یکشنبه, ۵ اسفند, ۱۴۰۳ / 23 February, 2025
مجله ویستا
صلح سبز

من هم که کوششها و تلاشهای شبانهروزی آنها را مشاهده کرده بودم از همان دوران ابتدای تحصیلم تصمیم گرفتم که با سعی و تلاشی غیرقابل توصیف به فعالیت بپردازم و از همین سعی من باعث شد که من جزو یکی از بهترین دانشآموزان در مدرسه شدم. گذشته از اینها تلاش من باعث شده بود که علاقه وافری به نوشتن پیدا کنم. گهگاهی که یک مسابقه با یک برنامه فرهنگی در یکی از مجلهها چاپ میشد من فوراً آن را خریداری میکردم و بعد هم با تلاش بسیار شروع به نوشتن میکردم.
افکار در مغزم به هم پیوند میخورد و این موضوع هم مقدمهای برای نوشتن من بود. همیشه دوست داشتم که افکارم بیشتر در ذهنم باقی بماند تا اینکه آنها را بر روی کاغذ بیاورم ماجرا نیز از روزی که شروع شد که من مثل همیشه تصمیم گرفتم که اول سری به کیوسک مطبوعات سر خیابانمان نیز بزنم، پس با سرعت هرچه تمامتر دویدم تا مبادا مادرم نگران شود بعد از مدتی وقتی که رسیدم دوستم جینی را دیدم و او توجه مرا به نوشته بالای کیوسک جلب کرد: مسابقه بزرگ نوشتهای درباره یکی از افراد مشهور در جهان. در زیر این عبارت نوشته شده بود: جایزه سفری یک ماهه به فضا! این نوشته را که دیدم یک شادی غیرمنتظره تمام وجودم را در بر گرفت. سعی کردم که با سرعت هرچه تمامتر به منزل بروم و شروع به نوشتن بکنم مطمئن بودم که رقبای زیادی دارم.
ساعتها در اتاقم نشستم و به این موضوع فکر میکردم. تا اینکه بالاخره جرقهای به ذهنم خطور کرد. درباره یکی از شاعران ایرانی بنویسم درباره فردی به نام حافظ. من با اینکه مقبره وی را هرگز ندیده بودم و کتابش را هیچگاه نخوانده بودم ولی میدیدم که پدرم همیشه وقتی خسته یا عصبانی به نظر میرسید کتابی با عنوان دیوان حافظ را برمیداشت و بعد از مطالعهای طولانی گویی قدرت و تفکری دوباره یافته است.
من هم با عجله به طرف کتابخانه پدرم رفتم و کتاب را که مثل گذشته در طبقه دوم بود برداشتم و شروع به نوشتن کردم. چند هفتهای از این ماجرا گذشت. من هم موضوع مقالهای را که نوشته بودم را به چند تن از دوستانم گفتم ولی با تمسخر شدید آنها مواجه شدم نمیدانم چرا ولی احساس یأس و ناامیدی تمام وجودم را فرا گرفت. با خود گفتم: مطمئناً من جایزه را نخواهم برد ولی دوست داشتم که بازهم از جلوی کیوسک رد شوم، سرم را به زیر انداخته بودم و از جلوی کیوسک رد میشدم که یک دفعه دستی به شانهام خورد. این صدای جینی بود: «تو میتوانی با خیال راحت به فضا بروی»! فکر کردم او نیز دارد مرا مسخره میکند ولی وقتی که به مجله جلوی کیوسک اشاره کرد متوجه شدم که درست میگوید. سرتاسر بدنم را خوشحالی غیرمنتظرهای فرا گرفت.
آری من برنده شده بودم. با تمام سرعتی که داشتم به طرف خانه دویدم تا خبر این پیروزی را به پدر و مادرم نیز بدهم. پدر و مادرم نیز خوشحال شدند و مرا در آغوش گرفتند و جملهای گفتند که من این جمله را تا زمانی که زنده باشم از یاد نخواهم برد: «به تو افتخار میکنیم» به کمک جینی توانستم که در قسمت علمی کتابخانه جایی که هیچوقت به آنجا نرفته بودم چندین کتاب متنوع در مورد فضا، منتظومه شمسی و ستارگان و... پیدا کنم. با دقت فراوان شروع به مطالعه کردن و دوست داشتم که همه مطالب را به خاطر بسپارم.
هفتهها به سرعت سپری شد تا شب روزی که فردا میخواستم به فضا بروم فرا رسید. شب دیگر خوابم نمیبرد تمام فکر من مشغول بود. در تمام مدت این فکر را میکردم که آیا باید زمین از دور و در فضا آبی باشد؟ مریخ قرمز است و زحل در اطراف خود حلقه دارد؟ ساعتها به ساعت دیواری خیره شده بودم. تا اینکه زنگ ساعت دیواری در مقابل چشمانم رنگ باخت و صبح بعد با صدای مادرم بیدار شدم، پرسیدم امروز چه روزی است. مادرم گفت: امروز روز تو است. روز سفر تو به آن سوی بیکران ما همگی با ماشین خودمان به ایستگاه رفتیم ایستگاه پر از آدمهای دانشمند و محقق بود که آمده بودند تا ما را بدرقه کنند برای آخرین بار برای پدر و مادرم دست تکان دادم. نزدیک بود که گریهام بگیرد ولی جلوی خودم را گرفتم. در آنجا به یک جوان به نام «آن» آشنا شدم. او تقریباً تنها کسی بود که من توانستم با او دوست شوم. او به من گفت که آرامش خودم را حفظ کنم. کمربند را ببندم و ادامه داد که بعد از مدتی به فضای بدون جاذبه عادت خواهم کرد.
شمارش معکوس شروع شد: ده، نه، هشت و... یک و ما با صدای مهیبی به آن سوی بیکران رفتیم. سفر ما درحدود ۵ روز طول کشید و من در آن مدت تقریباً به همه چیز عادت کرده بودم تا اینکه به فضای بیرونی و نزدیک ماه رسیدیم و در کنار ماهوارهها قرار گرفتیم. من تصور میکردم که زمین همانند آن چیزهایی که خوانده و در عکسها دیده بودم به نظر میرسد ولی کاملاً در اشتباه بودم. به جای جوی سفید هوایی خاکستری تمام زمین را فرا گرفته بود و گویا هیچ راه نفوذی نداشت. از «آن» پرسیدم که هوای مهآلود و کدر اطراف زمین چیست؟ او با تأسفی که هیچگاه از ذهنم پاک نمیشود گفت: اینها همه ساخته بشر است. ساخته کسانی که کارخانههای دودزا، ماشینهای بدون مجوز محیطزیست و آتشسوزیهای مهیب را ایجاد میکنند من نیز به فکر فرو رفتم. آیا این انسانها بودند که این همه آلودگی ایجاد میکنند؟ آیا این انسانها خود باعث نابودی زمین و البته خودشان میشوند؟ سه روزی که در آن قسمت بودیم ۵ روز دیگر در راه بودیم تا به مریخ رسیدیم. در کتابها نوشته شده بود که مریخ کرهای قرمزرنگ با یخچالهای فراوان میباشد ولی آنچه که من در آن روز مشاهده کردم کرهای قرمزرنگ با لکهای زردرنگ.
فکر کردم که اگر روزی مریخ پر از زباله شود انسانها چه میکنند و آیا راه بازگشتی وجود دارد. در راه بازگشت بسیار فکر کردم. من شغل آینده خود را از هماکنون انتخاب کردم من دوست دارم که کارشناس محیطزیست بشوم و از همین اکنون از توسعه زبالههای اتمی و ریختن آنها در مریخ جلوگیری کنم. به امید توسعه پایدار و صلح سبز در تمامی کشورها
نویسنده: یراحیل فرمهینی
منتخب مسابقات هوا و فضا (مرکز سنجش از دور ایران)
منبع : آی کتاب
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست