نباید که لهاک و فرشیدورد |
|
برآرند ازو خاک روز نبرد |
نشست از بر دیزهی راهجوی |
|
بنزدیک گودرز بنهاد روی |
چو چشمش بروی نیا برفتاد |
|
خروشید و چندی سخن کرد یاد |
نه خوب آید ای پهلوان از خرد |
|
که هر نامداری که فرمان برد |
مر او را بخیره بکشتن دهی |
|
بهانه بچرخ فلک برنهی |
دو تن نامداران توران سپاه |
|
برفتند زین سان دلاور براه |
ز هومان و پیران دلاورترند |
|
بگوهر بزرگان آن کشورند |
کنون گستهم شد بجنگ دو تن |
|
نباید که آید برو برشکن |
همه کام ما بازگردد بدرد |
|
چو کم گردد از لشکر آن رادمرد |
چو بشنید گودرز گفتار اوی |
|
کشیدن بدان کار تیمار اوی |
پس اندیشه کرد اندران یک زمان |
|
هم از بد که میبرد بیژن گمان |
بگردان چنین گفت سالار شاه |
|
که هر کس که جوید همی نام و گاه |
پس گستهم رفت باید دمان |
|
مر او را بدن یار با بدگمان |
ندادند پاسخ کس از انجمن |
|
نه غمخواره بد کس نه آسودهتن |
بگودرز پس گفت بیژن که کس |
|
جز من نباشدش فریادرس |
که آید ز گردان بدین کار پیش |
|
بسیری نیامد کس از جان خویش |
مرا رفت باید که از کار اوی |
|
دلم پر ز درد است و پر آب روی |
بدو گفت گودرز کای شیرمرد |
|
نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد |
نبینی که ماییم پیروزگر |
|
بدین کار مشتاب تند ای پسر |
بریشان بود گستهم چیرهبخت |
|
وزیشان ستاند سرو تاج و تخت |
بمان تا کنون از پس گستهم |
|
سواری فرستم چو شیر دژم |
که با او بود یارگاه نبرد |
|
سر دشمنان اندر آرد بگرد |
بدو گفت بیژن که ای پهلوان |
|
خردمند و بیدار و روشنروان |
کنون یار باید که زندست مرد |
|
نه آنگه کجا زو برآرند گرد |
چو گستهم شد کشته در کارزار |
|
سرآمد برو روز و برگشت کار |
کجا سود دارد مر او را سپاه |
|
کنون دار گر داشت خواهی نگاه |
بفرمای تا من ز تیمار اوی |
|
ببندم کمر تنگ بر کار اوی |
ور ایدونک گویی مرو من سرم |
|
ببرم بدین آبگون خنجرم |
که من زندگانی پس از مرگ اوی |
|
نخواهم که باشد بهانه مجوی |
بدو گفت گودرز بشتاب پیش |
|
اگر نیست مهر تو بر جان خویش |
نیابی همی سیری از کارزار |
|
کمر بند و ببسیچ و سر بر مخار |
نسوزد همانا دلت بر پدر |
|
که هزمان مر او را بسوزی جگر |
چو بشنید بیژن فرو برد سر |
|
زمین را ببوسید و آمد بدر |
برآرم همی گفت از کوه خاک |
|
بدین جنگ جستن مرا زو چه باک |
کمر بست و برساخت مر جنگ را |
|
بزین اندر آورد شبرنگ را |
بگیو آگهی شد که بیژن چو گرد |
|
کمر بست بر جنگ فرشیدورد |
پس گستهم تازیان شد براه |
|
بجنگ سواران توران سپاه |
هم اندر زمان گیو برجست زود |
|
نشست از بر تازی اسبی چو دود |
بیامد بره بر چو او را بدید |
|
به تندی عنانش بیکسو کشید |
بدو گفت چندین زدم داستان |
|
نخواهی همی بود همداستان |
که باشم بتو شادمان یک زمان |
|
کجا رفت خواهی بدین سان دمان |
بهر کار درد دلم را مجوی |
|
بپیران سر از من چه باید بگوی |
جز از تو بگیتیم فرزند نیست |
|
روانم بدرد تو خرسند نیست |
بدی ده شبان روز بر پشت زین |
|
کشیده ببدخواه بر تیغ کین |
بسودی بخفتان و خود اندرون |
|
نخواهی همی سیر گشتن ز خون |
چو نیکی دهش بخت پیروز داد |
|
بباید نشستن برام و شاد |
بپیش زمانه چه تازی سرت |
|
بس ایمن شدستی بدین خنجرت |
کسی کو بجوید سرانجام خویش |
|
نجوید ز گیتی چنین کام خویش |
تو چندین بگرد زمانه مپوی |
|
که او خود سوی ما نهادست روی |
ز بهر مرا زین سخن بازگرد |
|
نشاید که دارای دل من بدرد |
بدو گفت بیژن که ای پر خرد |
|
جزین بر تو مردم گمانی برد |
که کار گذشته بیاری بیاد |
|
نپیچی بخیره همی سر زداد |
بدان ای پدر کین سخن داد نیست |
|
مگر جنگ لاون ترا یاد نیست |
که با من چه کرد اندران گستهم |
|
غم و شادمانیش با من بهم |
ورایدون کجا گردش ایزدی |
|
فرازآورد روزگار بدی |
نبشته نگردد بپرهیز باز |
|
نباید کشید این سخن را دراز |
ز پیکار سر بر مگردان که من |
|
فدی کرده دارم بدین کار تن |
بدو گفت گیو ار بگردی تو باز |
|
همان خوبتر کین نشیب و فراز |
تو بیمن مپویی بروز نبرد |
|
منت یار باشم بهر کارکرد |
بدو گفت بیژن که این خود مباد |
|
که از نامداران خسرونژاد |
سه گرد از پی بیم خورده دو تور |
|
بتازند پویان بدین راه دور |
بجان و سر شاه روشنروان |
|
بجان نیا نامور پهلوان |
بکین سیاوشکزین رزمگاه |
|
تو برگردی و من بپویم براه |
نخواهم برین کار فرمانت کرد |
|
که گویی مرا بازگرد از نبرد |
چو بشنید گیو این سخن بازگشت |
|
برو آفرین کرد و اندر گذشت |
که پیروز بادی و شاد آمدی |
|
مبیناد چشم تو هرگز بدی |
همی تاخت بیژن پس گستهم |
|
که ناید بروبر ز توران ستم |
چو از دور لهاک و فرشیدورد |
|
گذشتند پویان ز دشت نبرد |
بیک ساعت از هفت فرسنگ راه |
|
برفتند ایمن ز ایران سپاه |
یکی بیشه دیدند و آب روان |
|
بدو اندرون سایهی کاروان |
ببیشه درون مرغ و نخچیر و شیر |
|
درخت از بر و سبزه و آب زیر |
بنخچیر کردن فرود آمدند |
|
وزان تشنگی سوی رود آمدند |
چو آب اندر آمد ببایست نان |
|
باندوه و شادی نبندد دهان |
بگشتند بر گرد آن مرغزار |
|
فگندند بسیار مایه شکار |
برافروختند آتش و زان کباب |
|
بخوردند و کردند سر سوی خواب |
چو بد روزگار دلیران دژم |
|
کجا خواب سازد بریشان ستم |
فرو خفت لهاک و فرشیدورد |
|
بسر بر همی پاسبانیش کرد |
برآمد چو شب تیره شد ماهتاب |
|
دو غمگین سر اندر نهاده بخواب |
رسید اندران جایگه گستهم |
|
که بودند یاران توران بهم |
نوند اسب او بوی اسبان شنید |
|
خروشی برآورد و اندر دمید |
سبک اسب لهاک هم زین نشان |
|
خروشی برآورد چون بیهشان |
دمان سوی لهاک فرشید ورد |
|
ز خواب خوش آمدش بیدار کرد |
بدو گفت برخیز زین خواب خوش |
|
بمردی سر بخت خود را بکش |
که دانا زد این داستان بزرگ |
|
که شیری که بگریزد از چنگ گرگ |
نباید که گرگ از پسش در کشد |
|
که او را همان بخت خود برکشد |
چه مایه بپیوند و چندی شتافت |
|
کس از روز بد هم رهایی نیافت |
هلا زود بشتاب کمد سپاه |
|
از ایران و بر ما گرفتند راه |
نشستند بر باره هر دو سوار |
|
کشیدند پویان ازان مرغزار |
ز بیشه ببالا نهادند روی |
|
دو خونی دلاور دو پرخاشجوی |
بهامون کشیدند هر دو سوار |
|
پراندیشه تا چون بسیچند کار |
پدید آمد از دور پس گستهم |
|
ندیدند با او سواری بهم |
دلیران چو سر را برافراختند |
|
مر او را چو دیدند بشناختند |
گرفتند یک بادگر گفت و گوی |
|
که یک تن سوی ما نهادست روی |
نیابد رهایی ز ما گستهم |
|
مگر بخت بد کرد خواهد ستم |
جز از گستهم نیست کامد بجنگ |
|
درفش دلیران گرفته بچنگ |
گریزان بباید شد از پیش اوی |
|
مگر کاندر آرد بدین دشت روی |
وز آنجا بهامون نهادند روی |
|
پس اندر دمان گستهم کینهجوی |
بیامد چو نزدیک ایشان رسید |
|
چو شیر ژیان نعرهای برکشید |
بریشان ببارید تیر خدنگ |
|
چو فرشیدورد اندر آمد بجنگ |
یکی تیر زد بر سرش گستهم |
|
که با خون برآمیخت مغزش بهم |
نگون گشت و هم در زمان جان بداد |
|
شد آن نامور گرد ویسه نژاد |
چو لهاک روی برادر بدید |
|
بدانست کز کارزار آرمید |
بلرزید وز درد او خیره شد |
|
جهان پیش چشماندرش تیره شد |
ز روشنروانش بسیری رسید |
|
کمان را بزه کرد و اندر کشید |
|