دوشنبه, ۲۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 10 February, 2025
مجله ویستا
بازی تقدیر
![بازی تقدیر](/mag/i/2/yyaqj.jpg)
- بله خانم، امربفرمایین؟
- بدو برو به آقا بزرگ عرض كن «پریچهر»از دندون درد به خودش میپیچه، اگی میشه زودتر امر كن، بدونیم چیكار كنیم، یه حكیمی، دوایی، چیزی.
- چشم خانم جان.
- آخ...آه...ملیحه خانم شما رو به خدا یه چیزی به من بدین تا این درد لعنتی تموم بشه.
- الهی ملیحه فدات بشه، ننه جان...یه ذره صبركن آقا جانتان فرمایش كنن، تا ما تكلیفمون رو بدونیم، قربونت برم.
- الهی درد و بلات به جون مادر، پریچهر من یه ذره دندون رو جیگر بذار.ملیحه خانم فعلا دست گرمی یه لیوان عرق نسترن بده به یكی یك دانم گلوییتر كنه، كه دردش به جونم، از زور درد دندون رنگ به رخسارش نمونده و دست و تنش یخ كرده.
- ای بهچشم خاتون قربونش برم كه طبیعتش گرمه و از نازكی و ظریفی ضعف توی وجودشه و یه دندون درد این طوری قرار و آرومش رو برده.آخه دختر گلم پس فردا به سلامتی باید عروس بشی، بعد چند تا كاكل بهسر بیاری، چقدر ننه ملیحه هی میوه، غذا و تنقلات واست جفت و جور كنه اما تو لب نزنی، قربون اون هیكل نازكت برم، این دختره ور پریده سیاه سوخته «عفت خانم»همسایه دیوار به دیوارمون ببین، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد رو مثل نهنگ میبلعه، اونوقت «خاتون»و من و آقا جونتون با قربون صدقه هم زورمون به شما نمیرسه.یه ذره دهن بجنبونین.اقلكن وقتی این طوری ضعف به جونت میافته، یكی دو تا دونه از اون شكلاتای خارجكی كه رشید خان، پسر عمه تون از فرنگ واسه دلخوشی شما فرستاده نوش جون كنین...والله گناه كه نداره، هیچ ثواب هم داره.
- ای وای ملیحه خانم شما رو به خدا حالا كوتاه بیاین، حالا تو این وضع درد و شكنجه هیكری میخونین و نصیحت ارباب جمع میكنین.این كه میفرمایین، به درد دندون من چه دخلی داره...شما رو به خدا یه فكری به حال درد بكنین كه آروم و قرارم رو برده.سرم تیر میكشه و جلوی چشمام سیاهی میره.آه...خدایا به دادم برس.
- الهی ملیحه فدات بشه چشم،ای به چشم.شما این لیوان عرق نسترن رو سربكشین كه اول فشارتون بیاد سرجاش و رنگ و رو به اون صورت ماهتون برگرده، تا من ببینم چه خاكی باید به سر كنم.
«پریچهر»میدانست اگر لیوان جوشانده را ننوشد، ملیحه خانم پیركه عمری را به خانهزادی نرگس خاتون (مادر پریچهر)گذرانده و بعد از عروسی و بچهداری خاتون، هم وردست خانم بوده و هم پرستار بچهها و صد البته یكی یكدانه خانه;پریچهر دختر ته تغاری محمد ابراهیمخان بزرگ اسفندیاری، دست از سر او بر نخواهد داشت.
«پریچهر»و تمام اهالی آن خانه دلبستگی خاصی به ملیحه خانم داشتند.ملیحه خانم هم از آن رو كه جوانیاش را پا به پای نرگس خاتون در خانه پدریشان در عمارت هفت دری فیروزه در اصفهان گذرانده و به دلیل خدمت صادقانه بیریایش همیشه مورد اعتماد و لطف آقاجان «میرزاحبیب اصفهانی»و همسرش «مه پاره خانم»بوده، چون خواهری دلسوز و همراهی بیتكلف، لحظهای از كودكی تا روزگار پیری از نرگس خاتون جدا نشده و هم از آن رو كه او مثل سرجهیزی آبرومند و پربها با خدم وحشم بسیار پا به خانه نو عروس جوان آن روز (نرگس خاتون)گذاشته و مراتب دوستی و ارادت خالصانه را در خانه او و آقا محمد ابراهیمخان نیز بهجا آورده بود، مدتی بعد از عروسی خانومش با صلاحدید آقا بزرگ به عقد آقا رحمت، مشاور و دست راست آقا بزرگ در آمد، اما از آنجا كه آقا رحمت را بچه نمیشده، برای این زن و شوهر بچههای عزیز كرده آقا بزرگ و نرگس خاتون به خصوص یكی یكدانه ته تغاری «پریچهر»جای خاصی داشتند.
برای خانواده خان بزرگ اسفندیاری نیز این دو از ارج و قرب بسیاری برخوردار بودند.آنها هر دو دلسوزان و مدبران خانه و حجره و دشت و باغ بودند كه میشد رویشان حساب كرد و به اعتبارشان آبرو گرو گذاشت.
علی و عطا (آقازادههای خان اسفندیاری)زیر دست ملیحه خانم از آب و گل در آمدند و پا به پای آقا رحمت اسب سواری و تیراندازی آموختند.آنها ملیحه خانم را «خاله»و آقا رحمت را «عمو»میخواندند و بدون مشورت با آقا رحمت آب، نمینوشیدند، اما «پریچهر»از همه نظر چیز دیگری بود.«پریچهر»از همان ایام كه ۱۶ سال بیشتر نداشت، مثل گلی تازه شكفته، ناز پرورده ملیحه خانم بود.جان ملیحه خانم برای پریچهر در میرفت.اگر خدای ناكرده خار در پای دخترك مینشست، آقا رحمت هم از نو كری این خانمزاده هرگز كوتاهی نمیكرد.پریچهر لبتر میكرد، برایش دست به سینه صف میكشیدند، خاصه كه زیبایی، برازندگی و افسونگری آن چهره پری روی او از دو سه سال پیش قند در دل مادران پسردار آب كرده و افسانه پریوشی و پری خویی او قرار از خواستگاران ربوده بود.تا همین پس پری سالها كه هنوز آقا رحمت با تدبیری به همت عیسی خان، گرمابه خانگی را به راه نینداخته بود و پریچهر خانم برای استحمام به همراهی ملیحه خانم و نرگس خاتون و بیبیشهربانو (خالهاش)به حمام میرفتند، از یك روز جلوتر انگاری تمام محله خبردار میشدند و خیلیها برای خود شیرینی تحفهای به یادگار سرحمام به ته تغاری نرگس خاتون تقدیم میكردند، اما ملیحه خانم با قیافهای سنگین تحفهها را رد میكرد و زیر لفظی با تشكری خشك و خالی همه را سرجایشان مینشاند تا خوب بفهمند به این راحتیها «پریچهر»نازنازی روانه خانه بخت نمیشود.آن وقت این سو و آنسو همه جا دور و بر پریچهر مثل پروانه میچرخید و میگفت:به كس كسانش نمیدیم، به همه كسانش نمیدیم، به راه دورش نمیدیم...
- ملیحه خانم ملیحه خانم یا ا...یا ا...بفرمایین خانم كوچیك و خاتون خانم حاضر بشن، آقای دكتر تشریف بیارن بالا خانه برای معاینه.
- چه عجب عیسی خان...آقای دكتر تشریف داشته باشن، الان خانمخانمهای ما حاضر میشن...
- ای وای ملیحه خانم آقا بیخبر چه كارا میكنن اصلا این حكیم باشی كی هست؟ از كجا معلوم حاذقه؟
- خانم جان نگران نباشین، آقا ماشاءا...تا صدجور ازش این ور و اون ور تعریف نشنیده باشن و به كارش مطمئن نباشن كه همراه عیسیخان روانه عمارتش نمیكنن.بفرمایین عیسی خان آقای دكتر رو راهنمایی كنین تشریف بیارن بالا خانه.بفرمایین لطفا...
- یاا...یاا...بفرمایین آقای دكتر از این طرف.دكتر بلند بالا و مرتب با كت و شلوار خاكستری روشن و پیراهن سفید و كراوات طرحدار ابریشمی سیاه و خاكستری در حالیكه كیف چرمی سیاه رنگی به دست داشت، نرم و آهسته از پلهها بالا آمد.به اطراف نگاهی انداخت و رو به عیسی خان كرد و گفت:
- پس بیمار من كجاست؟
- بفرمایین شما تشریف داشته باشین آنجا، آن گوشه، روی آن صندلی، الان خانم خانومای ما خدمت میرسن.خدا نكنه بیمار باشن، مختصر كسالتی كه دارن مربوط به دندون دردی ست كه امانشون رو بریده و...
- سلام.
دكتر جوان سر برگرداند.«پریچهر»رو در چادر و روبنده پوشانده، پیشتر از سایرین جلو آمد و سلام داد و بعد بدون رو دربایستی روبنده را بالا زد.
دكتر مات و مهبوت، سرجایش خشكش زده.
- سلام من، ارج و قرب علیك نداشت آقای دكتر؟
- زبان به دندون بگیر، آتیش پاره...
تذكر تند نرگس خاتون هیچ اثری نداشت.
- شما رو به خدا نجاتم بدین.این درد دندون منو نفله كرده.
- خدا نخواهد خانم.الساعه دست به كار میشم.
دكتر جوان پیش آمد و با اشاره دست او پریچهر برصندلی مقابل او نشست و دكتر كیف چرمیاش را گشود و وسایل را یكی یكی در آورد و بعد دستمالی بر روی میز كنار دستش پهن كرد و وسایل را به ترتیب و منظم روی آن چید.
«پریچهر»تمام حركات آرام او را زیر نظر داشت.او سعی میكرد با آرامش مناظران خود را شیفته حرفه و اعمالش كند.
- آقای دكتر شما رو به خدا درد نداشته باشه كه من قلب ندارم درد عزیز دلبندم رو ببینم.
دكتر از روی شانه پریچهر نگاهی به خاتون انداخت و گفت:
- خانوما لطفا دور و بر بیمارم رو خلوت كنین.مطمئنا اگه نیاز باشه اطلاع میدم تشریف بیارین.
لحن رك و صریح دكتر جوان، خاتون و ملیحه خانم را رنجاند.خاتون قدمی به عقب برداشت و پا در پنج دری پشتی نهاد، اما ملیحه خانم انگار دلش رضا نمیداد.عیسی خان هم درمانده بود كه چه كند؟ لحظهای هم كه خواست قدم از قدم بر دارد، ملیحه خانم با چشم غرهای او را مجبور به ماندن كرد.دكتر همانطور آرام نشسته بود، منتظر ماند تا ملیحه خانم تصمیمش را بگیرد.ملیحه خانم بالاخره تسلیم سكوت و اصرار دكتر شد.
- پس لطفا اگه كاری پیش اومد، بفرمایین.پریچهر، مادر ما همین پنج دری پشتی هستیم.
- پس ملیحه خانم با ما هم اگه امری نیس؟
- نخیر، شما همین جا باشین، حتما آقای دكتر كاری چیزی دارن...
عیسی خان بیچاره مستاصل و نگران از اخم و تخم ملیحه خانم جرات پا پس كشیدن نیافت.به نظر میرسید ملیحه خانم با این جواب به در گفته بود كه دیوار بشنود.
- چشم...چشم ملیحه خانم.
- آقای دكتر ببخشین...من...من...- باشه، باشه عیسی خان، حرفی نیست، شما باشین، فقط لطفا بالای دستم وای نایستین.آن طرفتر...
و با دست گوشه سرسرا را نشان عیسی خان داد.
عیسی خان به راه افتاد و همان گوشه، منتظر اوامر، دكتر سرپا ایستاد.
و دكتر شاد از آن كه بالاخره امكان معاینه یافته رو به پریچهر كرد و گفت:
- خب.خانم جوان اولا، یك جواب سلام بنده به شما بدهكارم.ثانیا آن كه شما تاج سرمایید، چه قابل طبیب زاده نوكیسهای چون بنده كه خاصه افتخار شرفیابی به ساحت پرنسس جوانی چون شما را پیدا كند؟
پریچهر مفتون كلمات سنگین و خوش طنین و آهنگ صدای طبیب جوان شده بود.
- خب، حالا بفرمایین چاكر چه كمكی از دستم ساخته است؟
پریچهر از شرم نگاههای تیز و تاثیرگذار جوان، آرام و با طمانیه گفت:
- همین دندون نیشم آقای دكتر...امانم رو بریده.نمیدونم میشه بدون درد یه جوری از شرش خلاص شم؟
- لطفا دهانتان را باز كنید تا ببینم بهتر است چه كار كرد؟
پریچهر دهانش را باز كرد و جوان نگاهی به ردیف مرواریدهای یكدست و درخشنده آن صدف افسانهای انداخت.
- بسیار خوب.واقعا كه این مرواریدها دیدن دارند.خانم بهنظر بنده ابدا نیازی به كشیدن دندون نیست، بر عكس كافیست پوسیدگی جزئی اون رو پر كنید.این طوری تا سالها میتونین ازش استفاده كنین.
پریچهر عصبی و كم تحمل گفت:
- ولی حالا چی، داره دیوونم میكنه...
- برای حالا یه دارو تجویز میكنم كه الان هم همرامه، كافیه مسكنی رو كه میدم، میل بفرمایین.بعدم كمی دارو به دندون میزنم.لطفا در اسرع وقت تشریف بیارین مطب تا به سرعت و دقت موضع پوسیدگی رو پر كنم.
- این جا نمیشه آقای دكتر؟ یعنی همین حالا اگه وسیلهای میخواین...
- نه، نه خانم خونوما، وسیلهای كه میخواد قابل جابهجایی نیست.فردا، فرداتشریف بیارین مطب...
- نه، نه...همین امروز لطفا...خواهش میكنم آقای دكتر.
- خانم، شما چقدر كم تحملید.بسیار خوب، برای شما بنده عصر هم در خدمت هستم، میتونید همین امروز عصر تشریف بیارین.امری نیست؟
- خیر، ممنون، فقط...
- فقط چی؟
نگاه مشتاق آن دو در یكدیگر گره خورد.
- فقط دارو رو كه فرمودید...
-بله، بله، حتما...
پزشك جوان دارو را از داخل كیف چرمی مشكیاش بیرون آورد و روی میز قرار داد و بعد پنبهای از داخل یك شیشه كوچك در آورد و آن را با پنس گرفت و آغشته به داروی دیگری كه بوی الكل میداد، كرده و بر موضع درد و كنار لب روی لثه قرار داد و پنس را از دهان پریچهر دور كرد.پریچهر تا به خود آمد، دكتر جوان غیبش زده بود و عیسی خان برای بدرقه او تا پایین عمارت، كنار آلا چیق یاسهای بنفش و گل سرخهای زیبای درشت دوید.
- معلوم شد این جوانك مغرور، بالاخره چطور درد عزیزدردانهمون رو آروم كرد؟
پریچهر آرام بود.به نظر نمیرسید دیگر دندان دردی داشته باشد و ملیحه خانم و خاتون با تعجب به او چشم دوخته بودند.
آن روز عصر پریچهر به اتفاق ملیحه خانم، عیسی خان و علی آقا (برادر بزرگشان)كه آن روزها در اصفهان به حسابهای تجارتخانه پدری سر و سامان میداد، برای پركردن دندان به مطب پزشك جوان مراجعه كردند.وقتی كار پركردن دندان تمام شد، پزشك جوان به جهت عرض ارادت به خانزاده تا پایین و كنار اتومبیل علی آقا رفت.علی آقاخان اسفندیاری نیز به رسم تشكر پس از پیاده شدن از اتومبیل و دست دادن با دكتر جوان، از او خداحافظی كرد و آن روز طلیعهای كوچك بود در زندگی پر رمز و راز پریچهر و كسی نمیداند چگونه آن اتفاق تلخ به ناگاه روی داد.
-آقا بزرگ در كمال صحت و سلامت بودن، خدا مرا مرگ بدهد، هیچ فكرش را هم نمیكردم روزی برسد كه آقا بزرگ نباشند و من زنده بمانم؟ خدا تن شما و آقازادهها و خانم زاده رو سلامت نگه دارد خاتون خدا میداند كه خان چقدر به همه لطف داشتن.ای فلك؟ ای روزگار غدار...؟ آخر چرا؟
- گریه بس است آقا رحمت.آن خدا بیامرز هرگز راضی نبود این قدر شما به زحمت و عذاب باشین، الان چهل روزه كه روز و شب همه ماخون و اشك و حرمانه، اما چه فایده؟ روزگار خواست سایه باغبان باغ زندگیمون ر و به ستم از سرما كوتاه كنه.اگر چه خدا رو شكر بچهها از آب و گل در اومدن.علی آقا كه ماشاءا...نه تنها دست كمی از اون خدا بیامرز نداره، بلكه بر سبیل آگاهی و دانش، دیپلمه است و همه فن حریف تجارت و كار و كسب.خدا رو شكر دختر داییاش رو هم شیرینیخورده.آقا عطا هم كه ماشاءا...همین روزا تحصیلات فنیاش در فرنگ به سر میآد و همونجا در سفری كه آقا بزرگ به سوئیس داشتهاند، براش همسری از خونوادهای بزرگ زاده و سوئیسی نامزد كردن.
ولی غم من این دخترست;طناز بابا.دخرتم بعد ازداغ پدر عزیزش، رنگ به چهره و جون به قالب نداره.كاش اقلكن این یكی هم حسابی از آب و گل در اومده بود.خدایا چه خاكی به سرمون شد؟
- خانم شما رو به خدا این قدر بی تابی نكنین.خدای نكرده از پا میافتین.ما بعد از اون مرحوم چشم امیدمون به شماست.انشاءا...پریچهر خانم هم از آب و گل در مییاد.ماشاءا...ماشاءا...واسه خودش خانومیه دیگه...به همین زودیا یه شیر پاك خورده با پدر و مادرداری كه لیاقتش رو داشته باشه، از راه میرسه.ما كه نمردیم خانم.روی رحمت و ملیحه مثل بردار و خواهرتون حساب كنین.
- خدا هر دوی شما رو زنده نگه داره.آه ملیحه خانم دیدی چه بدبخت شدم؟
- خانم جونم فدای شما بشم، بدبخت دشمنتونه.خدا منو بكشه كه این روزا رو نبینم.
آن روزها تنها كسی كه میدانست در قلب پریچهر چه میگذرد، من بودم.من و او دوستان قدیمی و همكلاسی سابق مدرسه بودیم.
من از یك خانواده ساده و متوسط و او از یك فامیل بزرگ و خانزاده، اما او هرگز غرور و تكبر خوانین را نداشت.من در خانهای كوچك به همراه خانوادهای شش نفره زندگی میكردم.پدرم هنرمند قلمزن بود و مادرم نیز از هر انگشتش هنری جلوهگری میكرد و ما سه خواهر و یك برادر بودیم و من فرزند اول خانواده.با این حال پریچهر بزرگزاده، زیبا و افسونگر با من بسیار صمیمی بود و من تنها كسی بودم كه میدانستم از همان روز نخست كه پریچهر چشمش به ایرج (آن به اصطلاح طبیب جوان)افتاد، دل در گرو عشق او بست، ولی غرور و خانمیاش هرگز اجازه نداد راز دل جز به من، بر كسی فاش كند.ایرج جوان برازنده و به ظاهر تحصیل كردهای بود و چند ماه قبل از آشنایی پریچهر با او، به جهت كار به اصفهان آمده بود.با این حال ظرف مدت كوتاهی به خاطر تبحرش در داندانپزشكی و گاه حتی طبابتهای سردستی دیگر، مردم رفته رفته به او و كارش ایمان پیدا كردند، اما پشتسرش پچپچهایی هم شنیده میشد، مثلا این كه او از یك خانواده اصیل و بزرگ زاده پایتخت است، ولی به واسطه برخی روحیات و رفتار خارج از شان و شئونات یك خانواده اصیلزاده، از سوی فامیل و كسانش طرد شده است.اگر چه راوی این حكایت، پدرم و عمو و پسر عمویم بودند، خاصه كه پسر عمویم اصلا چشم دیدنش را نداشت، و چون به دنبال گرفتن پاسخ مثبت از خواستگاری من بود و شنیده بود، دوباری برای علاج دندان درد نزد ایرج رفتهام، پیش خودش او را رقیب شماره یك خود به حساب میآورد.
ولی حقیقت واقع آن بود كه رفتار ایرج در درمان دو دندان پوسیده پریچهر و سپس رفت و آمدهای گاه و بیگاه و دوستی ناگهانی او با علیآقا (برادر بزرگ پریچهر)و پیشنهاد و ترغیب راه اندازی یك درمانگاه دندانپزشكی با سرمایه علی آقا، به نكته سنجان نشان میداد كه او دل جای دیگری دارد و بهانهاش كار است.با این حال سكته و مرگ ناگهانی خان بزرگ، مانعی برسر راه به حقیقت پیوستن رویاهای ایرج شد.برای پریچهر نگران بودم.از «فیروز»پسر عمویم شنیده بودم ایرج اهل عیاشی است و گاه با برخی از زنهای معلوم الحال سر و سری دارد.ولی جرات نداشتم، شنیدههایم را به پریچهر بگویم، چون هم به تمام حرفهای «فیروز»اعتماد نداشتم، خاصه آن كه آتش حسادت چشمهایش را كور كرده و هم باورم نمیشد، خانواده پریچهر به سادگی تن به وصلتی تا این اندازه مشكوك بسپارند.
- آخرین خبر رو شنیدی یلدا؟
- سلام فیروز، پناه بر خدا تو مثل جن ناگهانی و سر زده از راه میرسی چه خبر؟
- این كه خاتون بزرگ، پریچهر رو به عقد این تازه به دوران رسیده عیاش در آورده.بالاخره بزرگترین طعمه رو انتخاب كردبیچاره دخترك نمیدونه گیرچه گرگی افتاده، اون اگه آدم درستی بود كه از طرف خونواده خودش رونده نمیشد
قلبم از شنیدن آن خبر فشرده شد.باور نكردنی بود.
پریچهر ذوق زده بود.مادرم تمام سرویس بقچه و ترمهاش را برایش دوخت و من و خاتون به كمك مادرم لباس عروسیاش را سنگ دوزی كردیم.همه چشمهای شهر به سوی او كه عروس نازنین و بیهمتایی شده بود، میچرخید.از این طرف و آن طرف حرفهای زیادی به گوش میرسید، این كه او قاپ خاتون و علیآقا را دزدیده و توانسته املاك و سرمایه فراوانی را به نام سرمایه گذاری فوق العاده و استثنایی به اسم پریچهر و به كام خود تمام كند.با این حال من از آنچه كه از زبان پریچهر شنیدم، بیش از هر چیز وحشت داشتم.نمیدانستم چطور آن جوانك توانست، آن فرشته پاك و معصوم را راضی به این كند كه به چنین ریسك بزرگی تن دهد.اگر چه آنها محرم بودند، ولی رسم نیست هیچ دختری تا قبل از عروسی و دست به دست كردن بزرگترها چنین ارزان خود را به دست مردی بسپارد كه خرج عروسیاش نیز از كیسه عروس تامین شود و هیچكس باور نمیكرد این خبر یك شبه در تمام شهر بپیچد.
داماد سر سفره و مجلس عروسی حاضر نشد و هرگز كسی نفهمید آن جوان مغرور و خوش سیما و با ابهت كه بعدها معلوم شد فقط دندانپزشك تجربی بوده، چگونه با آنچه به دست آورده بود، عروس و خانوادهاش را برای ابد منتظر مراجعت خود گذاشت.بعد از آن اتفاق مدتی نگذشت كه ملیحه خانم از غصه دق كرد و مرد و پریچهر نگران از آنچه پیش روی او و فرزندش است، به همراه خاتون و خدم وحشم راهی دیار غربت شدند.
بعدها شنیدیم كه ایرج به خاطر زیادهروی در خوش گذرانی به درد سفلیس در تركیه تنها و بیكس در كام مرگ فرو رفت و بازی تقدیر بار دیگر بازیگرانش را مغبون امتحان زندگی در گوشهای به عزلت و مرگ فرا خواند.
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست