چهارشنبه, ۲۵ مهر, ۱۴۰۳ / 16 October, 2024
مجله ویستا


مهمانی با کلاغها


مهمانی با کلاغها
صبر کن ببینم چیزی رو فراموش نکردم؟ این هشت تا شمع، این کبریت، این کیک، این شیشه گلاب، این سبد میوه، این فرش پای تخت اتاق خوابت. راستی به جای دسته‌گل برات سه تا گلدون خریدم، یه شمدونی، دو تا رز؛ یکی قرمز، یکی صورتی. این قاب عکست. می‌دونی کدوم لباس تنت هست؟ سفید توری آستین‌حلقه‌ای، با کلاه گرد‌ لبه‌دار. رنگ ناخن دستت صورتیه. هم‌رنگ گلی که به گیست بستم. من که یادم نیست برای چی این لباس‌رو برای تو خریدم؟ تو چی؟ تو یادت هست؟
درسته آفرین به تو دختر زرنگ، تولد بابات بود. خب اینم از قاب عکس بابا جونت.
چی؟! از این عکس بابات خوشت نمی‌یاد؟ آخ آخ؛ خدا مرگم بده. بدجوری حواس‌پرت شدم.
این قرصهای آرام‌بخش رو اعصابم هیچ اثری نداره. با اینکه توی روز چند بار می‌خورم ولی انگار نه انگار. به کل فراموش کردم، تو از اون عکس بابا خوشت می‌یاد که ریش و سبیل نداره، صورتش صاف صافه؛ با کراوات خالدار قرمز، پارسال بهم گفته بودی.
می‌دونی... گذاشته بودم روی میز، کنار سبد میوه که یادم بمونه. ولی نمی‌دونم چی‌ شد که هول‌هولکی این رو از روی دیوار اتاق برداشتم و راه افتادم.
ای وای، سرگیجه گرفتم از صدای این کلاغها، یکریز قار قار قار می‌کنن. اینا همیشه این‌طور سروصدا می‌کنند، گلاب؟ یا به خاطر کیک و سبد میوه‌هاست؟ یا که نه، خودت دعوتشون کردی؟ هان؟
حالا خوب گوش کن! زود باش به این سیاه‌سوخته‌ها بگو این‌قدر سروصدا نکنند.
بگو هنوز جشن شروع نشده، بگو هنوز دوستات نرسیدند.
نگاه! نگاه!‌ ببین چقدر برگ خشک کاج رو ریختن دوروبرت! می‌دونم کار، کار همین سیاه‌سوخته‌هاست؛ با اون نوکهای دراز و تیزشون کندن و ریختن، کندن و ریختن. راست می‌گن کلاغها خبرچین هستند. انگار خبر دارند تو از کاجهای خشک خوشت می‌یاد، یادته وقتی تو و من و بابا، سه‌تایی می‌رفتیم پارک؟ دامنت رو پر می‌کردی از میوهٔ کاج خشک قهوه‌ای و سبز؛ اونها رو می‌ریختی توی زنبیل سفید عقب دوچرخت؟ یادته کنج اتاق می‌نشستی کاجها رو ردیف دنبال هم می‌چیدی؟ یکی قهوه‌ای، یکی سبز، صدای سوت قطار از خودت درمی‌آوردی؟
دوو، چی چی چی، دوو، چی چی چی...؟
چقدر من رو می‌گیری به حرف، دختر؟ دیره. هنوز هیچ کار نکردیم، ببین... تا من اینجا رو تمیز می‌کنم، تو برو موهات رو با حوله خوب خشک کن.
ـ چقدر اصرار می‌کنید، خانم؟! باید موهاش رو از ته بزنیم برای برداشتن نوار مغز.
ـ تو رو خدا، خانم پرستار، موهاش حیفه، ببین چه صاف و لخته! اجازه بدید قسمتی رو که خونی شده بگیرم زیر شیر روشویی تمیز بشورم. موهاش رو نزنید.
ـ خانم‌ عزیز! انگار شما تو حال خودتون نیستید! خواهش می‌کنم از کنار تخت این بچه برید کنار. مگه نمی‌بینید بچه تو کماست؟!
موهات رو خشک کردی؟ ببین برگ خشکها رو جمع کردم. تمیز شد اینجا، نه؟ حالا باید فرش رو پهن کنم، یه چیزی به این کلاغها بگو گوشام داره از صدای قارقارشون کر می‌شه.
اول قاب عکس بابا رو می‌ذارم؛ بعد کیک ‌رو. اینم سبد میوه، گذاشتم وسط.
خب، تو کجا دوست داری بشینی؟ بالا یا پایین؟ نظر من اینه که کنار دست بابا بشینی، بهتره، نظر تو چیه؟
ـ دخترتون کجا نشسته بود؟ صندلی جلو ماشین یا صندلی عقب؟
ـ روی صندلی عقب خواب بود، دکتر. وقتی بیدار شد، نشست کنار دست پدرش، جلو. درست سر پیچ بودیم که ماشین کشیده شد توی خاکی... افسر که رسید، سرش رو تکون داد. انگار ترمز بریده بود، نگاهی به شوهرم انداختم و نگاهی به دخترم؛ حالم بد شد. دست راستم تکون نمی‌خورد. ورم کرده بود و تیر می‌کشید.
ببین! اگر تو بشینی کنار دست بابا، من می‌شینم این‌طرف. گلاب می‌شینه روبه‌روی من، مادر گلاب می‌شینه پایین پاهات.
خیلی دیر کردن. باید هرطوری شده، الان اینجا باشند. دیشب تلفنی دعوتشون کردم.
چی؟ مادر گلاب کیه؟! این چه حرفیه که می‌زنی؟! یعنی تو، مادر گلاب رو نمی‌شناسی؟!
دستم توی گچ بود و با باند به گردنم آویزون بود. نشسته بودم روی صندلی کنار تختت. پنجهٔ پاهات تو دستم بود. آروم دست گذاشت روی شونه‌م.
ـ دخترتون چطوره؟ بهتر شده؟ یا نه؟
به صورتش که نگاه کردم، اشک داشت توی چشمش، می‌لرزید. نم گوشهٔ دماغش رو با پشت دست گرفت.
ـ دختر منم توی اتاق بغلی، تخت ۵ خوابیده. از وقتی ماشین زد و پرتش کرد، چیزی حالی‌اش نیست، انگار کلیه‌هاش افتادن به خونریزی. حالا باید کلیه‌هاش رو عوض کرد.
خب، انگار همه چیز روبه‌راه شد. حالا وقتشه که شمعها رو یکی‌یکی روشن کنی و کیک رو با چاقو ببری. یکی دو شاخه از گل رز رو بستم به دستهٔ چاقو. نگاه کن. قشنگ شده، نه؟ مواظب دستت هم باش.
راستی، تو فکر می‌کنی توی این باد، می‌شه شمعها رو روشن کنیم؟!
چرا ساکتی؟! چرا جوابم رو نمی‌دی؟! برای چی حرف نمی‌زنی؟! ببینم! اخم کردی؟! سرت رو گذاشتی رو زانو؟! حتماً با مامان قهر کردی. آره؟!‌ صبرکن ببینم... نکنه به خاطر اسمته که گذاشتم روی دختر اون خانم. آره؟ ای شیطون! راستش رو بگو؟
دستی رو که توی گچ بود، محکم گرفتم. پله‌های طبقه چهارم رو دو تا یکی رفتم بالا.
کنار تخت بابات، پابه‌پا شدم، ماسک روی دماغش بود، سر و صورتش زیر باند سفید خونی، پیدا نبود. انگار قیافه بابا، از توی ذهنم پاک شده بود. انگار اسمش رو فراموش کرده‌ بودم.
سراسیمه، پله‌ها رو پشت سر گذاشتم، نشستم کنارت؛ روی صندلی. نگاهم فقط به خط قرمزی بود که بریده‌بریده از پشت شیشه مانیتور حرکت می‌کرد. گوشم تنها صدای ضعیف قلبت ‌رو می‌شنید که دکتر ماسک رو از روی دماغت برداشت و سر سوزن س‍ِر‌ُم رو از رگ دستت کشید بیرون. ته دلم خالی شد. هاج‌و‌واج زل زدم به صورت دکتر. چنگی کشیدم توی صورتم. پرستارا و دکترا دورم جمع شدند. صدام رو توی گلو حبس کرده‌ بودم. می‌ترسیدم اگه جیغ بزنم بترسی و از خواب بیدار بشی، یکی از خانم دکترا دستم رو گرفت و کشید طرف صندلی. چند برگ دستمال کاغذی داد دستم.
می‌بینی! باز من رو گرفتی به حرف، حواسم پرت شد. یادم رفت باید گلدونها رو ردیف، کنار هم بچینم؛ طوری که تو و بابا، تکیه بزنید به تنهٔ گلدونها. باید پای گلدونها، جای آب، گلاب بریزم. روی شاخه و برگ رز قرمز و صورتی هم گلاب بپاشم. طوری‌ که همهٔ اینجا بوی گلاب بگیره.
دستمال کاغذی خونی توی مشتم مچاله شد. دکترت دستم رو گرفت.
گوش کنید خانم! چطوری بگم! یه ساعت پیش، توی طبقه چهارم، ماسک روی دماغ شوهرتون رو برداشتند.
بغضم ترکید. جیغ زدم، از روی صندلی کنده شدم. پا تند کردم طرف پله‌ها، که برم پیش بابات. دومرتبه دکترا و پرستارا دورم جمع شدند. دکتری که سرت رو عمل کرده بود، کنار صندلی، روی دو زانو نشست.
ـ ببینید خانم! حق دارید. همهٔ ما، درکتون می‌کنیم. اما می‌دونید! ما زیاد وقت نداریم. توی اتاق ۲۳، روی تخت ۵، دختربچه‌ای خوابیده درست هم سن و سال گلاب شما.
دو تا کلیه می‌خواد تا از تخت بیاد پایین و صداتون کنه مامان. این خانم رو می‌بینید؟ مادر همون دختر بچه‌ست.
تمام تنم شد یه تیکه یخ. چشمم تار می‌دید. خوب که به صورت زن نگاه کردم، دیدم همون زنیه که چند بار اومد کنار تخت و حالت رو پرسید.
خیسی صورتش رو با گوشهٔ چادرش گرفت. جیغ زد. خودش رو انداخت توی بغلم. سر گذاشت روی زانوم. چادرم رو چنگ زد.
به‌به! چه بوی گلابی! حالا سرت رو از روی زانوهات بردار و اخمت رو باز کن، بو بکش بگیر! اینم کبریت، زود باش! چوب کبریت رو بکش!‌ شمعها رو یکی‌یکی روشن کن.
نه‌نه. گوش بده! بالا رو نگاه کن! ببین کلاغها توی هوا چه قارقاری راه انداختند. خب، حق دارند. ته دلشون واسهٔ یه برش کیک لک زده. تند باش! کیک رو با چاقو ببر!
نه‌نه، صبر کن! دست نگه ‌دار! فهمیدم این سروصداها واسهٔ چیه، فکر کنم این سیاه‌سوخته‌ها دسته‌جمعی دارن داد می‌زنن: «تولدت مبارک، گلاب!» تو چی فکر می‌کنی؟ این‌طور نیست؟
زهرا پورقربان
منبع : سورۀ مهر