چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
نگاهی به هستی شناسی در فلسفه غرب از آغاز تا سقراط
شاید مهم ترین مساله ای كه فلسفه- به عنوان شاخه ای از درخت تنومند شناخت بشری - در طول تاریخ حیات و حیات تاریخی خود، كوشیده به آن پاسخ دهد و آن را به عنوان معمایی بغرنج حل كند، مسأله هستی شناسی است. هستی چیست؟ سرچشمه و منشا وجودی وجود كدام است؟ گوهر بنیادین و ریشه پنهان آن چیست و از كجاست؟
مسائل اساسی فلسفه، به طور مستقیم یا غیر مستقیم، آشكار یا ضمنی، بستگی تام به پاسخی دارد كه به این پرسش های بنیادین داده می شود، و در ارتباط تنگاتنگ با نوع رویكردی است كه نسبت به این مسئله در پیش گرفته می شود. مسائلی چون ماهیت شناسی، پدیده شناسی، ساختارشناسی، شناخت شناسی، انسان شناسی، اخلاق شناسی، شناخت خیر و شر، آزادی و اجبار، ضرورت و تصادف، و سایر مسائل مهم دیگر فلسفی، در ارتباط با موضوع هستی شناسی و وجود شناسی طرح می شوند و پاسخ به آن ها در گرو پاسخی است كه فلسفه به مسئله ی هستی شناسی می دهد.
طالس ملطی از نخستین فیلسوفانی بود كه كوشید تا به مسئله هستی شناسی بپردازد و به آن پاسخی صریح و روشن بدهد. از نظر طالس آب گوهر بنیادین هستی و ماده نخستین بود و بقیه چیزها همگی از آب ساخته شده بودند. او بر این باور بود كه جهان ریشه آبی داشته و زمین بر آب قرار گرفته است.
- از دیگر فیلسوفان مكتب ملطی- معتقد بود كه تمام اشیاء از یك نوع ماده ساخته شده اند، ولی این ماده هیچ كدام از موادی نیست كه ما می شناسیم، بلكه ماده ای است نامتناهی و جاودان كه همه جهان را در بر گرفته است. این ماده نخستین، در اثر تحولات درونی به صورت موادی در می آید كه ما می شناسیم، و خود این مواد نیز به یكدیگر تبدیل می شوند.
انكسیمندر بر این عقیده بود كه اشیاء چنان كه تقدیر آن ها است، به همان اصلی باز می گردند كه از آن برخاسته اند، زیرا كه باید بی عدالتی های یكدیگر را در زمان مناسب جبران كنند.
انكسیمندر می گفت كه مواد تشكیل دهنده جهان واقعی دو به دو مكمل و متضادند و اگر ماده اصلی جهان بخواهد از جنس یكی از آن ها باشد، می بایست تا كنون سایر عناصر را تسخیر و بر آن ها غلبه كرده و جهان را از خود انباشته باشد. به عنوان مثال، اگر آب عنصر اصلی تشكیل دهنده جهان بود بایست هوا و خاك و آتش را فرا می گرفت و از خود می آكند، و چون چنین اتفاقی نیفتاده، پس ماده نخستین و گوهربنیادین جهان بایست ماده ای خنثی و بدون مكمل و متضاد باشد، به همین دلیل انكسیمندر عقیده داشت كه هیچ یك از مواد موجود در ساختمان فعلی جهان ماده بنیادین آن نیست و ماده نخستین ماده ای است متفاوت با همه مواد تشكیل دهنده ی ساختمان جهان.
انكسیمندر معتقد به حركتی دائمی و ابدی بود كه در ضمن آن جهان پدید آمده است. او هستی را مخلوق نمی دانست، بلكه آن را تكامل یافته ماده همیشه موجود می دانست كه گوهر بنیادین هستی است.
انكسیمنس- سومین فیلسوف بزرگ مكتب ملطی- هوا را ماده نخستین و بنیادین هستی می دانست و بر این باور بود كه هر چیز، گونه ای خاص یا تركیبی ویژه از هوا است. او معتقد بود كه روح و جسم نیز هر دو هوا هستند، اولی به نهایت رقیق و شفاف، دومی به نهایت متراكم و كدر. او آتش را نیز گونه ای هوای رقیق شده می پنداشت و می گفت: هوا چون متراكم گردد نخست به آب تبدیل می شود، سپس در اثر تراكم بیشتر به خاك و سنگ بدل می گردد. او اختلاف بین مواد مختلف را اختلافی كمّی دانست و آن را ناشی از میزان تراكم هوا می شمرد. او هوا را محیط بر همه چیز می دانست و می گفت همانطور كه روح ما كه از هواست ما را وجود می بخشد و حیات ما متكی به آن است، وجود جهان نیز متكی به باد و نفسی است كه تمام جهان را در بر گرفته است. به گمان او جهان هم مثل سایر موجودات زنده نفس می كشید.
فیثاغورس گوهر بنیادین هستی را روحی می شمرد كه به صورت اعداد تجلی می یافت. این روح به باور او موجودی است باقی و بی مرگ كه به شكل گونه های گوناگون موجودات زنده در می آید و پس از آن كه پاره ای از آن با موجودی پا به جهان هستی می گذارد، و دورانی معین را همراه آن می گذراند، هنگام مرگ جسمانی، از وجود آن موجود خارج شده و بار دیگر همراه پیكر موجودی دیگر به جهان باز می گردد.
فیثاغورث همه چیز را عدد می دانست و بر این باور بود كه نسبت های عددی صحیح بین چیزها به آن ها هویت و موجودیت می بخشد، و به پاره های روح آغازین اجازه نمود و بروز مادی می دهد، بنابراین نسبت های عددی ساده است كه جهان هماهنگ و منظم و هارمونیك را پدید آورده است.
گزنوفانس معتقد بود كه همه چیز از خاك و آب ساخته شده و این دو ماده، مواد بنیادین و نخستین هستی هستند. او جهان را آفریده آفریدگاری یگانه می دانست كه بدون هیچگونه تلاش و تحرك، فقط به نیروی اندیشه ی خود همه چیر را به حركت در می آورد و جنبش زاییده قدرت تفكر اوست.
هراكلیتوس آتش را ماده نخستین و گوهر بنیادین هستی می دانست و می گفت كه هر چیزی همانند شعله آتش از مرگ چیزی دیگر پدید می آید: « میرا مانا است و مانا میراست. یكی در مرگ دیگری می زید و در زندگی دیگری می میرد.» ، « همه چیز از یك چیز و یك چیز از همه چیز به وجود می آید.»
از نظر هراكلیتوس آتش اصلی كه گوهر بنیادین و ماده آغازین هستی است هرگز خاموش نمی شود. جهان همیشه یك آتش زنده جاوید بوده و هست و خواهد بود.
هراكلیتوس معتقد به جنگ میان اضداد بود و می گفت كه جنگ پدر و پادشاه همگان است و اوست كه برخی را خدا و برخی را انسان، برخی را برده و برخی را آزاد كرده است. وی جنگ را امری عمومی و ستیزه را عدالت می دانست و می گفت: همه چیز در اثر ستیزه به وجود می آید و در نتیجه ستیزه نیز از بین می رود، و اساس هستی بر بنیان ستیزه و نزاع بین اجزای متخاصم متضاد استوار است.
هراكلیتوس روح را تركیبی از آب و آتش می دانست كه از میان این دو عنصر، آتش شریف و آب پست است.
پارمنیدس گوهر بنیادین هستی را آن یگانگی نامتناهی و نامشهود و فراتر از جنبش و تضادی می دانست كه در سكون و سكوت محض به سر می برد و یكپارچه و پیوسته است و تمام جهان را از خود انباشته است، اما حواس آدمی قدرت درك و دریافت آن را ندارد و آن چه را در حركت و تغییر و دگرگونی دائمی می بیند و سرشار از عناصر متضاد، خواب و خیالی وهم آلود و فریبنده بیش نیست.
پارمنیدس معتقد بود كه حقیقت جهان واحد و بسیط و ناگسسته است، و فاقد هر گونه تشخص و تعین و تكثر است.
امپدوكلس خاك و هوا و آب و آتش را به عنوان چهار آخشیج بنیادین تشكیل دهنده هستی می شناخت و بر این باور بود كه این چهار آخشیج جاودانند و فاقد تولد و مرگ. او معتقد بود كه از درهم آمیزش آن ها با نسبت های معین مواد مركبی پدید می آید كه جهان را می سازد.
امپدوكلس عقیده داشت كه بین آخشیج های چهارگانه، دو نیروی اصلی متضاد وجود دارد و از كنش و واكنش آن دو جهان شكل می گیرد و ساختار می یابد. او این دو نیروی متضاد را " مهر" و " ستیز" می نامید، و معتقد بود كه " مهر" اجزاء را به هم پیوند می دهد و با هم تركیب می كند، و" ستیز" آن ها را از هم می پراكند . او "مهر و ستیز" را نیز جزو گوهر های بنیادین و نخستین، و در ردیف آخشیج های چهارگانه قرار می داد. از دید او تغییرات جهان هدفمند نیستند، بلكه در نتیجه تصادف روی می دهند و در نتیجه آن " مهر و ستیز" به طور متناوب جانشین هم می شوند، و در این روند دور و تسلسلی دائمی و بی مرگ وجود دارد، به این ترتیب كه وقتی آخشیج ها به وسیله " مهر" در هم می آمیزند، " ستیز" آن ها را به تدریج از هم جدا می كند، و چون " ستیز" به طور كامل آن ها را از هم جدا كرد، "مهر" بار دیگر آن ها را به هم می پیوندد، بنابراین ماده مركب موقت است و فقط آخشیج های چهارگانه و دو نیروی "مهر و ستیز" اصالت ذاتی دارند و بنیادین و جاویدانند.
انكساگوراس هستی را مركب از مجموعه ای از اجزای مادی و روحی می دانست و معتقد بود كه موجودات غیر زنده فقط از اجزای مادی و موجودات زنده از تركیبی از اجزای مادی و روحی تشكیل شده اند. انكساگوراس می گفت كه همه چیز بی نهایت قابل تقسیم است و هر پاره ماده، هر چقدر هم كوچك باشد، مقداری از هر عنصر را در خود دارد و اشیاء آن چیزی به نظر می رسند كه از آن چیز بیشتر از سایر چیزها دارند. به عنوان مثال، هر چیزی مقداری آب دارد، ولی وقتی مایع به نظر می رسد كه در صد آبش بیشتر از در صد سایر اجزایش باشد.
انكساگوراس روح را گوهری می دانست كه در موجودات زنده بر همه چیزهای دیگر مسلط است، گوهری نامتناهی و آزاد كه با هیچ چیز مخلوط نمی شود و بر خلاف اجزای مادی، حاوی هیچ تضاد یا تركیبی نیست. روح از نظر انكساگوراس سرچشمه جنبش و چرخش است، و در تمام موجودات زنده اعم از انسان و حیوان دارای شكلی واحد و گوهری یگانه است.
دموكریتوس گوهر بنیادین هستی را اتم های از لحاظ فیزیكی غیر قابل تقسیم و از لحاظ فلسفی فنا ناپذیر می دانست كه همیشه در جنبش و گردش بوده و خواهند بود و در فضایی تهی شناور و سرگردانند. تعداد اتم ها و انواع آن ها بی نهایت است و تفاوت آن ها فقط در شكل و اندازه هندسی و فضایی آن هاست.
از دید دموكریتوس حتی روح هم از اتم تشكیل شده است و حركت اتم ها در روح شبیه حركت ذرات غبار در نور خورشید است، آن هنگام كه باد نمی وزد.
دموكریتوس فضای تهی را كه اتم ها در آن شناورند، بی پایان می دانست و معتقد بود كه در آن خالی مطلق نه بالا وجود دارد و نا پایین. او حركت اتم ها را قانونمند و جهت دار می دانست و معتقد بود كه این جنبش جاودانه بر اساس قوانین طبیعی رخ می دهد و هیچ گونه تصادف یا اختیاری در آن وجود ندارد.
توجیه هستی شناسانه ی دموكریتوس به دور از هرگونه توسل به علت غایی و هدف نهایی بود. او هستی را بر مبنای واقعیت آن و قوانین طبیعی حاكم بر آن توجیه می كرد و هیچ گونه علت غایی یا عامل خارجی را در آن دخالت نمی داد.
پروتاگوراس منكر حقیقت عینی خارج از ذهن انسان بود و عقیده داشت كه تنها چیزی كه شاید وجود دارد، دریافت های ناشی از حواس انسان های مختلف است كه به شدت شخصی و غیر قابل انتقال است، و خارج از آن، هستی چیزی نیست، یا اگر هم هست قابل دریافت و درك نیست. او می گفت به تعداد افراد حقیقت وجود دارد و حقیقت هستی از دید هر كس، همان چیزی است كه خودش درك می كند و بیرون از حیطه ادراك شخصی او چیزی وجود ندارد.
گورگیاس معتقد بود كه یا در جهان هیچ چیز وجود ندارد، یا اگر هم چیزی وجود داشته باشد غیر قابل درك و شناخت است.
منبع: فلسفه دات كام
مهدی عاطف راد
مهدی عاطف راد
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست