفرزندی خواهیم شد. هیچوقت، لحظهای كهحمید متوجه پدر شدنش شد را فراموش نخواهمكرد. لبخندی به روشنی آسمان و اشك شوق بهزلالی دریا صورتش را پوشاند و با گفتن این جملهكه باورم نمیشه!یعنی من به زودی پدر خواهمشد، خدایا متشكرم!و لرزشی كه در صدایش بودنشان داد كه شادیاش را كنترل میكند. تمامطول مسیر بازگشت به كشتی را سكوت كرده و بهفكر فرو رفته بود و فقط زمانی كه نگاهمان در همگره میخورد با زدن لبخندی مرا دلگرم میكرد.تازه وارد كابین شده بودیم كه گفت: ما باید با همصحبت كنیم. گفتم در مورد چه موضوعی؟
پاسخ داد: تو و بچه، من نگرانم!
گفتم: اجازه بده لباسهایم را عوض كنم. او لبهكاناپه نشست و با گره زدن دستانش در هم نشانداد در بیان افكارش عجله دارد. خیلی زودكنارش نشستم و گفتم: من سراپا گوشم. گفت: بهزودی بارگیری كشتی تمام خواهد شد، قبل ازحركت، من باید برای تو بلیط هواپیما تهیه كنم تاخیلی راحت به ایران برگردی. سفر دریایی باوضعیتی كه تو داری برایت خطر دارد، ضمنا ماباید خود را آماده نگهداری از كودكمان كنیم. بهمیان صحبتش پریدم و گفتم: حمید جان صبر كن€چقدر عجله داری!وقت بسیار است و من همكاملا سالم و قوی هستم. ترجیح میدهم، زمانبازگشت را هم در كنار تو باشم. میدانی تا مدتهابا وجود بچه نمیتوانم تو را همراهی كنم، اجازهبده از این روزها استفاده كنیم.
خیلی با او صحبت كردم تا رضایت داد، با اینشرط كه من از خودم كاملا مراقبت كنم. دو هفتهپر از نشاط گذشت. همسرم دائما از روزهای خوبآینده و كارهایی كه باید انجام میدادیم صحبتمیكرد و من هم با صبر وحوصله او را همراهیمیكردم. دو روز بود سفرمان را به سمت ایرانآغاز كرده بودیم كه حمید ازم خواست اگر حالمخوبه و ناراحتی ندارم به دیدار یكی از ملوانانبروم. میگفت: همه همكاران نگرانش هستند .اززمانی كه حركت كردهایم از كابینش خارج نشدهاست. بچهها با رضایت مسوولیت كارهایش رابرعهده گرفتهاند ولی احتمالا كاپیتان گزارشكاری نامناسبی برایش خواهد نوشت. هركداممان به دیدارش رفتهایم، از ما خواسته كهتنهایش بگذاریم. خیلی از بچهها به عشق حضور اوكار بر روی این كشتی را قبول كردهاند، آخهمیدانی، مسعود دوست بسیار خوب و با نشاطیاست و با هیچكس مشكلی ندارد و همه او رادوست دارند. قول دادم با او صحبت كنم. خودمنیز نگران شده بودم. بار اول كه به دیدارش رفتمبدون باز كردن در از من خواست كه تنهایشبگذارم. روز بعد به اتفاق حمید به دیدارش رفتیم،از پشت در كابین از او خواهش كردیم كه اجازهبدهد با هم صحبت كنیم. مدتی طول كشید تا دررا باز كرد و بعد از معذرتخواهی به خاطر اینرفتارش و همینطور كه كابین بهم ریخته و اوضاعآشفته اش از ما خواهش كرد كه بنشینیم. او مردیحدودا چهل و دو، سه ساله با قامتی متوسط و لاغراندام بود. سری كم مو و صورتی گیرا و لبخندیگشاده داشت كه در آن لحظه از تغییری كه درچهرهاش دیدم متاثر شدم، كاملا مشخص بود كهبسیار ناراحت است. از او خواهش كردم كه خیلیراحت با من صحبت كند تا شاید بتوانمراهنماییاش كنم.
او گفت: چه میتوانم بگویم، شما با كسی روبه روهستید كه خودش میداند چقدر در زندگیاشتباه كرده، مردی كه برای دیگران زندگی كرد،نهبرای خودش، كسی كه به علت بیبرنامگی،زندگیاش را باخته است و هیچ امیدی به آیندهندارد. سكوت كرد و سرش را در میاندستهایش گرفت. گفتم: شاید با مرور خاطراتگذشته و پیبردن به اشتباهاتتان و راهنمایی منبتوانید خود را برای مبارزه با زندگی آماده كنید،هیچ وقت برای جبران اشتباهات دیر نیست.مدتی فكر كرد و بعد با نوشیدن كمی آب شروع بهصحبت كرد.
در خانوادهای هشت نفره بزرگ شدم. پدرمدرآمد كافی نداشت، به همین علت از زماننوجوانی برای به دست آوردن مایحتاجم، كارمیكردم. دست فروشی، فروشندگی، كارهایساختمانی و در كنار همه زحمتهایی كهمیكشیدمتا آنجا كه توانستم درسم را نیز ادامهدادم. درمحلهای قدیمی نزدیك خیابان مولویخانهای كوچك و دو طبقه داشتیم. پر از رفت وآمد و سرو صدای بچهها، یك لحظه با هم جر وبحث میكردند و زمانی دیگر را به محبت و یاریهم میگذراندند. با سختی و تلاش پس اندازمیكردم ولی خیلی راحت به خواهر و برادرمكمك میكردم، بعداز گرفتن دیپلم مدت كوتاهیدر یك كفاشی تحت تعلیم استاد كارم زحمتمیكشیدم. دوستان زیادی داشتم و خوشصحبتی و مدارا با تمام افراد باعث شده بود دردل دوستانم جا باز كنم و بعداز گذراندن یك روزپركار در زیر زمین و محیطی خسته كننده، شبها، بادوستانم به پارك و سینما میرفتیم و من هر چهداشتم برایشان خرج میكردم، زیرا آنها راگرفتارتر از خودم میدانستم و ترجیح میدادم بهنفع خانوادههایشان كار كنم. دوران سربازی كهدر شهرستان بودم، بیشتر در جمع دوستان غرقشدم. در آن زمان بود كه برای اولین بار عاشقیك دختر زیبای ترك شدم، كه خانوادهاششدیدا مخالفت كردند و با فاصله انداختن بینمانبهاجبار او را شوهر دادند و من كه پدر و مادرم رامقصر میدانستم به خاطر اینكه فكر میكردمتلاششان را برای راضی كردن آنها نكردهاند بهدریانوردی رو آورده و خود را از جمع خانوادهدور كردم. تمام دوران آموزشی دریایی و زمانتحصیلم روی پای خود ایستاده و از آنها كمكنخواستم، ولی بعداز بازگشت از اولین سفر، دلمبرای دیدارشان پر میزد، به دیدارشان رفتم ووقتی پدرم را بیمار و مادرم را محتاج كمك برایتهیه جهیزیه خواهرم دیدم هر چه پس اندازكرده بودم به آنها داده و خوشحالشان كردم. آنزمان در شركت ما افراد دوره دیده كم بودند، بههمین علت من زمان بیشتری را میتوانستم رویكشتی بگذرانم. سه سال بعد را در بنادر مختلف،هر چه ماهیانه كار میكردم خرج خود و دوستانممیكردم. حالا دیگر زبان هندی را مثل زبانمادریام صحبت میكردم و به محض پهلو گرفتنكشتی در یكی از بنادر هندوستان، چندین دوستداشتم كه به دیدارم میآمدند و من بعد از پایانساعت كاری با آنها به خوشگذرانی میرفتم. دربنادر اروپایی وضعیت برای من فرقی نمیكرد،هر چند كه هزینه عیاشی بسیار گزاف بود، همیشهیك نفر را داشتم تا پساندازم را همراه مقداریدیگر كه قرض میكردم با هم خرج كنیم. اصلا بهفكر آینده نبودم، الان كه فكر میكنم، همه تلاشمیكردند و زندگی خود را میساختند ولی منهیچ چیزی نداشتم، خسته و كوفته و پشیمان بهخانه پدرم برگشتم و به اصرار مادرم بهخواستگاری مریم رفتم. یك دختر معمولی، سادهو مهربان وبعد از موافقت او و خانوادهاش با همنامزد شدیم.كمكم مهرش به دلم مینشست، بعدازازدواج در خانه پدری زندگیمان را آغاز كردیم.پس از آن به مدت چهار سال او همسرم بود، باسختی در خانه پدرم زندگی میكرد و من بیشترروزهای سال راروی كشتی بودم ولی باز هم ازرفیق بازی و عیاشی دست برنداشتم. بعداز مدتیاو نیز به این اخلاق زشتم پی برد و هر چه تلاشكرد نتوانست مرا تغییر دهد. نمیدانم بگویمخوشبختانه و یا بدبختانه خداوند ما را از نعمتفرزند نیز محروم كرده بود .تنهایی، رنج دوری ازهمسر و یا بهتر بگویم شوهر بدون مسوولیت وبیفكر او را خسته كرده بود. چقدر مگرمیتوانست تحمل داشته باشد. یك مرد تلاشمیكند تا خانوادهاش درآرامش باشند، ولی منهر چه كار میكردم. خرج خودم و رفقایممیكردم. توافقی از هم جدا شدیم، من كه او رادوست داشتم تقاضا كردم یك سال درمنزلپدرش به انتظارم بماند شاید بتوانم در زندگیامتغییری بدهم، به همین منظور شغلم را رها كرده وبه دعوت یكی از دوستانم به هندوستان رفتم. پساز شش ماه تلاش و كار و پولی كه پدرم بعد ازفروش خانه برایم فرستاده بود، مهمانخانهایاجاره كرده و با راهنمایی توریستها، پول خوبی بهدست آوردم، تا اینكه بعداز یك سال در شهری كهسكونت داشتم كاملا شناخته شده بودم. آنجا باكشور ما خیلی فرق دارد و به نظر من عدالت كاملاجرا نمیشود. عدهای با پروندهسازی علیه منمبنی بر اینكه جاسوس هستم اموالم را ضبط كردهو دست خالی مرا به ایران بازگرداندند. آن وقتبود كه دیگر حتی روی برگشتن به خانه را همنداشتم. مدتی به كمك یك دوست زندگیام راگذراندم و با تلاش و كوشش و ثبت این موضوعكه در كارم تبحر دارم به صورت قراردادیمشغول به كار شدم و دوباره به كشتی بازگشتم. سفرقبلی خیلی خوب بود، سرم به سنگ خورده وفقط به فكر پسانداز برای آینده بودم، قروضم راپرداخت كرده و پدرم را راضی كردم و با امید بهآینده به این سفر آمدم. حال دیگر با تمام وجوددلم برای مریم تنگ میشد و برای تمام رنجهاییكه او كشیده بود غصه میخوردم و روزهایخوب زندگی مشتركمان را به یاد میآوردم.تصمیم گرفتم با او تلفنی صحبت كرده و ر ضایتشرا برای زند گی مجدد به دست آورم. تماسگرفتم ولی كسی گوشی را برنداشت، از خواهرمخواستم با او صحبت كند. چند روز قبل از حركت،از بندر با خواهرم صحبت كردم، او گفت: بعد ازپرس و جو متوجه شدهام یك ماه پیش مریم، بامردی كه سه كودك بیمادر داشته ازدواج كردهاست.
او زحمت نگهداری از آن كودكان را به زندگی بامن ترجیح داده. حالا میفهمم كه به حال او وخودم چقدر جفا كردهام. مردی هستم خسته ازرفاقتهای بیحاصل و عیاشی كه در بازگشت ازخوشیهای زودگذر هیچ كس در انتظارم نیست.او ساكت شد. بغض گره خورده درگلویش تبدیلبه گریه بلندی شده بود كه هر كسی را تكانمیداد. مردی كه همیشه میخندید و غصه اش راكسی ندیده بود، اكنون مانند كودكی به شانهایبرای گریستن احتیاج داشت و حمیداو را درآغوش كشیده و دلداریاش داد و اشك درچشمانش جمع شده بود. نمیدانم چرا او مرا بهیاد برادرم وحید انداخته بود، شاید به این علتكه او نیز مردی تنهاست .خوشحالم كه تا ده روزدیگر به ایران باز میگردیم و من میتوانم برادرمرا ببینم.
هر چند كه میدانم تا مدتها با حمید همسفرنخواهم شد ولی انتظار برای دیدار از او،زیباست.
وقتی به خانه برگردم میدانم، تا مدتها باید چشمانتظار باشم، چشم انتظار حمید و یا كودكندیدهام...امیدوارم آنها را سلامت ببینم.
تو را من چشم در راهم...
تو را من چشم در راهم شباهنگام
كه میگیرند مرا در شاخ(تلاجن) سایهها رنگسیاهی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم;
تو را من در راهم...
یك سال بعد:
شوق بازگشت حمید مرا به تكاپو انداخته و سعیمیكنم تمام كارهایی كه به خاطر نگهداری ازدختر كوچولویم، عقب مانده است را انجام دهم.در حال مرتب كردن اتاق مطالعه بودم كه دفترخاطراتم را یافتم و با مرور صفحههای آن متوجهشدم كه چقدر دلم برای كار در درمانگاه و پذیرشبیماران تنگ شده است، ولی فعلا ترجیح میدهموقتم را به نگهداری از فرزندم بگذرانم تا زمانی كهاو بزرگتر شود. بعد از بازگشتمان تا شش ماه حمیدایران ماند و امكانات رفاهی ما را فراهم كرد.مواظب سلامتی من و فرزندش بود تا اینكه دخترقشنگم عسل به دنیا آمد، تازه یك ماهه بود كهحمید به اجبار ما را ترك گفته و به سفر رفت.نگهداری بچهای كوچك و گذراندن زندگیبدون حمید واقعا مشكل بود.
اگر كمكهای برادرم وحید نبود نمیدانم چهباید میكردم. از زمانی كه نامهاش به دستم رسیدهواقعا خوشحالم، مطمئنا تا هفته دیگر او به منزل بازخواهد گشت و ما زندگی جدیدی ر ا در كنار همآغاز خواهیم كرد و در ادامه متن نامه را یادداشتمیكنم.
ستاره قشنگم سلام;
میدونی چرا ستاره؟ چون وقتی شبهای ابریبه آسمان نگاه میكنیم جز ظلمت و تاریكیچیزی نمیبینیم، ولی وقتی ستارهای درخشان ازبین ابرها ظهور میكند تمام ظلمت شب راتحتالشعاع قرار میدهد. توهم در زندگیتاریك من مثل ستاره درخشیدی. اینجا دور از تو،وقتی باتمام وجود میخواهمت به آسمان نگاهمیكنم شایدكه تو هم در آن لحظه چنین كنی واین پلی باشد بین من و تو...
همسر مهربانم، قصد ندارم ناراحتت كنم، ولیچون در ادامه خبر خوشحال كنندهای برایتدارم از بیماریام مینویسم، از همان روزهایابتدایی سفر كمردرد به سراغم آمد، البته پروندهپزشكی درشركت داشتم و دكتر كار سنگین رابرایم قدغن كرده بود، به همین علت كاپیتانبیماریام را به پزشك معالج و شركت ابلاغ نمود.مدیران در پی چارهجویی برآمدند و طبقدرخواست خودم برای انجام كارهای اداری،دیروز حكم جدید را برایم فرستادند و در آن مرابه كار در قسمت فنی دفتر مركزی دعوتكردهاند. بعد از مطلع شدن دلم مالامال از شادیشد، چون میتوانم از این به بعد در كنار تو باشم.زبانم برای بیان احساسی كه به تو و هدیه قشنگم كهبه من ارزانی داشتهای قاصر است. ساعت گیجزمان همیشه به تندی گام برمیداشت ولینمیدانم خاصیت انتظار است كه گذشت زمانمانند قرنی برایم جلوهگر شده و یا دلتنگی بیش ازحدم...
اما به زودی زود خواهم آمد و از دیدن تو وفرزندم قرین شادی خواهم شد.
به امید دیدار.
منبع : خبرگزاری ایسنا
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست