چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

بانوانِ نمونه در انجام دادن وظیفه‏


بانوانِ نمونه در انجام دادن وظیفه‏
۱) وَ ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً لِلّذینَ امَنُوا امْرأتَ فِرْعَوْنَ اِذْ قالَتْ رَبّ ابْنِ لی‏ عَنْدَكَ بَیْتاً فِی الْجَنّه وَ نَجّنی‏ مِنْ فِرْعَوْنَ وَ عَمَلِهِ وَ نَجّنی‏ مِنَ الْقَوْمِ الظّالِمینَ.(۱)
و خداوند مثلی برای مؤمنان زده، به همسر فرعون، در آن هنگام كه گفت پروردگارا! خانه‏ای برای من نزد خودت در بهشت بساز، و مرا از فرعون و عملِ او نجات ده، و مرا از قومِ ظالم رهایی بخش.
معروف این است كه نام همسر فرعون «آسیه» و نام پدرش «مزاحم» بوده است، گفته‏اند هنگامی كه معجزه موسی(ع) را در مقابل ساحران مشاهده كرد اعماق قلبش به نور ایمان روشن شد، و از همان لحظه به موسی ایمان آورد. او پیوسته ایمان خود را پنهان می‏داشت، ولی ایمان و عشق به خداوند چیزی نیست كه بتوان آن را همیشه كتمان كرد. هنگامی كه فرعون از ایمان او باخبر شد بارها او را نهی كرد، و اصرار داشت كه دست از آیین موسی(ع) بردارد، و خدای او را رها كند، ولی این زنِ با استقامت هرگز تسلیم خواسته فرعون نشد سرانجام فرعون دستور داد دست و پاهایش را با میخ‏ها بسته، در زیر آفتاب سوزان قرار دهند و سنگ عظیمی بر سینه او بیفكنند، هنگامی كه آخرین لحظه‏های عمر خود را می‏گذراند دعایش همان بود كه در آیه شریفه بیان گردیده است.
مسلماً زرق و برق و جلال و جبروتی برتر از دستگاه فرعونی وجود نداشت همان‏طور كه فشار و شكنجه‏ای فراتر از شكنجه‏های فرعونِ جنایتكار نبود، ولی نه آن زرق و برق، و نه این فشار و شكنجه، آن زنِ مؤمن را به زانو در نیاورد و همچنان به راه خود در مسیر رضای خدا ادامه داد تا جان خویش را در راه معشوق حقیقی فدا كرد. و به حق زندگیِ زنِ فرعون بهانه‏های واهی را از دستِ تمام كسانی كه فشارِ محیط، یا همسر و یا جاذبه داشتن مسایل مادی را مجوّزی برای ترك اطاعت خدا و تقوا می‏شمرند می‏گیرد.(۲)
۲) حارثه پسر سراقه یكی از دلاوران مخلص و ثابت قدم اسلام در صدر اسلام بود، و به قدری شیفته اسلام بود كه آرزو داشت در راه دفاع از اسلام جان عزیزش را فدا كند، از این رو روزی به پیامبر(ص) عرض كرد: دعا كنید تا خداوند مقام شهادت را نصیب من كند. پیامبر(ص) نیز برای او چنین دعا كردند: خدایا! مقام شهادت را به حارثه روزی گردان.
حارثه در جنگ بدر شركت كرد، با كمال دلاوری به حمایت از اسلام پرداخت، سرانجام تیری از ناحیه دشمن به گلوی او اصابت كرد و به شهادت رسید، خبر شهادت او به مادر و خواهرش رسید. مادر و خواهر او همراه سایر بانوان كه به استقبال پیامبر(ص) می‏رفتند، حركت كردند، مادرِ او می‏گفت: سوگند به خدا تا پیامبر(ص) نیاید و از او نپرسم كه آیا پسرم در بهشت است یا در دوزخ، گریه نمی‏كنم. وقتی كه پیامبر (ص)آمد اگر در پاسخ سؤالم بفرماید در دوزخ است، آن‏قدر ناله و گریه كنم كه پایان نیابد، و اگر بفرماید پسرت در بهشت است، هرگز گریه نمی‏كنم، بلكه بسیار شادمان خواهم شد.
پیامبر اكرم(ص) به نزدیك مدینه رسیدند، مادر حارثه حضور پیامبر(ص) رسید و عرض كرد: ای رسول‏خدا! می‏دانی كه من پسرم را بسیار دوست داشتم، او نور دیده‏ام بود، در عین حال با شنیدن خبر شهادتش گریه نكردم، با خود گفتم پس از آمدنِ پیامبر(ص) از آن حضرت می‏پرسم كه آیا پسرم در بهشت است یا در دوزخ. اگر فرمود: در دوزخ است، آن‏گاه ناله و گریه‏ام بلند می‏شود.
پیامبر(ص) به او فرمود: بهشت درجاتی دارد، پسرت در فردوس اعلی در بالاترین مقام بهشت است. مادر گفت: بنابراین هرگز برای او گریه نمی‏كنم. سپس به خانه برگشتند و بعد از جنگ بدر هیچ زنی در مدینه دیده نشد كه خوشحال‏تر و چشم روشن‏تر از این مادر و خواهر شهید باشد.(۳)
۳) خاطره‏ای از یك بانوی سه شهید از دست داده:
در قم، تعدادی از پیكرهای پاك شهدا را كه در جنگ تحمیلی عراق بر ایران، به شهادت رسیده بودند به مركز سپاه پاسداران آوردند، تا در ساعت معیّن آنها را تشییع كنند، دو برادرِ یكی از شهیدان قبلاً به شهادت رسیده و او سومین شهید خانواده بود.
آغاز فروردین و بهار سال ۱۳۶۷ شمسی بود. هنگامی كه پیكر پاك شهدا را از مركز سپاه بیرون آوردند، و جمعیّت بسیار، در انتظار تشییع به‏سر می‏بردند، ناگهان صدای رعدآسا و پرتوان بانویی، جمعیّت را به خود جلب كرد. آن بانو آمده بود تا پیكر پاك سومین فرزند شهیدش را ببیند، چرا كه قبلاً دو فرزندش، شهید شده بود. برادران سپاه، به‏خاطر این‏كه آن بانو قبلاً دو شهید داشته، به احتمال این‏كه شاید طاقت دیدار پیكر پاكِ سومین شهیدش را نداشته باشد، به نحوی مانع دیدار او از سومین فرزند شهیدش شدند (به خصوص كه بدنش نیز قطعه قطعه شده بود)؛ ولی بعد كه او را صبور و مقاوم یافتند، اجازه دیدار دادند. وقتی جنازه‏ها روی دست مردم در جلودرگاه سپاه پاسداران، قرار گرفت، این بانوی دلاور و پرتوان درمیان جمع بانوان، در برابرِ جنازه فرزند شهیدش، ایستاد و سخنرانی كرد. نخست خطاب به جنازه، این شعر را خواند:
بشكست اگر دلِ من به فدای چشم مستت‏سرِ خُمّ مَیْ سلامت، شكند اگر سبویی‏
یعنی امام به سلامت باشد، دلِ شكسته‏ام به فدای چشم‏های تو. بعد چنین گفت:
پسرم! نورِدیده‏ام! سومین پسرم بودی كه تو را نثار مقدم قرآن نمودم. امروز، نخستین روز بهار به دیدار گل ارغوانی، گل پرپرم آمده‏ام، پیكر دو برادر شهیدت را سال قبل دیدم، در مورد دیدار پیكر پاكت، نخست، پاسداران اجاره نمی‏دادند؛ ولی وقتی دیدند، صبر و مقاومتِ من خوب است، اجازه دادند، من وقتی كه پیكر تو را دیدم، از تهِ دل خشنود شدم كه دلخواه من شهیدشده‏ای؛ زیرا دلم می‏خواست تو در راه خدا قطعه قطعه شوی! و چنین شدی!... .
سپس این بانوی بامعرفت و شجاع دست‏هایش را به طرف آسمان بلند كرد و چنین دعا نمود:
خدایا! تو را شكر و سپاس می‏گویم كه فرزندم در این فتنه و آزمایش الهی، این‏گونه، سرافراز و پیروز و روسفید، بیرون آمد... . بعد در حالی كه دل از فرزندش كنده بود، با تمام خلوص و احساس فریاد زد:
خدایا! خدایا! تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار!(۴)۴) در جنگ تحمیلی ایران و عراق، یكی از رزمندگانِ جان بركف و رشید اسلام، در میدان نبردِ با صدّامیان كافر، آنچنان مجروح گردید كه دو پای خود را از دست داد. او مدتی طولانی در بیمارستان بستری بود، كم‏كم پدر و مادرش مطّلع شدند به بیمارستان برای عیادتِ او آمدند. آن رزمنده، همسر نیز داشت، ولی هنوز جریان را به او اطّلاع نداده بودند. او و پدر و مادرش، فكر می‏كردند كه شاید همسرش اگر از موضوعِ قطع پای شوهرش آگاه شود، ناراحت شده و بنای ناسازگاری بگذارد. مدّت‏ها گذشت، سرانجام به همسر آن رزمنده جانباز خبر دادند كه شوهرت در جبهه مجروح شده و در فلان بیمارستان است. این بانو همراه بعضی از بستگان برای عیادت، به بیمارستان روانه شد، وقتی كنار تخت، با شوهرش احوال‏پرسی كرد، شوهر رزمنده‏اش پس از گفتاری ملافه را كنار زد و گفت: دو پایم قطع شده است، حالا شما نظرتان هرچه هست آزادید؟
همسر آن رزمنده، نه تنها از این پیش‏آمد احساس حقارت نكرد، بلكه با كمال سربلندی، قهرمانانه گفت: عزیزم! هیچ اشكال ندارد، در راه خداوند بوده است، تا امروز تو كار كردی و ما خوردیم، و از امروز به بعد من كار می‏كنم و با هم می‏خوریم، هیچ ناراحت مباش.
هزاران درود بر این بانوی رشید و با شهامت و هزار رحمت بر آن شیرمادری كه چنین فرزندی پروراند، و بر آن مكتبی كه چنین شاگردی به جامعه تحویل داد.(۵)
۵) یكی از عزیزان اهل علم می‏فرمودند: در شهری ده روز سخنرانی كردم، روز آخر با مردم خداحافظی كرده، و وقتی از مسجد خارج شدم، دیدم پیرزنی با عصایی به دست، جلو در مسجد ایستاده است، تا مرا دید با عصایش به من اشاره كرد، جلو رفتم. گفت: پسرم! شما بودی كه در این چند روز در این مسجد صحبت می‏كردی؟ گفتم: بلی. گفت: ببین پسرم، من كه پولی ندارم كه بانی شوم، اگر می‏توانی مدّتی این‏جا بمان و برایمان صحبت كن ولی برای خدا باشد، غش در كارت نزنی. گفتم: تا ببینم. سخنِ او در اعماق دلم اثر كرد و به مسجد برگشتم و دو ركعت نماز خواندم و با قرآن استخاره كردم، این آیه شریفه آمد: «وَ واعَدْنا مُوسی‏ ثَلاثینَ لَیْلَه وَ اَتْمَمْناها بِعَشْرٍ فَتَمّ میقاتُ رَبّهِ اَرْبَعینَ لَیْلَه(۶)» در دلم گفتم: خدایا! تو هم سربه سرِ ما می‏گذاری؟ آن پیرزن می‏گوید: چند روز بمان و تو می‏گویی چهل روز! سرانجام اعلام كردیم ما مدّتی هستیم. روزِ اوّلی كه منبر رفتم وسط سخنرانی مشاهده كردم همان پیرزن از پشت پرده به طرف مردها آمده و عصا زنان نزدیك منبر آمد.
با خودم گفتم: خدایا! این دفعه چه‏كار دارد؟! وقتی كنار منبر رسید، عصایش را بلند كرد و آهسته گفت: خوب پسرم! استخاره‏ات را كه گرفتی؟ و گفتند كه چهل روز بمانی! حالا دلت محكم شد! به كارت ادامه بده ولی غش در نیّتت نزنی! خداحافظ! من مبهوت شدم كه خدایا این پیرزن كیست كه خداوند این چنین چشم برزخی او را باز كرده است... چند روز بعد او را در میان كوچه دیدم، با عصایش به من اشاره كرد، نزدیكش رفتم، یكی از حرف‏هایی كه گفت: این بود كه خداوند به من خیلی چیزها كرامت كرده، و بیشتر آنها را هم بر اثر عزاداری و گریه بر امام حسین(ع) به‏دست آورده‏ام، خیلی از شب‏ها با گریه بر آن حضرت به خواب می‏روم؛ ولی بدان، گریه بر آن بزرگوار آن زمان زیاد ارزش دارد كه همراه با تشنگی باشد (شاید مرادش تشنگی محبّت باشد).
۶) حجه‏الاسلام و المسلمین جناب حاج میرزا علی آقا محدّث‏زاده نقل كردند: یكی از وعّاظ مشهور تهران عصرِ روز آخر ذی‏الحجه از منزل بیرون آمد كه شب اوّل محرم به منبرهای دهه عاشورا كه وعده داده برسد، در وسطهای كوچه پیرزنی آمد و گفت: آقا! من از امشب تا ده شب در منزل خودم روضه دارم، لطفاً شب‏ها تشریف بیاورید و برای ما روضه بخوانید. واعظ گفت: من وقت ندارم. پیرزن گفت: هر وقتِ شب به منزل برگشتید تشریف بیاورید اگرچه به اندازه چند دقیقه باشد. واعظ با كمال خونسردی و بی‏میلی جواب مثبت داد كه می‏آیم. شب اوّلِ محرّم كه دیر وقت از روضه برگشته بود به همان منزل رفت، مشاهده كرد، پرچم سیاه كوچكی بالای در آویزان است كه بر روی آن نوشته شده «سلام بر حسین شهید».
چون در باز بود با گفتن یاالله وارد شد، او را به درون اتاقی راهنمایی كردند، وقتی وارد شد دید سه چهار نفر زن با چادر مشكی نشسته‏اند و چون صندلی نداشته‏اند، خشت و آجر روی هم گذاشته و پارچه سیاه روی آن كشیده‏اند، تا از آن به عنوان صندلی و منبر استفاده شود، آقای واعظ روی همان صندلی خشتی و آجری نشست و بعد از خطبه، چند جمله از فضایل حضرت سیدالشهدأ(ع) بیان كرد و سپس روضه خواند و آنها گریه كردند، و این كار تا چند شب تكرار شد؛ ولی شبِ پنجم یا ششم از مجالس مهمّ شهر برگشت و با خود گفت: خوب است امشب منزل پیرزن نروم. یك‏سره به منزل آمده و پس از صرف شام به بستر خواب رفت، همین‏كه خوابش برد، حضرت صدیقه طاهره، فاطمه زهرا (س) را در خواب دید، به حضرتش عرض ادب كرد؛ ولی حضرت به او اعتنایی نكردند، واعظ به خود لرزید و عرض كرد: مگر از من خطایی سرزده كه این‏گونه به من بی‏مهری می‏فرمایید؟ حضرت فرمود: چرا آن پیرزن را منتظر گذاشتی و نرفتی؟!! (معلوم می‏شود آن مجلس مورد توجه خاص حضرت زهرا (س) بوده است) واعظ از خواب برخاست و به سرعت لباس پوشیده و خود را به منزل پیرزن رسانید، مشاهده كرد، پیرزن دم در ایستاده و چشم به راه است، تا آقا را دید، گفت: آقا چرا امشب دیر كردید، واعظ كه بغض گلویش را گرفته بود و اشكش جاری بود نتوانست چیزی بگوید، به درون منزل رفت و از هر شب بهتر روضه خواند و برگشت، فهمید كه هرجا روضه امام حسین(ع) است صاحب عزا فاطمه زهرا(س) حضور دارد.(۷)
۷) دیدار دختر حضرت آیه الله اراكی با امام زمان (عج)
حضرت آیه‏الله‏اراكی فرمودند: این صبیّه من از زنان صالحه و متدیّنه است و من خودم مستقیماً از زمان صباوت (كودكی) متكفّل امور شرعیّه و تعلیم و آداب و تربیت او شده‏ام و همه كارهای او زیر نظر من بوده است و در صدق گفتار او هیچ‏گونه تردیدی نیست. در موسم حج تنها عازم بیت الله‏الحرام شد و شوهرش با او نبود.
و آن‏قدر عفیف و باحیاست و از برخورد با مردان اجتناب دارد كه تنهایی در این سفر، برای او ایجاد نگرانی نموده بود و پیوسته در فكر بود كه خدایا! چگونه من تنها بروم؟ من كه تا به حال به زیارت بیت الله‏مشرّف نشده‏ام و از مناسك و اعمال حج عملاً چیزی نمی‏دانم؛ چگونه سعی و طواف كنم؟ تا این‏كه در آستانه سفر قرار گرفت و من در موقع حركت به او گفتم: این ذكر را پیوسته بگو و برو «یا عَلیمُ یا خَبیر» خدا از تو دستگیری خواهد نمود، چون این سفر واجب است و البته خداوند از میهمانان خود كه راه را نمی‏شناسند و آشنایی ندارند، حمایت می‏نماید.
صبیّه ما بحمدالله‏و المنّه سفر خود را به خوبی و به سلامتی و موفقیّت به پایان رسانید و مراجعت كرد و برای ما واقعه خود را در مكّه مكرّمه هنگام ورود به بیت الله‏الحرام برای انجام طواف چنین تعریف كرد:
من پس از آن‏كه از میقات احرام بستم و وارد مسجد الحرام شدم كه طواف را به جای بیاورم، مشاهده كردم در اطراف كعبه آن‏قدر جمعیّت متراكم است كه ابداً من قدرتِ طواف ندارم. حجرالأسود را كه نقطه شروع طواف است پیدا كردم؛ ولی هرچه خواستم از آن‏جا شروع كنم و به گِرد خانه كعبه طواف كنم، دیدم ابداً مقدور نیست، بیچاره شدم. گفتم: خدایا! من برای طوافِ خانه تو آمده‏ام و می‏بینی كه با این ازدحام و انبوه جمعیّت قدرت ندارم، خدایا! چه‏كنم؟ نمی‏توانم؟! ناگهان دیدم از مكان محاذی حجرالأسود فضایی به شكل استوانه باز شد و كسی به گوش من گفت: خودت را به امام زمانت بسپار و در این فضا با او طواف كن! من وارد آن محل شدم، و دیدم در جلو آقا امام زمان(ع) مشغول طواف هستند و پشت سر آن حضرت كمی به طرف دست چپ شخص دیگری است و من وارد شدم و پشت سر آن‏دو مشغول طواف شدم.
از حجرالأسود شروع و تا هفت شوط (نوبت) را به همین منوال تمام كردم و در این مدّت نه تنها احساس فشار جمعیّت نكردم، بلكه ابداً كسی هم با من برخورد نكرد و در تمام هفت شوط متوسّل به آن حضرت بودم و التماس و تضرّع داشتم، چون هفت شوط طواف به پایان رسید، خود را خارج از آن حلقه یافتم و دیگر آن آقا را ندیدم...(۸)
۱) تحریم، ۱۱.
۲) تفسیر نمونه، ج ۲۴، ص ۳۰۲.
۳) داستان دوستان، ج ۵، ص ۲۲۵.
۴) همان، ج ۳، ص ۱۲۳.
۵) همان، ج ۲، ص ۲۴۳.
۶) اعراف، ۱۴۲.
۷) دین ما علمای ما، ص ۱۸۱.
۸) شیفتگان حضرت مهدی‏۷، ج ۱، ص ۲۱۶ به نقل از معاد شناسی، علامه تهرانی، ج ۷، ص ۱۷۵
منبع : بلاغ