شنبه, ۴ اسفند, ۱۴۰۳ / 22 February, 2025
مجله ویستا
فمنیسم و فیلم

در ادامه یادداشت آمده است که در صنعت فیلمسازی زنان سرکوب میشوند (منشی، پادو ، مسئول پذیرش هستند)؛ از طریق استفاده شدن به عنوان بستهبندیهای تصویری جذاب (ابژههای جنسی، قربانی یا خون آشام)؛ درون نظریه فیلم؛ توسط منتقدانی که از کارگردانهایی همچون هیچکاک و سیرک بخاطر پیچیدگی یا موقعیتهای طعنهوار یا بخاطر فراتر رفتن از مواد خام فیلمشان ـ معمولاً تصویر زن متواضع یا گریان ـ تجلیل میکنند سرکوب میشوند. دبیران این نشریه سه هدف دارند: دگرگون ساختن رویه فیلمسازی، پایان بخشیدن به ایدئولوژی و کلیشهسازی سرکوب کننده، و خلق زیبایی شناسی انتقادی فمنیستی. از نظر آنها این سه هدف جداییناپذیر هستند. بنابراین در چنین موقعیتی است که درگیری فمنیسم با مقوله فیلم به مثابه کنش سیاسیِ ضروری آغاز میشود. ما بدون در دست داشتن ابزار تحلیلی نمیتوانیم دگرگون ساختن اسطورهها و رویههای موجود را آغاز کنیم، و از زمان سیمون دو بوار به بعد فمنیستها سینما را به عنوان حامل کلیدی اسطورههای فرهنگی معاصر در نظر گرفتهاند. دو بوار در جنس دوم مینویسد از طریق همین اسطورهها ـ در مذاهب، سنتها، زبان، داستانها، آوازها و فیلمها ـ است که ما موجودیت مادی خود به عنوان زن و مرد را نه تنها تأویل، بلکه تجربه میکنیم. و گرچه بازنمایی جهان، همچون خود جهان کار مردان است ـ آن را از دیدگاه خود که با حقیقت مطلق اشتباه میگیرند توصیف میکنند ـ زنان نیز لاجرم باید خود را از طریق این بازنماییها ببینند.
گرچه استدلالی که نخستین یادداشت سردبیری زنان و فیلم ارائه میدهد قابل قبول است، پرسشهای مهمی در ارتباط با آن مطرح میشود. چه ابزارهای تحلیلی بهتر در خدمت اهداف سیاسی دبیران مجله خواهد بود؟ آیا از نظریات غیر فمنیستی یا پیش فمنیستی میتوان برای دستیابی به این مقصود استفاده کرد؟ رابطه بین انواع مختلف سرکوب که توصیف شد، و بین اشکال مختلف دگرگونی که به تصویر میکشند چیست؟ خاصه اینکه رابطه دقیق بین تصاویر، بازنماییها یا ساختارهای تماشایِ سرکوبکننده و نابرابریهای مادی که زنان ـ و دیگر افراد سرکوب شده ـ به عنوان موجودات اجتماعی تجربه میکنند چیست؟ در آخر آنکه تماشا چه ارتباطی با سکسوالیته، قدرت و مردانگی/زنانگی دارد؟ چرا انتشار تصاویر بدن زنان خود نوعی سرکوب به نظر میرسد؟
اما اکنون با گذشت بیش از ۳۵ سال، ما برخلاف نویسندگان مجله زنان و فیلم نمیتوانیم بین نظریهپرداز فیلم و فعال سیاسی، بین نظریهپرداز و زن عادی، بین زنان و دیگر افراد سرکوب شده، و بین نظریهپرداز/منتقد فمنیست و فیلمساز فمنیست رابطهای مستقیم قائل شویم، یا لحظهای آرمانی را تصور کنیم که در آن «تصویر زنان» بازتاب واقعیتهای زندگی زنان شود: بازنماییهای سینمایی بسیار پیچیدهتر از این هستند. اما پرسشهایی که درباره این روابط مطرح میشود موضوعات مورد بحثی را تشکیل میدهد که میتوان آنها را از سال ۱۹۷۲ به بعد در آثار فمنیستها درباره فیلم یافت. وانگهی، از آنجا که بخش مهمی از پروژه فمنیسم دگرگون ساختن موقعیت زنان از یک ابژه دانش به سوژهای قادر به تولید و دگرگون ساختن دانش است، و از آنجا که در فرهنگ غربی دیدن نقش مهمی در دانش ایفا میکند، به گفته لورا مالوی «طی سالهای اخیر سینما قلمروی اصلی بوده که در آن نبردهای فمنیستی بر سر فرهنگ، بازنمایی و هویت جنگیده شده است». بنابراین دلمشغولیهای اولیه فمنیستهای آمریکایی حول بازنماییهای سینمایی به مثابه تصاویر نادرست از زنان متمرکز بود. مقاله شارون اسمیت با عنوان تصویر زنان در فیلم: چند پیشنهاد برای تحقیقات آینده که در نخستین شماره زنان و فیلم منتشر شد، ونوس پاپکورنیِ مارجوری روزن، و از احترام تا تجاوز اثر مالی هاسکل همگی از روششناسی پیمایشی استفاده کرده و کانون حملات آنها مسئله «کلیشه نقش جنسیتی» است. آنها تلاش دارند نادرست و سرکوبکننده بودن دامنه محدود تصاویر زنان در فیلم را آشکار سازند. در این قرائتها فیلمها هم منعکسکننده ساختارهای اجتماعی و تغییرات هستند و هم طبق تخیلات و ترسهای خالقان مذکرشان این ساختارها را به نادرستی نمایش میدهند. کلیشههایِ حاصل تعصبها و پیشداوریهای مخاطبین مذکر را تقویت کرده، به دریافت از خویشتن زنان لطمه زده و جاهطلبیهای اجتماعی آنها را محدود میکند. این نویسندگان سعی دارند قدرت بازنمایی های سینمایی را به بافت اجتماعی که این بازنماییها را تولید و دریافت میکند مرتبط ساخته، و بر قدرت جمعی زنان در ایجاد تغییر تأکید میکنند. با اینحال فاقد هرگونه چارچوب نظری توسعه یافته هستند. گاهی اوقات بازنمایی های سینمایی محصول پروپاگاندای عامدانه بنظر میرسند و گاه حاصل خیالپردازیهای ناخودآگاه. کلیشههای سینمایی حاصل فرضیات ناخودآگاهی در نظر گرفته میشوند که آنقدر عمیق ریشه دواندهاند که به سادگی و با گماردن زنان بیشتر در جایگاههای قدرت در صنعت فیلمسازی نمیتوان آنها را تغییر داد، با اینحال دورِ باطل تأثیرات فرهنگی آن را میتوان با ترکیبی از ترغیب عقلانی و اصلاح کلیشهها شکست. اما این قرائتها فاقد چارچوب نظری هستند که قادر به تبیین مداومت و قدرت این بازنماییها در ساختاربندی دریافت زنان از هویت، و در عین حال در نظر گرفتن این بازنمایی ها به عنوان ساختاری فرهنگی و در نتیجه قابل تغییر باشد. اما ایجاد چنین چارچوبی مستلزم تغییر کانون توجه است؛ تغییر کانون توجه از بازنمایی نادرست از طریق تصاویر سرکوبکننده به سمت بررسی اینکه سینما چطور معنا و لذت را به گونهای ساختاردهی میکند که باعث خلق یا تقویت هویتهای جنسیتی ما شود. این مسئله به نوبه خود پیامدهای ضمنی برای یک رویه فیلمسازی فمنیستی دارد؛ باید کاری بیش از ارائه تصاویر مثبت از زنان انجام دهد، و اگر تلاش دارد بازنمایی های غالب را به چالش بطلبد باید راهی برای سازماندهی مجدد ساختارهای روایی و بصری فیلمها بیابد. در سال ۱۹۷۳ کتاب یادداشتهایی درباره سینمای زنان اثر کلر جانستون در انگلستان چاپ شد. جانستون هم مانند همکاران و معاصران خود در آمریکا به روشنی گرایش سیاسی خود را آشکار میسازد. وی مینویسد: «جنبش زنان از آغاز و بدون هیچ تردیدی اهمیت فیلمسازی را در مبارزات زنان پذیرفت. و البته مشخص کردن دلیل این علاقه به رسانه چندان دشوار نیست: دلیل آن به سطحی برمیگردد که تصویرِ خشونت تبعیض جنسی و سرمایهداری تجربه شده است». گرچه رویکرد او ـ و دیگر فمنیستهای انگلیسی ـ بسیار متفاوت است. جانستون مینویسد: «اگر قرار است نقد فیلم فایدهای داشته باشد، باید درک بیشتری از چگونگی عملکرد فیلم ارائه دهد که در نهایت بازخورد آن به فیلمسازی باز میگردد». وی برای گسترش این درک از تحولات در فیلم اروپایی و نظریه فرهنگی، از ساختارگرایی و نشانه شناسی، از مفاهیم مارکسیستی درباره ایدئولوژی، و از نظریه روانکاوی استفاده میکند. در چنین رویکردهایی تأکید بر آن است که برخلاف رویکرد جامعه شناختی آمریکایی، بازنمایی های فیلمی را نباید بازتاب واقعیت ـ حال درست یا تحریف شده ـ در نظر گرفت. فیلمها متن هستند؛ ساختارهای پیچیده زبان شناختی و رمزگانهای بصری که برای تولید معانی خاص سازماندهی شدهاند، و صرفاً مجموعهای از تصاویر یا کلیشهها نیستند. جانستون چنین استدلال میکند که ارزیابی تصاویر سینمایی زنان بر اساس حقیقت کمتر یا بیشتر یا میزان تحریف آنها باعث میشود اصل موضوع نادیده گرفته شود. فیلمها از طریق سازماندهی نشانههای بصری و کلامی معنا را ساختاربندی میکنند. ما باید این ساختارهای متنی را بررسی کنیم، زیرا معنا از این طریق ـ و نه بواسطه دخل و تصرفهای آگاهانه ـ تولید میشود. خلاصه آنکه فیلمها حاملان ایدئولوژی هستند. ایدئولوژی را میتوان به عنوان نظام بازنمایی، یا روش دیدن جهان تعریف کرد که به نظر ما "طبیعی" یا "جهانشمول" میرسد، اما در حقیقت محصول ساختارهای قدرت خاصی است که جامعه ما را تشکیل میدهند. بنابراین نشانه ’زن‘ معنای خود را درون ایدئولوژی پدرسالارانه یا تبعیض جنسیتی بدست میآورد. معنای آن از این ساختار و معانی که تولید میکند نشأت میگیرد. بنابراین مقایسه کلیشههایی که از زنان در فیلم ارائه میشود با واقعیت زندگی زنان حاصلی ندارد: این واقعیت درون ساختار ایدئولوژیکی مشابهی زندگی میشود. ما باید چگونگی عملکرد نشانه ’زن‘ درون متن فیلمی خاصی ـ حامل چه معانی، امیال یا خیالپردازی است ـ را بررسی کنیم. تنها از طریق چنین عینیت انتقادی است که میتوانیم فرایند تغییر را آغاز کنیم.
مقاله لذت بصری و سینمای روایی لورا مالوی که دو سال پس از یادداشتهایی درباره سینمای زنان به انتشار رسید از جمله مقالاتی است که در نظریه فیلم فمنسیتی به آن بسیار ارجاع شده است. در این مقاله مالوی تحلیل خود از اینکه چطور سینما به مثابه یک دستگاه جایگاهی برای تماشاگر فیلم خلق میکند را به قرائت جانستون از زنان به مثابه نشانه افزوده، و برای تبیین چنین جایگاهبخشی از نظریه روانکاوی استفاده میکند. وی با این کار تغییر بیشتری را در کانون تحلیلی موجب شد؛ تغییر از تحلیل متنی صرف به سمت بررسی ساختارهای همذاتپنداری و لذت بصری که در سینما یافت میشود: به بیان دیگر به سمت رابطه تماشاگر/صفحه نمایش.
در اوایل دهه ۷۰ علاقه مالوی به نظریه روانکاوی در چندین نظریهپرداز فیلم فمنیست فرانسوی نیز به چشم میخورد. کریستین متز و ژان لوئی بائودری هردو عملکرد «دستگاه سینمایی» روی تماشاگر را با عملکرد رویا مقایسه کردهاند. بائودری در دستگاه مینویسد «با در نظر گرفتن تاریکی سالن سینما، انفعال نسبی موقعیت، عدم تحرک تحمیل شده به سوژه، و تأثیراتی که از فرافکنی تصاویر ـ تصاویر متحرک ـ نشأت میگیرد، تماشای فیلم شباهتهای قابل توجهی به رویا دیدن دارد». و اما در مورد رؤیاها و توهمها، سینما دریافتهای قدرتمند اما غیرواقعی (صدا. تصویر. حرکت) به ما ارائه میدهد که به امیال و خیالپردازیهای ناخودآگاه راه یافته و مانع از مداخله ’اصل واقعیت‘که باعث سرکوب آنها میشود میگردد. متز در دال موهوم مینویسد ورود تماشاگر به این قلمروی امیال و خیالات از طریق همذات پنداری با نگاه قدرتمند دوربین صورت میگیرد: «در سینما این همواره دیگری است که روی صفحه نمایش قرار میگیرد. من اینجا هستم تا به او نگاه کنم؛ من هیچ نقشی در امر دریافت شده ندارم، برعکس، تماماً دریافت کننده هستم».
قرائت متز از «نگاه تماماً دریافتکننده» تماشاگر فیلم به دیگری همنوایی خاصی با منتقدان فمنیست دارد. قرائتی که سیمون دوبوار در کتاب جنس دوم از فرایندی که طی آن «فرد زن به دنیا نمیآید، بلکه زن میشود» ارائه میدهد بر ساخت فرهنگی زن به مثابه دیگری متمرکز است، و همین قرائت بنیانگذار بخش زیادی از نظریه فمنیستی در اوایل دهه ۷۰ شد. بائودری و متز هر دو تماشاگر مورد نظر را مرد در نظر گرفته بودند، اما این «مردانه سازی» ضمنی و تحلیل نشده باقی میماند. اما مالوی هنگامی که از نظریه روانکاوی استفاده میکند برای مسئله تفاوت جنسی محوریت قائل میشود. وی در مقالات خود میکوشد نشان دهد «چگونه ناخودآگاه جامعه مردسالارانه فرم فیلم را ساختاربندی کرده است». او همچون جانستون معتقد است نشانه زن در فیلم توسط فرهنگ مردسالارانه و برای این فرهنگ ساخته شده، و به این ترتیب مردان را قادر میسازد «خیالپردازیها و افکار وسواسگونه خود را با تحمیل آنها بر تصویر خاموش زنان زندگی کنند». لذتهای سینمایی شامل چشمچرانی، فتیشیسم، و بازگشت به لذتهای نارسیسوار مرحله آئینه دوران نوزادی میشود. همانطور که ژاک لاکان توضیح میدهد، در این مرحله کودک با همذات پنداری با تصویر آئینهای کاملتر خویش ـ تصویری که به نظر مالوی در فیلم بواسطه شخصیت قهرمان ارائه میشود ـ خود را فردی کامل و قدرتمند تصور میکند. اما اینها لذتهایی هستند که فقط برای تماشاگر مذکر در نظر گرفته شدهاند. زنان ـ با بدنهای اروتیزه شده و اغلب چندپاره ـ ابژه نگاه خیرة دوربین هستند، نه سوژه آن. مالوی معتقد است این گسست بین مرد/فعال و زن/منفعل ساختار روایت فیلم را نیز تشکیل میدهد. این قهرمان فیلم است که داستان را با کنترل رویدادها، زن و نگاه خیره اروتیک دوربین پیش میبرد. زن منظرهای اروتیک است که روایت را نه تنها پیش نمیبرد بلکه آن را مختل نیز میکند. برای مقابله با این مسئله باید لذتهای سینمایی را نابود کرد، صورتهای سرکوبکننده را پشت سر نهاد، و ’زبان شهوت‘ جدیدی ابداع کرد. بنابراین مالوی در مقاله سال ۱۹۷۵ تفاوت جنسی را به عنوان کانون تحلیلی خود در نظر گرفت. گرچه با وجود بحث درباره اینکه زنان ابژه و نه سوژه نگاه خیره هستند، چیزی درباره تماشاگر زن گفته نشد. طی دهه ۸۰ مری آن دوآن کوشید کاربرد نظریه روانکاوی توسط مالوی را با قرائتی از این شخصیت سایهوار، و مخصوصاً با تحلیلی از لذتهای دیدن تلفیق کند که از طریق ژانری که متوجه زن است ـ یعنی «فیلم زنان» دهة ۱۹۴۰ ـ ارائه میشود. دوآن معتقد است فیلمهایی که روی خطاب آنها با زنان است نمیتوانند از مکانیسم روانی مشابه فیلمهایی که مخاطب مرد دارند (چشمچرانی، فتیشیسم، همذات پنداری نارسیسوارانه) استفاده کنند، زیرا طبق گفته فروید اینها مکانیسمهایی هستند که روان مردانه به کمک آنها از خود در برابر اطلاع از تفاوت زن (اختگی وی) حفاظت میکند. بنابراین این فیلمها به جای فاصلة اروتیزه و از موضعِ قدرت که ویژگی زوایه دید مردانه است، همذاتپنداری بیش از حد مازوخیستی با تصویر سینمایی ـ که از عبارت گریه دار برای توصیف آنها استفاده میشود ـ به تماشاگر خود ارائه میدهند. تمایز بین تماشاگر و ابژه نگاهش از بین میرود: برخلاف تماشاگر مرد نه تصویری اروتیزه به عنوان ابژه نگاه خیره، بلکه امکان همذاتپنداری با خودش به مثابه تصویر، ابژه شهوت یا درد و رنج در اختیار زن قرار میگیرد. ممکن است در ابتدای فیلم شخصیت زن اصلی عاملی فعال باشد، اما در ادامه به ابژهای منفعل تبدیل میشود؛ ممکن است فیلم با صدا روی تصویر وی آغاز گردد اما پس از اندکی حذف میشود؛ آنها امکان همذاتپنداری با نگاه شخصیت زن را به ما میدهند تا نه اروتیک بودن، بلکه ویژگی ترس و اضطراب به آن ببخشند. فیلم ربکا به کارگردانی هیچکاک (۱۹۴۰) با قهرمان زن بینام، صدا روی تصویر مقطع و نگاه جستجوگر مضطرب نمونه خوبی برای این مسئله محسوب میشود. هنگامی که در صحنه بالماسکه شخصیت مرکزی میکوشد هویت خود را ابراز کند تنها از طریق پذیرفتن هویت سلف خود یعنی ربکا، و با ارائة خود به عنوان ابژه نگاه خیره همسرش ـ و ما ـ میتواند چنین کاری را انجام دهد. هنگامی که ملبس به لباسی شبیه آنچه پیشتر ربکا به تن کرده است از پلهها پایین میآید، تبدیل به ابژه نمایش میشود. و از ما به عنوان تماشاگران انتظار میرود با این ابژهانگاری، و احساس حقارتی که در پی دارد همذاتپنداری کنیم.
گرچه ممکن است این توضیحات به عنوان نظریهپردازی درباره چگونگی استفاده فیلم از مکانیسمهای ناخودآگاهِ همذاتپنداری جهت تثبیت و تأیید هویتهای جنسی معتبر باشند، اما مشکلات خاص خود را نیز دارند. برای مثال اگر فیلمها برای همذاتپنداری تماشاگر از ساختارهای ناخودآگاه استفاده میکنند، چطور میتوانیم تغییراتی را ایجاد کنیم؟ بی.روبی ریک منتقد فیلم آمریکایی این مسئله را به شیوهای موجز چنین بیان میکند:
به گفته مالوی در بین مخاطبین ـ که مذکر در نظر گرفته میشوند ـ زنان قابل رؤیت نیستند؛ از نظر جانستون زن حتی روی صفحه نمایش هم غیرقابل رؤیت است. او تنها جانشینی برای آلت تناسلی مردانه، دالی برای چیز دیگر، و . . . است. شما به عنوان زنی که وارد سالن سینما میشود با بافتی مواجه هستید که به تمامی بر اساس نامرئی بودن شما رمزگذاری شده است، با اینکه آنجا نشستهاید و رمزگانهای خاصی را نیز از زندگی خارج از سینما همراه آوردهاید. . . رمزگانهای سینمایی به حدی غیاب ما را ساختاربندی کردهاند که تنها انتخاب ممکن همذاتپنداری با مریلین مونرو یا با مردی است که پشت سر من نشسته و مرتب زانویش را به صندلی من میکوبد. پس چطور میتوان ساختاری را درک کرد که علیرغم حضور ما بر غیابمان اصرار میورزد؟ چه چیز در یک فیلم هست که تماشاگر زن با آن همذاتپنداری میکند؟
وی معتقد است در این قرائت زنان هیچگونه حضور، تجربه خاص یا امکان مداخله فعالی ندارند. در حالیکه ریک و دیگران اینطور استدلال میکنند که تماشاگر زن یک موجود اجتماعی و در عین حال تماشاگری از نظر سینمایی ساخت یافته است؛ او بطور منفعلانه ساختار ایدئولوژیکی متن را نمیپذیرد، بلکه بطور فعال با آنها درگیر میشود و اغلب حتی برخلاف عرف خوانشهای خود را میسازد. وانگهی، این تماشاگر یک هویت منفرد ـ زن ـ نیست، حتی اگر متن وی را اینگونه در نظر بگیرد. بلکه هویتهای ما به مثابه زنان نه بر اساس یگانه گسستِ تفاوت جنسی، بلکه در راستای تفاوتهای متعدد ـ نژادی، طبقاتی، زبانی، موقعیتی و غیره ـ ساخته میشود. گفتن اینکه همه ما مونث تجسم یافته هستیم به این معنا نیست که همگی رابطه واحدی با تصویر این تجسم یافتگی داریم. بنابراین ما به زبان نظری نیاز داریم که تمامی این تناقضها را در بربگیرد و در عین حال به دام خوشبینی عملگرایانه یا بدبینی نظری نیفتد.
در دهه ۱۹۸۰ چندین واکنش نسبت به بن بستی که کاربرد مفاهیم روانکاوانه در نظریه فیلم فمنیستی به آن منجر شده بود شکل گرفت. برخی در عین وفاداری به چارچوب روانکاوانه در پی بازاندیشی شرایط آن برآمدند. بنابراین تحقیق فروید روی رؤیا و خیالپردازی مجدداً تأویل و تفسیر شد تا بنیان نظریای ـ نه برای قدرت سینما در جهت تثبیت تماشاگرانش درون ساختارهای تفاوت جنسی ـ بلکه برای زاویههای دید چندگانه و متغیری باشد که سینما برای تماشاگران خیالپردازش مهیا میکند. لیندا ویلیامز در مطالعه خود (۱۹۹۱) روی آنچه «ژانرهای تن» یا «ژانرهای خیالپردازی جنسی» (پورنوگرافی، وحشت و ملودرام) مینامد، اظهار داشت که گرچه این ژانرها همگی از آن جهت که «همواره به طور سنتی تن زنان به عنوان تجسم لذت، ترس و درد عمل کرده است» دچار افراط شدهاند، برخلاف آنچه همیشه تصور میشد زاویههای دیدی که ارائه میکنند آنقدرها هم مرتبط به جنسیت و جنسیتـثابت نیست. بلکه مشخصه آنها نوسانی از جایگاههای همذاتپنداری، نوسانی بین دو قطب سادیسم و مازوخیسم، فقدان قدرت و قدرت است. نه تماشاگران زن در جایگاه همذاتپنداری با تن مؤنثِ در رنج و عذاب تثبیت شدهاند، و نه تماشاگران مرد به وضعیت سادیستی که مفهوم «نگاه خیره مردانه» حاکی از آن است متصل هستند. وی میگوید برای هر دو تلفیقی از انفعال و فعالیت، و نوسان دو جنسی بین دو قطب مذکر و مونث وجود دارد.
واکنشهای دیگر شامل دوری جستن از روانکاوی سینمایی و حرکت به سوی تلفیق با دیدگاههای جدیدِ مطالعات فرهنگی انگلیسی بودند. در سال ۱۹۷۳ استوارت هال که در آن زمان مدیر مرکز مطالعات فرهنگی معاصر (CCCS) در دانشگاه بیرمنگام بود در مقالهای چنین نوشت که اگر ما بخواهیم فرایندی را که تلویزیون یا سینما از طریق آن معنا تولید میکنند درک کنیم، به مدلی نیاز داریم که نه فقط معانی حک شده در متون یا تأثیرات ایدئولوژیکی و رفتاری آنها، بلکه تمامی فرایند ارتباطی را تبیین کند. در مدل هال این فرایند از طریق سه لحظه مرتبط به هم اما متمایز عمل میکند. نخست لحظه تولید؛ دوم لحظه متن و سوم لحظه دیدن. هر یک از لحظهها محل کشمکش یا مذاکره بر سر معنا تصور میشوند؛ معنای به رمز در آمده توسط تولیدکنندگان متن؛ معانی تلفیق شده با متن؛ و معانی رمزگشایی شده توسط بیننده. گرچه هال عملکرد این کشمکش را بیشتر در سطح طبقات میدانست، به سرعت از مدل او برای تحلیل فمنیستی استفاده شد.
این مدل حاکی از آن است که معانی متنی و ساختارهای ایدئولوژیکی که این معانی به آنها اشاره دارند هیچ یک مسلم و قطعی نیستند. کافی است تولید فیلمهایی بسیار متفاوت همچون «زن زیبا» و «تلما و لوئیس» را به فاصله یک سال از یک دیگر در نظر بگیریم تا دریابیم قلمرو ایدئولوژیکی که معانی این دو فیلم در آن منتشر میشود قلمرویی پیچیده و قابل بحث و مورد اختلاف نظر است. کریستین گلدهیل میگوید میتوانیم رد این کشمکش ـ بین معانی، چارچوبهای مرجع یا موضعهای ایدئولوژیکی رقیب ـ را درون فیلم نیز بیابیم. وی معتقد است متون عامه فقط یک زاویه دید به تماشاگر عرضه نمیکنند. ممکن است بازنمودهای آنان معانی خود را از ساختارهای ایدئولوژیکی و متنی ـ که این متون درون آنها قرار گرفتهاند ـ وام بگیرد، اما این بازنمودها به واقعیت اجتماعی نیز رجوع میکنند که در آن قدرت ـ سیاسی اجتماعی یا ایدئولوژیکی ـ تحمیل نمیشود بلکه مورد چالش و اعتراض قرار میگیرد. حتی اگر این دیدگاه را بپذیریم هم میتوانیم مانند روانکاوان سینمایی معتقد باشیم که ما به عنوان تماشاگر فیلم دریافت خود از هویت را از طریق همذاتپنداریهای سینمایی میسازیم و تثبیت میکنیم، اما در عین میتوانیم به عاملیت بیشتر در این فرایند نیز باور داشته باشیم. اگر متن زاویهای یگانه ـ که از این زاویه درک شده و موجب لذت شود ـ را ارائه نکند، میتوان برای خوانشهای جدید، برای تولید هویتهای جزئی و چندپاره، یا برای سیاستهای فمنیستی خوانش از آن استفاده کرد.
این نکته آخر باعث شده است برخی از نویسندگان فمنیست دست از تحلیل متون فیلمی برداشته و به سراغ بررسی زن به مثابه تماشاگر فیلم ـ یعنی زن به عنوان مخاطب سینما و نه تماشاگران متنی ـ رفتهاند. البته درک روز افزون ناتوانی نظریه فیلم فمنیستیِ مبتنی بر روانکاوی در پرداختن به دو گروه از تماشاگران مونثی که لذتها و همذاتپنداریهای سینمایی آنها در چارچوب این نظریه اصولاً غیرقابل درک بنظر میرسید ـ یعنی زنان سیاه پوست و همجنسبازها ـ از دیگر انگیزههای این حرکت بود. همانطور که جین گینز در «امتیازات سفید و روابط تماشا: جنسیت و نژاد در نظریه فیلم فمنیستی» (۱۹۸۸) اشاره میکند، تقابل مذکر/مؤنث که این چنین نقش مرکزی در نظریه فمنیستی دارد «ساختی قدرتمند اما گاه کور کننده است». برای مثال میتواند نظریهپرداز را نسبت به عدم توانایی نظریات فمنیستیِ مبتنی بر «نگاه خیره مردانه» در مفهوم سازی کردن زاویه دیدِ یک همجنس باز کور کند. یا مانع از آن شود که وی دریابد هنگامی که فمنیستهای سفید برای مشخص کردن موقعیت خود درون نظام پدرسالارانه به مثابه دیگری ، از توصیف فروید از زن به عنوان «قاره تاریک» استفاده میکنند چه اتفاقی میافتد. همانطور که لولا یانگ در کتاب «ترس از تاریکی: نژاد، جنسیت و سکسوالیته در سینما» (۱۹۹۶) مینویسد، این «تأکید بیش از حد روی مؤلفة جنسیتیِ "قاره تاریک" به حذف تقریبی مفاهیم نژادی و مستعمراتی منجر شده است. بنابراین این نژادیترین استعارههای جنسی به مترادف دلمشغولیهای زنان سفید تبدیل شده است».
فمنیستهای سیاه اغلب نژاد، و نه جنسیت، را اصل ساخت دهنده اولیة سرکوب میدانند؛ بنابراین زنان سفیدپوست نه تنها دارای وضعیت مشترکی نیستند، بلکه ممکن است به مثابه سرکوبکننده در نظر گرفته شده و مردان سیاه دارای پیشینه سرکوب طی بردگی مشترک دانسته شوند. وانگهی، در فرهنگ غرب فمنیسم به عنوان فمنیسم سفید تعریف شده است؛ بنابراین در حالیکه دلمشغولی فمنیستهای سفید تقلیل زنان تا حد تصویر و نما بوده، برای فمنیستهای سیاه مسئله نامرئی بودن زن سیاه درون مقوله «زن» مطرح است. اگر در فیلم زن سفید نقش دلالتگر امیال مردانه را داشته است، زن سیاه ـ اگر اصلاً در فیلم نقشی داشته باشد ـ کارکرد کاملاً متفاوتی دارد. اغلب یا تجسم سکسوالیته زنانه (تن زن سیاه به مثابه تن جنسی شده) است یا تجسم مادری (تن زن سیاه به عنوان تن زایا). در جای دیگر ـ مانند تاریخ بردگی ـ بنظر میرسد به عنوان زنِ غیرزنانه در قالب کسی که اصلاً زن نیست رمزبندی شده است.
حال اگر وضعیت زن تماشاگر سیاه را در نظر بگیریم، نظریهپردازی ما درباره ساختار همذاتپنداری نگاه سینمایی باید تغییر کند. بل هوکس ـ فمنیست سیاه ـ اینطور استدلال میکند که اگر فرایند همذاتپنداری بر بسته شدن موهوم فاصله بین خود و تصویر مبتنی باشد، بنابراین فاصله بین زن تماشاگر سیاه و تصویر سفید آرمانی از زنانگی را تنها میتوان از طریق «نگاه مازوخیستی قربانی سازی» بست. اما به عقیده وی زن سیاه اغلب در مقابل این فرایند مقاومت کرده و خود را خارج از ساختار لذتهای بصری سینمایی که لورا مالوی یا ماری آن دوآن مطرح میکنند قرار میدهد و در عوض نگاهی انتقادی یا مخالفتآمیز پیدا میکند. بنابراین از نظر فمنیستهای سیاهی همچون بل هوکس باید برای قدرتِ نگاه خیره ساختار مادی و همچنین روانکاوانه قائل شد. اگر سیاست بردگی حق نگاه کردن را از برده سلب میکرد، بنابراین مدتهاست نگاه انتقادی یا مخالفتآمیز نوعی مقاومت و ابراز عاملیت در برابر سلطه بوده است. در فضای تاریک سینما برای مردان سیاهپوست این مسئله ممکن است به معنای امکان داشتن قدرت نرینهمحورِ خیالی باشد که در جامعه نژادپرست از آنها دریغ شده است. اما تماشاگر زن سیاه میتواند با امتناع از همذاتپنداری با "نگاه خیره نرینهمحورِ شهوت و مالکیت طلبی" فاصله انتقادی خلق کند که در آن مفهوم «زنان به مثابه تصویر، مردان به مثابه حاملان نگاهِ» مالوی ساختار شکنی شده و تصاویر منفی زن سیاه اصلاح شود.
بنابراین به گفته لورا مالوی طی سی سال گذشته سینما « قلمروی اصلی بوده که در آن منازعات فمنیستی درباره فرهنگ، بازنمایی و هویت مطرح شده است.» اما مداخله در رویه فیلمسازی که نویسندگان زنان و فیلم برای آن اهمیت قائل بودند چه میشود؟ همانطور که فهرست وقایعنگارانه زیر ـ که از مقاله « The “Woman’s Film”: Possession and Address » ماری آن دوآن نقل شده ـ نشان میدهد، پیشرفتهای اولیه در زمینه نقد فیلم فمنیستی و فیلمسازی فمنیستی بطور همراستا صورت گرفتند:
۱۹۷۱- نمایش زن بزرگ شدن، جینیِ جینی، سه زندگی و فیلم زنان؛ نخستین نسل فیلم مستند فمنیستی.
۱۹۷۲- نخستین فستیوال بین المللی فیلم زنانِ نیویورک در فستیوال فیلم ادینبورگ؛ انتشار نخستین شماره مجله زنان و فیلم؛ چاپ شمارههای ویژه درباره زنان و فیلم در نشریات Take One، Film Library Quarterly وThe Velvet Light Trap؛ چاپ فهرست فیلمهایی از کارگردانهای زن در film comment.
۱۹۷۳- فستیوال زنان و فیلم تورنتو. فستیوال فیلم زنان واشنگتن، فصل سینمای زنان در خانه سینمای ملی در لندن و کنفرانس فیلم زنان بوفالو. انتشار ونوسِ پاپکورنی اثر مارجوری روزن و یادداشتهایی درباره سینمای زنان اثر کلر جانستون.
۱۹۷۴- فستیوال فیلمهای شیکاگو به کارگردانی زنان. انتشار نخستین شماره Jump Cut (که هر سه ماه یکبار با تأکید بر دیدگاه فمنیستی چاپ میشد). انتشار دو کتاب درباره تصویر زنان در فیلم؛ از احترام تا تجاوز اثر مالی هاسکل و زنان و جنسیت آنها در فیلم نو اثر جوان ملن.
میتوان به این وقایع نگاری نکات زیر را نیز افزود:
فیلم مستند سه زندگی (۱۹۷۱) توسط کیت میلت نویسنده سیاست جنسی تولید شد، و فیلمهای لورا مالوی به نامهای پنتسیله: ملکه آمازونها (۱۹۷۴) و معمای ابوالهول (۱۹۷۷) به مباحث نظری مطرح شده در نوشتههای وی میپرداختند.
گرچه تا دهه ۹۰ این رابطه متقابل دیگر از بین رفت. در سال ۱۹۸۹ لورا مالوی مینویسد که در اواخر دهه ۸۰ نظریه فیلم فمنیستی ارتباط خود را با فیلمسازی فمنیستی ـ که تا آن زمان نقش دیگری آرمانی آن را ایفا میکرد ـ از دست داد. پیوستن فیلمسازان فمنیستی به جریان غالبِ تولید فیلم روایی بر این جدایی صحه گذاشت. میشله سیترون که در دهه ۷۰ کارهایش بخش مهمی از فیلمسازی فمنیستی مستقل را تشکیل میدادند حرکت خود در این جهت، و احساس دوگانه خود درباره آن را توصیف میکند؛ وی مینویسد «میخواست فیلمهایی بسازد که بیانگر تجربه زنان باشد و نیاز به زبان فیلمی جدید برای انجام این کار را حس کرد»، اما در عین حال نسبت به ارزش این فیلمها تردید داشت. وی معتقد است فیلمهایی که در دهه ۷۰ ساخته شدند «از لحاظ نظری جالب و از نظر سیاسی درست، اما یکنواخت و کسل کنندهاند، آنها لذت فکری عرضه میکنند، اما عمدتاً فاقد لذت احساسی هستند». اما از نظر سیترون ورود به جریان غالب هم خطرات خاص خود را دارد: فیلمساز فمنیست کنترل را با قدرت مبادله میکند. اما قدرت به معنای «امکان دستیابی به مخاطب بیشتر، احتمال استفاده از فرهنگ جریان غالب برای نقد و واژگون ساختن آن، و آزادی تعریف و آزمایش مرزهای خود فرد به عنوان فیلمساز» است. و فراتر از آن به معنای رها کردن رویکردی بیش از حد تعلیمی به نفع درگیر شدن با «تناقضها، پارادوکسها و عدم قطعیتهای» فیلم رواییِ جریان غالب میباشد. با اینحال اگر به فیلمهای اخیر سالی پاتر ـ اورلاندو ـ یا جین کمپیون (پیانو ۱۹۹۳) بنگریم که دست به چنین حرکتی زدند، دشوار میتوان گفت که این فیلمها دلمشغولیای مشابه آنچه نقش مرکزی در نظریه فمنیستی دارد به نمایش نمیگذارند: رابطه زنان با زبان، با تاریخهای عمومی و خصوصی؛ تفاوتهای جنسی و رابطه آن با دیگر صورتهای تفاوت؛ محدودیتها و احتمالهای شهوت؛ رابطه بین زنان ـ بخصوص رابطه بین مادر و دختر. همزمان به گونهای ویرانگر و واژگون کننده به ویژگیهای قراردادی فیلم عامه نیز میپردازند. بنابراین شاید این جدایی در عین زیان آور بودن نشانه موفقیت نیز باشد.
در آخر تأثیر فمنیسم را ـ هرچند مبهم ـ میتوان در فیلمهای جریان غالبِ کارگردانهای مرد، در زنانه شدن ژانرهای عامه و بازگشت «تصویر زنان» طی دهه ۸۰ و ۹۰ مشاهده کرد. همانطور که پَم کوک در کتاب «گذر از مرزها: زنان و فیلم در بافت» مینویسد، گرچه این تحولها تلاش در جهت تبدیل به سرمایه کردن و کنترل فمنیسم هستند، به نوعی به رسمیت شناختن قدرت فرهنگی آن و سیاست تصور ـ که چنین نقش مهمی در فمنیسم داشته ـ نیز هستند.
سارا تورنهام
ترجمه: مریم آقازاده
ترجمه: مریم آقازاده
منبع : انسان شناسی و فرهنگ
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست